رفتن به محتوای اصلی

جان (14)
21.08.2012 - 22:57

Missing media item.

سکوت سنگینی برخیابان حاکم بود. گردباد ضعیفی با کاغذها و برگهای خشک، روی زمین کلنجار میرفت.
بی اختیار درمقابل درب کهنه ایکه تنها میتوان آنرا درعتیقه بازار یا موزه ها پیدا کرد ایستادم. آن با دو ردیف ستاره ی آهنی چهارتایی، دربالا و پایینش آذین شده بود. کوبه ی نعل مانندش را دو بار زدم. 
جیران جواب داد:
« کیه درمیزند؟»
« منم»
« آمدم آمدم.» 
« سلام . بیا تو. حالت خوب است؟» 
«سلام. از جلو در رد میشدم. خواستم حالتان را بپرسم . رضا هست؟»
« نه نیست. رضا مریض است. حالا بیا تو.»
در اتاق کوچکی روی فرش ماشینی کهنه ای دو زانو نشستم. 
«  چایی حاضر است. راحت باش. الان میام.»
« رضا، چرا مریضه ؟ کجاست؟».
جیران سینی را روی فرش گذاشت و چهار زانو نشست و گفت:
« برای همین زنگ زده بودم. ببخش که نتوانستم سرقراربیام. امروز همه جا را قروق کرده اند».
«تو زنگ زده بودی؟ به خاطر نمیاورم . قراری داشتیم ؟»
« بله . گفتم که حتماً میخوام ببینمت.»
« از رضا بگو چه شده؟»
« رضا را در آموزش و پرورش استخدام نکردند . چرا که سرش بوی قرمه سبزی میداد. چند سال بود عملگی میکرد. هفته گذشته سرکار، از چوب بست پایین افتاده، و  سرش سخت آسیب دیده است. او به کلی از دست رفته. مدام با خودش حرف میزند و کسی را به جا نمیاورد. حالا در تیمارستان است.»
«آخ! رضا، آخ!...»» 
طاقتم برید. اشک توی چشمانم حلقه زد... لحظاتی بعد پرسیدم
«خودت چی؟ تو خودت کار میکنی؟ »          
« نه، کار کجاست. کی به من کار میدهد. فکر کردم بهتر است با تو صحبت کنم شاید امیدی باشد» .
« امید، همه ی امید های ما به یأس تبدیل میشوند... برادرم را که میشناسی.»
« آره ، تو کارخانه قند کار میکند».
« خوب، برو پیشش . آنها به کارگر احتیاج دارند. اگر مشکلی بود خبر میدهی. »
« باشد . فردا حتماً میرم. »
« چایی ات را بخور، سرد شده». 
چایی را میخورم. او به حرفش ادامه میدهد:
 «هر چه هست گناه خودم است. همه اش تقصیر خودم است. رضا آنروز با اعصاب داغون از خانه بیرون رفت. مدام یک کلمه را تکرار میکرد . 
ما مشکل بچه داشتیم. او عاشق بچه بود. ولی من نمیتوانستم بچه بیاورم. پیش از ازدواج به خاطر بیماری رحمم را خارج کرده بودند. از طرف  دیگر من رضا را دوست  داشتم و دارم. نمیتوانستم اورا از دست بدهم. نمیشد بگویم نمیتوانم برایت بچه بیاورم. چند سال او را با سخنان مختلف آرام کردم ولی بالاخره تا کی، هفته گذشته حقیقت را به او گفتم. جواب داد " از اینکه نمیتوانیم بچه داشته باشیم ناراحت نیستم ولی از اینکه چند سال است مدام با سخنان زیبا دروغ تحویلم میدهی اعتمادم را از دست داده ام." آره صبح که سر کار میرفت سخت ناراحت بود...»
هق هق گریه نگذاشت جیران به سخنش ادامه بدهد. وقتی آرام شد پرسیدم : 
« آخر تو چرا ؟ تو چرا ؟ . ..»
«این را خیلیها دارند. آن میداند نمیتواند بچه بیاورد ، زنش را همواره سرمیدواند. این میرود زن دوم میاورد و همسر پیشین خود را که  نازاست هر روز و هرساعت شکنجه میدهد تا از خانه فرار کند.»
« تار و پود ما، همه جا زهرآلود است، همه جا گندیده. و کرمهایی که در درون گنداب میلولند وآوازنمیدانم چه و چه سر میدهند» . 
سرجایم خشکم زده است. مات و متحیر مانده ام . نمیدانم چه بگویم. یکی از دست رفته ، نه هردو از دست رفته اند. 
« آخر تو چرا ؟ تو چرا ؟»
سکوت. سکوت. سکوت. 

مانده ام در اینکه  حالا شب است یا روز، در خوابم یا بیدار. اصلاً من اینجا، در چهار دیواری این درب عتیقه، چکار میکنم؟ با کی قرار داشته و دارم؟ نمیدانم. 
تنهاچیزی که به وجود آن  یقین دارم این زوزه سگان است که از بیرون بگوشم میرسد. 
*
« آقا ! وایستا بینم! اینجا به دنبال چه میگردی؟»
« گمشده ام.»
گزمه ی دیگری با زهرخند :
«بیا بابا، بیا بریم ؛ به دنبال بچه اش میگرده .»
شاید.
شاید من، بچه ام گمشده.
 و در وراء و ماورای این درب عتیقه به دنبال بچه ام میگردم . 

---------
* عکس متن- شهر اورمیه

جان شیفه - قسمت اول تا پنجم

http://www.iranglobal.info/node/415

جان شیفته (6-10)
 http://www.iranglobal.info/node/2022

جان شیفته (11)

http://www.iranglobal.info/node/3497

جان شیفته (12)
 http://www.iranglobal.info/node/8060

جان شیفته (13)

http://www.iranglobal.info/node/8422

جان شیفته (14)

http://www.iranglobal.info/node/9438

جان شیفته (15)

http://www.iranglobal.info/node/9941

 ادامه دارد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!