رفتن به محتوای اصلی

جان (15)
09.09.2012 - 14:25

Missing media item.

در این خلاء همه چیز ممکن و واقعی ست. 
در هم آمیختگی هر آنچه که روح و جسم نحیف مرا در چنگال خود میفشارد- مثل زندگی امید و لیلان. شهاب گذرنده هستی تهمین . گردبادهای ضعیف خیابان- درستی برون و نادرستی درون ، همه برایم عینی و واقعی هستند. بمانند در هم آمیختگی شب و روز، گذشته و حال و آینده ام، و آدمها و سایه ها. از طرف دیگر من در آنسوی این آمیختگی ها بو گرفته ام ، بو میدهم ، بوی مقدسات. و از کیستی و چیستی این اشباحی که مرا می بویند و رد میشوند بی خبرم. گاهی حتی به وجود خودم نیز شک میکنم.

زنگ زد و گفت «بیا میخواهم ببینمت. » 
هرچه فکر کردم هیچ نشناختم اش. بعد یادم افتاد که او را درخواب دیده ام. در جمع دوستان، توی کافه بودیم -او با همه حرف میزد و میخندید- یکهو رو به من کرد و گفت:
  « فردا عصر بیا کار واجبی باهات دارم» 
  گفتم: « باشد میایم.»

در جلوی کافه هستم. چشم براه. به قرار مدارها  میاندیشم. و به حرفهایی که در مورد گرفتاری تو ورد زبانهاست.

تهمین در آنسوی خیابان منتظر سبز شدن چراغ است. به طرفم میاید. دختری ست  قد متوسط و لاغر و عینکی، با چهره ای کوچک و ابروان ناپیوسته ، گیسوان خرمایی فرخورده بربالای پیشانی. کفشهای قهوه ای سبک، شلوار لی و  رو سری و مانتوی مشکی به تن دارد. بسیاری از جوانان شهر این دانشجوی دانشکده کشاورزی را میشناسند.

بعد از احوال پرسی گفت:

« ببخش که کمی دیر کردم. مهمان یکی از شاگردانم بودم.» 
« تحصیل و تدریس؟»
« بله. در دخانیات هفته ای دو روز مشغولم. البته فعلاً.  میدانیکه برای این دو روز کارسواد آموزی آدم مجبور است از چه هفتخوانی عبور بکند. و هر روز چه دلهره ای را تاب بیاورد. ایکاش مشکلات فقط همینها بود. »
« درسته. »
تهمین نگاهی به درون کافه انداخت:
«کافه را قروق کرده اند چکار کنیم؟»
« به طرف پس کوچه ها قدم بزنیم. »
« مشکل من مسئله لیلان و امید است. و وضعیت " فصلیها"، و این موضوع ناسیونالیسم که می بینی. نمیدانم چکار بکنم. یک دوست و همکلاسی داشتم که مسایلم را با او درمیان میگذاشتم ولی او هم تب خارج گرفت و رفت. رفت که هیچ، قلم من را هم با خودش برد.»
« تو چطور، نمیخواهی بروی؟ »
« نه، با تمام آزارو اذیتها از جایم تکان نمیخورم. نهایتش مرگ است. ترسی ندارم. نمیخواهم بروم به قول ساعدی آنجا تلف و "دینبَلَه دینبو" بشوم. که آن بیچاره خودش شده بود. و فریاد میزد " گده بورا هارادی؟ من بوردا نَقیریره م، منی قایتارین، بیز بوردا لاپ دینبَلَه دینبو اولدوخ"* کسی هم نبود که به فریادش برسد. کی بود گفت منیم کوزه مین سویونا بوردا آیاز وورور.آب کوزه من اینجا ایاز میخورد. **»
«این را که نمیشود به همه توصیه کرد.»
«نه، منظورم همه نیست. هر کس راهش را خودش انتخاب میکند. من هم خودم انتخاب کرده ام.»
« داشتی از امید و لیلان میگفتی.»
«آره، لیلان سالهاست کارگر فصلی دخانیات است و -شوهرش امید، معتاد و کارگر ساختمان. آنها یک بچه کوچک هم دارند. که معمولاً پیش مادر بزرگ و پدر بزرگ است. درآمد خیلی کم و اعتیاد و خصلتهای نامناسب اخلاقی، مخصوصاً دروغگویی،  زندگی را برایشان تحمل ناپذیر کرده است. در رفتار میکوشند خودشان را ظاهراً راستگو و درستکار جلوه بدهند ولی باطناً گندیده اند. ظاهر و باطنشان کاملا متضاد است.امید تحصیل  کرده و کمی اهل مطالعه است. لیلان علاقه زیادی به یادگیری دارد. 
فصلی ها بارها بخاطر قرار داد دائم تلاش و حرکت کرده اند ولی به نتیجه ای نرسیده اند. نه سندیکا و اتحادیه ی مستقلی هست و نه کسی به سخنانشان گوش میکند. 
ناسیونالیستها هم سوار امواج تبعیضات و مشکلات جامعه شده اند و قصد حکمرانی دارند. به هر قیمتی که شده.  جنگ داخلی و استبداد باز  در انتظار ماست. آقا بزرگهای دنیا نیزهمطاران خودشان را حمایت میکنند.  واقعاً نمیدانم چکار میتوان کرد. آدمها جلو چشمم تلف میشوند. با فقر و مخدرات و تبعیض و دروغ، و هزار و یک زهرمار دیگر. بار ها از این نکبتی که تا خرخره در آن فرو رفته ایم گریه ام گرفته است. همیشه از خودم میپرسم چکار میتوانم بکنم؟»
« تهمین ، تو کاری که میتوانی بکنی میکنی.»
« یعنی چه؟»
« تحصیل و تدریس میکنی، مینویسی، همدری نشان میدهی. جواب نه! داری . توی جامعه هستی ، تبادل نظر میکنی.»
« درسته. ولی اینها کافی نیست.» 
« به نظرم بهتر است آدم اجازه بدهد که دیگران هم کار خودشان  را انجام بدهند. هر کس کار خودش را بکند. »
« نمیدانم. باید روی این مسئله فکر بکنم. شاید هم حق با توست.»
« فکر کن.»

.....

او هنگام خداحافظی با لبخند گفت:
« قبول. بخش آخر اسمم را برداشته ای. خوب. به امانت پیش تو باشد.»

و حالا من، مانده ام در اینکه- در خلاء این چهاردیواری-در میان این ماسکهایی که مدام  مرا می بویند و رد میشوند، چطور میتوانم اسم او را برایش پس بدهم؟ عیناً مانند نام تو."جان"! که حقیقتش را به هیچکس و هیچ چیز نخواهم گفت. و حتی پیش خودم نیز آنرا تکرار نخواهم کرد.
 جان! میدانی؟ من بچه ام، نه مادرم گمشده است.

 

 

---------
* سخنان زندیاد دکترغلامحسین ساعدی درغربت
اشاره ایست به ضایع شدن خودش در خارج 
منبع یادنامه دکترغلامحسین ساعدی -سنبله هامبورک
** سخنی ست احتمالاً از شاملو- در مورد ترک نکردن ایران 
*** عکس متن : ارومیه . 

جان شیفه - قسمت اول تا پنجم

http://www.iranglobal.info/node/415

جان شیفته (6-10)
 http://www.iranglobal.info/node/2022

جان شیفته (11)

http://www.iranglobal.info/node/3497

جان شیفته (12)
 http://www.iranglobal.info/node/8060

جان شیفته (13)

http://www.iranglobal.info/node/8422

جان شیفته (14)

http://www.iranglobal.info/node/9438

جان شیفته (15)

http://www.iranglobal.info/node/9941

 ادامه دارد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار
ویژه ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!