اگر این اتفاق پیش نمیامد تا دهسال دیگر هم از این زنجیر خلاصه شدگی بین خانه و محل کار- بردگی و خواب- رها نمیشدم. حد اقل برای مدتی کوتاه.
زنگ زد و گفت «بیا میخواهم ببینمت. بعداز ده سال!».
هرچه فکر کردم هیچ نشناختم اش. بعد یادم افتاد که او را درخواب دیده ام. در جمع دوستان، توی کافه بودیم -او با همه حرف میزد و میخندید. یکهو رو به من کرد و گفت
« فردا عصر بیا کار واجبی باهات دارم».
هیچ فکر نمیکردم به درد کاری بخورم. گفتم باشد میایم. وضع هوا را هم گفت که گرم و آفتابی ست و لازم نیست چتر با خود بردارم.
نمیدانم چرا حالا راه افتاده ام . ساعت ده وبیست و شش دقیقه ی صبح است. من عصرحوالی چهار بعد ازظهر قرار دارم.
دروازه «بالوBalov»هنوز پر از کارگران فصلی ست. گج شتک زده روی لباس بعضی از آنها به چشم میخورد. پیرمرد ناوه کش ای - که عده ای از کارگران به دورش حلقه زده و او را « عزیز عمو» صدا میکنند- دارد اشعاری در هجو محصلین و کرد ها میخواند، که چرا این روزها تعدادشان زیاد شده و کار کمیاب گردیده است. جوانی جواب میدهد
« Həyə qardaş,yer bərk olanda günahi öküz-öküzdən görər». زمین که سفت و سخت باشد گاوهای نر همدیگر را گناهکار به حساب میاورند.
درگوشه ای دیگر پدری یقه پسرش را که به زحمت پانزده ساله مینماید گرفته میگوید
«آن مرتیکه مزد خوبی میدهد چرا قبول نکردی؟»
پسر بلند بلند جواب میدهد
«پدر این قرمساق مزد نمیدهد، هفته پیش سه کامیون شن از کنار نازلو چای Nazlu çay برایش پرکردیم ، رفت دیگر برنگشت! دعوا نکنی ها! حوصله دردسرنداریم.»
پدر با چهره آفتاب سوخته و سبیلهای پرپشت ، مات و متحیر، به مرد کامیون دار که مثل مار زیر نگاههای بی اعتنا، به اینسو و آنسو لغزیده و پیشنهاد کار میداد- زل زده بود...
به همراه جوی آب کنار خیابان که از زیر آشغالها به زحمت جریان دارد به سوی مرکز شهر به راهم ادامه میدهم.
روز جمعه است و بیشتر مغازه ها تعطیل. کنار پیاده رو ها دست فروشان لباس و سیگار و میوه و ظروف مشتریها را میپایند. جوانان زیادی در رفت و آمدند که خیلی عاصی به نظر میرسند. گوشه و کنار خیابان- در فواصل مختلف- پر است از نیروهای دولتی. نزدیکیهای «مرکز» جمعیت زیادی با پلیس موتور سوار و پیاده درگیراند. و شعار هایی نیز به گوش میرسد:
«!Urmu gölü canverir-məclis onun qətlinə fərman verir»: دریاچه اورمو جان میدهد- مجلس به قتلش فرمان میدهد!
پلیسی هلم داده میگوید
« دییوس برو خونه ات!»
خودم را کنار کشیده به راهم ادامه میدهم. یکهو دستی روی شانه ام مینشیند. بر میگردم :
« سلام! تو اینجا چکار میکنی؟ خوب شد دیدمت.»
و رویم را می بوسد.
« خانم ببخشید من شما را به جا نمیارم!»
« نوراNura، نورا را نمی شناسی؟»
« دختر خیلی عوض شده ای، توی این مانتو و روسری هم که به کلی ناشناسی، چطور میتونم بشناسمت؟»
«راستی اینجا چکار میکنی؟ شهر آشفته است. هزار ان نفر تو خیابان ها هستند. در مناطق مختلف مثل خیابان عطایی ، ایالت ، آغداش ، یددی درمان مردم با نیروهای دولتی درگیر اند. در محله یدی درمان پلیس بدنبال جوانان به خانه ها ریخته و آنان را به تیرهای چراغ برق و درخت ها بسته و به شدت زده است. من در کافه -سر قرار- انتظار دیدارت را داشتم.».
«سر قرار؟ مگر با هم قراری داشتیم؟»
« بله، بهت تلفن زده و گفتم که میخوام ببینمت. بیا از همینجا - بازار نجاران - به طرف کافه برویم.»
«خوشحالم که دیدمت ولی من مطمئنم با کس دیگری قرار دارم. »
«خوب بعد میروی سر قرارت.»
« حالا کدام کافه میخواهی برویم؟»
«پاتوق سابق-کافه نانسی.»
«چرا سکوت کردی؟ چیزی بگو!»
«دارم فکر میکنم.»
«خوب، تا برسیم میتونی، فکر بکنی. منهم دیگر چیزی نمی پرسم. گوش کن صدا میاد، از آن پنجره ی باز. دختری دارد چیزی میخواند. چند لحظه وایستا!»:
صدا کلیک کنید
Tamam canım
boşladım gözlərini
bu pəncərə
bu da mən
hər gün səhər
günəşlə
baxışarıq
göz gözə ...
səhər mənim
şəhər mənim
şer mənim
sığa bilər birində
gözlərimin yaşında buz bağlayan
öldürücü özləmin
...
Tamam canım
boşladım gözlərini
bu pəncərə
bu da mən
Bax
hər axşam üfüqlə
qolboyunam
əl ələ ....
Ayla gəmdaş olmuşuq
min ulduz var qoynumda
sən gedəndən
hər gecə...
Tamam canım boşladım...
Sən qazandın
1- Heçə...
بس کن
جانم
.از چشمانت حرفی نمیزنم
آن پنجره
اینهم من
هر بامداد
رو با رویم
با خورشید
بامداد از آن من
شهر از آن من
شعر از آن من
در یکی
جا میگیرد
اشک دیدگانم
... درحسرت یخ بسته و کشنده ات
بس کن جانم
.از چشمانت حرفی نمیزنم
آن پنجره
.اینهم من
نگاه کن!
هرشامگاه
دست دردست هم داریم و
دست درگردن همدیگریم
با افق...
از وقتی که تورفتی
دلسوزم با ماه
هر شب
در آغوش
هزاران ستاره دارم...
بس کن جانم
حرفی نیست
تو بردی
یک به هیچ ...
جان شیفه - قسمت اول تا پنجم
http://www.iranglobal.info/node/415
جان شیفته (6-10)
http://www.iranglobal.info/node/2022
جان شیفته (11)
http://www.iranglobal.info/node/3497
جان شیفته (12)
http://www.iranglobal.info/node/8060
ادامه دارد
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!