.
از میان همه اهل هنر و فرهنگ که چشم انتظار معجزه اند، دیدنی تر احوال مدیران دولتی این وادی لباس نو پوشیده و نطق خداحافظی را نوشته، از هنرمندان حلالیت طلبیده اند. گرچه خداحافظی جواد ظریف بیشتر دیده شد چرا که همزمان، انقلابیون در مجلس (به نمایندگی از سوی ملت ستمدیده) فریاد دادخواهی سر دادند و وعده مجازات برای وزیرخارجه هشت ساله کشور.
چاشنی هفته ای چنین تاریک، انتشار فیلم هایی از زندان اوین بود که بسیار یادهای تلخ را در ذهن هزاران نفر زنده داشت. آغاز کار هیات وزیران نوپا، با حضور رییس جمهور در شلوغترین و پرکارترین محروسه حکومت، گورستان بهشت زهرا، ماده تاریخ جدیدی یافت.
در میان رکورد شکستن مردگان مبتلا به کرونا، از اهالی هنر و فرهنگ هم هر هفته نام هایی می روند. این هفته سوگ از دست رفتن علامه محمدرضا حکیمی صفحه اول روزنامه ها را پرکرد. نسل جوان، بار دیگر با مرگ یکی که یگانه بود، او را شناختند.
روز جلد هفته نامه چلچراغ
هیس...ببند دهانت را
تصویر کلی هنر هفته در طنزنوشته شهرام شهیدی در شهرونگ جمع شده که از مکالمات خود با سردبیر نوشته با عنوان: هیس...!
من: جناب سردبیر با توجه به اوضاع قاراشمیش خاورمیانه، من فکر می کنم بهتر است مطلب فردا را اختصاص دهیم به ...
سردبیر: هیس ...
من: خب با این حساب شاید بشود در مورد وزرای پیشنهادی و رای اعتماد و ...
سردبیر: شهیدی، هیس ...
من: بله بله. عذرخواهی می کنم. خب در مورد تعداد مرگ و میر ناشی از کرونا و مقصران احتمالی...
سردبیر: هیس...شهیدی، هیس ...
من: عجب گیری کردیم ها. خب ستون را اختصاص بدهیم به شمال شهر تهران. ولنجک و اوین و ...
سردبیر: شهیدی . ساکت... هیس ...
من : بله. بله. در مورد نحوه واکسیناسیون هم که قطعا ...
سردبیر: هیس ...
من: خب اصلا برویم دنبال مسائل برون مرزی. بحران همسایه و سیل پناهجویان در راه...
سردبیر: شهیدی بالاغیرتا هیس...
من: خب در مورد طالبان بنویسیم.
سردبیر: ببند آن دهانت را . هیس یعنی هیس ...
دیوارنگار کابل دلشکسته
آن زن بر نقش دیوار فریاد می زند
شمسیه حسنی در تهران به دنیا آمده، از پدر و مادری افغان. هفده ساله بود که به کابل رفت تا در دانشگاه نقاشی و هنرهای تجسمی بیاموزد، هنری که بدان عشق می ورزید، ۵ سال بعد فارغ التحصیل شد. تخصصش در دیوارنگارهایی بود و هست که به سرعت جهان را در برگرفت.
به نقل رادیو آلمان، دیوارنگارهای شمسیه حسنی در سالهای اخیر به موفقیت جهانی دست یافته است. او را به عنوان یکی از نخستین زنان دیوارنگار افغان میشناسند. همو که همواره وضعیت زنان در مناطق محروم از عدالت، در برابر چشم ها قرار داده است. در نقاط مختلفی از جهان دیوارنگاره خلق کرده و در نمایشگاههای متعددی در امریکای شمالی، اروپا و کشورهای آسیایی حضور یافت است.
از شمسیه در کتاب داستانهای خوب دختران جسور نام برده شد، اما حالا که طالبان قدرت را در افغانستان به دست گرفته اند، ده ها هزاری نگران شده اند که شمسیه را می شناختند و در اینستاگرام او را و تصویر دیوارنگارهایش دنبال می کردند. مگر نه که هنوز آن دیوارنگارهای بزرگ با تصویر دخترانی دلشکسته یا شاد در لباس های آبی نماد صلح، بر دیوارهای شکسته کابل چشم در چشم رهگذران است.
گزارش رادیو آلمان حاکی است که این روزها که بیشتر زنان کابل از خیابان ها و سوق ها فاصله گرفته اند، وقتی حساب های اینستاگرامی شمسیه نیز بسته شد، سوزی دیگر بر دلهای زنان جوان افتاد. گرچه شمسیه جسورتر از آن بود. گفته اند شب ها دیوارنگارهای تازه ای در کابل شکل می دهد، همانند همان که سال قبل، بعد از انفجار دانشگاه کابل ساخت، که فریاد بلندی بود علیه تحجر و خشونت. شمسیه در دانشکده هنر همان جا استاد بود. نمی خواست شاگردانش را تنها و نومید بگذارد.
خانم حسنی از وقتی روپوش پوشید، و اغلب شبانه، به نقاشی روی دیوارها پرداخت، موقعیت متزلزل زنان و دختران در جامعه مردسالار موضوع اصلی آثار او بود. در فکر فروش تابلو و حضور در نمایشگاه ها نبود، بلکه درددلی داشت که می خواست با مردم دور از موزه ها و گالری ها بگوید.
اینک از هم می پرسیم: "آیا او خواهد توانست به کاری که بدان عشق می ورزد، ادامه دهد. گرچه دیگر فعالیت یک زن دیوارنگار در کابل آسان نبوده و نیست، و خطراتی هم به دنبال دارد. آیا نقاش جسور می تواند بماند در کابل. آیا می تواند در دانشگاه هنر درس بدهد. آیا می تواند شب ها با چراغی در دست دیوارهای تیرو ترک خورده را تبدیل به یک اثر هنری دیدنی کند. حرفش را بزند؟"
روی جلد خط خطی
از میان صفحات
مهدی احمد پناه در شروع مجله چلچراغ بر روی عکس زنی که دارد دخترش را از خود دور می کند و فریاد جگرسوزش بلند است، چنین نوشته است:
تصویر جدا کردن دختر نوجوان از مادرش برای اسارت به دست طالبان را دیده اید؟ ضجه های مادر و دختر که هردو قربانی اند و هیچکس برای دفاع از آنها وجود ندارد. حتما دیده اید. حتما دیده اند. تصویر ویرانه های دانشگاه کابل را که اجساد دانشجویان را از آن بیرون می کشیدند، دیده اید؟ چهره پدران و مادرانی که فرزندانشان را برای تحصیل علم به دانشگاه فرستاده بودند. حتما دیده اید.
تصویر هجوم مردم به محوطه باند فرودگاه کابل را دیده اید؟ چهره زنان و مردان بی پناهی که ساده دل فکر می کنند آن هواپیما قرار است از روی زمین بلند شود و آنها را به سرزمینی امن ببرد. حتما دیده اید. حتما دیده اند.
این تصاویر برای همیشه ثبت میشوند. در فریم دوربینها. در حافظه گوشی ها. در ذهن بیننده ها. و تو با خود فکر میکنی که حتما جهان دیگر به این سو نخواهد رفت. چون تو آن را دیده ای. دیگران دیدها ند.
اما تاریخ باز تکرار می شود. به تلخ ترین شکل.
بیا بریم به مزار
امید مافی در روزنامه اعتماد نوشته: "از شما چه پنهان بچهها در همه جای دنیا شبیه همند و مو نمیزنند. آکنده از سادگی و صداقت. بچهها کاری به کلاشینکفها و ژ۳ها ندارند و در ته و توهای ذهن خود فکر میکنند جنگ نام گُلی است در بوستان زندگی.در نیستان آمال…"
نویسنده مقاله بیا بریم به مزار افزوده: "کاش خواب کوتاه من به حقیقت بدل میشد و در ازدحام دلواپسی پا به سرزمین عود و چلغوز میگذاشتم و با استشمام عطر زردک در جالیزهای فراسوی آمودریا مست میشدم و بعد به میان بچهها میرفتم و بیآنکه حرفی از برادرکشی بزنم نقاشیهایشان را رنگ میکردم و همه آنها را زیر پرچمی سفید جمع میکردم و یکصدا با هم میخواندیم: بیا بریم به مزار ملا ممد جان... سیل گل لالهزار وا وا دلبر جان".
و خلاصه این که: "خواب دم صبح من با لبخند کودکان هزاره آغاز شد و با گلخندههای نوباوگان مزارشریف به آخر رسید، در حالی که با یک پرچم افراشته اشکهایشان را خشک میکردند تا پرندگان صلح را میان دستها و قلبهایشان بگیرند …"
تمرین نمایش چهارراه بیضایی
دو ماجرای یک هفته
دو حادثه بی بدیل هفته را از رنج و درد خبرها، و رویدادهای تلخ بیرون کشید . اول موقعیتی که با گسترش شبکه های اجتماعی و دنیای پر از شگفتی ارتباطات نو پدید آمد و پیش از ازین عملی نبود. و آن تماشای نمایش چهارراه نوشته بهرام بیضایی با کارگردانی وی از یوتیوب، در سالنی به وسعت جهان. اتفاق بی نظیری و مستحق شادمانی برای اهل هنر. از ۵ تا هفت شهریور و دو نوبت در شب و روز.
تجسم می شود با همت مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه استنفورد، به مدیریت عباس میلانی، شادمانی نصیب هزارانی است که به یک سرنوشت دچارند، دل در جایی و خانه در جایی.
کتاب تازه حمیدرضا صدر
و حادثه دوم این هفته، انتشار کتابی است از حمیدرضا صدرنویسنده و مترجم است که ۴۰ روز بعد مرگ وی منتشر می شود. در حالی که مجلات و هنرمندان و ورزش دوستان و مردمان عادی هنوز در سوک او می نویسند، او خود کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی را برای همین آماده کرده بود. ویراستاری هم کرده و چنین شیرین کاری در حافظه جهان سوم کمیاب است. در مقابل، آتش زدن و دور ریختن خاطرات و کارهای نیمه کاره در میان اهل ادب رایج. اما حمید رضا از تباری دیگر است.
اسدالله امرایی مترجم و نویسنده شروع کرده به خواندن کتاب داغ و تازه و به خروش آمده نوشت: "ای داد که چه سفری پیش رو داری پسر جان، سفری متفاوت با سفرهای پیش. از قیطریه تا اورنج کانتی، وقایع نگاری یک مرگ از پیش تعیین شده".
به نوشته امرایی: "در خانه را که باز میکنی، دریا از بالای تپههای بلند لاگونا بیچ توفانیتر از دیروز به نظر میرسد. رضا همسر مهرناز وظیفهی رد کردن تو از زیر قرآن را برعهده میگیرد. سینی را میگیرد و در آستانهی در میایستد. میایستد و از روی سادگیاش نمیداند چه واکنشی نشان بدهد. احساساتی شود یا خونسرد بماند. او خونسردی را برمیگزیتد که احتمالا گزینهی مناسبتری است. مثل پسرهای خوب آدابدان شق و رق میایستد. تو از زیر قرآن رد میشوی و برمیکردی. رضا سینی و قرآن را روی پله میگذارد و آب را میریزد پشت سرت. برگهای سبز سنگفرش را رنگی میکنند. رضا مأموریتی را که مهرناز بر عهدهاش گذاشته با جملهی سفر به سلامت کامل میکند. اما آن واژه در گوشت زنگ ناقوسی غولآسا میشود: سلامت...سلامت...سلامت...چه واژهی بیگانهای".
چه شیطان خلاقی، خفته در اورنج کانتی، پایان کتاب.
نمایش زن هزار ساله
هدیه به همسایه
در هفته گذشته، گردش فیلمی از بخش اول نمایش موزیکال زن هزار ساله، گرچه هدیه ای شد برای "دلهای رنجور همسایه دیرینمان افغانستان" اما یادآور کاری بدیع است که بعد از شروع به کار دولت جدید، امید چندانی به اجرایش نمی رود.
نمایش زن هزار ساله همگام با موسیقی دلنوازی است که آهنگساز و نوازنده تار و دیوان آن علی قمصری است. در همان سه شبی که در بهمن سال ۹۸ در شیراز اجرا شد، شوری برانگیخت. نویسنده نمایشنامه احسان افشاری است و تنها بازیگرسارا رسول زاده که کارگردانی نمایش را هم به عهده دارد. بعد از موفقیت در نمایش های شیراز، همه در کار ایجاد مقدمات اجراهای دیگر در تالارهای تهران و دیگر شهرهای کشور بودند، که همهگیری کرونا مانع شد.
زن هزار ساله، پیش از شیراز در جشنواره زن شرقی( فمنایست) در گوتنبرگ سوئد و سپس در شهرهای برلین و وین به اجرا در آمد. آن جا نیز با تشویق ها همراه بود. این موسیقی - نمایش در یک پیوست تاریخی - داستانی روایت چهار زن افغان، ارمنی، ترک و عرب را بصورت تک پرسوناژ بازگو میکند. متن براساس عنوان و طرحی از لیلی عاج نوشته شده است.
نمایش ذاتا پدیدهای است که گروه تماشاگر و گروه اجرا، آنرا در زمان و مکان واحد تجربه و تولید میکنند. افسوس این که شاید اجرای زنده دیگری در کار نباشد و تنها به تماشای فیلم آن باید اکتفا کرد. خیلی را آزرده کرده کرده است.
محمدرضا حکیمی
مرگ های بی امان
مرگ علامه محمدرضا حکیمی عارف، عالم، شاعر و مرجعی بود که حضورش دلگرمی بسیاری بود. اویی که آرام و مهربان، نگهبان دل خویشتن ماند. دینش آلوده به دنیا نشد. خراسانی بود اما حکیم خراسان نخوت نداشت و راست گفته است فرزند شریعتی که حکیمی آرمان خود را تحقق جامعه ای منهای فقر قرار داده بود.
ای عجب که در یک هفته نزدیک دویست مقاله از اهل علم و حکمت در ستایش او همه رسانه ها را پر کرد. نسل جوان اما وی را نمی شناخت مگر آنان که بخت آن داشته اند که همراه پدر و مادر به دیدار سپید مو عارفی رفته باشند که ساده و مختصر بود، دریای علم. سارا شریعتی در مقاله ای از زبان نسل نو از پروژه ناتمام حکیم خراسان نوشته.
سارا شریعتی در مقاله اش تاکید کرده: "او که معتقد بود 'سرمایهداری، انقلاب را تخلیه ایدئولوژیک کرد '، با وجود موقعیت برجسته علمی و منزلت دینی که از آن برخوردار بود، نقشی روشنفکرانه نیز ایفا کرد و بر حفظ موضع انتقادی خود و مشی پرهیز از قدرت رسمی وفادار ماند. در هیچ مراسم رسمی و جشنوارهای شرکت نکرد، جایزه علوم انسانی را نپذیرفت و هشدار داد که شاخص دینداری نه در مدعیات کلامی و نه در فرمالیسم آیینی است بلکه شاخص دین، عینی و در عمل اجتماعی است و از این رو، در جامعهای که فقر هست، دین نیست."
بیشتر کسانی که سوگنامه او نوشته اند خاطره ها داشته اند با او که برایشان مانده است. نگارنده این گزارش هم قصه ای بر آن دریا بیفزاید.
از اوین به درآمده بودم رنجیده از خود و بی تاب، دو سه روزی گذشت که مرحمت عباس ملکی استاد علوم سیاسی شامل حالم شد. مرا و زنده یاد داریوش شایگان را دعوت کرد به ناهاری، پاییز بود و درختان شمال تهران گویی به مثل پیرهن رنگرزان. و هم در آن جمع کوچک بود که بعد سال ها یادآوردن از او و خواندن بعض کتاب ها و همه شعرهایش، علامه حکیمی را می دیدم. سهمم دو سه ساعتی بیشتر نشد. شایگان ایشان را از نزدیک می شناخت و جناب ملکی هم، من مغبون بودم.
این تنها اتفاقی بود که می توانست بیفتد و رعشه ای را درمان کند که حبس در وجود آدم انداخته بود، و گاه چونان بی بر سر ایمان خویش به لرزه می افتادم. نفس گرمی داشت بی ادعا. پرسش می کرد از کوچک ها. وزن هستی را بر دوش داشت، اما سبکبال بود، بی هیچ نشانه ای از تکبرعلمی. من محو گفتگو بودم.
آن چند ساعت اثری غریب داشت، گرچه دیگر فرصت دیدار نماند، جز چند مکالمه از دور. باید گهگاه شعرهایش را دوباره بخوانم. دنیا بدون علامه حکیمی چیز و چیز مهمی کم دارد.
منصور جمشیدپور و احمد نوری زاده
دیگر رفتگان هفته
آندرانیک سیمونی با انتشار خبر مرگ احمد نوری زاده نوشته: "بدون تردید، احمد جلودار حرکتی بود که راه را برای دیگر عزیزان عاشق فرهنگهای مکتوب ایرانی و ارمنی گشود و از پی او آندرانیک خچومیان، گارون سرکیسیان و بسیاری، گسترههای تازهتر و بکرتری را در عرصههای ادب و فرهنگ و هنر دو ملت کهنسال گشودند".
احمد نوری زاده شخصیت یگانه ای داشت اهل انزلی بود زبان ارمنی را آرام آرام در دوران دبستان آموخت در حالی که خود شاعر بود و از کودکی به فارسی شعر می گفت. بعد شروع کرد به ترجمه کردن از زبان ارمنی. سامویل خاچیکیان کارگردان مشهور و نویسنده و مترجم آگاه معتقد بود که پشتکار احمد نوری زاده را کس نداشت.
به نوشته مدیر گروه زبان و ادبیات ارمنی دانشگاه آزاد: "احمد نوریزاده رهرویی تنها نبود. چه قبل از او و چه بعد از آن فعالین بسیاری با ترجمه آثار ادبی ارمنی به زبان فارسی سعی در شناساندن ادبیات ارمنی به خواننده فارسی زبان داشته اند. اما احمد تمام زندگیاش را وقف این کار کرد. ترجمه و تألیف کرد و از این راه (در حد بضاعت و شعور اجتماعی محیطش) 'زیست '. یعنی نگاه حرفهای به این مقوله با احمد آغاز میشود".
از احمد نوریزاده ۱۲ اثر ترجمهای حجیم، (که از این میان سه اثر حاصل تفحص و پژوهش و انتخاب محتواست) از جمله "صدسال شعر ارمنی" مشتمل بر حدود هزار و صد صفحه، "باغ سیب، باران و چند داستان دیگر"، مشتمل بر حدود ۷۰۰ صفحه اثر تألیفی پژوهشی "تاریخ و فرهنگ ارمنستان"، دو دیوان اشعار ارمنی و دو دیوان اشعار فارسی وی و نیز صدها مقاله و مصاحبه به چاپ رسیده است.
درست است که در هفته اوج مرگ های کرونایی درگذشت اما چند سالی بود که در آسایشگاه کهریزک طی می کرد و در انتظار مرگ بود. در حالی که هنوز به هفتاد سالگی نرسیده با انبوهی کتاب و شعر دنیا را وداع گفت.
در ارمنستان او را خوب می شناختند و بارها برای شرکت در همایش ها بدان جا سفر کرد. مدال ها و نشان های متعد گرفت از جمله نشان طلایی فرهنگ ارمنستان و پرفسوری افتخاری دانشگاه ایروان.
رنج کرونا
منصور جمشیدپور، یکی از هنرمندان پیشکسوت شیرازی بود، اول هفته کرونا او را برد. به او می گفتند ایرج. سه هفته رنج برد او که مردی شریف، مهربان، صبور و بسیار مردم دار بود.
جمشیدپور از دههی پنجاه با ساخت فیلم های کوتاه هشت میلیمتری کار هنری خود را آغاز کرد و در فیلم هایی همچون هرگز ندید مادر، راه مدرسه، هوای پدر، آفتاب گرگ و میش، بی بی گلندون، آخرین تیر، آخرین ماشین دنیا، شهد تلخ، وقت رفتن و بسیاری از آثار دیگر، نقش آفرینی کرد.
در این آثار، به عنوان بازیگر، تهیه کننده و کارگردان، ایفای نقش کرده بود اما نتوانست آخرین فیلم خود را که تیرماه امسال در شهر شیراز با عنوان "غروب" خاموش جلوی دوربین برده و مراحل فنی پس از تولید را پشت سر میگذاشت، به اتمام برساند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید