
مجموعه داستان
داستانهایی که داستان نیستند
با فرمت پی دی اف
«من هرگز شانس نداشتم. تموم زندگیم بیثمر بوده، الکی تلف شده، بر باد رفته. چهل و هفت سالمه و هیچی ندارم؛ نه بچه، نه شوهر، نه خونه، فقط یه ماشین قراضه و این شغل گهی...»، کریستینا با خود میگفت، وقتیکه شنبه موقع ظهر، بدون زنگ ساعت از خواب بیدارشد. بغضی در گلویش گیرکرده بود. دلش در واقع میخواست گریه کند، اما به طرز غریبی حالا نمیشد. حتی نمیتوانست خودش را جمعوجور کند و از رختخواب برخیزد.
دیروز غروب میخواست بعد از یک هفته کار پردردسر با بهترین دوستش برود بیرون، متأسفانه او با دوستپسر جدیدش رفته بود گردش.
«این موضوع واسم واقعاً مشکوکه که کلاودیا چطوری زودبزود یه مردی رو تور میزنه؟ من؟ نه. نه. من هرگز نمیتونم مثه اون باشم. از من مردها همیشه فقط سوءاستفاده میکنند. کثافتها! خوکها! شهوترونها!...»
بالاخره زد زیر گریه.
آخرین رابطهاش را یک سال پیش قطعکردهبود. بعد از دو سال و نیم زندگی مشترک با قلبی تیرخورده دریافتهبود که دوستش به او وفادار نیست. همینکه به یاد او افتاد، پتو را غصبناک به طرفی پرت کرد. از رختخواب برخاست و غرید:
«عوضی! حیلهگر! کثافت! آدم باید همهی شما مردها رو توی یه سفینهی فضایی بندازه و پرتتون کنه به کرهی مارس!...»
بیمیل چند دقیقه به انجام حرکات ورزشی پرداخت، زیرا که زقزق درد در ناحیه کمر تقریباً از کار افتادهاش دوباره اعلام حضور میکرد.
توی تؤالت فراخبال به کتابی اندیشید که تازگی آنرا از نظر گذراندهبود. در آن کتاب نوشته شده بود: "بیشترین قسمت زندگی از رنج تشکلیل شده است. نقطهی مقابل رنج خوشبختی است که آن را رضایت خاطر یا دلخوشی نیز مینامند. خوشبختی در زندگی متأسفانه به ندرت بدست میآید، آن هم تنها در لحظاتی گذرا و فرار. در واقع امر خوشبخت انسانهایی هستند که این لحظات گذرا و فرار را تجربه کرده باشند؛ خوشبختتر نیز آنهاییند که هرازگاهی بتوانند با تداعی این لحظات شیرین لذت ببرند..."
کریستینا با لبخندی بر لب به یاد عشق بزرگ زندگیاش افتاد؛ چه بیغم، راضی و آزاد بود او آن زمان با دوستش!
«کلاووس! حیوونکی کلاووس! خیلی دیر متوجه شدی که همجنسگرایی. بعد هم آن سانحهی وحشتناک اتومبیل. واقعاً دلم واسهت میسوزه از اینکه بیکار و وابسته به ادارهی مستمندان هستی. خدا را شکر، من تا حال هرگز بیکار نبودم! دانشگاه رفتم و یک شغل اگرچه پردردسر اما دائمی دارم. تنم هم کاملاً سالمه.
چرا، چرا، من توی زندگیم به خیلی چیزها رسیدهم. زنیکه احمق کلاودیا با دوست پسر جدیدش! نمیذارم آخرهفتهام بیهوده هدر بره، امشب تنهایی میرم بیرون. اه...! آخه من چرا میذارم این فکرهای بیمعنی به ذهنم خطور کنن؟ برو گم شو! برو گم شو، افسردگی لعنتی آخرهفته! امروزغروب میرم الواتی!»
مجموعه داستان
داستانهایی که داستان نیستند
با فرمت پی دی اف
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید