چندی پیش در اواسط فوریهٔ ۲۰۱۰ ، مقاله کوتاهی که به مناسبت سی و یکمین سالگرد جمهوری اسلامی نوشته بودم درچند وب سایت انگلیسی زبان چاپ یا درست تر بگوییم درج شد. دوستانی از سربزرگواری تشویقم کردند که آن را به فارسی ترجمه کنم. و من با همهٔ تردیدهایم در ضرورت و یا درستی انجام این کار، شبها پس از۱۲ ساعت کار، با ته ماندهٔ قوای محدود مغزیم پشت کامپیوتر نشستم، تا به زبان مادریم، حرفهایی را که مردمم هزاران بار بهترازمن میدانند و روزانه هر کلامش را نفس میکشند برایشان بنویسم
باری کارترجمه به هر جان کندنی بود داشت اندک اندک به پایان میرسید، تا یک روز چند نفر از همکاران به رییس قسمتشان اطلأع دادند که در بالکن اداره متوجه اردکی در میان گلها شدهاند.
خبر به سرعت باد و برق در تمام طبقات میپیچد. این بخش ازبانک بیش از دویست و چهل نفر کارمند دارد، که طبیعتأ همه میخواهند این پدیدهٔ عجیب (اردکی در بالکن یک ساختمان بتونی عظیم در مرکز شهر ونکوور) را ازنزدیک ببینند. پیش ازهرچیز اعلام میکنند که درپی تماس با ارگانهای ذیربط ، توصیه شده است که تا تکلیف اردک پناهنده روشن نشده است، استفاده از بالکن ممنوع شود. درهای بالکن بسته میشود و دو مأمور گردن کلفت امنیت (سکیوریتی) بانک هم درمیان بالکن قراول میایستند. هنوز ظهر نشده کارکنان سازمان حیات وحش، که ازطریق سازمان حمایت از حیوانات از ماجرا مطلع شدهاند سر میرسند، ازآن طرف هم کارشناسان حمایت ازحیوانات، که پرزیدنت بانک ابتدا با آنها تماس گرفته درمحل حضور مییابند، تا به قول خودشان بر تحقیقات نظارت کنند. اما گمان من این است که حمایت حیواناتیها آمده بودند تا مطمئن شوند، که خدای نکرده حیات وحشیها یک وقت حقی را پایمال نکنند. خوب اردک زبان بسته که زبان ندارد فردا شکایت کند و گمان نزدیکتر به یقین این که، حمایت حیواناتیها فکر میکنند حمایت ازحیوانات کار آنهاست و اردک هم حیوان است حالا گیریم که وحشی باشد
خوب این ماجرا که پیش آمد من با خودم فکر کردم که، بر خلاف نظرآن بزرگواران، نوشتن چیزهایی که مردم خودشان هزاران بار بهتر میدانند، احتمالاً مثمر هیچ ثمری نمیباشد و تصمیم گرفتم که، حالا که من با این جان کندن مینویسم، از چیزهایی بگویم که مردمی که به زبان مادریم سخن میگویند، در خواب هم ندیدهاند. ازاین رو ترجمه سی و یکمین سالگرد جمهوری اسلامی را به کناری نهادم و حکایت بالکن ادارهٔ ما را آغاز کردم.
در همین اثنا یک روز در خبرها خواندم که یوسف رشیدی به زودی به دادگاه میرود و احتمال بسیاردارد که محکوم به اعدام شود. یوسف دانشجوییست که د رروز سخنرانی رئیس جمهور برگزیدهی امام حاضر، در دانشگاه پلاکاردی در دست گرفته بود با این مضمون:" رئیس جمهور فاشیست پلی تکنیک جای تو نیست" و ازهمان روزچهارم نوامبر۲۰۰۹زندانیست. جوان با استعداد نازنین، که کنکوری غیر انسانی را پشت سر گذاشتهاست، یکی ازمعدود کسانیست درمیان میلیونها، که به یکی ازسختترین دانشگاها راه یافته، سردبیرمجلهی دانشجویی فریاد است و اگر هیچ یک از اینها هم نمیبود، "جاندار" است، سالم است، جوان است، نفس میکشد. او اگر در هر کجای این جغرآفیای ملحد، به دور از مرزهای پر گوهر اسلامی خودمان زاده شده بود، ازسرتا پایش را زر میگرفتند و چون گنجینهای ملی بر تخم چشم جایش میدادند، و هنوز نه سالها، بلکه دههها فرصت داشت تا شاداب و فکور زندگی کند. ولی اکنون به جرم ارتکاب این جنایت دو خطی برصفحهای سفید، به جای این همه، دارند چوبهٔ داری را درمسیر نگاه همهٔ مادرانش میتراشند، تا آرزوی مهندس کامپیوترشدن یوسف هم مثل تمام لحظههای زندگی، در پناه نظمی بی نظام به تاراج رود.
خبر مثل تمام خبرهایی که ازسرزمینم میرسد سبعانه تلخ بود. دهشت بر دار شدن یوسفی دیگر مغزم را انباشت. من هم لرزهٔ جان مادرانه ام را برکاغذ ریختم وازآن جا که به شهروندی جمهوری شعردوستان فرنگیم درآمدهام، چند خط لرزانم را به تورنتو روانه کردم، تا درشب شعری خوانده شود که درآن، ملک الشعرای جدیدشان را پس ازپایان یک دوره چهارساله انتخاب میکنند. دوباره بزرگوارانی قانعم کردند تا صدای چندش آور نیستی را به زبان مادریم برگردانم. و من گردن شکسته پیش خودم گفتم که، لابد آنها بیشتر از من سرشان میشود. لذا دوباره شبها پس از ۱۲ ساعت کار پشت کامپیوترم نشستم، تا به زبان مادریم رنجهایی را که مردمم هزاران بار بهتر از من میشناسند وروزانه به خروار بر دوش میکشند برایشان بنویسم.
نوشتن `مادران یوسفم` را به فارسی آغازکرده بودم، که تحقیقات کارشناسان امور آزادی وحوش به نتیجه رسید. یک روزصبح وقتی وارد محل کارم میشوم، تابلوی بزرگی در کنار در ورودی توجهم را جلب میکند: "اردک مادهای به دلایلی نامعلوم، تصمیم گرفته که این بهار، در پاسیوی این ساختمان در طبقهٔ دوم که به اقیانوس مشرف است وازآب بسیار فاصله دارد تخم بگذارد. حالا که هر پنج جوجه از تخم در آمدهاند، با رعایت موارد ذیل میتوانید ازبالکن استفاده کنید: به آنها غذا ندهید، لمسشان نکنید، به آنها نزدیک نشوید، و لطفا آرامششان را برهم نریزید". به بالای پلهها که میرسم، میبینم تابلوی مشابهی در کنار در چرخان سالن اصلی مرکز نصب شده است. ازکافه تریا قهوهای میخرم و به بالکن میروم تا سیگاری بکشم، تابلوی دیگری که مرزی را در وسط بالکن ایجاد کرده نهیب میزند: "تا میهمان ما هستند ازاین جا جلوتر نروید". بر تابلوی اعلانات، علت این همه اخطارهای رنگ و وارنگ، از طرف سازمان حفاظت ازحیات وحش این گونه توضیح داده شده است: "بر اساس نظرمتخصصان درطول سه هفتهٔ نخست پس ازتولد، اگر بوی دست انسان به مشام جوجهها برسد، اردک مادر آنها را رها میکند. به همین دلیل هم تا زمانی که خانوادهٔ اردکها آماده میشوند تا به اقلیم طبیعی خویش انتقال یابند، برای جابجایی آنها اقدامی نخواهد شد". در این فاصله، برای آنکه شرایطی نزدیک به محیط زیست طبیعی برای این شهروندان وحشی ایجاد کنند، استخر کوچک قابل حمل و نقلی هم به دیدنیهای بالکن ادارهٔ ما افزوده شده، و در کنارش هم سر پناهی، برای حفاظت ازجان جوجهها دراین بالکن فاقد بیشه زار نصب گردید.
این بارهم نزدیک بود تحت تاثیر تمدنی که به عاریه در آن زندگی میکنم، نوشتن به زبان مادریم را کنار بگذارم. ولی باز هم به خودم گفتم، لابد آن بزرگواران بیشتراز من سرشان میشود، و سعی کردم در ضرورت مطلع کردن مردمم، از نیشترهایی که به قلبشان فرو میرود شک نکنم. لذا هم چنان شبها پس از۱۲ ساعت کار، کوشیدم تا ترجمهٔ شعر`مادران یوسفم` را به فارسی ادامه دهم . کار به هر مرارتی بود داشت به سرانجام میرسید، که اتفاق تلخی روی داد:
صبح روز دوشنبه ای از غوغای همکارانم ، به سالن اجتماعات کشیده میشوم و در کمال تاسف و تالّم میشنوم، که دو تا از جوجه اردک ها در تعطیلات آخر هفته، توسط پرندگان وحشی که در آسمان ونکوور آزادانه پرواز میکنند، به ابدیت پیوسته اند. من که از این همه فقدان درد، وفور آزادی، و کمبود تشنج در این گوشهٔ زمین خدا دارم خفه میشوم، شور جهان سومیم به جوش میاید و خطاب به حمایت حیواناتیها که از آغاز کار میدانستند حمایت ازهمهٔ حیوانات، وحشی یا اهلی، کار آنهاست و از دست حیات وحشیها دلشان خون است فریاد میکنم: "آقا من با دستهای خودم، دو تا جوجه اردک پنج روزه و مادرشان را توی قفس گذاشتم، و با ماشین از برکههای رشت اوردمشان توی حیاط فسقلی آپارتمانی در تهران، مادرشان هم رهاشان نکرد، تا وقتی مادر شوهر سابقم خورشت فسنجان مفصلی با هر سه تا درست کرد. بردارید ببریدشان، کلاغها و مرغهای دریایی حتی اگر کانادایی هم باشند سواد خواندن ندارند". کارکنان حفاظت از حیات وحش، متعجب و آزرده از رفتار غیرمتمدنانه و لحن تمسخرآمیز من، میآیند جوابم را بدهند، که با نگاه هشداردهندهٔ کارکنان بانک مواجه میشوند و حرفشان را میخورند. حالا همهٔ حاضران درسالن اجتماعات میدانند که من ایرانیم، و لابد از آنجا که نام ایران با خون و کشتار و توحش درهم آمیخته، هیچ کس جرات نمیکند چیزی بگوید. از اداره که بیرون میایم، باران مهربان ونکوور بر اشکهایم میبارد و من فکر میکنم اگرکسی جرات میکرد حرفی بزند، یقیناً میگفت، خانوم احساسات اردکهای ایرانی که با اردکهای کانادایی قابل مقایسه نیست، یا حداقل میپرسید، مگر جمهوری حاکمتان چیزی ازانسان بودن بر شما روا داشته است که ازدستانتان بوی انسان برآید
دیگر نمیتوانم به روی خودم نیاورم، حالا مطمئنم که بر خلاف نظرآن بزرگواران، نوشتن چیزهایی که مردم خودشان هزاران بار بهتر میدانند، به غایت کار بی ربطیست و تصمیم میگیرم که، حالا که من با این جان کندن مینویسم، ازچیزهایی بگویم که مردمی که به زبان مادریم سخن میگویند، فقط پس ازمرگ در بهشت موعود خواهند دید. این است که ترجمهٔ `مادران یوسفم` را هم رها میکنم و حکایت بالکن ادارهٔ ما را از سر میگیرم .
ادامه دارد...
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید