رفتن به محتوای اصلی

چگونه چند ده هزار جنگجوی عرب توانستند بر امپراتوری ساسانی چیره شوند؟

چگونه چند ده هزار جنگجوی عرب توانستند بر امپراتوری ساسانی چیره شوند؟
بخش دوم

نخست، دو تصحیح و پوزش:

- مدت جنگ ایران و بیزانس که خسرو پرویز به راه انداخته بود، ۲۴ سال بود، نه ۲۵ و ۲۸.
- بحرین تاریخی، در نزدیکی مجمع الجزایر بحرین، در شمال غربی خلیج فارس قرار داشت و نه در شمال شرقی آن.
از این لغزش‌ها پوزش می‌خواهم.
دو توضیح:
- یکی دو تن از خوانندگان، به درستی، ایراد گرفته‌اند که سپاه عرب‌های مسلمان در حمله به ایران، چند هزار بود و نه چند ده هزار. این ایراد وارد است زیرا به دلایل جمعیتی و جغرافیایی، حکومت نوپای اسلامی نمی‌توانست سپاه چند ده هزار نفری بسیج کند و به جنگ بفرستد. شمار چند ده هزار، در تیتر این نوشتار، دربرگیرنده همه نیروهای مسلمانان در جنگ با ایران است، نه در یک نبرد.
- یادآوری نگارنده درباره نوشتن شماره‌های ۱۰۰ و ۶۰ با سین نه نشانه مخالفت با واژه‌های عربی در زبان فارسی‌ست و نه نشانه مخالفت با خط کنونی (با همه ایرادهایی که دارد) بلکه پرهیز از تکرار یک اشتباه است. تا پیش از رضا شاه، تقریباً همه، تهران، باتری و اتریش را با ط می‌نوشتند. پسانتر، توجه کردند که هیچ دلیلی وجود ندارد این واژه‌های غیر عربی با ط عربی نوشته شوند؛ با ت نوشتند. در مورد سد و شست هم همین طور است، و نه چیزی بیش از آن.

بخش دوم

پیوند به بخش یکم

در سال ۱۱۶۳ ایرانی (۱۷- هجری) شاهنشاه ساسانی خسرو پرویز، «نعمان بن منذر سوم» پادشاه لخمیان را برکنار کرد و کشت و به خودمختاری لخمیان در درون شاهنشاهی ایران، پایان داد. سبب این بود که از یک سو، لخمیان با آگاهی از نابسامانی اوضاع در دربار ساسانی، بیشتر خودسری و کمتر فرمانبرداری می‌کردند و از سوی دیگر، هنگام حمله بهرام چوبین به پایتخت، به یاری خسرو نرفته و او را در برابر بهرام تنها گذاشته بودند. برکناری و قتل نعمان و گماشتن فرمانداران ایرانی بر قبایل عرب حیره و بحرین، به جو دوستی، اعتماد و اتحاد بین ایرانیان و عرب‌ها پایان داد. سختگیری‌های بی‌مورد خسرو پرویز بر عرب‌ها آنان را علیه ایران برانگیخت.
در همان سالی که نعمان کشته شد، خسرو پرویز سپاهی را به میان قبایل عرب و به ویژه قبیله آل شیبان، فرستاد تا دارایی‌ها و جنگ افزارهای نعمان را پس بگیرند. دانسته نیست دارایی‌های نعمان در برابر دارایی‌های دربار ساسانی چه اهمیتی داشت که خسرو پرویز برای پس گرفتن آنها سپاه بفرستد. قبیله‌های عرب به آسانی دریافتند که اگر از برابر این سپاه بگریزند، همگی در بیابان از تشنگی خواهند مرد. این بود که ۶ قبیله از طایفه «بکر بن وائل» با یکدیگر متحد شدند و برای نبرد با ایرانیان آمادگی گرفتند.
در این نبرد که در آبگاهی به نام «ذی قار»، در بیابان‌های جنوب غربی حیره (نجف امروزی) رخ داد، سپاه ایران ۵۰۰۰ تن بود؛ ۳۰۰۰ عرب و ۲۰۰۰ پارسی. در روز نبرد، عرب‌های سپاه ایران که خود از لخمیان بودند، به ایرانیان پشت کردند و هم‌فرهنگان عرب خود پیوستند. در نتیجه، سپاه ایران شکست خورد و همه ایرانیان کشته شدند. شکست رسوای «ذی قار» چون در زمانی رخ داد که در جبهه دیگر، سپاه ایران در برابر بیزانس به پیروزی‌هایی دست یافته بود، در درون ایران چندان مهم تلقی نشد ولی در سراسر شبه جزیره عربستان بازتاب گسترده‌ای پیدا کرد و داستان شکست سپاه ایران در نبرد با چند قبیله عرب، موضوع حماسه‌ها و افتخارات عرب‌ها شد. این پیروزی، عرب‌ها را علیه ایران تشویق و گستاخ کرد. سیاست نادرست خسرو پرویز، دوستی لخمیان با ایران را به دشمنی تبدیل کرد، منطقه حائل بین عرب‌های عربستان و ایران را از بین برد و تاثیر مرگبار خود را سی سال بعد، هنگام حمله سراسری عرب‌های نومسلمان به ایران نشان داد.
در روزگار پادشاهی خسرو پرویز بود که محمد بن عبدالله از قبیله قریش در عربستان، در ۶ شهریور ۱۱۶۸ ایرانی (۱۲- هجری)، ادعا کرد از سوی خدا برای مردم پیام می‌آورد. داستانی در میان مسلمانان رواج دارد مبنی بر این که محمد نامه‌ای برای خسرو پرویز نوشت و او را دعوت کرد که اسلام بیاورد ولی خسرو نامه محمد را پاره کرد. مسلمانان باور دارند که چنین نامه‌ای نوشته شده و چنان پاسخی دریافت کرده است. در فیلمی هم که به نام «القادسیه» به فرمان صدام حسین درباره پیروزی عرب‌ها بر ایرانیان ساخته شده، یک سکانس طولانی به داستان این نامه خیالی اختصاص داده شده بود. این داستان از بیخ و بن دروغ است و محمد هرگز چنین نامه‌ای به خسرو ننوشته بود. آنگونه که تاریخ ‌نویسان ایرانی، رومی و ارمنی نوشته‌اند، دربار خسرو پرویز یکی از سنگین‌ترین آیین‌های تشریفات را داشته است. چگونه می‌توان باور کرد که دو عرب از بیابان به تیسفون برسند و به دیدار شاهنشاه بروند؟ شاهنشاهی که حتی شاهان دست نشانده، نمی‌توانستند به آسانی موفق به دیدارش شوند.
این داستان را عبدالملک بن هشام الحمیری، بیش از دویست سال پس از مرگ محمد، در کتاب «سیره ابن هشام» نوشته. این کتاب، در واقع بازنگاری کتاب «السیر و المغازی» محمد بن اسحاق المدنی است که خود، بیش از سد سال پس از هجرت نگاشته شده. جالب، این است که در کتاب اصلی، سخنی از نامه محمد به خسرو پرویز به میان نیامده است. از سوی دیگر، عبدالملک بن هشام می‌نویسد که آن نامه را عبدالله بن حذافه السهمی در اوایل یا اواسط دی سال ۱۱۸۶ ایرانی (۶ هجری) به تیسفون برده درحالی که برپایه کتاب خود او، عبدالله بن حذافه السهمی در همان تاریخ از سوی محمد، در حدیبیه، سرگرم مذاکره با قریشیان بود.
هنوز جنگ طولانی با رومیان به پایان نرسیده بود که دو سال پیاپی، در سال‌های ۱۱۸۶ و ۱۱۸۷ (۶ و ۷ هجری) سیل همه محصول غله ایران در «دل ایرانشهر» را از بین برد و همه شبکه‌های آبیاری نابود شد. در آن روزگار، «دل ایرانشهر» انبار غله ایران بود. (۱) در تقسیمات کشوری روزگار ساسانیان، سرزمین‌های میان دجله و فرات (میانرودان) را «دل ایرانشهر» می‌نامیدند. تیسفون، پایتخت ایران، هم در همین منطقه قرار داشت.
مشکلات ناشی از طولانی و فرسایشی شدن جنگ با بیزانس، به هم ریختگی اوضاع اقتصادی و نابسامانی عمومی مملکت بر اثر نابخردی‌های خسرو پرویز کار را به جایی رساند که پسر و ولیعهدش شیرویه در اواخر بهمن ۱۱۸۶ ایرانی (۶ هجری) علیه او کودتا کرد، او را کشت و خود با نام کی کوات (کی قباد) دوم بر تخت نشست. کی کوات دوم همه پسران خسرو پرویز را کشت، به جنگ بیهوده با روم پایان داد، مرزهای دو کشور به حالت پیش از آغاز جنگ بازگشت و همه اسیران، از دو طرف، آزاد شدند. سه تن از پسران خسرو پرویز توانسته بودند بگریزند و جان به در ببرند. پسانتر، از آنها یاد خواهیم کرد.
کی کوات دوم سپس اصلاح کارهای داخلی را آغاز کرد ولی همه‌گیر شدن مرگامرگ margāmarg (طاعون) در کشور، همه چیز را به هم ریخت. هزاران تن در تیسفون از این بیماری مردند. شمار تلفات مرگامرگ (طاعون) در «دل ایرانشهر» (میانرودان)، تا سد هزار تن نیز نوشته شده است. اواخر مهر سال ۱۱۸۷ ایرانی (۷ هجری) خود کی کوات و بسیاری از گردانندگان دولت و حکومت، به مرگامرگ (طاعون) مبتلاء شدند و جانشان را از دست دادند. در خاندان ساسانی، تنها پسر ۷ ساله شیرویه باقی مانده بود که با نام «اردشیر سوم» به پادشاهی خوانده شد و بالاترین مقامی که برای به عهده گرفتن نیابت سلطنت در دربار باقی مانده بود، مه آذرگشنسب، خوانسالار، یا به زبان امروزی بگوییم، مسئول تدارکات دربار، بود ولی روزگارش دیری نپایید.
شهروراز، سرداری که مصر را فتح کرده بود، خود را برای پادشاهی از کودکی هفت ساله و خوانسالار شایسته‌تر می‌دانست. او خود را به تیسفون رساند، آن شهر را گشود و اوایل اردیبهشت ۱۱۸۹ (۹ هجری) بر تخت پادشاهی نشست. شهروراز که فردوسی در شاهنامه او را «گراز» یا «فرآیین» می‌نامد، هرچند سنگدل، اسپهبدی هوشمند و توانا بود. اگر چند سالی در حکومت می‌ماند، شاید می‌توانست برای دشواری‌های کشور راه حلی پیدا کند و به نابسامانی‌ها پایان دهد ولی او از خاندان مهران بود و پادشاهی او، به معنای پایان پادشاهی ساسانیان و آغاز پادشاهی مهرانیان می‌بود. بازماندگان خاندان ساسانی که این دگرگونی را برنمی‌تابیدند، شهروراز را زورستان (غاصب) نامیدند. هنوز چهل روز از پادشاهی‌اش نگذشته بود که شهروراز، به توطئه و تحریک پوران، دختر خسرو پرویز، هدف سوء قصد قرار گرفت و ۱۹ خرداد سال ۱۱۸۸ (۸ هجری) به دست فرخ هرمز، همسر پوران، کشته شد.
اندکی پس از اعلام پادشاهی شهروراز در تیسفون، خسرو سوم، پسر خسرو پرویز، که به سرزمین ترکان پناه برده بود، پس از شنیدن خبر آشوب و پریشانی در دربار ایران، به کشور بازگشت و اعلام پادشاهی کرد ولی سه ماه بعد، توسط اسپهبد خراسان کشته شد.
پس از خسرو سوم، جوانشیر، پسر دیگر خسرو پرویز، باز هم در خراسان، خود را پادشاه خواند ولی مدت حکومتش آن قدر کوتاه بود که در کتاب‌های تاریخ حتی ذکر نشده است.
در خرداد ۱۱۸۹ (۹ هجری) پوران (پوراندخت)، دختر خسرو پرویز، در تیسفون، برتخت پادشاهی نشست. (۲)
نزدیک به چهار ماه پس از پادشاهی پوران، در تیسفون کودتای دیگری روی داد. پوران را از تخت به زیر کشیدند و شاپور شهروراز، پسر اسپهبد شهروراز، با نام «شاپور پنجم» پادشاه شد. کمتر از سه ماه پس از اعلام پادشاهی شاپور پنجم، باز کودتا شد. این بار، آزرم (آذرمیدخت)، دختر دیگر خسرو پرویز، بر تخت پادشاهی نشست.
تابستان سال پر ماجرای ۱۱۸۹ (۹ هجری) هنوز به پایان نرسیده بود که فرخ هرمز، اسپهبد خراسان، سر از فرمان برداشت و خود را با عنوان «هرمز پنجم» شاهنشاه خواند و به نام خود سکه زد. چند روز یا چند هفته بعد، دانسته شد که پیش از او، یک پادشاه محلی در نیمروز (سیستان) با نام «هرمز پنجم» سکه زده است. پس عنوان او را به «هرمز ششم» تغییر دادند. فرخ هرمز یا هرمز ششم، برای نشستن بر تخت ساسانیان، روانه تیسفون شد. آزرم توانست فرخ هرمز را دستگیر کند و بکشد. پس از مرگ فرخ هرمز، پسرش رستم فرخزاد، به انتقام پدر، رهسپار تیسفون شد، پایتخت را گرفت، شخصاً به آزرم تجاوز کرد، دستور داد کورش کنند و سپس او را کشت. از آغاز تا پایان کار آزرم، شش یا هفت ماه بود.
پس از سرانجام دردناک آزرم، در اسفند سال ۱۱۸۹ (۹ هجری) بزرگان ساسانی فرخزاد خسرو، پسر خسرو پرویز، را که در زمان کی کوات دوم به جهرم گریخته بود و در آن شهر می‌زیست، به تیسفون آوردند و با عنوان «خسرو چهارم» به پادشاهی برداشتند. تقریباً یک ماه بعد، در خرداد ۱۱۹۰ (۱۰ هجری) باز در تیسفون کودتا شد. فرخزاد خسرو را از تخت به زیر کشیدند و کشتند و بار دیگر پوران را به پادشاهی برداشتند. در دومین دوره پادشاهی‌اش، پوران روابط با بیزانس را به حال عادی درآورد ولی نتوانست به کشمکش‌های داخلی پایان بدهد. تقریباً ۱۸ ماه پس از دومین دوره پادشاهی‌، پوران در آذر ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) بیمار شد و درگذشت.
پس از درگذشت پوران، بزرگان ساسانی پیروز گشتاسب (یا گشنسب)، برادرزاده خسرو پرویز را، با عنوان «پیروز دوم» به پادشاهی برداشتند. او تاج را پذیرفت به این امید که بتواند نظم و آرامش و ثبات را به ایران بازگرداند ولی اوضاع دربار ساسانی آشفته‌تر از آن بود که بشود به سامان آورد. گشتاسب چون دانست که نمی‌تواند کاری انجام دهد، در همان سال ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) از پادشاهی کناره گرفت یا، به روایتی، کشته شد.
در این هنگام بود که دو تن از سردسته‌های نیرومند کشاکش‌های داخلی، رستم فرخزاد و پیروز خسرو، دریافتند که این وضع قابل دوام نیست. آنها سرانجام پذیرفتند با یکدیگر همکاری کنند و یزدگرد سوم، نوه هشت ساله خسرو پرویز را به پادشاهی بردارند. آیین تاجگذاری یزدگرد سوم در آتشکده آناهیتا، در استخر (پارس)، در اواخر اسفند ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) برگذار شد. کمتر از یک ماه بعد، در میانه فروردین سال ۱۱۹۲ (۱۲ هجری) عرب‌های نو مسلمان به ایران جمله کردند.
به نوشته کلمان اوآر Clément Huart، شرق شناس فرانسوی، در کتاب تاریخ عرب‌ها (Histoire des Arabes)، تصرف امپراتوری بزرگ ساسانی توسط عرب‌ها در اجرای طرح حساب شده و از پیش بررسی شده‌ای صورت نگرفت بلکه با هدف سنتی غارتگری و غنیمت گیری آغاز شد و فقط موفقیت فراتر از انتظار این حمله‌ها بود که کارگردانان آنها را به حمله‌های گسترده‌تر و به کار گرفتن نیروهای بیشتر تشویق کرد. به عبارت دیگر، باز بودن در خانه بود که دزد را به درون آن خواند. سپاهی که دستگاه خلافت به حیره فرستاده بود، از عرب‌هایی تشکیل شده بود که خودشان مسلمان نبودند و طبعاً دلیلی نداشت که بخواهند برای گسترش اسلام بجنگند».
مثنی بن حارث الشیبانی رئیس یکی از قبایل راهزن «بکر ابن وائل» بود. (۳) در دوران پایانی شاهنشاهی ساسانی، زمانی که آشفتگی و ناتوانی دولت ایران آشکار شد، مثنی بن حارث الشیبانی و سوید بن قطبه الوائلی، یکی دیگر از سر دسته‌های قبیله بکر ابن وائل، در سرزمین‌های مرزی ایران به تاخت و تاز و تاراج پرداختند. حوالی زمستان سال ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) مثنی اسلام آورد تا خود را به نیروی در حال برآمدن مسلمانان ببندد و اینگونه، تقریباً همه عرب‌ها را پشت سر خویش داشته باشد. مثنی دریافت که مرزداران ایران نه تنها برای دفاع از مرزها و تعقیب راهزنان و تاراجگران هیچ کاری نمی‌کنند، بلکه اصلاً در پاسگاه‌ها و پادگان‌هایشان حضور ندارند. مثنی خود را به مدینه رساند و به دیدن خلیفه وقت ابوبکر (عبدالله بن ابی قحافه التیمی) رفت، نابسامانی اوضاع ایران را برای خلیفه توضیح داد، از ثروت‌های سرشاری که می‌توان تاراج کرد سخن گفت و او را به جنگ با ایران تشویق کرد. مثنی که از نبرد ذی قار آگاهی داشت، مطمئناً داستان آن نبرد را برای ابوبکر تعریف کرد و به او اطمینان داد که در صورت حمله مسلمانان، عرب‌های حیره در کنار ایرانیان نخواهند جنگید و به هم‌فرهنگان مسلمان خود می‌پیوندند. رویدادهای بعدی نشان داد که سخن مثنی درست بود. این که مبلغان اسلامی می‌گویند ایرانیان از سپاه اسلام استقبال کردند و به آنان راه نمودند، به عرب‌های حیره بازمی‌گردد، نه به ایرانیان زرتشتی.
ابوبکر بی‌آنکه برای جنگ با ایران آمادگی یا نقشه روشنی داشته‌ باشد، پیشنهاد او را پذیرفت و به خالد بن ولید المخزومی که در ادامه «جنگ‌های رده» اکنون در آبادی‌های مرزی ایران به تاخت و تاز مشغول بود، دستور داد با مثنی همکاری کند. وقتی سهم غنایم این راهزنی‌ها به مدینه رسید، فراتر از تصور خلیفه و اطرافیان او بود. این نخستین بخش از غنایمی بود که میبایست از سراسر ایران به بیت المال مسلمانان سرازیر شود. همین رشته گام به گام حمله‌ها و تاراج‌ها بود که به رویارویی بسیار بزرگتری به نام قادسیه انجامید.

ادامه دارد

آرمان مستوفی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ - نام استان «الانبار» عراق، که واژه‌ای فارسی‌ست، از اینجا می‌آید.
۲ - پوران دومین شهبانوی فرمانروا در تاریخ ایران است. ۶۳۲ سال پیش از او، در سال ۵۵۷ ایرانی (۶۴۳- هجری) شهبانو موسا Musa، پس از آنکه همسرش، فرهاد چهارم اشکانی، را کشت، به مدت شش سال، با عنوان جانشین پادشاه (نایب السلطنه)، بر ایران فرمانروایی کرده بود.
۳ - مرکز کردستان ترکیه را، برای بزرگداشت این قبیله، «دیار بکر» نامیده‌اند. نام اصلی آن شهر «آمِد Āmed» است.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
گویا نیوز

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید