
رمان آدم بدون حوا با فرمت پی دی اف
یک
تمام روز اول را سرگرم جمعوجورکردن وسایلی که آدم در طول سالها انباشته و موقع اسبابکشی با خود یدک میکشد در خانهی جدیدم بودم. البته زیاد کار نداشت، چون آپارتمان را با آشپزخانه و مبل از مستأجرهای قبلی به ازای مبلغی گرفتهبودم.
روز دوم آسودهخاطر از ردیفکردن اساسیترین چیزها سر کار رفتم. از آنجا که در این شهر جز با یک همکارم با کسی دیگر رابطهی دوستی چندان نزدیکی نداشتم، تصمیم گرفتم در خانهی جدید مهمانی گشایش ندهم. چه کس دیگری را میتوانستم دعوت کنم؟
خانه را به وسیلهی همین دوست و همکارم پیدا کردهبودم. او هم در همین منطقه، جایی آرام اما بسیار موردپسند جوانها، زندگی میکرد. من مدتی بیشتر از شش سال جستجو کردهبودم تا این آپارتمان بزرگ و راحت را به ازای قیمتی مناسب بدست آورم.
آنروز همکارم سر کار نیامدهبود. از آنجا که روز قبل مرخصی گرفتهبودم، از علت غیبت او خبر نداشتم. شاید کاری برایش پیش آمدهبود. موقع برگشتن به خانه میتوانستم سری به او بزنم و از حالش جویا بشوم.
اما این کار را نکردم. چون از طرفی من از زدن زنگ در خانهی دیگران چندان خوشم نمیآمد، از طرفی دیگر امکانش زیاد بود که او خودش تا غروب با من تماس بگیرد و از وضع خانهی جدیدم بپرسد.
وقتی در آپارتمانم را بازکردم و وارد راهرو شدم صدای گفتگوی دو نفر به گوشم رسید. در ابتدا جاخوردم، ولی با دیدن دوستم کمی آرام شدم و یادم آمد که کلید اضافی و زاپاسم را برای روز مبادا نزدش گذاشتهام؛ اما قرار نبود او بدون اجازهی من وارد خانهام بشود. این نکته را البته میتوانستم بعداً سر فرصتی مناسب به او گوشزدکنم، فعلاً میبایست میفهمیدم جریان از چه قراراست.
با واردشدنم مردی ناشناس گذرا سلامکرد و با عجله از خانهام خارج شد؛ انگار میدانست که از دیدنش هیچ خوشحال نیستم. دوست من دو گیتار و چند وسیلهی دیگر موسیقی را در گوشهای کنار هم چید و گفت:
«به مشکل برخورده. یک مقدار پول احتیاج داشت. بهش قرضدادم. اینها را گرو گذاشته»
با تعجب پرسیدم:
«کیه اصلاً این یارو؟ تو از نزدیک میشناسیش؟ چرا آوردیش اینجا؟ من چه کار به کار این گروییها دارم؟»
در حالیکه با ناباوری به چشمهایم زلزدهبود، متعجب گفت:
«چی؟ حالا نگو که نشناختیش؟»
«نه. از کجا بشناسمش؟ نکنه یکی از این سلاطین نورسیدهی موسیقیاست که اینروزها مثل قارچ یک شبه از زمین سر برمیآورند؟»
لحظهای با دهانی باز و چشمانی حیران به من خیره ماند و بعد درصدد برآمد برایم توضیح بدهد:
«میگفت دوست توست. آمد در خانهام را زد، خودش را معرفی کرد و از مشکلش گفت. میگفت رویش نمیشود با تو در مورد پول صحبت کند، ولی وسایل گروییش را چند لحظه قبل آورده توی خانهات گذاشته. آمدم دیدم راست میگوید. من هم مبلغی بهش قرضدادم.»
«یعنی چه؟ دوست من است ولی من نمیشناسمش؟ کلید را از کی گرفت؟ به چه حقی وسایلش را آورده اینجا؟»
صورتش ناگهان زرد شد. در فکر، آهسته و کمی هراسان اضافه کرد:
«چرا اینقدر عصبانی هستی؟ تو خودت کلید را بهش دادی، مگر نه؟»
«چی؟ من؟ داری جُک میگویی؟ تو که دیدی من با کلید خودم همین حالا در را بازکردم و آمدم تو. کلید زاپاس پیش توست و جز این دوتا، کلید سومی وجود ندارد.»
جلو زبانم را گرفتم تا مبادا از روی عصبانیت تنها دوست و همکارم را برنجانم، چون دلم میخواست بگویم که سپردن کلید اضافی و زاپاس خانه نزد او کار عاقلانهای نبوده؛ هنوز هیچی نشده یک آدم غریبه را با وسایلش همینجوری سر و ساده به آنجا آورده است.
شرمزده حرفم را تأییدکرد:
«آره، راست میگویی! حق با توست. برای خانهی من هم شرکت فقط دو تا کلید در اختیارم گذاشت.»
«مهم نیست. حالا کاری است که شده. لطفاً بار دیگر قبل از آنکه دست به همچین کاری بزنی، خبرم کن!»
«متأسفم! خیلی متأسفم. اینطور که به نظر میرسد گولخوردم. کارم کاملاً احمقانه بود. اصلاً نمیبایست باهاش به اینجا میآمدم. باورکردنی نیست. نه، چنین چیزی ممکن نیست. فکر میکنم دارم اشتباهی میبینم.»
«من هم مثل تو باورم نمیشود. اههه، اهمیت ندارد. فراموشش کنیم...»
«بستهی سیگارم را از جیب درآوردم و به قصد آشتی بهطرفش گرفتم.
فردای آنروز دوستم غیرمنتظره در محلکار نزد من آمد.
..........
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید