به مرتضی الویری
جناب محمد تقی مصباح یزدی در سخنان اخیرش در ادامه نظریه پردازیهای دینی – سیاسی اش، بار دیگر از « حاکمیت خدا » و « حاکمیت نمایندگان خدا » سخن گفته و فرموده اند: « ممکن است خداوند به کسی اجازه دهد که از طرف او اعمال حاکمیت کند که در این صورت بر اساس خواست خدا، این فرد از حاکمیت برخوردار می شود، قدرتی که در طول خواست و لحظه به لحظه از طرف خدا به او داده می شود . . . در این صورت، این حاکمیت خدا است که در مجرای وجود این شخص اجرا می شود ».
واقعیت این است که دیدگاه « خداسالاری » ( = تئوکراسی ) باور و اندیشه ای جدید نیست و در درازنای تاریخ و در تاریخ اکثر ادیان و جوامع باستان تا دوران کنونی در اشکال مختلف و تحت عناوین گوناگون مطرح بوده و هست. اخذ « مشروعیت قدرت » سیاسی یعنی کسب اجازه حاکمیت و فرمانروایی از جانب خداوند یا مهمتر واگذاری اعمال حاکمیت خداوند به فرد معین، از آغاز زیست بشر در زمین به گونه های متنوع دیده می شود و در اغلب دوره های باستان تا همین اواخر تنها منبع مشروعیت بخش حکومت و سلطنت، همین دعوی و همین باور بوده است. از آنجا که قانون نیز بخش دوم حاکمیت شمرده می شود، در چهارچوب نظام خداسالار طبعا « قانون » نیز برآمده از نظر و رأی و حداقل تأیید و تصویب شخص برگزیده الهی یعنی پادشاه بود و بدین ترتیب مشروعیت قانون نیز از این طریق حاصل می شد.
گرچه تمام تاریخ را می توان مرور کرد و به عنوان مثال از آنها اتخاذ سند کرد اما از باب نمونه به دو مورد مشهور و آشنای تاریخ یعنی ایران باستان و قرون وسطای مسیحی مغرب زمین و نظام پاپی و کلیسایی اشاره می شود.
در تاریخ ایران از عصر باستان تا حداقل پایان ساسانیان هموراه و به طور مطلق اندیشه خداسالاری در اشکال و مراتب مختلف حاکم بوده است. از روزگار عیلامیان قدیم ( هزاره سوم پیش از میلاد ) تا روزگار هخامنشیان و ساسانیان اندیشه خداسالاری مبنا و معیار نظام سیاسی و بنیاد دولت و قدرت بوده است. کوروش و داریوش و جانشنیانشان چنین می گفتند که « اهورامزدا » ( سرور دانا و خدای برتر و خالق بزرگ هستی ) آنها را به طور خاص مأمور اعمال قدرت و فرمانروایی بر مردمان کرده و آنها هرچه می گویند و می کنند به فرمان اهورامزدا و منطبق بر رضایت او است و بر مردمان است که از این فرامین اطاعت مطلق کنند چرا که سلطنت و اختیارات آنان از جانب خداوند مطلق و نامحدود است. در ده ها کتیبة این شاهان بزرگ ( از جمله در بیستون ) این انتساب همه اعمال شاهان به اهورامزدا به روشنی دیده می شود. این فکر بویژه در عصر ساسانیان با رسمیت یافتن دین زرتشتی و تأسیس اولین نظام سیاسی رسمی دینی در تاریخ در هیئت نظام « موبد – شاهی ) به اوج نفوذ و اقتدار خود رسید. اصولا نظام و نهاد سلطنت در اندیشه « ایران – شهری » بر بنیاد مشروعیت قدرت فرمانروایی آسمانی بوده است که در آغاز سلسله ها برای یک شخص ( یعنی همان کسی که فرمانروایی خود را از طریق شمشیر و کشتار مخالفان و مردمان به دست آورده است ) متعین شده و پس از آن این هدیه در خاندان او ماندگار شده و « فرّه ایزدی » را کسب کرده است. در واقع « آرمان - شهری » ایرانیان در قالب همان نظام پادشاهی مبتنی بر نمایندگی شاهان از جانب خداوند و اخذ مشروعیت سیاسی و اجرایی برای « تصرف » در زندگی مردمان و سرنوشت کشور بوده است. شاه تنها حاکم مشروع الهی بود که می توانست در تمام امور بندگان تصمیم بگیرد و کسی هم حق اعتراض نداشت. البته در این میان مغان و بعدها موبدان و هیربدان هم، که از مقامات عالی روحانی و مذهبی شمرده می شدند، جملگی به شکلی مؤید همان دعوی نمایندگی پادشاه از جانب خداوند بوده و خود را موظف به تقویت فرّه ایزدی ( خُوِرنه ) در شاه و خاندان خاص شاهی زمان می دانستند. بویژه این اندیشه در زمان ساسانیان بسیار تقویت شد و در واقع به اوج درخشش و کمال خود رسید و تمام ظرفیت نظری و عینی خود را به نمایش گذاشت. در این زمان دراز در فرهنگ ایران – شهری بر بنیاد شهریاری ایرانی، اصل « دروغ » ( = دروج ) بیشتر به معنای انکار و تکذیب حق الهی سلطنت برای فرد خاص و خاندان خاص بوده است. در کتیبة داریوش در بیستون، که می گوید در یک سال نه دروغزن را مجازات کرده و آنها را با قدرت برانداخته است، اشارتی است به همین مخالفان فرمانروایی داریوش که با خشونت تمام قتل عام و نابود شدند. تصویر هشت نفری که با دستهای بسته و گردن در زنجیر در برابر داریوش ایستاده اند و به خواری سیمای پادشاه فره مند و پیروز به زور شمشیر و حتی نیرنگ را می نگرند، همین دوغزنانند که سلطنت شاه داریوش را انکار کرده و به واقع مأموریت اهورایی او را منکر شده اند. البته یک تن نیز به خواری تمام زیر پای شاه حاکم افتاده و دستهایش را به علامت تسلیم و یا التماس در برابر او بالا برده است و گفته اند که او همان بردیای دروغین ( به روایتی گئومات مغ ) است که پیش از آن به دروغ خود را پادشاه خوانده و حق الهی و خاندانی سلطنت را از داریوش ستانده بود و حال شاه مشروع آسمانی و مستظهر به حمایت اهورامزدا و دارای فره ایزدی او را نابود کرده و به زیرپا در انداخته و حق الهی خود را باز یافته است ( بگذریم که به باور شماری از پژوهشگران او همان بردیای واقعی یعنی فرزند دوم کوروش بزرگ و برادر کمبوجیه بوده است و داریوش و شش همدست دیگر او برای اغفال مردم به دروغ او را گئومات مغ معرفی کرده اند ). به هرحال در اندیشه سیاسی ایرانی کهن پادشاه خدا نبوده است اما چیزی هم از خدا کم نداشته ولی به طور رسمی تجسم الوهیت بوده و از این رو از قداست خاص و استثنایی و از مقام نقدناپذیری برخور دار بوده است؛ به گونه ای که هیچ کس و مقامی را حق مقابله با وی و خاندانش نبوده است. به یک معنا می توان گفت که « شاه » و « شاهی » نه به عنوان یک شخص بلکه به عنوان یک اندیشه و مفهوم به معنای نوعی « پیامبر – شهریار » بوده است. حتی همین اندیشه و مدل حکومت ایرانی بود که در اواسط عصر ساسانی برخی از رومیان را به این توهم دچار کرده بود که در ایران زمین همان اندیشه مشهور « شاه – فیلسوف » افلاطون تحقق یافته است ( در عصر خسرو انوشیروان شماری از فیلسوفان رومی به ایران آمدند تا از جمله سیمای شاه فیلسوف از نوع ایرانی راببینند که البته پس از چندی از استبداد پادشاه فره مند به هراس افتاده به بیزانس بازگشتند ). از این رهگذر پیوند دو نهاد « دین » و « سلطنت » در ایران باستان خود را به خوبی نشان می دهد. فردوسی بزرگ و خداوند سخن پیوند و آمیختگی جدایی ناپذیری این دو را به زیبایی و هنرمندی شگفت انگیزی تمام به تصویر کشیده و باز گفته است.
ظهور و اعمال این اندیشه در مسیحیت قرون وسطی نیز روشن تر از آن است که نیاز به گفتن باشد. گرچه طبق متون مقدس موجود مسیحی و منابع تاریخی، مسیح در طول زمان کوتاه پیامبری اش ( حدود سه سال )، نه به حاکمیت رسید و نه از حاکمیت الهی و سلطنت آسمانی سخن گفت و حتی آشکارا از جدایی دو نهاد دین و حکومت تبلیغ کرد، اما در نهایت پس از چهارصد سال و به طور خاص پس از مسیحی شدن کنستانتین امپراتور خودکامه روم، مسیحیت باور مند به تفکیک دو قلمرو خدا و قیصر، یکباره متحول شده و به شکلی آشکار دین و سیاست و قدرت به هم نشینی در آمدند و به عبارت دیگر دین ابزار دست قدرت شد و این امپراتور خودکامه به بهانه حراست از دین و به انگیزه مبارزه با الحاد و بد دینی و بت پرستی، به رغم گذشته تعصب آلودش در دفاع از بت پرستی و مقابله با مؤمنان مسیحی و کشتارهای گسترده اش از مسیحیان، هرنوع دگراندیشی را ممنوع اعلام کرد و حتی آکادمی های فلسفی کهن را تعطیل کرد و اساسا هر نوع فلسفیدن و در واقع چون و چرا را با دینداری مغایر شمرد. او برای تکمیل پروژه اش، فرمان داد که روحانیان و مبلغان دینی گرد آیند و برای جلوگیری از تفرقه مذهبی ( که در آن زمان در اوج بود ) و ایجاد یگانگی دینی چاره ای بیندیشند. آنان تحت حمایت امپراتور در محلی به نام « نیقیه » گرد آمدند و پس از صرف وقت بسیار از میان اناجیل فراوان و موجود در آن روزگار ( که برخی گفته اند شمار این اناجیل به حدود 200 می رسید )، چهار انجیل و شماری از اعمال رسولان و نامه های قدسین را برگزیدند ( یعنی همین اناجیل موجود و رسمی ) و آنها را معتبر و قابل قبول شمردند و اناجیل دیگر نامعتبر و مردود اعلام کردند. این شورای مذهبی با انتشار بیانیه ای به کار خود پایان داد. این شورا به « شورای نیقیه » شهرت پیدا کرده است. یکی از مواد بیانیه روحانیان این است که « پاپ نماینده خدا در زمین و مصون از اشتباه است » و بدین ترتیب نه تنها نهاد روحانیت تثبیت شد بلکه رهبری عالی آن نماینده خدا و مظهر مسیح و مصون از گناه و اشتباه صورت رسمی و دینی به خود گرفت. مستندات تاریخی به خوبی نشان می دهد که کنستانتین در این اقدام مهم اگر نگوییم کاملا حداقل بیشتر انگیزه سیاسی داشته است تا مذهبی یعنی هدف اساسی او استوار کردن قدرت خود کامه خود و نیز تقویت بنای امپراتوری روم در برابر خطرات داخلی و بویژه تهاجم امپراتوری قدرتمند ساسانی ایران بوده است. در واقع امپراتور از الگوی ایران الهام گرفته بود. از آنجا که او می دید که ساسانیان با نظام مذهبی استوار زرتشتی و با حمایت مقتدرانه موبدان توانسته اند از دین به مثابة عامل استوار وحدت اجتماعی و اقتدار ملی و نیز عامل وحدت نظامیان و حکومت استفاده کنند، او نیز کوشید از دین مسیحی همین گونه سود ببرد.
پس از آن بود که در سدة پنجم سنت آگوستین با نوشتن کتاب « شهر خدا » ( مدینه الهی ) گام بعدی را برداشت و تلاش نظری مهمی کرد تا نشان دهد که شهر خدا چگونه شهری است و چگونه می توان از الگوی آسمانی آن در زمین سود برد و آن را در زمین محقق کرد. طبق الگوی او حکومت و سلطنت زمینی هم الزاما باید الهی باشد، اما این الگو با نظامهای بشری تحت نظارت عالی مقامات دینی و اجرای بی چون و چرای احکام و فرامین دینی مقامات دینی به اجرا در می آید.
بدین ترتیب از سدة ششم میلادی قرون وسطی آغاز شد و به تدریج گسترش یافت و در توالی ایام و در بستر تحولات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی دچار دگردیسی هایی شد و به قرون چهارده و پانزده رسید و پس از آن رفرم مذهبی را تجربه کرد و به قرون جدید متحول شد و شد آنچه که دیدیم و می بینیم. در سده های دهم تا شانزدهم میلادی، کلیسای کاتولیک مدعی تجسد الهی و مسیح بود و به تأسیس شهر خدا در زمین باور داشت که با رهبری عالی پاپ اعظم هدایت می شد و پادشاهان ( به عنوان گارگزاران عرفی و زمینی این شهر خدا ) نیز می بایست کاملا تابع و فرمانبردار اوامر و نواهی مذهبی و تخلف ناپذیر پاپ معصوم از گناه و خطا باشند و گرنه تکفیر شده و به سختی مجازات می شدند. پاپ واتیکان مستقیما دعوی سلطنت نداشت و حتی ظاهرا یک قدیس و تارک دنیا بود اما او نظرا و عملا مقامی مافوق پادشاهان داشت و اوامر و نواهی وی برای همه لازم الاتباع بود. البته در این میان اکثر پاپها و حتی اسقفها و کاردینالها در سده های میانه ( بویژه پاپهای عصر رنسانس – سده پانزدهم - ) خود عملا امپرراتور بودند و از ثروتهای کلان و جلال و شکوه سلطنتی بر خوردار بودند و در جنگها شرکت می کردند و در نتیجه به صورت گریز ناپذیری گرفتار انواع فسادهای مالی و سیاسی و اخلاقی شدند. شماری از آنان به راستی در فساد چیزی از فاسدترین حاکمان فاسد تاریخ کم نداشتند. زندگی و کارنامه پنج پاپ مشهور عصر رنسانس _ بویژه یولیوس دوم مشهور به « پاپ جنگجو » در آغاز سدة شانزدهم – گواه و سند روشن این مدعا است.
این نکته نیز قابل توجه است که اصولا اندیشه « خدا – شهریاری » و یا « پیامبر – شهریاری » یک اندیشه شرقی است که بخش اصلی پرورش و گسترش آن در قلمرو ایران زمین ( ایران زمین به معنای تاریخی و کهن آن ) بوده است و همین فکر از شرق به غرب رفته و در قرون وسطی برای تحقق شهر خدا در زمین مدل « پاپ – شهریاری » را پدید آورده است. در واقع مسیحیت شرقی و سلطنت و شهریاری شرقی از آسیا به اروپا گسترش یافته و در یک ترکیب شگفت انگیزی نظام « پاپ – شهریاری » را در واتیکان آفریده و شکل داده است. می دانیم که در غرب کهن ( یونان و روم ) نه از دین به معنای خاص شرقی و بویژه سامی آن چندان خبری بود و نه از نظام شهریاری به مفهوم تحقق یافته شرقی و ایرانی آن چندن نشانی. به هر دلیل پس از مسیحی شدن روم شرقی و انتقال مسیحیت شرقی به اروپا و حاکمیت پاپیسم در آن نواحی، خداسالاری در قالب ولایت مطلقه پاپ و سلطنت مطلقه پادشاهان، عینیت تاریخی پیدا کرد. اما از آنجا که این مدل فرمانروایی و دینداری در غرب چندان آشنا و سازگار نبود، گرفتار چالش و تنش شد و سرانجام پس از هزار سال کشمکش و جدال سنگین بین دو فرهنگ متنافر شرقی – غربی، رنسانس با تکیه بر فلسفه و هنر یونانی و حقوق رومی و پس از جنبش اصلاح دینی و در پی آن تحولات پیچیده و همه جانبه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی از راه رسید و در نهایت به تدریج پاپیسم را به عقب راند و فرهنگ اومانیستی و هنر هلنی و فلسفه یونانی و حقوق رومی را ( البته در اشکال مدرن و تحول یافته ) به اندیشه و فرهنگ و زندگی غربیان باز آورد و بالاخره آزادی و جمهوری و دموکراسی و حقوق بشر جدید را پدید آورد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید