رفتن به محتوای اصلی

شاپور بختیار یا مبارزه با فاشیسم

شاپور بختیار یا مبارزه با فاشیسم

از نورنبرگ و پاریس تا تهران:

بخش اول (۱)

سرآغاز

برای درنوردیدن بُعدِ زمان و پیوستن به جاودانگی باید سرشت مرد چون الماسی شفاف و درخشان باشد، عاری از کمترین رگه ای از تیرگی. در طول قرون اخیر، در میان سرآمدان نامدارِ ایران تنها مصدق بود که این درجه ی از کمال انسانیت را در زندگی خود تحقق بخشید.

در میان یاران دکترمصدق بسیار بودند کسانی که هریک مراحلی از این راه را پیمودند؛ علامه علی اکبر دهخدا، دکترغلامحسین صدیقی، الهیارصالح، دکتر شاپور بختیار...، و بدیهی است که نه در نظر دیگران و نه در نظر خود این مردان استثنائی، هیچیک با مراد مشترک آنان، مصدق، درحد مقایسه نبود. البته علامه دهخدا را که از لحاظ ملکات انسانی با مصدق توان سنجید، و بالاخص در زمینه ی خدمت غول آسای او به احیاء ِ فرهنگ ملی ایران، می توان او را درهمان سطحی قرار داد که دکترمصدق در خدمات خود به استقلال ایران و دموکراسی انجام داد، شایسته است که از این قاعده ی بالا مستثنی دانست.

اما حوادث خارق العاده ی تاریخی، برخورداری ازروحیه ای منحصر به فرد و ویژگی های یک منش ِکم نظیر، این فرصت را تنها در دسترس یکی از یاران مصدق قرارداد تا شخصیت استثنائی خود را تا آنجا به منصه ی ظهوررساند که تاریخ کشور نام او را درردیف یکی از بزرگترین فرزندان و خدمتگزاران ملت ثبت کند. این شخص شاپور بختیار بود.

بختیار خدمت به آزادی انسان و دموکراسی را، که پس از بازگشت از تحصیلات اروپا، در جمع یاران مصدق دنبال کرد، زمانی که در دوران جوانی او، غول نازیسم در آلمان و بلای فاشیسم در ایتالیا سر برکشیده بودند، با پیوستن به کارزار علیه نازیسم آغاز کرده بود.

چنانکه در این مقاله خواهیم دید، حساسیت او نسبت به این پدیده ی هولناک چندان شدید بود که او حتی پیش ازاشغال فرانسه بدست قوای هیتلری، برای مشاهده ی جلوه های گوناگون آن به آلمان، و خاصه به شهر نورنبرگ که خاستگاه نازیسم بود، سفری کرده بود تا بتواند این بیماری سیاسی مخوف قرن بیستم را از نزدیک لمس کند.

قدرت تشخیص شامه ی سیاسی نیرومندش دربرابر خطرتوتالیتاریسم محصول این دوره ی زندگانی سیاسی او بود، و برخورداری از چنین شمّ ِ قوی، شجاعت کم نظیر و حس مسئولیت شدید او درقبال ملت بود که در میان دریای پرتلاطم جامعه ای که همه ی قطب نماهای خود را از دست داده بود با قبول همه گونه خطر و تنها به امید ایجاد تکانی در اذهان جامعه برای آگاهی به خطری که آن را تهدید می کرد، بدست گرفتن سکان امور کشوررا پذیرفت.

***

در طی سی سالی که همه ی انقلابیون، بویژه نوع " اسلامیست ِ" آن توانسته اند مزایای انقلاب "شکوهمندی" را، که با خشونت تمام جای استقرار ِمتمدنانه ی آزادی را گرفت، نشان دهند یا مشاهده کنند، با گذشت هرماه و سالی چهره ی بختیار تابناک تر از ماه و سال پیش ازآن درخشید و شناخته شد. زیرا او گفته بود و تکرار کرده بود که حال که فرصت مساعد بدست ملت افتاده است ما باید حکومت قانون را استقرار و استحکام بخشیم و توضیح می داد که با انجام این وظیفه ی مقدس کشور نیازی به " انقلاب" به آن معنای خشن و خونینی که ماجراجویان آشوبگر و تشنگان قدرت ِ بی حساب و کتاب می خواستند ـ و آن را عملی هم کردند ـ ندارد.

در نتیجه در حالی که همه ی نام هایی که در این مدت پی درپی جلوی صحنه ی اجتماع را اشغال کردند و یکی پس از دیگری چون برگ های پاییزی برخاک ریختند و می ریزند و در زیر گردونهً زمان خاک می شوند، جای شگفتی نیست اگر نام بختیار هر روز بیش تر از روز پیش می درخشد.

نقش تاریخی بختیار درنشان دادن و انتخاب راه ایستادگی در برابر خطر سقوط کشور در ورطه ای که آیت الله خمینی برای ملت ایران تدارک دیده بود؛ هوشیاری او درافشاء دام موحشی که رهبر انقلابیون با استفاده ی ماهرانه از تراکم تعصبات و عدم بصیرت سیاسی جامعه در نتیجه ی یک ربع قرن فقدان تعلیم و تربیت سیاسی، چه در تجربه ی عملی و چه درشکل بحثی و نظری، و بطور کلی سیاست زدایی از جامعه، در برابر ملت گسترده بود؛ هشدار های مکرر و مستدل او درباره ی عواقب غلتیدن در این دام ِمزورانه؛ برحذر داشتن مردم ازحیله و نیرنگ مردی که با فروبردن اذهان ضعیف ِبخشی از جامعه درخواب مصنوعی در صدد بود اَوانتوریسم انقلابیون حرفه ای را نیز در جهت تحقق نیاتش بکار برد و، بهمان دلائل بالا، در این کار نیز موفق شد (این را هم گفته باشیم که هیچ کس انقلابی حرفه ای از مادر زاده نمی شود و کارخانه ی انقلابی سازی چیزی جز دیکتاتوری نیست)؛ اینهاست واقعیت هایی که با گذشت زمان چهره ی بختیار را هر روز درخشان تر و والا تر از روز پیش، ازمیان انبوه حوادث و بازیگران سیاسی سی ساله ی گذشته مطرح ساخته و می سازد و در مرکز توجه عموم دوستان آزادی و استقلال ایران، یعنی حتی بسیاری از مخالفان پیشین ولی منصف تر ِاو، قرار می دهد.

پس چه جای شگفتی اگر برای کسانی که، درآرزوی بازکردن جایی برای نام از یاد رفته و بازی مخرب خویش، با ریختن خاک فراموشی بر انفعال خود و چه بسا برخاطره ی همگامی خود با جریان سیل، همچنان در کوشش اند، تحمل این واقعیت چون گذشته دشوار، بل دردناک است؛ و هم، این امر سبب می شود که هر یک به اقتضای نقش خود خواه درفجایع انقلاب، خواه در ویرانگری های دیکتاتوری گذشته، و یا بدلیل همگامی با انقلابیون به نحوی از انحاء، با نام بختیار خصمانه، یا مزورانه، یا دست کم دو پهلو برخورد می کنند.

دسته ی اخیر از کسانی تشکیل می شود که مانند آقای مهرآسا با یادآوری نام مردانی استثنائی برای ایران ِآن روز چون زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی (یعنی، اقلیتی، یا استثنائاتی بر قاعده که، چنانکه می دانیم، خود مؤید وجود قاعده بوده اند) تحت عنوان ِ"روشنفکر پسند ِ" دفاع از"روشنفکران" برخورد دو پهلوی خود را سامان می دهند، اما معلوم نیست از چه رو برای تحقق این منظور خود نقدی ناروا به مدافعان شاپور بختیار، بل توان گفت تعرضی نامعقول علیه آنان را، آنهم بدون هیچ نامی و نشانی یا اتخاذ سندی، که به مخاطبان ایشان امکان پاسخگویی دهد، لازم می بینند. بنا به ادعای مطلقاً بی پشتوانه و درنتیجه حیرت انگیز این "کارشناس محقق تاریخ انقلاب": «هواداران دکتر شاپور بختیار متعصبانه تر از دیگر ِمخالفان تغییر رژیم سلطنت بر این طبل می کوبند+»(!) (تاًکید از ماست). پاسخ به این نوع برخوردهای غیرمنصفانه و درعین حال سطحی را ما به بخش پایانی این مقالات که باید متضمن بحثی ولو موجز در باره ی "روشنفکر"، و هم در باره ی سرنوشت خود ِ" فکر" در ایران عصر ما، باشد واگذار می کنیم.

گروهی نیز به منظور القاء ِتصور نادرست آزادیخواهی خود، به روی و ریا، سعی آشکاری در تصاحب این نام دارند، تا آنجا که تصویر او را زینت بخش تارنماهای رنگارنگی می کنند که ادعای آزادیخواهی آنها با داعیه های دیکتاتورسابق درگشودن دروازه های تمدن بزرگ تفاوتی ندارد، و جالب اینکه این دسته درهمان حال که هریک می کوشند به نوعی خود را به بختیار، همکار و پیرو وفادار مصدق، نزدیک و منتسب جلوه دهند از قماش همان کسانی هستند که چندین سال است برطبق برنامه ای منظم و سازمان یافته، با انتشار سیلی از " کتاب" و " مقاله" به ترسیم تصویری نادرست از چهره ی فساد ناپذیر رهبر ِفقید نهضت ملی ایران مشغولند؛ و بالاًخره گروه دیگری که، در چنبره ی دیو جاه طلبی و به سائقه ی قدرت پرستی، در آن روزهای تعیین کننده، نمک نشناسانه رودرروی مرد فرهیخته ای ایستادند که دست کم سمتِ پیش کسوتی برای نسل آنان را داشت، حال که با شکستی خفت باردر نیات شخصی خود، به مصداق روشن خَسَرالدنیا والآخـِرَه تبدیل شده اند، هـَمّ ِ خود را مصروف سیاه کردن چهره ی بختیار می نمایند.

در نتیجه، با اینکه تاریخ، با نشان دادن صحت پیش بینی ها، و فجایح ناشی از عدم توجه به هشدارهای او، قضاوت خود را درباره ی این مرد کرده است، و او نیازی به دفاع ندارد ما، بمنظور تشریح همین تاریخ، و بیان داوری آن برای نسل های جوان کشور، لازم و سودمند می دانیم که با مروری دربرخی افتراهای ناجوانمردانه که هنوزهم بعضی از ورشکستگان ِ به تقصیر، درتاریخسازی های خود بدان ها چنگ می اندازند، سستی و رسوایی اینگونه تشبثات را بازهم روشنتر کنیم.

روش ِاین گروه ها این است که، هرچند گاه عده ای را مأمور سر ِهم کردن موهوماتی در باره ی زنده یاد دکتر شاپور بختیارکنند؛ موهوماتی ازقبیل ِ: دخالت او در« نابودی و اضمحلال ارتش»(!)، تشویق صدام حسین به جنگ علیه ایران، تشکیل دولت درتبعید، یا پیروی او از انگیزه های شخصی و عشق به قدرت درعدم قبول رهبری آیت الله خمینی در مبارزات آزادیخواهانه ۱۳۵۷، و این گمراهان ِابدی چنین می پندارند که اگراین اتهامات ِ واهی را به رسم "مرحوم" گوبلز تکرار و تکرار، و باز هم تکرار نمایند مردم و خوانندگان بیشتری به سخنان آنان باور خواهند کرد.

برای اینکه شیوه ی کار نمونه هایی از این نوع دوم را معرفی کرده باشیم لازم خواهد بود که مثال هایی را برای بررسی از میان "قریحه آزمایی" های یکی دو تن از کسانی که چه بسا "پیرانه سر" اما بدبختانه با بضاعتِ مُـزجات "جویای نام آمده اند" برگزینیم، تا شاید این نمونه های اسف انگیز برای نامجویان کم قریحه دیگری درس عبرت شود. درآغاز کار گوشه ای از یک نمونه ی فرمایشی و بسیار مبتذل داخل کشور را، با ابتذالی که در ارتکاب اینگونه اعمال سفیهانه عمومیت دارد، برای آمادگی ذائقه ی خواننده نقل کنیم.

در ضمیمه ی روزنامه ی اعتماد، ۱۳ بهمن ۸۷ ، به قلم شخصی بدون نام و نشان، با امضاء "کارشناس علوم سياسي و پژوهشگر تاريخ ايران"(!)، در میان اراجیف دیگری که نثر آن حتی برازنده ی یک طفل دبستانی هم نیست و بخش اعظم مآخذ آن نوشته ی ابله ترین سفیر آمریکا در ایران است(ویلیام سالیوان، سفیری که خود در خاطراتش اعتراف می کند که قبل از آمدن به پست سفارت در کشوری با تاریخی به درازای زمان، تنها یک جلد کتاب (!) درباره ی این کشور خریده و خوانده بوده است) از جمله، درباره ی شاپور بختیار دروغ شاخداری به بزرگی کوه دماوند بافته، چنین می نویسد

«...حتي به شرط خروج شاه، در يک تحليل کلي مي توان علت شکست بختيار را در چند مفروضه دسته بندي کرد؛ نخست اينکه يکي از روش هاي تحقير مردم توسط ديکتاتورها بوسيدن دست آنهاست[معلوم نیست مراد این انشا نویس مبتدی بوسیدن دست مردم از جانب شاه است یا عکس آن، چه تعویض جای فاعل و مفعول در جمله عبارت را نامفهوم می سازد! ] . حتي براي مقامات عالي رتبه کشوري و لشگري اين قاعده نه تنها استثنا بردار نبود بلکه با شدت بيشتر اعمال مي شد. آخرين نخست وزير شاه درست به علت انجام صوري و نمادين اين عمل (بوسيدن دست شاه) در روزهاي پاياني به ويژه در ۱۶ژانويه ۲۶ دي) آن هم در لحظه يي که پادشاه يا فرمانروايي شکست خورده آهنگ رفتن از کشور کرده بود، ميزان زيادي از حمايت هاي خود را از دست داد.»؛

واین دروغی است عظیم و فاقد هرگونه پشتوانه، که برای نخستین بار اختراع شده و مخترع آن پنداشته به علت گذشتن سی سال می توان آن را به خورد خواننده داد.

این دروغ درعصری اختراع می شود که برای حوادثی بسیار خرد تر و عادی تر اسناد مصور فراوان وجود دارد، از فیلم های روزانه ی تلویزیون های ایران و خارج گرفته تا عکس های متعدد؛ نسل جوانی هم که پس از این انقلاب چشم به جهان گشوده، کور به دنیا نیامده؛ نه تنها از پایان دوره ی قاجار عکس های فراوان، و نیز فیلم های مستند ی ولی محدود دیده، بلکه بخصوص از دوران زندگی خود و خانواده اش، هم ازعکس های دستبوسی های چاکرانه ی زمان شاه و هم از دوران آیت الله خمینی بقدر کافی نمونه هایی را دیده ( از جمله عکس" تاریخی" دستبوسی آقای بنی صدر را)، و درباره ی اینگونه افتراها تنها به ادعایی باورمی کند که یا سند مصوری از آن دیده، یا دست کم گواهی شاهدانی بی طرف و منصف را درتاًیید آن خوانده. و این توضیح مختصراگر ضرورتی هم داشته باشد تنها برای یادآوری این حقیقت است که ناکسانی که مردم، و خاصه جوانان را، تا این اندازه کودن بشمار می آورند در واقع خود بهترین مظاهر بلاهت بشمار می روند.

یکی دیگر ازآخرین موارد ِ انتشار اینگونه موهومات ِساختگی و تکراری در نشریه انقلاب اسلامی در هجرت(!)، شماره ی ۷۰۳، ۱۴ تا ۲۷ مرداد ۱۳۸۷ بود، با امضاء "تاریخ نویسی"(!) نوظهور بنام محمود دلخواسته. اخیرأ نیز، بار دیگر قرعه ی فال بنام همان آقای " دلخواسته" خورده است که گویا " به علت قریحه ای استثنائی تشویق" شده که این کار را به حرفه ی شریف خود تبدیل کند؛ وگرنه معلوم نیست چگونه " تاریخ نویس مبرز" بناگاه پس از سی سال فیلشان یاد هندوستان کرده و بی پروا، با جانبداری بسیار آشکار، بل شیدا صفتانه از آقای بنی صدر( و دلیل این ادعا را نیزخواهیم دید)، و درعین حال بدون برخورداری از کمترین اهلیتی دربررسی اینگونه مسائل تاریخی درصدد بر آمده است " تاريخ انقلاب[ را] تا سر حد امکان شفاف تر(!) بيان" کند . چه به این کشف داهیانه دست یافته است که « ادامه جنبش تاريخی ملت ايران برای کسب استقلال و آزادی » بدون این کار بسر انجامی نخواهد رسید++ !

این "مورخ مبرز" که، به اعتراف خود، پس از شرکت در تظاهرات پرشور بنفع امام خویش و رهبر انقلاب اسلامی( یعنی همان تظاهراتی که در آنها تصاویر مصدق بزرگ را موهنانه پایین می کشیدند)، امامی که در آن روزها نه قصد استقرارِ ولایت فقیه و نه تصمیم به تأسیس یک " جمهوری اسلامی" را از کسی پنهان کرده بود، ظاهرأ رگ «وطن انديشی(!) ايرانی» و عـِرق ِملی و آزادیخواهی شان بتازگی جنبیده و برای سقوط کشور به جهنم مرگباری که شاهد آنیم بدنبال مسئول می گردند. "تاریخ نویس" بوالعجب ما ابتدا با ارائه ی یک نظریه ی غریب و من درآوردی (که از آن بوی شدید استعمارزدگی به مشام می خورد) دایر بر این که : « در ناسيوناليسم عربی برای تغيير در داخل، دست خدمتکاری به بيگانگان دراز کردن امری عادی است، ولی در وطن خواهی ايرانی، اين روش، روشی اهريمنی پنداشته می شود» [کذا؛ تأکید از ماست] اولأ بر دفتر مبارزات مردم عرب فلسطین و بویژه ملت الجزایر که روزگاری مبارزات آن الهام بخش جنبش استقلال طلبانه سایر مللِ دربند بود، مـُهر اهانت کوبیده و خط بطلان کشیده است، وثانیا بنحوی که گویا خود درقلب تهران نشسته و با بجان خریدن خطرمبارزه ی رودررو مردم ایران را درراه استقلال و آزادی رهبری میکند به داوری دلخواسته درباره ی نقاط ضعف و موانع موجود در راه مبارزات این و آن می پردازد.

برای این منظور هم این "مورخ" تازه کار و بوالعجب به تصور قاصر ِخود، دیواری کوتاه تر از دیوار بختیار نیافته و لهذا مبنای "تحقیقات"(!) خود را « بحث درباره ابعاد مختلف زندگی سياسی " آقای شاهپور[کذا ! بجای شاپور] بختيار" و تأثيری که [ او] بر وضعيت کشور داشته است » می گذارد، چنانکه گویی بختیار بوده که آبت الله را " امام " خوانده، کشور را به سقوط درسیاهچال انقلاب اسلامی او (نام ِ هنوز غرورانگیز ِ نشریه ی آقای بنی صدر) تشویق کرده و به پاس دریافت مقام پوک و پوشالی ِ ریاست جمهوری از دست او آن دست را بوسیده است.

گویا "تاریخ نویس" عجیب دوران ما در صدد است که پس از سی سال بوی تعفن ِ"انقلاب اسلامی" و بر ملا شدن تمام جنایات و فریبکاری های همه ی دست اندر کاران ِ آن را با باریدن تیرهای زهرآگین تهمت و افترا به خاطره ی تابناک شاپور بختیار بزداید.

البته، چنانکه پیش از این هم بدان اشاره ای کردیم، درسال های اخیر طبق برنامه ی دامنه دار و تدارک شده ای، با پشتیبانی و کمک لوجیستکی تمام و کمالی از جانب مراکزی که نفع خود را در قلب کردن تاریخ نهضت ملی ایران می دانند و تشخیص ماهیت آنان چه در مراکز قدرت در داخل کشور و چه در میان دشمنان تاریخی دکتر مصدق درخارج آسان است، نوعی " تاریخ نگاری" ( که بازا ُفتی عامیانه از تاریخ نویسی استالینی است که باید آن را آماتوریسم سراسر ابتذال در تاریخ نامید!) براه افتاده است.

پس جای شگفتی نیست اگر این تجربه کسان دیگری را نیز به این فکر انداخته که بطور ادواری با پیروی ازهمان روش، این کار را علیه چهره ی تابناک دیگر نهضت ملی، شاپور بختیار، آنهم با آماتوریسم مبتذل تری در پیش گیرند و، با برخورداری از امکاناتی که در اختیار دارند، پیاده نظام بی ساز و برگ خود را با تفنگ های سرپر و باروت نمناک، به میدان گسیل دارند.

در مورد اخیرِ، پس ازقرائت اثر "تاریخی ِ" این " تاریخ نویس"، تشخیص درجه ی وابستگی او به آقای بنی صدر مشکل ترین کار نیست. به این مثال توجه کنیم:

او که بدون کمترین پروا از جنبه ی مضحک کار خود، از آقای بنی صدر یک فردوسی جدید (و حتی می توان گفت یک رستم دستان) می تراشد، این "فردوسیِ" نوظهور را به این جهت به میدان رزم می آورد (شرح آن در زیر خواهد آمد) تا جنایت نابخشودنی اعدام بیش از دویست تن از وطن پرست ترین و از جان گذشته ترین نظامیان جوان ِارتش ایران را که صرفأ به ابتکار خود و به پیروی از پاکترین احساسات میهنی و آزادیخواهانه، با آمادگی کامل برای بذل جان، به فکر قیام علیه نظام عجیب الخلقه و بهت انگیز ِ ولایت فقیه افتاده، و دراین راه نام های مصدق و بختیار را شعار خود قرارداده بودند ــ جنایتی که در نظام جمهوری اسلامی و در دوران ریاست جمهوری آقای بنی صدر صورت گرفت ــ ناجوانمردانه و بدون کمترین دلیلی بر عهده ی شاپوربختیار اندازد که در ان وقت هزاران کیلومتر از خاک وطن دور بود، و روحش از آغاز ِچنین حرکتی خبر نداشت╪. لابد دلائل او در این مورد نیز همان دلائل دادستان آقای خمینی است که مثل همه ی دادستان های دیگر او، حکایت دیوان بلخ را مندرس ساخت. اما کیست که خودستایی های آقای بنی صدر را که درباره فضل تقدم در" کشف توطئه" دررقابت با نورالدین کیانوری که اوهم انجام این " خدمت به امام" را به حزب پر افتخار توده نسبت می داد، از یاد برده باشد. پس می بینیم که این فقط گوبلزِ مرحوم نبود که به مصداق «دروغ هرچه بزرگتر باشد مردم بهتر باور می کنند» عمل می کرد. آقای بنی صدر به هزارگونه ناز و دلبری " کشف توطئه" را بعنوان یکی از معجزات خود به رخ « پدر روحانی » آن روزش و مردم بلادیده می کشد؛ قبول می کند که گل های سرسبد نیروی هوایی ایران از دم تیغ بی دریغ تازه به قدرت رسیدگان تشنه به خون بگذرند، آنگاه آقای "تاریخ نویس" بوالعجب ما که تصور می کند که، با اینهمه دم ِ خروس، دلخستگی او نسبت به آقای بنی صدر از دیدگان مردم پنهان می ماند، برای شاپور بختیار پرونده می سازد و گناهی به بزرگی « اضمحلال ارتش ایران» برای او دست وپا می کند! یعنی با یک تیر دونشان: هم تبرئه ی بنی صدر، هم تخطئه ی بختیار.

درباره ی "فردوسی ِ انقلاب اسلامی" واقعأ که سطور زیر، که بطور حتم تنها نویسنده و قهرمان داستان او از جنبه ی درعین حال فکاهی و تراژیک آن غافل بوده اند، خواندنی است. "حماسه" دراز را با هم بخوانیم:

«- متأسفانه پاره ای غرض ها و نيز دشمنی های سياسی مانع شده که اين نقش تاريخی/ حماسه ای [کذا؛ منظور حماسی است !] که محصول اعتماد و ايمان خلبانان قهرمان کشورمان به اولين رئيس جمهور ايران [بوده] است به رسميت شناخته شود.[ لابد منظورنویسنده این است که «این نقش تاریخی و حماسی آقای بنی صدر شناخته شود»، چون« به رسمیت شناختن» امردیگری است و مربوط به قلمرو ِقانون !] اما شکی نيست که هنوز خلبانان و همافرانی که از تيغ هشت سال جنگ جان سالم بدر برده اند، به ياد دارند که چگونه در زمانی که نظر فرماندهی پايگاه وحدتی، به علت اينکه برای دفاع از دزفول تنها دو تانک و هفت توپ بيشتر در اختيار ارتش نبود [کذا!( یا می گویند "به علت اینکه... (تنها ) دو تانک و هفت توپ بيشتر در اختيار ارتش نبود" ؛ یا : "به علت اینکه ... تنها دو تانک و هفت توپ( بيشتر) در اختيار ارتش بود"؛ چه، هم "تنها" و هم " بیشتر"، باهم معنا نمی دهد)] ، بر تخليه و انهدام پايگاه قرار گرفته بود، عملی که در نتيحه آن دزفول و سپس کل خوزستان سقوط می کرد، بنی صدر خلبانان را گرد خود آورده و در ميان اضطراب و خشم و ياس خلبانان، داستان رستم و اشکبوس از شاهنامه را برای آنان می خواند و از آنها می خواهد که در اين لحظه حساس تاريخی، رستم ايران باشند[!] و ساعتی بعد از سخنرانی ِِ[بنی صدر] و پس از قرائت سرود ای ايران[ البته یک سرود را نیز قرائت نمی کنند؛ آن را می خوانند، چه یک سرود ملی یک آواز است]، در جوی سرشار از وطن خواهی شورانگيز، اين، دلاوران ايرانی، خلبانان و شيرمردانی که بسياری از آنها تازه از زندان رژيم آزاد شده بودند [بد نبود اگر نویسنده صریحأ یادآور می شد که منظور او کدام رژیم است و نام رئیس جمهور و فرزند روحانی امام آن رژیم که یاران این خلبانان را اعدام کرده بود، چه بوده است] و افسرده دل نشان می دانند، دوباره جان گرفتند چنان که در آنها شور حيات ملی و انديشه وطن خواهی تلالو می کرد[ بدیهی است که این توضیح اخیر ِ" ... تلالو... می کرد" را نیز البته تاریخ نویس که لابد شخصأ درآنجا حضور داشته به چشم جهان بین ِخود دیده است و آن را از قول خود شاهنامه خوان ِداستان حکایت نمی کند!] . آنها، بعضی حتی بدون کفش، به سرعت بر جنگنده های خود سوار شده و به معنای واقعی کلمه يک معجزه آفريدند. آن شيرمردان آسمان ايران، اعم از نيروی هوايی و هوانيروز، نه تنها در نبرد هوايی با جنگنده های عراقی، بلکه در نقش يک نيروی زمينی تانکهای صدام را که از کرخه نيز عبور کرده بودند مورد حمله قرار دادند و به ايثار باورنکردنی [؟] خلبانان نيروی هوايی و هوانيروز تعداد زيادی از تانکهای عراقی را منهدم کردند [ ترجمه به فارسی: خلبانان نيروی هوايی و هوانيروز، با ايثاری باورنکردنی تعداد زيادی از تانکهای عراقی را منهدم کردند] و لشکر بعثی [اشکبوس] را تا پشت کرخه به عقب راندند. کسانی که چنين اوضاع و احوال دشوار جنگی را تجربه کرده باشند [بطور حتم آقای تاریخ نویس از راه فروتنی نگفته اند که خود نیز در این تجربه ی جنگی شریک بوده آن را شخصأ تجربه کرده اند] می دانند که بر اين کار خلبانان شير دل ايرانی، که تمامی پيش بينی های متخصصان نظلمی غرب را نيز غلط از آب در آوردند، نامی جز معجزه نمی توان نهاد.»[کذا؛ تاًکید ها از ماست]

حال دیگر کیست که این سطور « حماسه ای» [!] را بخواند و در نبوغ جنگی ِخواننده ی داستان رستم و اشکبوس از دل و جان آفرین نخواند و مانند آقای دلخواسته در ردیف پیروان بلا قید و شرط و دلخسته ی او در نیاید و کمر به طعن و لعن مدافعان " شاهپور ِ" بختیار نبندد!

صد افسوس که در این زمانه ی ناسپاس فردوسی دیگری ( اندکی خوش قریح تراز آقای دلخواسته) پیدا نشد تا بنوبه ی خود از داستان بنی صدر و صدام نیز یک حماسه ی منظوم ِ رستم و اشکبوس جدید بسراید!

البته از دید ِخواننده ی هوشمند پنهان نمی ماند که بعد از فاجعه ای سی ساله که از برکت نبوغ سیاسی آقای بنی صدر ایران را برای صاحبانش به جهنمی بدل ساخته، موضوع مهمی که "تاریخ نویس" عجیب ما برآن اشک تحسر و تغابن می ریزد فراموشکاری تاریخ درباره ی شاهنامه خوانی ِ آقای بنی صدر برای خلبانان است !

اما داستان دلاوری و جوانمردی آقای بنی صدر به روایت آقای دلخواسته به همینجا خاتمه نمی یابد. این "مورخ" عجیب القریحه، ما را از این ماجرا هم آگاه می کند که شاپور بختیار، پس از آنکه به قتل رسید، یک خونخواه بیشتر نداشت که آنهم همین آقای بنی صدر راستگو و جوانمرد بوده است، چه این اقای دلخواسته ی عجیب، برای حسن ختام ِموهوماتی که بافته، با نوعی ساده لوحی ساختگی، در پایان مقالاتش می نویسد:

« و در اينجا به منظور هر چه عينی تر کردن بحث [!؟] در باره اتخاذ روش موازنه عدمی [!؟] در سياست [!؟ والمعنی فی بطن شاعر] اجازه می خواهم نوشته را با يک خاطره شخصی به پايان رسانم: اولين بار که اينجانب برای تحقيق دانشگاهی ام در باره تاريخ انقلاب [!] با ابوالحسن بنی صدر ديدار و مصاحبه کردم، چند هفته ای [بیشتر] از ترور بختيار نگذشته بود و من که اخبار حملات شديد بنی صدر به رژيم و محکوميت ترور بختيار را در روزنامه ها خوانده بودم، يکی از اولين سئوالاتم از بنی صدر اين بود: «آقای بنی صدر شما بختيار را خائن می دانستيد، ولی برای من جای تعجب است که از چه رو در حالی که تمامی کسانی که سالها در کنار او نان خورده اند[ بی دلیل نگفته اند کافر همه را به کیش خود پندارد]، در گوشه و کنار پنهان شده اند و چيزی در دفاع از وی نمی گويند [ از کری و کوری مصلحتی این تاریخ نویس بوالعجب سخن گفته ایم و بازخواهیم گفت]، شما هر روز در مطبوعات فرانسه مصاحبه می کنيد و با شدت ترور او را محکوم و رژيم ايران را متهم می کنيد و خونخواه او شده ايد؟» بنی صدر پاسخ داد: «اين درست است که زمانی که هوادارانش در گوشه و کنار پنهان شده اند[ و می بینیم که این کری و کوری ِمصلحتی مسری هم بوده است] من [!] خونخواه او شده ام و اين نيز درست است که من بختيار را خائن می دانستم و می دانم و اين به اين علت است که دشمن را به خاک وطن آورد [و این افترا از زبان کسی است که با هواپیمای آیت الله خمینی و در سایه ی امام خود برای اسارت و ویرانی بیشتر کشور به خاک وطن آمد]، ولی فراموش نکنيم که خائن نيز قبل از خيانت کردن يک انسان است و تمامی حقوق ، مثل حق حيات ذاتیِ همه انسانهايند[ تمام حقوق، منهای اصل برائت که ضامن حرمت و معصومیت انسانی است تا زمانی که اتهامی علیه او، آنهم اتهام خیانت به وطن، در مرجعی بیطرف ثابت نشده باشد! ]. بنابراين کسانی که در خانه اش سر وی را بريدند جنايتکارند و بی ترديد عملی مغاير حقوق انسان مرتکب شده اند. اين قتل وحشيانه، بختيار را از حق حيات محروم کرد و من از اين حق است که دفاع می کنم.» (ابوالحسن بنی صدر که نه هیچگاه کسی از سخنان آشفته ی او سردرآورده نه اندیشه های داهیانه ی او را دریافته؛ آقای بنی صدری که هرگز در"افکارش" اثری از نظم و همخوانی درونی و تواضع دیده نشده، اینجا نیز، بعد از آنکه با لگدمال کردن اصل ِ برائت درباره ی کسی که رخت از این جهان برکشیده، با عدول ازاصل برائت که مادرِ همه ی حقوق انسانی دیگر در برابرهر اتهامی است، او را خائن می خواند و به " آوردن دشمن به خاک وطن " متهم می کند، آنگاه بدون توجه به این تناقض ِشرم آور در سخن خود، در لاف وگزاف دروغین درباره ی دفاع از "حق ذاتی حیات" برای او داد سخن می دهد!)

بعلاوه ادعاهایی نامردانه از این دست که « اطرافیان او ناپدید شدند» متضمن کشیدن قلم فراموشی بر خاطره ی همه یاران متعدد و از جان گذشته ی بختیار است که یکی پس از دیگری، چه در ایران اعدام شدند و چه در چندین کشور جهان، و حتی درقلب پاریس، بدست شاگردان انیس نقاش، رئیس کوماندوی تروریست دوران آقای بنی صدر، به قتل رسیدند. باری، اگر حتی یکی از آنان نیز زنده مانده بود ( و چنانکه دیدیم آن یک، تمام نهضت او بود که هنوزهم زنده است) جایی برای خونخواهی از طرف آقای بنی صدرباقی نمی ماند.

باری، با اینهمه، بجز تاریخ نویس بوالعجب ما همه می دانند که از همان ساعات نخستین ِ کشف پیکر بیجان بختیار چه کسانی فریاد اعتراض به این جنایت ننگین را در برابر دوربین های رسانه های جهان برداشتند و انگشت اتهام را بسوی همکاران سابق آقای بنی صدردرتهران بلند کردند؛ این را نیز همگان می دانند که گذشته از خانواده ی دکتر بختیار، خونخواهان سیاسی و حقوقی ِ او در دادگاه جنایی ویژه ی پاریس، بعنوان شاکی خصوصی، تنها یاران سیاسی شاپوربختیار، یعنی نهضت مقاومت ملی ایران، بودند، (یعنی همان کسانی که تاریخ نویس بلعجب ِ عصرما و خود ِآقای بنی صدر، در برابر دیدگان بینای هزاران گواه زنده، آنان را، بی پروا از قدرت حقیقت، به « ناپدید شدن» متهم می کنند!) غافل از اینکه تاریخ را به این سهولت و سادگی، و نه به این سرعت و با یک چرخش قلم، نمی توان قلب کرد!

اما اگر از اهانت های حقیرانه و اکاذیب مفتضح بالا بگذریم، می توان به پرسش اصلی از آقای بنی صدر و مصاحبه گری پرداخت که راوی بیانات گهربار او شده، و آن به قرار زیراست.

این آقای دلخواسته (بنا به اطلاعات ما کسی بدین نام تحقیقات دانشگاهی ننوشته و دست کم منتشر نکرده است) که بعنوان "مورخ" گویا ناچار تمام تاریخ مربوط به موضوع را بخوبی و بیطرفانه خوانده و به کمترین نکته ی آن اظهار حساسیت می کند، چرا پرسش خود درباره ی توطئه ی قتل شاپور بختیار را از میانه ی داستان آغاز می کند نه از ابتدای آن؟ چه او باید از " رئیس جمهور منتخب و مادام العمر" خود سئوال چنین می کرد:

«اقای بنی صدر! شما که در پاریس [ گویا] قتل دکتر بختیار را محکوم کردید و خونخواه او شدید، چه شد که، یازده سال پیش از آن، در زمان ریاست جمهوری تان که از ژانویه ی ۱۹۸۰ آغاز شده بود، توطئه ی نافرجام قتل همین شخصیت بدست گروه انیس نقاش در تابستان همان سال را، که طی آن ضمنأ یک زن فرانسوی، درهمسایگی شاپور بختیار، کشته، و یکی از نفرات پلیس فرانسه از میان محافظان مسکن نخست وزیر سابق ایران به فلج مادام االعمر دچار شد، خونخواهی ازآن قربانیان سهل است، لام تا کام، کلامی هم در نکوهش تروریسم دولتی ِ دولتتان برلب نیاوردید؟ آیا تروریسمی که در زمان " ریاست جمهوری" بنی صدر انجام پذیرفته با تروریسم بعد از فرار ِهمان بنی صدر از ایران اختلاف ماهیت دارد؟ یا این ادعای خونخواهی شما از نوع همان سخنانی است که مردم زیرک ما برای آن نامی بس ظریف دارند: " لاف در غربت " ( و در این مورد خاص، " لاف در هجرت " !)

باری، جنبه ی کلی ترِ این واقعیت که اینجا نباید فراموش شود این است که برخلاف حداقل انصاف، تمام کشتارها و اعدام های بی رویه و خودسرانه ای که از روز دست یابی آقایان به قدرت تا روز فرارآقای بنی صدر دست در دست مسعود رجوی، صورت گرفته، و آقای بنی صدر نه تنها کلامی دراعتراض به آنها برلب نیاورده، بلکه در سایه ی آنها توانسته به انتخاب خود به مقامی که از دوران کودکی تنها آرزوی همیشگی او بوده برسد، آری، همه ی این جنایات در کمال بی انصافی فقط و فقط به حساب حضرت " امام " گذاشته شده و آقای بنی صدر در این ماجرا عینأ نسخه ی جدیدی از پیلاطـُس (پونس پیلات)، آن استاندار رومی یهودیه شد که به سنگدلی شهره بود؛ پیلاطس که در جریان مصلوب کردن عیسی مسیح، برای سلب مسئولیت از خود، سرنوشت او را به دست دشمنان قسم خورده اش، یعنی کاهنان بنی اسرائیل و سپس "جماعت عوام ِ" عربده جوی ِ روز عید فصح(عید ِپاک)سپرد، تا او را بجای یک جانی محبوس برای کوبیدن به صلیب انتخاب کنند، و سپس دستان خود را با آبی که برایش آوردند شست تا بگوید در آن جنایت دست او طیّـب و طاهر بوده است، عملی که در فرهنگ مسیحیان به اصطلاحی پر معنی( او دست خود را از ارتکاب این جرم می شوید) تبدیل شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ ) دکتر محمد علی مهرآسا، چه بد اقبالند روشنفکران مرئی و نامرئی ایران، نک.

http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=2146t/

++) نشریه ی انقلاب اسلامی(درهجرت) دیماه ۱۳۸۷

http://enghelabe-eslami.com/maghalat/714_Mahomoude_Delkhastet.pdf

╪) در مورد نوع نگاه دکتر بختیار به ارتشیان سالم وعادی ذکر این نکته لازم است : «بعد از تحمل زندان های دوران جبهه ملی دوم، و انگاه که پس از سال ۱۳۴۳ فعالیت ها به تدریج به سردی گرایید،)...( و در همین سال ها بود که گروه های مذهبی با استفاده از مساجد و منابر شروع به فعالیت نمودند، بویژه آنکه واقعه ی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و کشتار مردم در قم و تهران بوقوع پیوسته، موجبات و انگیزه ی خاصی را برای فعالیت بوجود آورده بود، جوانان زیادی از فعالین سابق جبهه ملی و حزب ایران هم به فعالیت های زیر زمینی و چریکی روکردند. دراین سال ها دکتر بختیار و دیگران در انزوا و بطور غیرمتشکل با همان اندیشه های آزادیخواهی در جستجوی پیداشدن راهی برای فعالیت تازه روزگار می گذراندند. دکتر بختیار در این سال ها (۱۳۴۰ــ ۱۳۴۳) در آرزوی تحقق هدف های خود به کوشش تازه ای دست زد. در داخل ارتش با همه ی مراقبت ها و سختگیری ها عده ای از افسران پاک و میهن پرست با مشاهده ی فحایع و مظالم درصدد اقدامات و حرکت هاییی بودند و می خواستند رژیم را براندازند. برای نتیجه گیری و ثمربخش بودن فعالیت ها این افراد نیاز به برقراری ارتباط صحیح با سیاستمداران و افراد غیرنظامی خوشنام و دادن تشکیلات داشتند. دکتر بختیار آمادگی خود را اعلام کرده بود و این برنامه را با بررسی دقیق پیرامون ملی و غیروابسته بودن نظامیان دنبال می کرد و آن را با احتیاط شکل می داد. البته در آن دوران سیاه بی اعتمادی ها جمع کردن افرادی که بر رژیم ِ مسلط ِ قوی پنجه ضربه ای کاری بزنند و خود در قدم اول فنا نشوند کار بس مشکلی بود. ظاهرأ دستگاه نیز بدون آنکه از این فعالیت ها اطلاع کافی بدست آورد بویی استشمام کرده بود، زیرا تعدادی از امرای مسئول ولی مشکوک را که قابل اعتماد نمی دانست بازنشسته کرد، و فعالیت ها قبل از آن که به مرحله ی حساسی برسد و عملی گردد متوقف شد. دکتر بختیار بعد از ۲۸ مرداد نیز در راًس فعالیت های نظامی حزب ایران مسئولیت پیدا کرده، به تلاش پرداخته بود، ولی در تیرگی اوضاع آن زمان هر حرکت و فعالیت مؤثری به نابودی مسلم افراد و تشکیلات می انجامید، لذا با استفاده از تجربه ی مربوط به شاخه ی نظامی حزب توده مصلحت در آن دیده بودند که واحد نظامی را منحل نمایندو درانتظار فرصت بنشینند.» نک. مرغ طوفان، تجدید انتشار نهضت مقاومت ملی ایران، ص. ۱۷.

با توجه به سابقه ی شرکت شاپور بختیار در ارتش فرانسه بهنگام حمله ی آلمان نازی به این کشور، و پس از آن، فعالیت او در نهضت مقاومت ملی فرانسه، می توان گفت که او نه فقط نسبت به اینگونه فعالیت ها در دوران شدید خفقان کششی ذاتی داشته، بلکه در این زمینه از تجربه ی گرانبهایی برخوردار بوده است.

شاپور بختیار

یا

مبارزه با فاشیسم

از نورنبرگ و پاریس تا تهران

بخش اول (۲)

ع. ش. زند

هر بیشه گمان مبر که خالی است

شــاید کـــه پلنگ خفــته بــــــاشد

سعدی

افترای «کشتار»

در ميدان ۲۴ اسفند

"تاریخ نویسی" که ما بعنوان نمونه انتخاب کردیم، در این بخش فقط به وارد کردن اصل ِ یک افترا نمی سازد، بلکه برای اعتبار بخشیدن به آن وارد" تفسیر" سیاسی امری می شود که برهانی برصحت اصل آن نیاورده است؛ اینهم خود ترفندی است، اما برای مصرف خوانندگانی نابالغ. باهم بخوانیم:

«کشتار ميدان ۲۴ اسفند، ميدان انقلاب کنونی، بعد از نپذيرفته شدن وی از طرف آقای خمينی را در اين رابطه است که می توان فهميد [ترجمه ی فارسی : کشتار ميدان ۲۴ اسفند، ميدان انقلاب کنونی [را]، بعد از پذیرفته نشدن او از طرف ...]، و نيز دفاعشان از کشتار روز بعد در برابر خبرنگاری که پرسيده بود آيا فرمان تيراندازی از طرف وی داده شده است، حاکی از همين نوع نگاه است : «‌ارتش بدون دستور من کاری را انجام نمی دهد.»(۳۳) وی در روز ۸ بهمن دستور تيراندازی در ميدان انقلاب را به مردم داده بود [!؛ ترجمه به فارسی: وی در روز ۸ بهمن دستور تيراندازی در ميدان انقلاب به مردم را (یعنی به سوی مردم را) داده بود: چه البته منظور ایشان این نیست که آن نخست وزیر خونخوار" دستور تيراندازی را... به مردم داده بود ـ سخنی که البته خلاف عقل خواهد بود] که در جريان آن سی و هفت نفر کشته و صدها نفر زخمی شدند. (۳۴)»( چه خوب و سودمند است که در نوشتن نیز شخص ابتدا دست چپ و راست خود را بشناسد).

اینجا قبل از هرچیز جلب توجه خواننده به این موضوع مهم است که نویسنده برای این ادعای خود، بنا به دلیلی که در دنباله ی نوشته ی حاضربه آن خواهیم رسید، مأخذ ی ذکر نمی کند و آن شماره ی (۳۴)، (بعنوان یادداشت۳۴)، یک تظاهر به ذکر مأخذ بیش نیست؛ بجای این کار، که اصل موضوع است، نویسنده برای انحراف ذهن خواننده، تحت شماره ی ۳۴ جدلی را با روزنامه نگار دیگری به پیش می کشد که گویا او نیز با تصدیق همین افترا، اما بدون نقد صحت و سقم ِاصل ادعا، در توجیه آن سخن می گوید!

آنگاه، نویسنده بعد از ذکر این موضوع (البته بمنظور واقعی جلوه دادن تفسیر شخصی خود که بعدأ برآن می افزاید) از قول قره باغی می نویسد : « در اينجا ذکر اين واقعيت ضروراست که تيمسار قره باغی در چند جای خاطراتش ذکرمی کند که بختيار دستور داده بود از مردم کسی کشته نشود.» و سپس با علم غیبی که لابد از مواهب الهی دریافت کرده، از پیش خود بر آن می افزاید که «زيرا بختيار نيک می دانست که در صورت تيراندازی به سوی مردم، امکان هر گونه موافقتی بين او و خمينی (حتی اگر آقای خمينی می خواست) از بين می رفت. بدين لحاظ است که می بينيم که وقتی او مطمئن می شود که امکان موافقت وجود ندارد، دستور تيراندازی را هم صادر می کند.» با پیشداوری ِ کسی که هدفی جز محکوم کردن درسر ندارد این امکان که مرد دموکراتی هم می تواند باشد که به حکومت از راه اِعمال زور برمردم هیچ اعتقادی نداشته باشد به مخیله ی غرض آلود نویسنده خطور نمی کند. معذلک چون تحریف کننده ی واقعیت فراموشکار است درهمان یادداشت اضافه می کند:

«به عنوان کسی که در آن برخوردها فعالانه شرکت داشتم شاهد بودم که بيشتر کشتارها در خود ميدان انقلاب انجام شد واصلا نه تنها حمله ای از طرف مردم در کار نبود که در بسياری از موارد درجه دارانی که در بين مردم گير افتاده بودند مشمول حمايت و مواظبت کامل مردم می شدند,و حتی اساسلحه ای را که از دستشان افتاده بود به آنها برميگرداندند »(تأکید ها از ماست).

پس می توان گفت شگفت " کشتاری" بوده که در آن درجه دارانی که مردم را کشته بودند و بعد سلاحشان بدست مردم افتاده بوده، مردم سلاح آنان را (سلاح قاتلان خود را) به آنان پس داده حتی آنان را تحت حمایت خود نیز قرارداده بوده اند!

بعلاوه آقای مورخ، خمینیست سابق، با این گفته ی خود گویا متوجه نیست که با اعتراف به حضور در تظاهراتی که بنا به ادعای او طی آن به تظاهر کنندگان تیراندازی شده، خود او یا یک حزب اللهی بوده یا دست کم هوادارمتعصب رهبری کشور بدست " امام" خمینی.

بر آنچه رفت باید نکاتی بس مهم تر را افزود و آن اینکه :

الف ـ توضیحاتی که تحت یادداشت ۳۴ بخش دوم مقاله ی آقای مورخ آمده مشتی ادعا و جملات آشفته است که بخشی ازآن مبتنی بر «حضور شخصی» در "آن تظاهرات" می باشد. پیداست که چنین گواهی "تاریخی" اگر از جانب شخصی بی طرف صورت گیرد، البته قابل بررسی است، ولی از جانب کسی که از ابتدای نوشته ی خود بختیار را برکرسی اتهام نشانده، در محکمه ای که دادستان آن آقای بنی صدر و رئیس دادگاهش قره باغی(که استناد به اکاذیب او بارها در نوشته صورت می گیرد)، پیداست که انتظار گواهی بی طرفانه و بی غرضانه داشتن نشانه ی بیخبری است.

ب ــ با اینهمه یادآوری این یک نکته ی پراهیمت که شاپور بختیار، با قبول سمت نخست وزیری، مانند هر رئیس دولت مسئولی که خود را یک مترسک نمی داند، البته پاسداری از نهاد های کشوری و لشگری را ( که شامل مقر هرکدام از آنها نیز می شود) وظیفه ی خویش می دانست، و در نوشته های خود( از جمله در کتاب یکرنگی) صریحأ گفته است که چه نوع دستورهایی درباره نگهداری از این نهاد ها، ولو، در صورت لزوم بطورمسلحانه، باید انجام گیرد؛ از جمله ی این موارد این است که گفته بود، در امکنه ی دولتی هرجا پرچمی بجز پرچم رسمی ایران بالا رود باید مأموران دولتی به هر وسیله آن را پایین بشند.*

اینگونه وظائف یک رئیس دولت امری است، و تیراندازی به تظاهرکنندگانی که بصورت مسالمت آمیز خواست های خود را به نمایش می گذارند، ولو اینکه تند ترین شعارها را هم سردهند، امر دیگری است که تا امروز هیچ ادعایی درباره ی وقوع آن به ثبوت نرسیده است.

حال که با تحلیل منطق درونی ِ ادعای تیراندازی به تظاهراتی "مسالمت آمیز"، همراه با نشان دادن تناقضات درونی در قول راوی، عدم امکان صحت ِآن را نشان دادیم، برای کسانی که ممکن است همچنان دردودلی باقی مانده باشند، و اسناد مصور یعنی فیلم های تلویزیونی تیراندازی مهاجمان به ژاندارمری و نقاط دیگری را نیز بکرات ندیده باشند، شیوه ی استقراء، مبتنی برمشاهده و بررسی اسناد نوشته را نیز بدنبال شیوه ی استنتاج می آوریم و بدین منظور، تنها برای اجتناب از اطناب، خواننده را به مدارکی که در پانوشت ضمیمه می شود ارجاع می دهیم**.

وظیفه ی یک رهبر سیاسی:

ادعای عوامفریبانه ی پیروی کورکورانه از تمایلات ِ"جماعت" ها

یا نشان دادن راه صلاح برای تحقق آرمان های مردم

«بر خلاف مصدق که هميشه از طريق مردم عمل می کرد و صريحا[کذا! ترجمه به فارسی: صادقانه و عملاً...] ‌، و نه در تعارف، خود را خدمتگزار مردم می دانست و هيچ حرکتی را بدون موافقت اکثريت مردم انجام نمی داد، آقای بختيار انديشه راهنمايی [ لابد خواننده واژگان مخصوص آقای بنی صدر را اینجا هم تشخیص می دهد] از همان نوع آقای خمينی و ديگرمستبدان در سر داشت. او نيز قائل به ولايت ِ نخبه ها بود، مردم را صاحب رأی نمی دانست و حاکميت نخبگان را روش مديريت می دانست. تنها فرق او با آقای خمينی، مصداق نخبه بودن بود و بس. آقای خمينی روحانيت را نخبه گان و رهبران جامعه می دانست و بقيه اعضا جامعه راعوام، صغير و يتيم می دانست و آقای بختيار امثال خود را جزو نخبه گان و رهبران سياسی می دانست که حق استفاده ابزاری از مردم را دارا هستند.» یا « وقتی کسی مردم را عوام می داند، نمی تواند انديشه و باوری غير از قدرتمداری در پيش رو داشته باشد.»، یا « وی اصلا نسبت به ملت و مردم و اصل بودن نظرات مردمسالارانه اعتقادی نداشت، بلکه بر سر رسيدن به حکومت بود.» (تاًکید از ماست)

واقعأ که چقدرعلمی است این افاضات ِ جناب "مورخ" : او همه ی این احکام غلاظ وشداد ومن درآوردی را ازچه استنتاج می کند؟ فقط از یک جمله که، خارج از متن، از شاپور بختیار نقل کرده است و ما آن را درزیر می آوریم و بنوبه ی خود نیز آن را امضا می کنیم، و آن چیزی نیست جز بیان صریح و صمیمانه ی اعتقاد به این واقعیت که در امور جمعی، خواه در یک گروه کوچک و خواه در یک جامعه و یک کشور، همه در آن واحد رهبر نیستند، همه زبده نیستند وگرنه واژه ها و مفاهیمی چون زبده، کاردان، ستراتژ، سردار، سرکرده، سرآمد، رهبر، و نظائر آنها، در هیچیک ازفرهنگ های جهان معنایی و مصرفی نمی داشت؛ و این که همگان دارای سجایای یکسان نیستند وگرنه شجاعت، صداقت، درستی، خبرگی، ورزیدگی، کاردانی، پشتکار، وفاداری، و ده ها سجیه ی دیگررا، که رهبران برجسته از برخی ازآنها برخوردارند، و مانند مصدق، استثنائأ از همه ی آنها، نامی نمی توانست بود؛ و بهتر این می بود که این واژگان همگی به زباله دان فرهنگ ها ریخته می شد. باری، مدلول ِ آن جمله ی شاپور بختیار برای کسی که کژ نیاندیشد و راست بفهمد، با اصل ضد انسانی ِ ولایت کبیر بر صغیر که شعار آقای خمینی بود ( و آقای بنی صدر زیر عنوان آن اصل به ریاست یک " جمهوری " پوشالی رسید که اسم ِ بی مُسَمّایی بیش نبود!)، هیچ ارتباطی نداشت و بعبارت دیگر جز این حکم فلسفی و درعین حال بدیهی را بیان نمی کرد که، در انجام مهمی متعلق به جماعتی از مردمان، بعضی خمیره ی رهبری را بیش از دیگران دارند و در درجه ی اول با قدرت سرمشق و در درجه ی ثانی با توضیح روشن و صادقانه ی عمل خود برای دیگران، بصورت رهبران آنان درمی آیند، هرچند بطور موقت باشد، یا آنکه گروه و جامعه دیرهنگام به حقانیت نظرشان پی بََرَد††••. او همچنین، بطوری که یکی از یاران دوران مبارزات او در حزب ایران نوشته :«... آزادیخواهی و پافشاری روی خواست های منطقی را جدا از هیاهو و فریاد ِ [ تحریک شده یا بی حساب و نقشه ی] مردم کوچه و بازارمی دانست و معتقد بود خواست ها و اعتراضات باید در گروه ها و احزاب سیاسی با تمرین ها و برخورد های متین متبلور گردد، و الاّ ریختن هرروزه ی مردم ِ کم اطلاع به خیابان و فریاد خشن و پرطنین آنان الزامأ موجه و قابل اعتنا نخواهد بود( البته در این سخنان اجتماعات بزرگ و همگانی و حساب شده ی مردم مد نظر[ شاپور بختیار] نیست، زیرا[ اینگونه اجتماعات] ارزش و اهمیت خاص خود را دارند.» ****(کلمات نویسنده ی این نقل قول ناظر به مضمون است نه عین کلمات شاپور بختیار؛ تأکید ها از ماست)

و اینک آن جمله ای که مأخذ همه ی آن قیاس ها و احکام کژاندیشانه و مغرضانه ی مذکور در بالا قرارگرفته؛ دکتر بختیار که از عوامفریبی نفرت داشت، نوشته بود:

«دنيا را هميشه عده معدودی به جلو رانده اند نه توده های وسيع. من هميشه به نخبگان اعتقاد داشته ام و وظيفه آنها را هدايت مردم به سوی هدفی که يافته اند می دانم.» (۳۲)(تاًکید از ماست).

او در توضیح این عقیده ی خود، که در ادبیات ملی خود ِما نیز با زیبا ترین امثله و حکایات بیان شده، ادله ی متینی داشت. بختیار که علاوه بر شناخت عمیقی که از کودکی در سایه ی توجهات پدرش نسبت به ادبیات فارسی کسب کرده بود، به تاریخ اروپا و برادبیات فرانسه نیزاحاطه ای کامل داشت. بدین جهت درباره ی قدرت سرمشق نه فقط ابیاتی از آثار تراژدی نویسان بزرگ فرانسه را از بر نقل می کرد، از قول هانری برگسون فیلسوف بزرگ فرانسوی که در دوران تحصیل در فرانسه شخصأ محضر او را درک کرده بود، می گفت « باید مسیحایی پیدا می شد تا حیات او به مثابه سرمشقی برای تمام ِ انسانیت، چون فریادی در فضای تاریخ بپیچد و هزاران هزار از مردمان را به راه انسانیت هدایت کند.» ( برگسون از آیین یهود به آیین کاتولیک گرویده بود؛ این نظر خود درباره ی قدرت سرمشق را برگسون در یکی از بهترین تألیفات خود موسوم به " دو منبع اخلاق و دیانت" توضیح داده بود†††•).

پس نخبه یعنی سرمشق نیکو، یعنی انتخاب شده به سبب برخورداری از سجایای لازم برای پیشبرد کاری که به جمعی تعلق دارد؛ انتخاب شده ی که ؟ انتخاب شده ی همان جمع!

آیا دموکرات ترین و نخبه ترین مرد سیاسی ایران در عصرما، دکتر مصدق، غیر از این کرده است؟ او ننشست تا ببیند مردم چه می کنند و کورکورانه از آنان پیروی کند؛ والا ترین آرمان های آنان را، که آرمان خود او نیز بود، استقلال و آزادی را، شعار خود قرارداد، اما در یافتن راه نیل به این آرمان ها بدلیل دانش، شجاعت، صداقت، ازخود گذشتگی، و تجاربش، و از همه ی اینها مهم تر، به سبب اخلاص، صداقت و شجاعتش از دیگران فرسنگ ها جلوتر بود : این است معنی نخبه در واژگان مردمان ِپایبند به دموکراسی، واژه ای که چیزی نیست جز صورت کاملأ عربی ِکلمه ی دیگری از همان ریشه، یعنی "انتخاب شده"؛ انتخاب شده از جانب که؟ از جانب همان کسانی که " نخبه " را بعنوان سرمشق می پذیرند، یعنی برمی گزینند، یعنی مصدق، گاندی، ژنرال دوگل، نلسون مندلا...!

و به مصداق همین حکمت است، ابداع ِ این روایت ِ( نیمه افسانه ای) که نادر وقتی در یکی از نبرد ها جوانی را دید که با جلادتی خیره کننده در کنار او شمشیر می زد، در اولین فرصتی که بدست آمد ازاو پرسید، تو تا کنون کجا بودی، و چرا با اینهمه توانایی در نبرد و مقاومت پیش تر از این قیام نکردی، جوان دلیر به او پاسخ داد :" من بودم ؛ نادر نبود !". این روایت نغز، ولو اینکه افسانه ای بیش نباشد که مردم ما طی قرون پرداخته باشند، حاوی همان آموزش دیرین و همیشگی است، و چکیده ی همین حکمت است که در بیت ِ بی همتایی از سعدی بیان شده، آنجا که می گوید:

به کار های گران مرد ِ کاردیده فرست

که شیر ِ شرزه برآرد به زیر خمّ ِ کمند!

بدین علت است، بدلیل تحریف این حقیقت بدیهی اما حیاتی از جانب مورخ بوالعجب ِماست، که همواره گفته اند "کژفهم ترین کسان آنانند که نخواهند بفهمند!"

وقتی در قاموس محدود کسی دو مفهوم نخبه و مردم به دو قطب جامد و متضاد تبدیل شد، ظرافت این قضایا که نخبه یا سرآمد ِ واقعی ازمردم ِ حقیقی جدا نیست، چه جامعه ی شایسته هرگز فقط به یک صدر و ذیل مطلق تقسیم نمی شود، و هریک از مراتب و اجزاء ِ آن نیز بنوبه ی خود سرآمدان وعامه ی خود را داراست؛ چنانکه، اگر درافسانه های باستانی کاوه ی آهنگر نماینده ی سرآمدان مردم عادی است، در جامعه ی شایسته و متین دوران مشروطه، ستارخان و باقرخان دو نمونه ی برجسته از رهبرانی را نشان می دهند که بدون داعیه ی کشورداری، در امر مقاومت و سرکردگی مبارزه، سرآمد مردمان زمان خود شدند، و در دوران احترام انگیز نهضت ملی راد مردانی چون حاج حسن شمشیری یا جهان پهلوان تختی و نظائر آنان، بدون اینکه در رأس سیاست جامعه قرارداشته باشند، هریک در نوع خود سرآمدان و رهبرانی بودند در اخلاق، انسانیت، جوانمردی و وطنخواهی، که برای بخش عظیمی از جامعه بهترین سرمشق شمرده می شدند، و با وجود اینگونه سرآمدان بوده که در طول دوهزار و هفتصد ساله تاریخ نوشته ی قومیت واحد ایرانی علی رغم وجود سلطنت، یا سلطنت هایی، با اقتدارات وسیع و حد اقل کنترل از بالا، جامعه ای می توانسته طی قرون متمادی دربرابر فاتحان بیگانه و متعدیان داخلی وحدت عمیق، وحرمت و شایستگی خود را حفظ کند، زیرا اگر چنین نبود با سرنگونی تنها یک حکومت مرکزی، جریان تکوین ملیتی که عمری چنین دراز دارد، قطع می شد، و هستی قوم با همان حمله ی اسکندر گجسته ی مقدونی از صفحه ی گیتی محو شده بود.

لازم نیست ذهن کسی از مارکسیسم جزمی اشباع شده باشد تا معنای این تحلیل آنتونیو گرامشی متفکر مارکسیست آزاد اندیش ایتالیایی را که سرآمدان طبیعی اقشار اجتماعی را " نخبگان ارگانیک" élites organiques " نامیده بود درک کند. تنها اندکی آگاهی و گشادگی اندیشه هرکس را دراین راه کفایت می کند.

ابتدا خواننده ی محترم مشاهده می کند که درنقل قولی که از دکتر بختیار صورت گرفت، اگر از نخبگان، که وجودشان در هر جامعه یک واقعیت انکارناپذیراست، سخن رفته، درهیچ جای سخنی از عوام، و به طریق اولی، از تحقیر عوام نیست، و مقایسه ای که از این لحاظ "مورخ" بوالعجب ما میان سخنان آقای خمینی، دایر بر اصل ولایت فقیه برمردم و محجوریت و نیاز آنان به ولی فقیه، و اعتقادات زنده یاد بختیار که درست در برابر چنین طرز فکری قیام کرده است، مقایسه ای است که اگر جاهلانه ندانیم، چاره ای نداریم جز اینکه آن را مغرضانه بخوانیم.

به عبارت دیگر سئوال این است: اگر کسی مردم را عوام بداند( به ادعای "مورخ" ما دکتر بختیار چنین کرده!) پس برای چنین کسی دو مفهوم یا واژه ی مردم و عوام مترادف یا همسنگ می شود ! اما نویسنده می خواهد بگوید چنین تصوری از مردم خطاست و چنین نیست که این دو مفهوم مترادف باشند: یک "مردم" داریم و یک "عوام"، که باید میان آنها تفاوت قائل شد. حال که او این دو مفهوم را از هم تفکیک می کند پس به وجود چیزی نیز قائل شده و اذعان کرده است که آن را عوام می نامد و با مردم متفاوت می داند! یعنی از دید گاه او نیز در زبان فارسی ما یک مردم داریم و یک عوام، که نباید میان آن دو تساوی قائل شویم، و آقای خمینی و دکتر بختیار این خطا را مرتکب می شوند!

از طرف دیگر می دانیم که عوام جمع عام است که آن خود به معنی عامه ی مردم است، یعنی بخشی بزرگی از همه ی مردم(عام مساوی است با همه)، به استثنای خواص.

بدین دلیل، ما برای دقت و روشنی بیشتر سخن، ترجیح می دهیم این مفهوم اخیر( یعنی عوام ِ آقای تاریخ نویس) را با واژه ی دقیق تری بیان کنیم، که موجب خلط مصداق آن با مردم ( یا عامه ی مردم) نشود.

پس ما، برای رعایت این دقت در روش و لغت، واژه ی "جماعت عوام" را بکار می بریم. این واژه ای است که در برابر واژه ی فرانسوی ِ "پوپولاس" [به فرانسه: populace/ به آلمانی: pöbel / به انگلیسی: mob] بکار می بریم، یعنی واژه ای که شاپورِ بختیار در کنفرانس های مطبوعاتی خود به زبان فرانسه بکار می بُرد. می دانیم که همه ی فرهیختگان و مردمانی که پوپولیسم را خطرناک و دروازه ی ورود به فاشیسم می دانند این واژه را بکار برده اند، و هانا آرنت برجسته ترین مؤلف تحقیقات فلسفه ی سیاسی درباره ی توتالیتاریسم، در سراسر آثار خود درباره ی توتالیتاریسم دقیقأ این واژه را درباره ی آن نیروی اجتماعی بکار می برد که در نظریه ی او در بوجود آوردن فاشیسم، و به عبارت درست تر، توتالیتاریسم، یکی ازمؤثرترین عوامل بشمارمی رود، عاملی که ما در سطور زیر نمونه هایی از رفتارهای آن را ذکرخواهیم کرد. ناگفته نماند که این مفهوم پیش از هانا آرنت در زبان کارل مارکس هم بهمین معنی، اما برای پدیده های اجتماعی قرن نوزدهم اروپا، بکاررفته بود.

نمونه های "جماعت عوام" در وجود گروه هایی دیده می شود که در تظاهراتی که می تواند متمدنانه برگذارشود، بانک ها را آتش می زنند، به واحد های تجارتی و ویترین های آنها در معابرعمومی با روشی خشونت آمیز و ایجاد خسارات حمله می کنند، سینمای پر جمعیتی را، با درهای بسته آتش می زنند تا حاضران درآن طعمه ی حریق شوند، در کشوری که حفظ حرمت حریم خانوادگی از مقدسات اخلاقی و حتی دینی بشمارمی رفته، و ریختن به خانه های مردم سابقه نداشته، این حریم را با کمال بی شرمی می شکنند، به حرمت زنانی که هیئت پوشش و آرایش آنان به مذاقشان خوش نمی آید وحشیانه دست تجاوز می کنند، و هزاران نمونه ی دیگر از همین قبیل اعمال ناشایست و ضد مردمی، ضد ایرانی و ضد فرهنگی؛ این کارها که درست برای ارعاب مردم عادی صورت می گیرد، یعنی همان عامه ی مردم که نویسنده ی عجیب ما سنگ حقوق آنان را به سینه می زند، و در دوران پیش از انقلاب اسلامی و در حین و پس از آن به کرات دیده می شد، اعمالی نبود که عامه ی مردم در آن شرکتی داشته بوده باشند، بل تجاوزات و تبهکاری هایی بود، که بدست آنچه "جماعت های عوام" نامیده می شود صورت می گرفت که برای این کارها ازسوی مراکزی بسیج شده بودند؛ آنان که قربانیان اصلی این رفتارهای شرم آور و زننده را تشکیل می دادند درست همان عامه ی مردم بودند.

این روش ها، پیش از آنکه درایران ازجانب جماعت هایی که بعدأ خود را حزب الله نامیدند برای انتقال قدرت به توتالیتاریسم دینی بکاررود، در آلمان نازی در حملات وحشیانه به مخالفان و اقلیت هایی چون پیروان آیین یهود بکاررفته بود، و به اشکال دیگری در بعضی از نظام های کمونیستی استالینی قبلأ ابداع، و " تکمیل شده" و صیقل خورده بود.

هم از این روست که سعی عامدانه یا جاهلانه درمترادف قراردادن عامه ی مردم با اینگونه جماعت ها، از طرفی، و از این راه کوشش در قطب بندی تصنعی میان نخبگان واقعی و عامه ی مردم، که تاریخ نویس عجیب ما با واژه ی عوام از آنان یاد می کند، کاری جز عوامفریبی نیست و بدین جهت مردمان واقعأ دموکرات منش از کاربرد عوامفریبانه ی این مفاهیم بصورت مفاهیمی جامد و دوقطبی برای تحمیق مردم، خودداری می کنند.

ملاحظات بالا نشان می دهد که از لحاظ جامعه شناسی فاشیسم، تفاوت میان "عوام" (به فرانسه: Les gens du commun ;La plèbe) و " جماعت عوام (populace) بسیار مهم است. این تفاوت در این است که عوام، همانگونه که از ریشه ی لغت پیداست، شامل افراد ِ بخصوصی نمی شود، حال آنکه " جماعت عوام" بخشی ازاعضاء جامعه را بیان می کند که صورت "جماعتی" را بخود گرفته اند که خصوصیات فرهنگی و سیاسی ویژه ای یافته و نیز بصورت یک جماعت نیزعمل می کند٭٭.

حال، با این قرارداد در روش و لغت، به آقای "مورخ" غیرعادی ما پاسخ داده می شود که بختیار، مانند همه ی فرهیختگان جهان در عین احترام به مردم ( peuple) و حق حاکمیت آنان برخود، میان مردم واقعی و "پوپولاس" همان تفاوتی را قائل بود که در همه ی دموکراسی ها قائل می شوند، چه او این هیولای "پوپولاس" را به چشم خود در رژه های حزب نازی درآلمان(در شهر نورمبرگ که خاستگاه اصلی آنان بود)، در حرکات خشونت آمیز، بل سبعانه، وتهوع آور آنها علیه همه ی مخالفانشان ( سوسیالیست ها، سندیکالیست ها، دموکرات ها، کمونیست ها و بویژه پیروان آیین یهود)، در سفری به آلمان، به قصد تجربه ی شخصی به همین منظور، از نزدیک مشاهده کرده بود؛ نیم قرن پیش از ظهور آیت الله خمینی، به گوش خود نعره های هیتلر را شنیده بود که هرکس به زبان آلمانی آشنا نباشد به راهنمایی قرائن دیگر درآن ها "می شنود" که «من توی دهان این دولت (های اروپایی) می زنم!»؛ و درآرائی که "جماعت عوام" گمراه شده به نفع هیتلربه صندوق ها ریختند، یعنی بیش ازسی درصد در اولین انتخابات آزاد ۱۹۳۲)، نیزماهیت اجتماعی ـ سیاسی آنها را محک زده بود. او همچنین بهنگام اشغال فرانسه درزیر چکمه ی سربازان آلمان نازی نیز تبهکاری های "اس اس" ها را که شکل سازمان یافته ی همان "پوپولاس" (جماعت عوام) بودند، و نظائرفرانسوی تبار آنان را که مردم فرانسه آنها را " کولابو" (در این مورد، صورت کوتاه شده ی واژه ی فرانسوی "کولابوراتور"، یا کسی که با دشمن اشغالگر همکاری می کند) دیده بود و در برابر همه ی اینها بود که فعالانه به " نهضت مقاومت ملی فرانسه" علیه آنها پیوسته بود. از اینجا بود تفاوتی که بختیار قادربود میان مردم یا "عامه ی مردم"، یعنی صاحبان اصلی جامعه، با "پوپولاس" یا "جماعت عوام" قائل شود، تفاوتی که ما نیزقائل می شویم، همان "جماعت" هایی که در روز ۲۸ مرداد خانه ی مصدق را غارت کردند، و روز ۲۲ بهمن خانه ی بختیار را؛ و همان ها که در تظاهرات خود به طرفداری از"امام"، تصاویر دکتر مصدق را با اهانت و خشونت و ارعاب پایین می کشیدند.

از میان مثال های تاریخی آموزنده وبرجسته ای که درباره ی تفاوت رفتار نخبگان با دیگر مردم می توان ذکر کرد، موضع گیری تحسین انگیز فرانسوا میتران درباره ی مجازات اعدام، درهفته های پیش از انتخاب او به ریاست جمهوری فرانسه بود. در تمام دفعاتی که میتران نامزد انتخاب به مقام ریاست جمهوری فرانسه شده بود درافکارعمومی مردم این کشور اکثریت قابل توجهی هوادار مجازات اعدام بودند. در ماه های پیش از انتخاب او که در سال ۱۹۸۱ انجام شد، سنجش افکار عمومی همچنان وجود اکثریتی فوق 60 درصد از هواداران این مجازات را نشان می داد. همه می دانند که در دموکراسی هایی چون کشورفرانسه نامزد های انتخابات به سمت های مختلف، خاصه نامزد های بالاترین مقام کشور، یعنی ریاست جمهوری، تا چه اندازه حساسیت افکار عمومی به مواضع آنان در اموری محوری را در موضعگیری های خود دخالت می دهند، و رعایت می کنند.

با توجه به این مقدمات، برای پیروزی در انتخابات به نفع فرانسوا میتران، نامزد حزب سوسیالیست، بود که او می بایستی تمایل اکثریت مردم را در مورد مجازات اعدام، عینأ مانند رقیب خود، والری ژیسکاردِستن، رعایت می کرد و درپاسخ به پرسش هایی که در این باره ازاو می شد مطابق نظراکثریت رأی دهندگان سخن می گفت. اما میتران چنین نکرد. او بعنوان کسی که مدعی بود که می کوشد تا والاترین آرمان های جامعه را تحقق بخشد خود را در موضوع حساسی چون حفظ مجازات اعدام در قانون کیفر فرانسه اسیر نظر اکثریت مردم، اکثریتی که هم شامل خواص می شد، هم عوام، نکرد و با شهامت اعلام داشت که در صورت نیل به مقام ریاست جمهوری مجازات اعدام را در فرانسه ملغی خواهد کرد. این تجربه نیزنشان داد که در یک جامعه ی آگاه یک موضعگیری شجاعانه ی یکی از نخبگان، در برابر افکار عمومی، در انتخاباتی که آزادانه انجام می شود، الزامأ به شکست نمی انجامد.

شگفت تراینکه، مدت کوتاهی پس از تصویب قانون الغاء مجازات اعدام درفرانسه، یک سنجش دیگرنشان داد که این باراکثریت مردم هواداراین قانون جدید شده بودند!

حال خواننده ی هوشمند ما می تواند خود به این پرسش عامیانه ی "تاریخ نویس" غریب ما، که «چرا...بختيار در اوج انقلاب که بنا بر "اجماع متخصصان انقلاب "(!) يکی از مردمی ترين انقلابات قرن بيستم بود، نه تنها جانب مردم را ترک بلکه جبهه ملی را با اين عمل، به شدت تضعيف کرد؟» پاسخ دهد، چه اولأ اگر انقلاب که بر طبق طبیعت و تعریف آن همواره فرآیندی غیرقابل پیش بینی با نتایج پیش بینی نشدنی است، دارای "متخصصانی" بود، چه بسا که هیچگاه انقلابی رخ نمی داد، زیرا این یک گروه ازاین «متخصصان» که باید به دو بخش مخالف وموافق تقسیم شوند، با «تخصص» خود به کمک ضد انقلاب شتافته، از بروز انقلاب پیشگیری می کردند! ادعای وجود «متخصصان انقلاب» را اگر ترشح یک فکرعلیل ندانیم باید کودکانه بنامیم؛

دوم آنکه، ما درسطوربالا درباره ی اینکه هیچ اجماعی، اعم ازاجماع عامه ی مردم، یا خواص و کارشناسان، نمی تواند الزامأ متضمن حقیقت ِانکار ناپذیری باشد، به کرات توضیح دادیم. توسل به مفهوم ِ گنگ ِ اجماع کارشناسان انقلاب نیزنشانه ی دیگری ازعدم بلوغ فکری و بیگانگی با مفهوم شک فلسفی و علمی است (چه کسانی که با تاریخ علوم و فلسفه اندک آشنایی داشته باشند می دانند که درکامل ترین نوع اجماع نیزهمواره دست کم یک مخالف نظرعمومی می توان یافت، ولو آنکه تاریخ رسمی او را "ابو جهل" بنامد)؛

سوم اینکه، تازه همین سخن از وجود اجماع بر سرانقلاب اسلامی ایران هم ادعای پوچی بیش نیست، چه ناظران مختلف جهان، از جمله خود مردم کشورما که صاحبان اصلی آنند درباره ی این "انقلاب" هزارگونه نظرداده اند، که گذشت زمان میان آنها سییرِمداوم به سوی پیدایش "اجماع" دیگری در دایر بر ضد ملی و ضد مردمی بودن آن را نشان داده است؛ ولو اینکه "تاریخ نویس" غریب ما، هنوزهم در ژرفنای وجود خود هنوز یک حزب اللهی مانده باشد و باورمند به "اجماعی" که بدان اشاره می کند؛

و چهارم آنکه، بدون ورود درمبحث «توده های "اتمیزه" یا "ریشه کن"، مفهوم ابداع شده در آثار ماکس هورکهایمر( یکی ازدو بانی اصلی حوزه ی فرانکفورت) و مقوله ی مرکزی در تحلیل هانا آرنت دربررسی شجره نامه ی نظام های توتالیتر، دست کم باید به کسانی که دم به دم از" توده ها" داد سخن می دهند، یادآورشد که یک ملت فقط از توده ها تشکیل نمی شود (بویژه اینکه واژه ی توده، اگرچنانکه روانشاد احمد کسروی، بدون هیچگونه نیت منفی، در آثار تاریخی خود عمل کرده بود، برای نامیدن عامه ی مردم بکار رود، بخودی خود مدلول تحقیرآمیزی را نیز القاء می کند!)؛ و اینکه ـ نکته ای که ازملاحظات دیگربمراتب مهم تراست ـ ملت حتی به مجموعه ی افراد زنده ی یک نسل متعلق به یک جامعه نیزمحدود نیست: یک ملت جریانی طولانی است که معمولأ ازگذشته های دور به راه افتاده و بسوی نسل های آینده ی خود درحرکت است و همانطور که یک نسل از مردم جهان حق ندارد محیط زیست را که به همه ی نسل ها، بلکه به همه ی موجودات زنده تعلق دارد نابود کند، یک نسل از ملتی نیزحق ندارد، فرهنگ و هویت خود را که مرده ریگ ِ صدها نسل ِ پیشین از نیاکان اوست و باید به آیندگان منتقل گردد، بدستاویز احترام به "توده های خشمگین" بدست نابودی بسپارد. نخبگان واقعی، آنها که با انتقال میراث معنوی و فرهنگی مردم ایران به نسل های بعد ازخود، حتی درزیر سلطه ی فاتحان خونخوار، ایران و ایرانیت را ازخلال سده های درازدوام بخشیدند، پاسداران اصلی این میراث و این هویت بوده اند. تنها جاهلان لاعلاج و عوامفریبان دکاندارمی توانند این حقیقت را که بختیار در آن جمله ی نقل شده از او بیان کرده بود، انکار کنند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توضیح : شماره هایی که در متن، در پایان نقل قول ها، بصورت اعداد میان هلالین ( ) آمده متعلق به مقالات آقای محمود دلخواسته بوده است.

مَـآخذ ما با علائم سجاوندی مانند ╪ ، *، †، ‡، و مکررهای آنها مشخص شده اند.

††••) پیـِر کلاستر، فیلسوف، قوم شناس و مردم شناس فقید فرانسوی، عضو سابق مرکز ملی پژوهش های علمی فرانسه(CNRS)، در تاًلیفات خود که معروف ترین آنها جامعه علیه دولت (به فرانسه) نام دارد، از میان اقوام گوآ یاکی، گوآ رانی، یانومامی و شولوپی ِ پاراگوئه و برزیل، طایفه های (کلان های) کوچکی را مثال می زند که بهترین شکارچی را بعنوان رهبر انتخاب می کنند چه او می تواند با محصول شکار خود کمبود اعضاء ِ دیگر طایفه را جبران کند. کلاستر توضیح می دهد که گاه در صورت امتناع مرد منتخب اعضاء "کلان" او را قهرأ( با تنبیه بدنی) به قبول رهبری وادار می کنند!

Pierre Clasatstrs, La société contre l"État. , Minuit, 1974.

) Henri Bergson, Les Deux sources de la morale et de la religion†††•

*) به روی کسی تیر اندازی نشود، مگر در دو صورت :

۱. در صورتی که به سوی شما یا یک هدف حساس (کلانتری، ژاندارمری، پادگان نظامی، و نظائر اینها) تیراندازی شود.

۲. در صورت مشاهده ی افراشته شدن پرچمی که ایرانی نباشد.

ترجمه از

Chapour Bakhtiar, Ma Fidélité, Albin Michel, Paris, 1982, p. 182

ترجمه ی فارسی کتاب : شاپور بختیار، یکرنگی، ترجمه ی مهشید امیرشاهی، چاپ نهضت مقاومت ملی ایران، ص.۲۳۱.

**) شنبه هشتم بهمن ۱۳۵۷ برابر بیست و هشتم ژانویه ۱۹۷۹ میلادی

ده‌ها کشته در درگیری‌های خونین تهران

روزنامه اطلاعات می‌نویسد که بنا بر گفته شاهدان عینی، در ساعت ۱۳، گروهی از افرادی که لباس شخصی بر تن داشتند با خروج از ساختمان ژاندارمری که در خیابان سی متری قرار دارد، با سنگ به اتوبوس‌های ژاندارمری حمله کرده و سپس به داخل ژاندارمری برگشتند.

مدت کوتاهی بعد، مأموران از بالای ساختمان ژاندارمری به روی مردمی که برای تماشای این صحنه دور اتوبوس‌ها و روبه‌روی ساختمان ژاندارمری جمع شده بودند، آتش گشودند که در دم عده‌ای از مردم نقش بر زمین شدند.

از بالای ساختمان‌های مجاور نیز عده‌ای از ژاندارم‌ها که لباس شخصی بر تن کرده بودند به روی مردم تیراندازی می‌کردند. در پی این تیر‌اندازی‌ها مردم وارد کارزار شده و به درگیری با نیروهای ژاندارمری پرداختند.

این درگیری‌ها تا ساعت هشت شب ادامه داشت. در این میان مردم برای جلوگیری از عبور و مرور خودروهای ارتشی، خیابان‌ها را با اتو‌مبیل‌های متعدد بستند. بر طبق اعلام رادیو، در این درگیری‌ها ۲۷ تن کشته و ۴۰ نفر زخمی شدند.

شاهدان عینی و مردم، عده‌ی شهدا را ۱۵۰ نفر و زخمی‌ها را ۶۰۰ نفر اعلام می‌کنند. خبرگزاری‌های بین المللی، زد و خوردهای دیروز تهران را پس از واقعه میدان ژاله در هفده شهریور، خونین‌ترین حوادث تهران خوانده‌اند.

سه تن از کشته‌شدگان از سربازان ژاندارمری بوده‌اند. روزنامه اطلاعات از قول شاهدان عینی می‌نویسد که به هنگام حمله به ساختمان ژاندارمری، سه تن از سربازان ژاندارمری لباس‌های خود را از تن به در کرده و به سوی مردم رفته‌اند که ناگهان از پشت به گلوله بسته می‌شوند.

اما فرمانداری نظامی تهران با صدور اطلاعیه‌‌ای وقایع را به گونه‌ای دیگر بیان می‌کند. فرمانداری نظامی تهران می‌نویسد: در حدود ساعت ۱۵، تعداد زیادی از خرابکاران که برخی از آن‌ها به مسلسل و جنگ‌افزارهای دیگر مسلح بودند و دیگران نیز سنگ و چوب به همراه داشتند از پشت بام‌ها و ساختمان‌های مجاور میدان ۲۴ اسفند به نگهبانان و پاسداران مأمور حفاظت ساختمان ستاد ژاندارمری کشور حمله و قصد آتش زدن ساختمان را داشتند که با دفاع مأموران ژاندارمری روبه‌رو شدند.

در این رویداد مأموران فقط از تیراندازی هوایی، گاز اشک‌آور و ماشین آب‌پاش استفاده کردند. اما مهاجمین با اسلحه به سمت مأموران تیرانداری کردند...

تعدادی از مأموران فرمانداری نظامی تهران و حومه که به قصد کمک عازم ستاد ژاندارمری بودند جلوی دانشگاه تهران با عده زیادی عناصر آشوب‌طلب و مسلح روبه‌رو می‌شوند که به سمت مأموران نظامی مبادرت به تیراندازی می‌کنند و مأموران برای حفظ جان خود متقابلاً شروع به تیراندازی می‌نمایند که در این برخورد حدود ۴۰ نفر زخمی می‌گردند...(تأکید از نویسنده ی این مقاله است)

یک‌شنبه نهم بهمن ۱۳۵۷ برابر بیست ونهم ژانویه ۱۹۷۹ میلادی

چریک‌های فدایی با حمله به ژاندارمری چند نفر را کشتند

ساعت پانزده و نه دقیقه بعد از ظهر امروز، سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران بار دیگر مبادرت به انجام یک عملیات مسلحانه دیگر نمود. به نوشته روزنامه اطلاعات دهم بهمن، ساعت پانزده و نه دقیقه بعد از ظهر امروز، دو موتور‌سوار مسلح، به ستاد ژاندارمری واقع در میدان ۲۴ اسفند حمله کرده و با مسلسل این مرکز را زیر رگبار گرفتند.

بر اساس اعلامیه‌هایی که بعد از این حمله در منطقه ۲۴ اسفند پخش شد، سازمان چریک‌های فدایی خلق مسئولیت این حمله را به عهده گرفتند. به گفته شاهدان عینی، افراد مسلح پس از حمله به ژاندارمری، در حالی که مسلسل‌های خود را روی دست بلند کرده بودند آنجا را ترک کردند.

شخصی که خود را عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق اعلام می‌کرد در یک تماس تلفنی با روزنامه اطلاعات گفت: «سازمان چریک‌های فدایی خلق مسئولیت حمله به ستاد ژاندارمری را به عهده می‌گیرد.»

وی افزود: «این حمله توسط یک واحد از رزمندگان این سازمان به وسیله مسلسل و نارنجک صورت گرفته و عده‌ای کشته و مجروح شدند.»

این حملات در زمانی صورت می‌گیرد که بسیاری از سران انقلاب، مخالف رویارویی مستقیم مردم با ارتش بوده و در حال مذاکراتی با سران ارتش جهت پیوستن آن‌ها به انقلاب هستند.

سازمان چریک‌های فدایی خلق هم‌زمان با روی کار آمدن دولت بختیار که منجر به آزادی تمامی زندانیان فدایی شد دست به یک جنگ مسلحانه با آن زده است و در ماه‌های دی و بهمن ۵۷ هفته‌ای نبود که شاهد چند عملیات ترور، بمب‌گذاری و حمله مسلحانه توسط این سازمان نباشیم.

همراه با این عملیات مسلحانه، دانشجویان طرفدار این سازمان نیز در دانشگاه تهران به طرفداری از تحصن روحانیون دست به تظاهرات زده و شعار می‌دادند: «نه قانون اساسی، نه سازش سیاسی ـ تنها ره رهایی، جنگ مسلحانه.»

منظور دانشجویان طرفدار این سازمان چریکی از سازش سیاسی، از سویی تلاش‌هایی است که توسط مهندس بازرگان جهت سازش میان آیت‌الله خمینی و دولت بختیار صورت می‌گیرد و از سوی دیگر سیاست‌هایی است که مخالف برخورد و رویارویی با ارتش می‌شود. رهبران نیروهای ملی و نیز رهبران روحانی نمی‌خواهند که وارد یک رویارویی خونین با ارتش شوند.

حمله به سرلشکر ژاندارمری

روزنامه اطلاعات دهم بهمن نوشت: در حدود ساعت پنج بعد از ظهر هنگامی که سرلشکر تقی لطیفی، رییس پرسنل ژاندارمری به خانه‌اش خیابان امیر‌آباد می‌رفت، مورد حمله تظاهر کنندگان روبه‌روی دانشگاه که برای حمایت از روحانیون متحصن گرد هم آمده بودند، قرار گرفت. مردم پس از مضروب کردن سرلشکر لطیفی تصمیم می‌گیرند وی را به دانشگاه نزد روحانیون ببرند.

در طول راه در حالی که وی در اسارت بوده، چند نفر به وی حمله کرده با چاقو او را مضروب می‌کنند ولی دیگران مانع از ادامه حمله به وی می‌شوند. در دانشگاه، آیت‌الله طالقانی دستور می‌دهد وی را به بیمارستان یا اورژانس ببرند.

وی را که از ناحیه پشت و سینه به شدت مجروح بود به بیمارستان شریعتی (‌داریوش کبیر‌) می‌برند، ولی به علت این‌که ارتشی بوده به بیمارستان ۵۰۱ ارتش منتقل می‌شود.

***) به عنوان نمونه ای از مؤلفه های اینگونه "جماعت های عوام" نک به: محمد امینی، احترام آزادی ژانویه ۲۰۰۹؛ نیز

http://davarpanahp.blogfa.com/post-548.aspx

« حاجی خان خداداد از شمار مهمترین پشتیبانان مالی کاشانی و فدایـیان اسلام بود که سالیانی پس از دوران بررسی ما، طیب حاج رضایی را زیر سایه خود گرفت. حاجی خان خداداد «صاحب» میدان امین السلطان بود که درآن هنگام بزرگ ترین بازار بار و حیوانات زنده در تهران به شمار می آمد و او کسی است که «دست طیب را گرفت و او را در همان میدان كاسب كرد. طیب از یك بزن بهادر به یك كاسب حبیب خدا كه بارفروش بود و باسكول میدان هم مال او بود تبدیل شد».۱٨

» دیگر میدان داران و بزن بهادرهای تهران هم، پیرامون کاشانی، فدایـیان اسلام و گروه های هم پیوند با سید ضیاء الدین طباطبایی گرد آمده بودند: ناصرحسن خانی معروف به ناصر جگركی، حسین اسماعیل پور معروف به حسین رمضون یخی و برادرش نقی، اصغر استاد علی نقی معروف به اصغر سسكی، علی رضایی معروف به قدم، اصغر بنایی معروف به اصغر شاطر، حاج علی نوری، حبیب مختارمنش، احمد ذوقی، حاجی مظلوم نهاوندی معروف به حاجی سردار، ، برادران طاهری، برادران لاله، اكبر زاغی و دیگران.

زمینه دیگری از پیوندهای همگون و مشترک میان فدایـیان اسلام و سید ضیاء الدین طباطبایی پس از بازگشتش به ایران، انجمن های اسلامی و یا «هیئت های مذهبی» بود که پس از فروپاشی دولت رضاشاه در گوشه و کنار ایران پیدا شدند و شمارشان روز به روز فزونی یافت. سید ضیاء الدین از همان آغاز کار با بسیاری از این گروه ها پیوند برقرار کرد و از آن ها در مبارزه مشترک دربرابر کمونیسم و «بی دینی» که انگی بود بر هراندیشه سکولار، بهره جست. «اکثر قریب به اتفاق تشکیل دهندگان این جمعیت ها، عوام بودند که به اجرای شعایر مذهبی مقید بودند و چون به شدت از جامعه مدرن شده رضاشاه متنفر بودند، از حضور در اجتماعاتی که بوی جامعه مدرن یا روشن فکری می داد، دوری می جستند.... اما با حضور سید ضیاء در عرصه سیاست و تبلیغات ضد کمونیستی و افشای ماهیت حزب توده، تعدادی ازاین جمعیت ها... آگاهانه یا نا آگاهانه هم سو با فعالیت های سید ضیاء گام برداشتند».١٩

«جمعیت مبارزه با بیدینی» یکی از این گروه ها بود که حاج مهدی سراج انصاری، بازرگان بازگشته از نجف و فرزند آیت الله میرزا عبدالکریم کلیبری انصاری، پایه گذارد. باید افزود که شکایت او و تنی دیگر بود که کسروی را به دادگاهی فرا خواند که در یکی از نشست های بازپرسی همان پرونده، فدایـیان اسلام او را کشتند. ...» احترام آزادی

نیز نک. همانجا :

" « آقای محمد مهدی عبد خدایی، پسر یکی از روحانیون آذربایجانی تبار به نام شیخ غلامحسین تبریزی است که باشنده مشهد بود. او در گفتگو با نشریه همشهری می گوید که «الان بیشتر دانشگاه می روم. هفته ای ۳۰ ساعت در دانشگاه تدریس می كنم. تاریخ اسلام، تاریخ معاصر ایران و حركت عالمان شیعه برای حكومت اسلامی درس می دهم. در پژوهشكده امام خمینی در دوره كارشناسی ارشد هم تدریس می كنم. عضو هیات علمی واحد جنوب دانشگاه آزاد هستم. من شاید یكی از نادر اساتیدی باشم كه مدرك دكتری و فوق لیسانس ندارم اما عضو هیئت علمی دانشگاه هستم. به هرحال تشخیص داده اند كه به علت اطلاعاتم از تاریخ اسلام و مبانی تاریخ معاصر عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه شوم».۲٧ پدرش، در بخشی از نامه ای که به حسین فاطمی پس از آگاهی از کوشش فرزندش در کشتن او نوشته، پس از درخواست عفو پسرش، می گوید که محمد مهدی تا کلاس چهارم دبستان بیشتر درس نخوانده و گول دیگران را خورده و «چه خوب است كه محركان این بچه نادان معلوم شوند، آنها را به سزاى اعمالشان برسانند».۲٨"

بر اینگونه "جماعت های عوام"، فهرستی طویل از " جماعت های عوام ِ" نوکیسه ی دیگری از دوران آریامهری ِ شاه که نمونه هایی از مظاهر آنان هژبر یزدانی ها، خرم ها، خیامی ها، ... و بطور کلی همه ی مافیای تحت الحمایگان خانواده ی سلطنت بودند و از "برکت ِ" حمایت این مرکز فساد و چپاول، و با پرداخت حقوق بندگی، ثروت های بیکران اندوخته، و بعنوان مروجان انحطاط و بی فرهنگی در جامعه با دسته های یادشده در بالا هیچ تفاوتی نداشتند، می باید افزوده شود.

٭٭٭٭) نک. مرغ طوفان، همان، ص. ۲۶.

______________________

شاپور بختیار یا مبارزه با فاشیسم

از تهران تا پاریس

بخش دوم (۱)

ع. ش. زند

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

مولانا جلال الدین، دیوان کبیر

اتهام بی اساس و بیشرمانه ی تشویق صدام به حمله به ایران

یا همکاری با او دراین زمینه

بر سبیل مقدمه، و پیش از وارسی زاویه ی ورود افترا از جانب یکی ازمعارضانی که ما بعنوان نمونه انتخاب کردیم، دربحث مربوط به حمله ی صدام حسین به خاک ایران، به این یادآوری بسنده می کنیم که کسانی که هنوز نمی دانند محرک این عمل جنایتکارانه و درعین حال سفیهانه، علاوه برجاه طلبی بیمارگونه ی صدام، طرح دولت آمریکا بمنظورضربه ی کاری به جمهوری اسلامی بود، از واقعیات تاریخ فرسنگ ها عقب اند؛ ضربه ای که آمریکایی زخم خورده، بعد ازخروج جمهوری اسلامی ازمجاری عادی حل و فصل اختلافات بین المللی، و بویژه اقدام به گروگان گرفتن نمایندگان یک دولت خارجی، که بنا به تعهدات بین المللی و ضمانت رسمی ملت شریف و متمدن ایران از مصونیت دیپلماتیک برخوردار بودند، با همدستی انگلستان و دسائس پشت پرده ی اسرائیل، آن را عملی کرد. باری، چنین کسانی، مانند خوش خیالان دیگری که درتعرض صدام به کویت هنوز دست دولت آمریکا را ندیده اند، از واقعیات تاریخ تنها سطح آنها را می بینند و اگراز وجود عمقی هم با خبر باشند آن را با خیالبافی برگذارمی کنند.

قرار و مدارهاي مخفي باند هواداران رونالد ریگان و جمهوریخواهان در پنتاگون و سی آی ای با نمايندگان جمهوري اسلامي، که مدت ها پيش از انتخاب ريگان به رياست جمهوري و بدون اطلاع دولت کارتر صورت گرفته بود و علاوه بر تعويق آزادي گروگان ها، چندسال بعد از آن، در سال ۱۹۸۵به فروش قاچاق اسلحه به جمهوري اسلامي، ابتدا به وساطت اسرائيل و سپس بطور مستقيم، انجاميد و قضيه ي ايران گِيت (Iran Gate) را درپی داشت – واقعيت هايی که بخشی از آنها را دو برنامه ی اخير کانال سوم تلويزيون فرانسه نيز، بمناسبت سی امین سال جمهوری اسلامی از زبان کارگردانان آن و مسؤولان سابق آمریکا افشا کرد –، در سال های نود به تفصيل در تاًليفات اعضاي سابق سي آي اي، و همچنین در آثار متعددی (از جمله بقلم گَری سيک و فخرالدين عظيمی†‡) منعکس شده است .

اتهام بالا را، که ازهمه ی پرگویی هایی که الهامات غیبی به "مورخ" ما القاء کرده اند گستاخانه تر است، چنانکه خواهیم دید، تا کنون هیچ منبع یا شخصیت معتبر و آبرومندی به شاپور بختیار نبسته است. ببینیم مستند "مورخ" باریک بین ما، چیست. ایشان می نویسند:

" آقای بختيار هيچگاه آن صداقت و شجاعت را پيدا نکرد که تمامی حقيقت را بگويد و لذا کار تحقيق برعهده روزنامه های معتبر فرانسوی افتاد که حدود ۹ ماه بعد از حمله عراق موضوع رابطه وی با صدام را با جزئيات افشا کنند. برای مثال، روزنامه لوموند با اشاره به مدارک بدست آمده از سوی محافل فرانسوی، جزئيات طرح صدام- بختيار را اينگونه بر ملا کرد: «ستاد مشترک ارتش عراق قرار بود در عرض کمتر از يک هفته خوزستان– به قول عراقيها عربستان- را اشغال کند و کردها مناطق کردنشين را در دست بگيرند و روز ۵ اکتبر در اهواز شاهپور [کذا] بختيار حکومت آزاد تشکيل دهد." (۶)

"بختيار خودش هم تحت فشار رسانه هايی که به حقايق معامله وی در بغداد پی برده بودند، يک ماه بعد از حمله عراق اظهار کرد که با صدام موافقتی شامل ۳ بند انجام داده بود: «به زير کشيدن خمينی، برقراری روابط حسنه بين دو کشور و حل مسئله کُرد يکبار برای هميشه.» " (۷)

این نوشته ازجانب کسی که برای مجموع مقاله ی خود ۴۷ حاشیه (تحت عنوان زیرنویس) ذکر می کند و تازه درجایی هم به «آرشیو های تازه منتشرشده» ای اشاره می کند که گویا فرصت استفاده از آنها را هنوز نیافته است (کیست که با این رجز خوانی ها دچاربلوف نشود؟) البته ازیک کوری دیگر، یا تظاهردیگری به کوری، حکایت می کند.

آیا می توان فرض کرد کسی که برای افترای خود به دو شماره روزنامه ی فرانسوی لوموند (آنهم با عدم ذکر مأخذ فارسی که ازترجمه ی غلط آن استفاده شده است!) استناد می کند، از نتیجه ای که بدنبال این اتهامات دامن روزنامه ی لوموند را گرفته بی خبرباشد؟ البته این فرض درباره یک فرد عادی یا یک روزنامه باف جنجالی ِسطح پایین قابل فهم است ولی برای کسی که داعیه ی تاریخ نویسی دارد چه؟

اما آنچه که دم خروس را از پس قسم های ...(۴۷ حاشیه برمقاله) بخوبی ظاهر می سازد این است که، درست اندک زمانی پس ازمقاله ی دیگر ِهمین "تاریخ نویسِ" باریک بین ِما علیه دکتر بختیار، در ماه مارس ۲۰۰۸، در نشریه ی "انقلابِ [هنوز]اسلامیِ" آقای بنی صدر، مقاله ای درپاسخ به دشمنان زنده یاد بختیار به قلم آقای مهندس حمید ذوالنور، درتارنمای نهضت مقاومت ملی ایران، برای دومین بار منتشر شد، مقاله ای که ضمن آن درباره ی این مفتریان چنین می خوانیم:

«اگرمأخذ و منبع اتهامات» شان «به دکتر بختیار براساس ادعاهای عوامل جمهوری اسلامی باشد باید گفت وای برایشان و درغیر این صورت مآخذ خود را درمورد اتهامات نسبت داده شده به دکتربختیارباید هرچه زودترانتشار دهند.»؛ که آنها « بدون ارائه هیچگونه دلیل ومدرکی اتهاماتی را اثباتاً تکرارکرده اند که درخوریک انسان آزاده و آرمانخواه نمی تواند باشد. زیرا آرمانخواهی واعتلاجوئی جزبا پای بندی به بعضی مراتب اخلاقی که در رأس آن انصاف قراردارد سازگاری نمی تواند داشته باشد. انصاف یعنی داوری دیگران و خود برحسب موازین مورد قبول بشرمتمدن، زیرا درجامعه مدنی و دموکرات چون اِتهامی به کسی وارد شد هم قانون وهم افکارعمومی دلیل می طلبد و درصورت عدم ارائه دلیل [اتهام زننده] مُفتَری شمرده خواهد شد و قابل مجازات خواهد بود.»

آقای مهندس ذوالنور درمقاله ی خود چنین ادامه می دهد:

«چنانچه درفرانسه روزنامه لوموند همين اِتهام را تلويحاً (با واسطه گري يکي ازخبرنگاران آن که با بعضي ازسران جمهوري اسلامي روابط دوستانه داشت) متوجه بختيارکرد. و بدنبال آن دادخواستي ازطرف دکتر بختيار ونهضت مقاومت ملي عليه روزنامه دردادگستري فرانسه مطرح گرديد وبالاخره روزنامه لوموند محکوم به پرداخت غرامت سمبوليک و اِنکارمقاله خود [انتشار رديه ي دندان شکن دکتر بختيار] درهمان روزنامه شد.» (تأکيد ها از ماست؛ توضيح اينکه پرونده ي قضايي قطوراين ماجرا که به عقب نشيني ِ لوموند انجاميد درآرشيوهاي نهضت مقاومت ملي ايران موجود است)

برهيچ قانوندان و کارشناس امور مطبوعاتي و اخبار سياسي پوشيده نيست که، روزنامه اي با اعتبارجهاني لوموند، و احاطه ي کامل و دسترسي آن برهمه ي آرشيوهاي خبري جهان، اگر سرِمويي سند و برهان درتأييد افتراي مغرضانه ي روزنامه نگارِ بي وجدان و خود فروخته ي خود در اختيار داشت، پس از مدتي طولاني دفع الوقت و بسردواندن شاکي، دردفاع از حيثيت خود تا پايان ِکارايستادگي کرده، برسر موضع خود مي ماند و به هيچوجه با درج رديه ي دندان شکن دکتر بختيار به تسليم تن درنمي داد! اگر سرانجام به اين کارتسليم شد بدين سبب بود که درصورت امتناع درهرحال به حکم قانون به اين کاروادارمي شد و جريمه ي سنگيني هم مي پرداخت!

حال ما پرسش بالا را به اين شکل تکرارمي کنيم. نويسنده اي که داعيه ي تاريخ نويسي دارد و با آراستن مقاله ي خود به ۴۷ يادداشت پانوشت به منظور رد گم کردن از راه مستند جلوه دادن کار خود (يعني قسم هاي حضرت عباس)، و اشاره به "آرشيو هايي که هنوز فرصت استفاده از آنها را نکرده است (!)"، ولو اينکه اتهام لوموند را خوانده باشد، اما حتي اصل رَدّيـه ي مبسوط و دندان شکن زنده ياد بختيار برافتراي روزنامه ي لوموند را که آن روزنامه تحت فشار قانون ناچار از انتشار آن شد، در آن نشريه نخوانده باشد – امری که خود نقصاني نابخشودني درکار کسي است که اتهامي را بدون تحقيق کافي تکرارمي کند –، ولي با توجه به مقاله اي که بخشي از آن در بالا نقل شد، و در تاريخ هجدهم آوريل ۲۰۰۸ براي دومين بار هم در تارنماي نهضت مقاومت ملي ايران (NAMIR) منتشر شد، چگونه مي تواند بدون توجه به چنين اطلاعي و دست کم تحقيق بيشتري درباره ي چند و چون آن، افترايي را که روزنامه اي با شهرت جهاني لوموند با درج رديه ي آن عملأ پس گرفته، از قول همان روزنامه تکرار کند(!)؛ يا اگر تکرارمي کند، چنين وانمود کند که ازدنباله ي آن، که آنهم درهمان روزنامه منعکس شده، بيخبر است؟

براي کسي که با داعيه ي تاريخ نويسي سنگين ترين افترا را به يک شخصيت تاريخي استثنائي وارد مي کند "بي خبري" عذري پذيرفتني نيست. کسي که نه فقط از جزئيات بلکه ازاُمّــَهات ِاسناد مربوط به امري بي خبراست نبايد به خود اجازه ي "تاريخ نوشتن" پيرامون آن موضوع را بدهد؛ و اگر نوشت نبايد به خود اجازه ي داوري و افترا زدن دهد! واگر چنين کرد و رسمأ ازکارخود ابرازپشيماني ننمود افترا دامن خود او را مي گيرد، يعني مفتري شمرده مي شود!

نقل قول هاي نشريات کم اعتبارترجهان نيز بطريق اولي ازاين قاعده مستثني نيستند. چه بسيار اتفاق مي افتد، و همه حتي دردموکراسي هاي غربي بارها شاهد آن بوده اند، که نشريه اي قول مصاحبه شونده اي را يا ناقص و مثله شده نقل، يا از راه سهو آن را غلط منتقل کرده، يا حتي به عمد مورد تحريف قرارداده، و اعتراضات يا تصحيح شفاهي شخصيت هاي سياسي يا سخنگويان آنان دراينگونه موارد بدون اينکه هرباره باشد امرنادري هم نيست. درمورد شخص شاپور بختيار، به عنوان مثال، روزنامه ي معتبر فرانسوي فيگارو، در روز سي و يکم سپتامبر ۱۹۹۰، يعني بلافاصله پس از حمله ي آمريکا به عراق براي بيرون راندن ارتش اين کشور از کويت، مصاحبه اي با نامبرده انجام داده بود. دکتربختيار ضمن تکرار نقطه ي نظر هاي هميشگي خود نکته اي نيز افزوده بود که به طرز ترسيم نقشه ي عراق بعد از جنگ اول و مقايسه ي ميان سواحل عراق و کويت مربوط مي شد. از آنجا که روزنامه نگار فيگارو اين قسمت از اظهار نظر مصاحب شونده را بکلي نادرست نقل کرده و دستاوريزي به هواداران ديکتاتوري شاهنشاهی گذشته براي حمله به شاپور بختيار داده بود، همان روز از طرف دفتر دکتربختيارتصحيح نامه اي براي دفترآن روزنامه ارسال شد که بدون هيچ مسئله اي در شماره ي روز بعد آن روزنامه منعکس گرديد.

وانگهي، چطورمي توان قبول کرد که کسي اعلاميه دکتر بختيار درموقع شروع جنگ و محکوم کردن آن را نخوانده باشد و در اين زمينه به دعوي نوشتن تاريخ بپردازد.

دکتر بختياردراعلاميه اي که بلافاصله پس از حمله ي ارتش عراق به خاک ايران منتشرساخت نتايج شوم اين فاجعه براي هردو کشوررا يادآورشد. او همچنين به سرعت به بغداد رفت تا صدام حسين را با گوشزدکردن شکست حتمي او دربرابرحس شديد ميهن پرستي هموطنان ايراني خود و اراده ي نيرومند آنان دردفاع از وجب به وجب خاک ايران و آمادگي ملت ايران براي جانبازي دراين راه، ازادامه ي اشتباه فاجعه بار و بزرگي که با تجاوز به ايران مرتکب شده بود منصرف سازد. او دراعلاميه ي خود دراين باره از جمله گفته بود:

«درشرايط ناگوارو خطيري که ملت قهرمان ايران درحال مبارزه عليه حکومت سياه و استبدادي خميني است، تحريکات مستمر و مغرضانه رژيم روحاني نمايان در تحميل حکومت خود از يک سو و دخالت در امور ساير کشورها از سوي ديگر به دولت عراق امکان داده است تا با استفاده ازآشفتگي حاکم بر کشور به خاک ميهن عزيزما حمله ورگردد و مصيبت تازه اي براي مردم ستم ديده ايران ببار آورد. با درود فراوان به ارتش دلير ايران که عليرغم همه نامردمي ها و بي عدالتي هاي رژيم غاصب خميني دربرابرتجاوزبيگانه مردانه قد برافراشته و جان برکف ازخاک وطن دفاع مي کند و همچنين با درود به مردم شجاع و ازجان گذشته اي که همدوش ارتش خود، دراين جنگ ميهني شرکت نموده اند، آمادگي خود را، همانطور که قبلا هم اعلام داشته ام، جهت بکار بردن کليه امکاناتي که در اختيار دارم به منظوردفاع ازتماميت ارضي و استقلال ميهنم اعلام مي دارم.»

از اعلاميه ي دکتر شاپور بختيار - پاريس ۲۱ مهرماه ۱۳۵۹(نک: تارنماي نهضت مقاومت ملي ايران http://www.namir.info/)

باری، کیست که نداند که دکتر شاپور بختیار درباره ی حمله ی عراق به خاک ایران بارها و بارها درمُصاحبه ها و گفتارهای خود اعلام کرد که «این جنگ هدیه ایست به جمهوری اسلامی و وسیله ایست برای تقویت وتداوم آن»، چه این نظام آنرا وسیله ای قرار خواهد داد برای سرپوش گذاشتن برناتوانی های خود در اداره مملکت و سرکوب اعتراضات مردم که در حال اوج گرفتن بود و بی جهت نبود که آقای خمینی «این جنگ را رحمت الهی » نامید.

بالاخره نيز وقتي نيروهاي متجاوز عراقي به خارج ازمرزهاي ايران رانده شدند و شوراي امنيت سازمان ملل قطعنامهً آتش بس و متارکه ی جنگ را تصويب کرد، و درزمانيکه کشورهاي عربي حاضر به پرداخت ميلياردها دلار بعنوان غرامت جنگي به ايران بودند، نهضت مقاومت ملي ايران، و در رأس آن دکتر بختيار، تنها گروه سياسي بود که آن قطعنامه را تأئيد کرد و براجراي آن اصرارمي ورزيد. مضافأ به اين که عاقبت کار، يعني آن خط مشي را نيز که پيرو ِآن دراثراِمتناع جمهوري اسلامي در اجراي آتش بَس و شعار ِ«فتح قدس ازطريق کربلا» هزاران نفرِ ديگرجان باختند و صد ها ميليارد غرامت واردشده به ملت ايران به دولت متعرض بخشوده، و ميليون ها دلار نيز لِفت و ليس شد و بالاخره کار به نوشيدن جام زهرکشيد ــ همه مي دانند؛ و نيز اينکه آقاي خميني حتي در نطقش به مناسبت قبول قطعنامه ۵۹۸ باز دست از رجزخواني هايش بر نداشت و همچنان مي خواست اسلامش را به تمام نقاط دنيا صادر نمايد و گفت :

«ملي گراها تصورنمودند ما هدفمان، پياده كردن [کذا] اهداف بين الملل اسلامى در جهان فقر و گرسنگى است.

ما مى گوييم تا شرك و كفر هست، مبارزه هست.

و تا مبارزه هست، ما هستيم.

ما بر سر شهر و مملكت با كسى دعوا نداريم. (!)(تأکيد ازماست)

ما تصميم داريم پرچم لا اله الا اللّه را بر قلل رفيع كرامت و بزرگوارى به اهتزاز درآوريم." و رجزهاي ديگري ازاين دست...

براي ثبت درتاريخ ذکر اين نکته ي مهم ضروري است که مناسبات و ديدارهاي دکتر بختيار با سران يا مسئولان بلند پايه ي کشورهاي جهان چون سلاطين، رؤساي جمهور، نخست وزيران، يا احتمالأ وزيران (آقاي ژيسکار دستن رئيس جمهور فرانسه، انور سادات و حسني مبارک رؤساءِ جمهور مصر، پادشاه عربستان سعودي، يا صدام حسين رئيس جمهورعراق)، همواره صورت رسمي داشته و همراه با آداب مرسوم در ديدارهايي بوده که در آنها بالاترين مرتبه ي هر شخصيت درگذشته يا حال ِ او با توجه به شئون متعلق به آن مرتبه باید رعايت شود. به عنوان مثال، ترتيب يک ديدار با يک وزير، به لحاظ تفوق مقام نخست وزير بر وزير، به صورت ديدارآن وزيرازنخست وزير سابق ايران صورت مي گرفت، و نه بر عکس.

بعنوان مثال روزی که به دعوت تلویزیون فرانسه قراربود شاپوربختیار و رولان دوما وزیر خارجه ی فرانسه، مشترکأ در یک بحث تلویزیونی شرکت کنند، چون وزیر خارجه ی فرانسه، که به جمهوری اسلامی بسیارنزدیک بود و از احاطه ی کامل طرف بحث به زبان فرانسه و سیاست بین المللی بخوبی آگاهی داشت، زیر بار یک بحث درشرایط برابر نرفت. دکتر بختیار نیز امتناع خود از شرکت دربحث در شرایط نابرابر را اعلام کرد.

زمامداران جهان که دردوران نخست وزیری شاپور بختیارتوانسته بودند از خلال حوادث کشور ما با شخصیت قوی و منش استثنائی او آشنا شوند، بهنگام چنین دیدارهایی می دانستند که با چه کسی روبرو می شوند. همه ی آنها به تجربه ازاین حقیقت آگاه بودند که دربرخورد با بختیار، بر سرِحرمت و منافع ملت ایران با کوهی ازغرورملی و با مدافعی سرسخت بر سر ِمصالح کشورش سروکار دارند، و آنهایی که همچون آمریکایی ها قادربه درک ِ این ظرافت های فرهنگی و تاریخی نبودند، بویژه اینکه سخن ما به دوران رونالد ریگان مربوط است، نمی توانستند با او تماس مستقیمی برقرارکنند‡‡.

پس از اظهارات اهانت آمیزرونالد ریگان رئیس جمهورآمریکا، نسبت به حیثیت ملت ایران، که طی آنها ملت ما را وحشی خطاب کرده بود، در میان ایرانیانی که ازنام و آبرویی درسطح جهان برخورداربودند، دکتر بختیار تنها شخصیتی بود که پاسخی صریح و دندان شکن که تنها واکنش رسمی شایسته به یاوه های آن کاوبوی ِآمریکایی، و درخور مقام و عزت تاریخی ملت ایران بود، برای او فرستاد.

نمونه ای آموزنده از نوع دقت جناب مورخ در ذکر مآخذ و اسامی!

درهیچ محکمه ی جهان مرسوم نیست که نام متهم را غلط بنویسند وغلط قرائت کنند، اما در دادگاه بلخ ِ آقای مورخ عجیب ما، همه چیز را می توان قلب کرد، حتی نام متهم را!

در مورد استنادات این آقای مورخ نوظهور، که پیش از این به نمونه ای ازآن اشاره شد، همین بس که از ابتدا تا به آخر، نه تنها نام ِ کسی را که به عنوان آماج حملات پوچ و مغرضانه ی خود انتخاب کرده است، بطور سیستماتیک غلط می نویسد، بلکه حتی درکار حساس ِ ذکر مأخذ نیز وقتی به کتاب قربانی حملات خود می رسد آن را غلط نقل می کند چه عنوان کتاب مورد بحث چنین است

یکرنگی

شاپور بختیار

اما مورخ بسیار باریک بین و موشکاف ما نام کتاب و نویسنده را که با حروف بسیار درشت بر جلد آن درج شده چنین نقل می کند

یکرنگی

شاهپور بختیار

اگراین کوری نیست (یا کری؛ چه نام یک شخصیت تاریخی را هرکسی به گوش هم شنیده است)، و تظاهر به کوری هم نیست، پس جز کوردلی چه نام دارد؟

اگرجهالت صرف و بی اطلاعی مطلق ازتاریخ ایران، که شاپور بعنوان اسم خاص( حتی گذشته از نام سه پادشاه ساسانی) درآن جایگاه ویژه ای دارد، نیست، پس جز نیرنگی کودکانه، در پایین ترین سطح ِ ابتذال برای ایجاد تداعی میان نام بختیار با نام افراد خانواده ی سلطنتی سابق، شاه و برادران او، به هر قیمتی که شده، چه می تواند باشد؟

کدام مدرسه رفته ای، نمی داند که کلمه ی شاهپور، مانند شاهدخت، با آنکه معنای روشنی دارد، علاوه بر اینکه اسم خاص نیست، واژه ی کهنی هم نمی باشد، و در دوران خاندان های سلطنتی دیگر، تا پایان قاجاریه وجود نداشته و بکار نرفته است؛ به شهادت لغتنامه ی دهخدا:

«شاهپور.( اِِ مرکب) [اسم ِ مرکب]) پورِ شاه . پسر شاه . فرزند نرینه ٔ شاه . شاهزاده . || (اِخ ) اطلاقی که درعصر پهلوی فرزندان شاه را کردندی بجای شاهزاده . (از فرهنگ نظام ). رجوع به شاپور شود.» (تأکید از ماست)؛

و دررجوع به اسم خاص شاپور، همین لغتنامه پنجاه مورد از اسامی خاص، را ذکر می کند که بخش اعظم آنها، به شکل ساده ی شاپور، نام ِ شخصیت های شهیرِتاریخی است، و بخش کمتری از آنها که کلماتی مرکب اند نام های تاریخی و جغرافیایی، مانند جُندی شاپور(یا گندی شاپور).

بعلاوه حتی درعصر ما نیز شاپورهمچنان اسم خاصی است که هزاران خانواده ی ایرانی بر فرزندان ذکورخود می گذارند. اما گویی این امر پیش پا افتاده هم در مخیله ی کوچک جناب مورخ ما نمی گنجد.

در نتیجه پاسخ ما به پرسش بالا این است: نه کوری، نه تظاهر به کوری، نه کوردلی؛ بلکه شدت باریک بینی و دقت بیش از اندازه در نقل صحیح حقایق و مآخذ آنها! آیا به بیراهه نمی رویم؟

آیا توسل به چنین ابتذال کودکانه ای ازجانب مردی با موهای سپید، که خود را مورخ هم می داند واقعأ خنده آورنیست. راستی که کارِ این جامعه به کجا کشیده است؟

این کوری دست کم چهارباردر ذکر غلط ِ مأخذ، و دست کم دوازده بار در متن رخ می دهد. یعنی اگر نویسنده استعداد بیشتری داشت و بجای مقاله، رمانی با همین کلمه ی شاهپور می نوشت، شخصیت رمان او به یک معما تبدیل می شد و برای فهم خواننده بشدت ایجاد مشکل می کرد!

دردنیایی که باستان شناسان خرد ترین قطعات یافته شده در کاوش های خود را با کمال دقت و مراقبت ازگزند حوادث محفوظ می دارند و از انواع جدیدترین وسائل و روش های فنی و علمی استفاده می کنند تا مگر اطلاعاتی هرچه باریک تر درباره ی گذشته های دور از دسترس استخراج کنند و پرتوی هرچه نافذ تر بر دوران های دیرینه ی انسانیت یبافکنند؛ در دورانی که ادیبان و متن شناسان پس از عمری ممارست می کوشند تا با مقابله ی روشمند حد اکثر نـُسَخ ِ خطی اصیل موجود، درست ترین روایت دواوین شعرا، یا اصلی ترین دست نوشته ی یک اثر موسیقی را بدست آورند و درجستجوی چنین هدفی درمقابل هیچ مانعی بازنمی ایستند و از تحمل هیچ رنجی روی برنمی تابند؛ در جهانی که مورخان و زبانشناسان کوشیده اند و همچنان می کوشند تا کهن ترین ریشه های واژه های امروزی هر زبان و قدیمی ترین شکل نام های باستانی، بویژه نام های مشاهیر هزاران سال پیش ازاین را به صحیح ترین شکل آن بازسازی کنند، آیا کسی می تواند مدعی ابتدایی ترین گام درتاریخ نویسی باشددرهمان حال شکل بدیهی ِنام واضح شناخته شده ای را هم درمتن و هم در ذکر ماًخذ، که صحت آن یکی ازمقدمات ساده ترین کار ِتحقیقی است، و نه فقط دردسترس همگان قرار دارد، که متعلق به فرهنگ عام است، یا نشناسد یا آگاهانه قلب کند ؟ آیا فوری ترین وظیفه ی چنین "محققی" این نیست که در اولین فرصت درباره ی انگیزه ها، یا دانش بسیار ابتدایی خود، و بطور خلاصه در طریق خود شناسی گام بردارد ؟ اینکه قرن های متمادی، نسل بعد از نسل، به هرزبان و هر شیوه، به شعر و به نثر، و فارسی و عربی گفته اند خود را بشناس:

خود را بشناس تا خدایت را بشناسی

مَن عَرَفَ نفسِه فََـَقــَد عَرَفَ رَبِـِه،

(حدیث)

اندراین ره که راه ِ مردان است

هر که خود را شناخت مرد آن است

(حکیم سنایی غزنوی)،

ای دل گرت شناختن راه حق هواست

خود را بدان، که عارف خود عارف خداست

(ابن یمین)،

(...)،

از این جهت گفته اند که بدون شناختن خود نه شناختن حقیقت ممکن است و نه، بطریق اولی، شناختن حق! و نخستین و رهایی بخش ترین ثمر ِخود شناسی نیل به فروتنی است، فروتنی قلبی و صادقانه و نه ریایی، که شخص را از وسوسه های خود نمایی و خود فروشی و قدرت طلبی درامان می دارد.

اگر ناچار از چنین توضیحاتی می شویم خواننده تصدیق می کند که مسئولیت آن برعهده ی ما نیست؛ برعهده ی کسانی است که بدون اندک آگاهی و کارآزمودگی درآنچه تحقیق می نامند، با استفاده از محیطی آشفته که کسی سخنان نسنجیده ی کسی را حسابرسی نمی کند، به خود اجازه ی هر بیهوده گویی، حتی استنساخ و نقل غلط ِ نام ِ،نه یک شخصیت اوستا یا اوپانیشاد ها، بلکه یک چهره شناخته شده ی تاریخ زنده ی معاصرراهم می دهند ‡‡‡؛ ‡‡‡‡ .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

†‡) Garry Sick, October Surprise, America’s Hostages in Iranand the Election of Ronald Reagan, New York, 1991; F. Azimi, The Quest for Democracy in Iran …, Harvard University Press, 2008, pp. 360-63, 367-69, 374.

‡‡) اینجا درباره ی نگاه و روش برخورد دکتر بختیار نسبت به سیاست ایالات متحده یک یادآوری تاریخی مهم ضرورت دارد.

در دوران دولت امینی، زمانی که جبهه ملی توانست مردم را به اجتماعی در میدان جلالیه ی آن زمان دعوت کند، اجتماع موفقی که به میتینگ صدهزار نفری موسوم شد، بختیار یکی از سخنرانان رسمی جبهه ملی بود. برخی از رهبران جبهه ملی که با موقعیت متزلزل امینی حمله ی مستقیم و فوری به سیاست آمریکا را به مصلحت روز ندانسته بودند احتیاط بیشتری را لازم می دانستند و رعایت آن را از سخنرانان خواسته بودند. اما آنچه آن روز اجتماع بزرگ جلالیه، یعنی اولین تظاهرات بزرگ بعد از ۲۸ مرداد را با ابراز احساسات حاصران به لرزه درآورد سخنان بخت÷یار بود، زمانی که او اعلام کرد« ما [در صورت تشکیل دولت جبهه ملی] در پیمان های ظالمانه ی منعقد شده از طرف دولت ایران با دول دیگر، از جمله پیمان سنتو، تجدید نظر خواهیم نمود.»، و کسی که در موهومات موجود در یکی از نمونه هایی که در این مقاله بدان اشاره شد، گستاخانه متهم شده که سیاست خود در قبال زیادت طلبی های آیت الله خمینی را بنا به رهنمود های کارتر تنظیم می کرده، همان کسی است که پس از متینگ تاریخی جلالیه، بدلیل صراحت لهجه دربرابر سیادت طلبی آمریکا، مدت مدیدی مورد انتقاد برخی از همترازان خود در جبهه ملی قرار گرفته بود. نک، مرغ طوفان، همان، ص۱۴.

‡‡‡) حال دیگر چه جای شگفتی از اینکه چنین "محققی" از« اجماع متخصصان انقلاب » درباره ی انقلاب ۱۳۵۷ ایران سخن بگوید. گدشته از این که اجماع یکی از اصول چهارگانه ی فقه اسلامی است ( درکنار ِ کتاب، سنت و عقل) و تازه تعریف خود آن هم از ابتدا میان نحله ها و مذاهب اسلام محل اختلاف بوده( تعریف خود اجماع مورد اجماع نیست)، اگر از راه توسع ازاین مفهوم اتحاد نظر را اراده کنیم، باید بلافاصله بگوییم که در علوم، خواه علوم جدید و خواه علوم قدیم، هرگز اجماع محلی از اعراب نداشته است. تنها کسانی که تازه در رشته ای زبان باز کرده باشند ممکن است ندانند که حتی درعلوم دقیقه مانند ریاضیات، منطق و فیزیک نیز از آغاز تکوین روش ها و فرضیه های جدید در این رشته ها هرگز بر سر هیچ فرضیه ای اجماع بوجود نیامده است. نظریات اساسی گالیله و نیوتون از همان ابتدا مورد بحث و معارضه ی متخصصان معاصر آنان قرارگرفت. زمانی که یکی از عمده ترین مشکلات نظریه نیوتون ( اثر نیروی جاذبه با وحود فاصله میان دوجسم ) با نظریه نسبیت عمومی آینشتین مرتفع شد، در نظریه اخیر مشکلاتی بو حود آمد که هنوز ادامه دارد و مهمترین آنها به ساده ترین زیان عدم همخوانی آن با فیزیک کوانتوم ( یعنی فیزیک کوانتوم میدان ها) است که تقریبأ همزمان با آن بوجود آمد. حتی پیش از پیدایش معضل اخیر، در ابتدای قرن بیستم ، متخصصان تاریخ علم، بویژه فیزیکدان فرانسوی پیر دوهم (Pierre Duhem) در تاًلیفات خود، از حمله کتاب " نظریه در فیزیک" (La Théorie Physique) با استناد به مثال ها و ادله ی فراوان متذکرشده بود که نظریه ی نهایی یا دائمی در فیزیک امکان پذیر نیست. حتی همین نظر پیر دوهم نیز، به شکلی که او بیان کرده بود، خود مورد "اجماع " صاحبنطران بعد از او قرار نگرفته است !... در ریاضیات، بحث هایی که به علت وحود تناقضات موجود در این رشته ، در قرن نوزدهم در طرح تئوری جدید اعداد بوجود آمد، با اینکه اعداد یکی از ارکان ریاضیات بشمارمی رود، و با وجود ِ، یا به علت ِ، اثبات قضایای بسیارمهمی ( دو قضیه ی معروف گودل" Kurt Gödel "، منطقی و ریاضیدان بزرگ اتریشی) که دریچه های حدیدی را به روی این علم باز کرده، تا امروز نظریه ی کاملی که محل اتفاق همه ی ریاصی دانان باشد بوجود نیامده است. البته چنین حاشیه ای جای تفصیل در این مباحث نیست وگرنه دامنه ی موضوع بیکران است.

این تصور نیز که وجود کاربرد های بسیاری از نظریات علمی، که همواره در محدوده ی تقاریب عملی اعتبار دارند، دلیل اعتبار کامل و قطعی شکل نظری آنهاست تصوری است باطل و ابتدایی.

حال تنها اضافه می کنیم درجایی که درعلوم دقیقه اتفاق نظر متخصصان امکان پذیر نباشد، چگونه می توان از "اجماع متخصصان انقلاب" ـ آری از امکان اجماع، فرآیندی به پیچیدگی انقلاب سیاسی ــ سخن گفت و آنگاه خود را محقق پنداشت.

‡‡‡‡) در یکی از نوشته هایی که به قلم یک مبارز ملی باسابقه اندک زمانی پس از قبول نخست وزیری از طرف شاپور بختیار، بدون ذکر نام نویسنده، منتشر شده و طی آن نویسنده از جمله خاطراتی را نیز نقل می کند که همگی جنبه ی سیاسی دارد، به نکته ای در این باره بر می خوریم که مربوط به سال های بعد از کودتاست. نویسنده نقل می کند که : بیزاری او از شاه «در محاورات عادی و خصوصی و تلفنی هم همیشه آشکار بود، و برای کسانی که او را می شناختند مسلم بود که در این بیانات [سرزنش سخت و طرد کسانی (بویژه از دوستان و همرزمان قدیم) که، ولو به قصد خدمت به مردم، پست سیاسی در دولت می پذیرفتند] صادق است و بهیچوجه تظاهر نمی کند و ریا نمی ورزد. او حتی به کسانی که اشتباهأ نام کوچکش را به جای شاپور، شاهپور تلفظ می کردند با ناراحتی تذکر می داد که " آقا من شاهپور نیستم و از این تلفظ نیز خوشم نمی آید؛ من شاپورم و بختیار.» همان، ص. ۱۳.

ع. ش. زند

چو رسی به طور ِ سینا ا َرَنی مگوی و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب لــَن تــَرانی

رضی الدین نیشابوری

شاپور بختیار یا مبارزه با فاشیسم

از تهران تا پاریس

بخش دوم (۲؛ الف)

حال اگر ما نیز بنوبه ی خود این "مورخ" را، که، تنها بر اساس مغالطه هایی که خود او و ابوالحسن بنی صدر بهم بافته اند، چنانکه قبلأ دیدیم، با استعمال کلماتی چون خائن و خیانت درباره ی شاپور بختیار، فقدان هرگونه آزرمی در فرهنگ خود را به نمایش گذاشته است، گستاخ بخوانیم برما نخواهند گرفت که پای از دایره ی انصاف برون گذاشته ایم. باری، "مورخ" نوظهورما که، پس از توسل به چنین واژگانی، گستاخی را بدان پایه رسانده که اظهار میدارد «اين نويسنده بر خلاف نظر بعضی از منتقدان ايشان که رگه هايی از وجود روحيات واقعی ملی گرايانه در" ذهنيت " وی [کذا!؛ ترجمه ی فارسی: در منش و اعتقاد وی ] سراغ می گيرند، بر اين نظر است که اين عمل و رفتارهای خارجی [؟] وی است که بايد معيار ملی بودن يا نبودن وی قرار گيرد.»( تأکید و علامات " " از ماست)، در مقام داوری درباره ی ملی بودن و نبودن شاپور بختیار نشسته و حتی وجود رگه ای از روحیه ی ملی در او را هم منکر میگردد(پیداست که او اصیل ترین رگه ی روحیه ی ملی را در "انقلاب اسلامی" آقای بنی صدر یافته)؛

آنهم روحیه ی ملی در کسی که:

ــ با عضویت در حزب ایران در سالهای پیش از کودتای ۲۸ مرداد به نهضت مصدق برای اجرای قانون اساسی مشروطیت، استقلال، آزادی و دموکراسی، پیوست؛

ــ در مقام معاون جوان وزارت کار، درحالی که عملأ کفالت این وزارت خانه در کابینه ی دوم مصدق را به عهده داشت، در کنار رهبر نهضت ملی، از جمله با آماده ساختن اولین قوانین بیمه های اجتماعی کار درایران که به امضاء نخست وزیر رسید، به رئیس دولت محبوب خود و زحمتکشان کشورخدمت کرد؛

ــ پس از کودتا یکی از بنیانگذاران اصلی "نهضت مقاومت ملی" و از ناشران نشریه ی "راه مصدق"، ارگان مخفی این نهضت، بود و اولین زندان های خود را در اثر فعالیت های شدید در این دوران متحمل شد؛

ـ به جرم وفاداری سرسختانه به آرمان نهضت ملی و مصدق پنج سال از عمرش را در زندان های شاه، و مدتی را نیز به نفی بلد( دوری از مرکز، و زندگی اجباری درناحیه ی بختیاری) گذراند؛

ــ علیرغم خویشاوندی نزدیک با ملکه وقت، پیام های تحبیب آمیز او را، درحالی که در زندان بسر می برد و به او پیشنهاد عالی ترین سمت های مملکتی، از جمله وزارت، می شد با قاطعیت و انزجار رد کرده از جمله پاسخ داده بود « قبول این سمت ها برای من مجازاتی خیلی سنگین [تر اززندان و سختی های دیگر] است.»† †؛

ــ برای همیشه از مشاغل دولتی و تدریس در دانشگاه محروم شد و زندگی خانوادگیش در نتیجه ی سرسختی او در مبارزه با رژیم کودتا دستخوش انواع مشکلات و مصائب گردید؛

ــ مصدق را از" فلزی ویژه " می دانست و حکومت او را سرمشق دموکراسی ایران می خواند؛

ــ در کنار سرآمدان نهضت ملی چون الهیار صالح و دکتر غلامحسین صدیقی، در زمره بنیانگذاران و رهبران برجسته ی جبهه ملی دوم بود؛

ــ بهنگام مرگ رهبر نهضت ملی ایران، جزو نادر کسانی بود که خود را به احمد آباد رساند تا رهبر محبوب خود مصدق را احترام گزارد و در بجا آوردن فرائض مربوط به دفن وکفن او صمیمانه شرکت جوید؛

ــ سالی پیش از انقلاب در نامه ای به اتفاق دکتر کریم سنجابی و داریوش فروهر از محمد رضا شاه اجرای قانونی اساسی مشروطیت را - که همواره و حتی پس از کودتا مورد قبول مصدق بود – با لحنی بدورازهرگونه تسامح خواستارشد؛

ــ در ماه های پایانی جنبش آزادیخواهی پیش از انقلاب ِویرانگراسلامی ، از امکان تشکیل دولت به ریاست دکتر صدیقی، آن فرزانه دانشمند و سرآمد مصدقی ها، بعنوان اقدامی که می توانست سرنوشت کشور را تغییر دهد، صمیمانه پشتیبانی کرد؛

ــ هرگز در تظاهراتی که در آن تصویر مصدق بدست ملایان و ایادی آنان، با خشونت و اهانتی پایین کشیده می شد که بوی فاشیسمی که در راه بود بشدت از آن به مشام می خورد، شرکت نکرد؛

ــ با سرفرازی در زیر تصویر بزرگ مصدق خود را به عنوان پیرو وفادار راه او و نخست وزیر قانون اساسی مشروطه به مردم ایران معرفی کرد و سکوت ۲۵ ساله دستگاه استبداد سلطنتی در باره مصدق را برای نخستین بار پس از یک ربع قرن شکست و با اولین حرکت و سخنان خود باعث آشنایی هزاران هزار جوان متولد شده در دوره ی خفقان ِ پس از ۲۸ مرداد که هرگونه یادی از مصدق ممنوع بود، با نام و چهره ی درخشان رهبر نهضت ملی ایران و آرمان های مشروطیت گشت؛

ــ با ماموریت احیاء و اجرای قانون اساسی مشروطیت( که دوسال پیش ازآن در نامه ی خود او دو دکتر سنجابی و داریوش فروهر به شاه تسلیم به آن از وی خواسته شده بود) عهده دار تشکیل دولت قانونی و ملی شد و مورد پشتیبانی دکتر صدیقی و شمار روزافزونی از نیروهای هنوزخاموش اما رو به گسترش ِ جامعه ایران قرار گرفت؛

ــ در همان آغاز نخست وزیری از ۲۸ مرداد برای نخستین بار رسمأ با عنوان درست آن یعنی « کودتای ننگین بیست وهشت مرداد» نام برد؛

ــ پس از پذیرش نخست وزیری، بهمراهی ِ روزنامه نگار برجسته، آقای محمود عنایت، برای ادای احترام بر سرمزار مصدق رفت؛

ــ حتی ذره ای از آرمان های مصدق را به ملایان تسلیم نکرد و دراعلام و پیشبرد آنها نه فقط گامی عقب ننشست، که حتی جایی برای معامله قائل نشد؛

ــ در ۲۲ بهمن، تا چند لحظه پیش ازهجوم اجامربه دفترنخست وزیری در محل اجرای وظیفه اش حاضر بود؛ منزلش به غارت رفت و کتابخانه اش با همه ی کتاب های خطی قدیمی آن بدست کسانی که با کتاب وتفکر سروکاری نداشتند به حوض خانه اش ریخته شد؛

ــ به جمهوری اسلامی و حکومت ملایان چه در هنگام نخست وزیری و چه در روز همه پرسی برای تأسیس نظامی که آن را یک " مجهول مطلق" نامیده بود، با صدور اعلامیه ای ازمحل اختفاء خود در تهران ، " نه" گفت؛

ــ همواره عکس مصدق، نماد آزادی و دموکراسی برای ایران را بر تاقچه ی محل اقامت خود داشت؛

ــ تا آنکه سرانجام در زیر عکس مصدق تیغ شهادت را برگردنش کشیدند.

آیا لازم است داوری شجاعانه دکترصدیقی درباره دکتربختیار به هنگام پذیرش نخست وزیری از جانب او را هم بیاد آوریم؟ دکتر صدیقی که، چون « مراد ِ» خود دکتر مصدق، همواره مصالح ملی را بالاتر از همه ی ملاحظات دیگر قرار می داد (باوجود اصطکاک هائی که در شورای جبهه ملی بین او و بختیار بعلت برخورد دوشخصیت قوی وجود داشت ) درآن هنگامه ی تاریخی، شجاعانه در جواب خبرنگاران گفت: « در دوصفت بختیار جای هیچگونه ابهام و شکی وجود ندارد: یکی وطن پرستی او و دیگری شجاعت ایشان. »

نظرآن استاد فرزانه را با هم بخوانیم :

دکتر صدیقی:

مردم وطن‌پرست کشور به حمایت از بختیار برخیزند

روزنامه اطلاعات

پنج‌شنبه بیست و هشتم دی‌ماه ۱۳۵۷ برابر هجدهم ژانویه ۱۹۷۹ میلادی

دکتر صدیقی در‌باره شخص دکتر بختیار و وضع کشور گفت: «دکتر بختیارآنگونه که من می‌شناسم، دارای دو ویژگی عمده است که شخصیت او را از بسیاری رهبران ملی ممتاز می‌کند. بختیار دارای آن‌چنان شجاعتی است که در این شرایط در زمانی که همه به فکر قهرمان شدن و کسب وجاهتند پا به میدان می‌گذارد.»

وی در ادامه گفت: «ویژگی دوم او عشق و علاقه‌ای است که به میهن دارد. علاقه او به استقلال ایران مسأله‌ای است که در طول سالیان دراز هرگز دچار تزلزل نشده است. و فکر می‌کنم در این برهه از تاریخ این پیروزی ملت است که آدمی مثل دکتر بختیار مأمورتشکیل کابینه می‌شود. »

وی افزود: «بختیار این شهامت را داشته که به میدان بیاید و وظیفه ما و همه رهبران ملی کمک به اوست. باید مملکت را نجات داد. صحبت سر شخص دکتر بختیار، جبهه ملی، یا بنده و شما و حتا اعلی‌حضرت شاه نیست، بلکه بحث بر سر مملکتی است که وظیفه حفظ و صیانتش به عهده ماست. »

ایشان در پایان گفت: «شاید خیلی‌ها در حال حاضر خود را با آنچه ظاهر است تطبیق می‌دهند اما باید درون مسایل را نیز ارزیابی کرد. من معتقدم کار خوب خیلی زود معلوم می‌شود. من مطمئنم مردم وطن‌پرست کشور ما، او را درک می‌کنند و به حمایتش بر‌می‌خیزند»

انکار " رگه ی از آرمان ها و منش ملیون و وطن پرستی" در چنین شخصیتی را فقط کسانی میتوانند بر زبان و قلم جاری کنند ، که اگر مجسمه ی جهالتشان ندانیم پس آنگاه باید بگوییم مامورند و معذور؛ مامور از طرف کسانی که با پی بردن به اینکه بختیار هر روز که از عمر ولایت فقیه می گذرد بیشتر به اسطوره ی تاریخی تبدیل می شود، می کوشند تا با قلب حقایق برای خوانندگان بیخبری که هنوزازدانش ِ نقد تاریخی بهره ی چندانی کسب نکرده اند، بختیاری ساختگی و دروغین بتراشند که با آن اسطوره ی مثبت قابل تطبیق نباشد.

نگاهی به کوشش های رفیقانه و جوانمردانه ی مهندس بازرگان

این بخش ناتمام و غیرمنصفانه خواهد ماند اگر طی آن به کوشش های مهندس بازرگان که تا آخرین لحظه ای که هنوز برای بختیار در مسئولیت خطیری که بر عهده گرفته بود، احتمال موفقیتی می دید، برخلاف کسانی که تا توانستند چوب لای چرخ دولت او گذاشتند، به سهم خود ازهیچ کوششی در راه توفیق او فروگذار نکرد.

درباره ی مقدماتی که برای دیداردکتر بختیاربا آیت الله خمینی در پاریس فراهم شده یا موانعی که در راه آ ن تراشیده شد راست و دروغ بسیار خوانده ایم. در این میان آنچه هیچکس نمی تواند آن را انکار کند این است که بازرگان با کوشش شدیدی که در این راه بکاربرد جای تردیدی درتمایل صمیمانه ی خود به موفقیت بختیار درمسئولیت خطیری که پذیرفته بود باقی نگذاشت. دلیل این امر نیزاین بود که او نیزباطنأ و جدآ خواستار انتقال قدرت سیاسی واقعی به ملت ازطریق اجرای قانون اساسی، برقراری آرامش و سپس رجوع به آراء ِمردم برای تعیین تکلیف کشور و نظام آینده ی آن بوده است.

بعضی ازخاطراتی که ازدست اندرکاران داخل کشورنقل شده اینجا و آنجا با یکدیگر در تناقض است و نیزحاوی ادعاهایی خلاف واقع، مثلأ این ادعا که دکتر بختیار متنی را در رادیو قرائت کرده که درآن از استعفای خود پیش از دیداربا آقای خمینی سخن گفته است :

« بختيار متني را که پس از چند برو و بيا، شوراي انقلاب تصويب کرده بود و در واقع تجليل و تمکين نسبت به امام و تا حدودي تاييد و تبعيت از انقلاب بود، در راديو قرائت کرد و چون هر کس داراي عزت نفس بوده و حيثيتي براي خود قائل است قول داد به پاريس رفته، بعد از ملاقات و بيان نظريات، استعفاي خود را شخصاً به ايشان تقديم نماید •••‡» (تاًکید از ماست)

نه فقط این ادعا خلاف واقع است بلکه تفسیرآن نیز( : "چون هرکس دارای عزت نفس بوده...") نادرست است. امتناع بختیار ازاستعفا یک موضع مهم اصولی بود نه فقط ناشی از عزت نفس که درجای خود حائز اهمیت است.

آنچه در این میان غیرقابل تردید می نماید این است که عده ای، هریک به انگیزه ای، و بیش از همه مهندس بازرگان، درپی ِآن بودند که با یک دیدارمیان شاپور بختیار و آقای خمینی از التهاب جامعه کاسته شود و راه پیشرفت کارها از مجرای قانون بازگردد، و عده ای نیز که از اساس مخالف این امر بودند، و بیش از همه ی آنها آیت الله منتظری و شیخ صادق خلخلالی، می کوشیدند تا به هروسیله از موفقیت چنین تدبیری ممانعت کنند و به دلائلی که مجال ورود در آنها نیست گروه اخیربودند که در خواست خود موفق شدند.

اما کسی که بیش از همه برای موفقیت این تدبیرمی کوشید واز شکست آن برآشفته شد مهندس بازرگان بود. او بود که در تماس منظم با بختیار، و پس از پاسخ اول خمینی دائر بر موافقت با دیدار، طی تماس خصوصی با دوست دیرین خود و با همفکری او کوشید تا به سهم خود مقدمات سفر به پاریس را آماده کند.

درمقاله ای که در دو پاراگراف بالاتر بخشی ازآن نقل شد، نویسنده با استخراج اندکی از خاطرات دکتربختیاربه این موضوع اشاره کرده است. دراین نقل قول و بخش های دیگری از آن که نقل نشده، شاهد آنیم که دراین مذاکرات دونفره و خصوصی چگونه بختیار و بازرگان با اعتماد و صمیمت ِ" دو یار دبستانی" برای یافتن راه حل مشکل با هم سخن می گویند و هم شورمی کنند:

« بختيار خود در خاطراتش ضمن اشاره به اين موضوع با مصادره به مطلوب کردن موضوع مدعی شده است؛" من فکر می کردم اگر هيچ قدمي به سوي (امام) خميني برندارم، ممکن است تاريخ مرا محکوم کند که: چرا کوشش نکرد شخصاً او را ببيند؟ چرا دو به دو با او به صحبت ننشست؟ در اين باره، با بازرگان مشورت کردم، جوابش اين بود؛

- فکر بسيار خوبي است، ولي ترتيبش را چطور بدهيم.

- کافي است مقدمات را درست بچينيم.

ـ همان کاري را خواهد کرد که با سنجابي کرد، يعني مي گويد؛ اول امضا کنيد، بعد بياييد، يعني قبل از اينکه درش را حتي نيمه باز کند، استعفاي شما را خواهد خواست.

- خود ما متن پيام را تهيه مي کنيم، چون طبعاً من به شرايطي اينچنيني تن نخواهم داد... روز جمعه يي به اين کار مشغول شديم، حدود ۱۲ سطري من نوشتم و بازرگان آن را چندين بار بالا و پايين کرد... چمدان ها را بستيم و آماده شديم... بعد تلفني از نوفل لوشاتو شد.امام خميني حاضر نيست مرا ببيند مگر بعد از استعفا...»( حروف سیاه از ماست)

(...)

"با ابطال برنامه استعفا و پيش آمدن شرايط تازه مهندس بازرگان از اين وضع انتقاد کرد و تصور مي کرد برنامه چهار ماده يي مربوط به استعفاي بختيار فرصتي مناسب بوده و نبايد از دست مي رفت. وي ضمناً گلايه داشت که چرا او را واسطه اين امر قرار داده و سپس برنامه را تغيير داده اند. امام خميني ضمن دلجويي از بازرگان به وسيله دکتر يزدي به وي پيغام داد.."(تاًکید از ماست)

این تفسیرنویسنده ی مقاله که با وجود امتناع بختیارازاستعفا و اطلاع بازرگان ازآن بازازقول او می گوید« مهندس بازرگان از اين وضع انتقاد کرد و تصور مي کرد برنامه چهار ماده يي مربوط به استعفاي بختيار فرصتي مناسب بوده...» نادرست است و با فحوای پیغام دلجویی خمینی به بازرگان بواسطه ی یزدی که در آن می گوید

« فقط در صورت اعلام استعفاي بختيار قبل از ديدار خواه در تهران، خواه در پاريس، ملاقات امکان پذير است. صحيح نبود نخست وزير (بختيار) را بپذيرم و درست هم نبود که بيايد و نپذيرم. با شما (بازرگان) هم اگر مي آمد و نمي پذيرفتم بدتر مي شد، لذا ملزم بودم بنويسم. مطمئن باشيد کسي به شما اين ظن را نمي برد، جبران خواهم کرد. الان هم اگر نخست وزير استعفا کند، چه آنجا و چه اينجا و اعلام کند من او را مي پذيرم. تصميم را بگيريد و تکليف آمدن را روشن کنيد. چه، من هم مي خواهم تکليف را روشن کنم.»(مقاله ی بالا؛ تاًکید و حروف سیاه از ماست)

در تناقض قراردارد. اما از همه ی نکات دیگرپیداست که بازرگان ازکارشکنی دیگران سخت آزرده خاطر بوده است.

ما برای ایضاح بیشترروحیه ی برادرانه و نقطه ی نظر و نیت سازنده ی مهندس بازرگان دراین ماجرای تاریخی توضیح سایت احترام آزای بر مقاله ی فوق راکه گویای لحن مذاکره ی"دو یارِ دبستانی" نیزمی باشد اینجا اضافه می کنیم:

« در مراجعه به کتاب یکرنگی دکتر شاپور بختیار، هیچ کجا نویسنده از آقای خمینی با عنوان "امام خمینی" نام نمی برد.

« ما بدون اظهار نظر در باره ی مطالب فوق، از آنجا که نقل قولهائی از کتاب دکتر بختیار نیز صورت گرفته است، با رجوع به صفحات مورد استناد لازم دانستیم بخش دیگری از مکالمه دکتر بختیار و مهندس بازرگان را بصورتی که در کتاب منعکس شده است برای تکمیل این بخش نقل کنیم:

"اعتصاب سراسر کشور را گرفته بود. دو هفته بود که هواپیمایی پرواز نمی کرد، فقط نخست وزیری چندین طیاره در اختیار داشت. من یکی را آماده نگه داشتم و شبانه دستور دادم که گذرنامه ای برایم صادر کنند. زیرا، گرچه شگفت آور به نظر می رسد، من نخست وزیر گذرنامه نداشتم. وقتی شهروندی معمولی بودم، پادشاه گذرنامه مرا توقیف کرده بود. عده ای را در دل شب بیدار کردیم و به وزارت امور خارجه فرستادیم تا گذرنامه ای سیاسی به اسم نخست وزیر صادر کنند. امروز هم همین پاسپورت را دارم. سختی های کار با همین دلخوشی های کوچک جبران می شود!

بازرگان گذرنامه داشت ولی نگران نحوهً سفر و جزئیات آن بود.

ـ این جزئیات مهم نیست. ترتیب کارها را در همانجا می دهیم و اگر تو نمی خواهی با من به دیدار این موجود بیایی در نیس پیاده می شویم. تو از آنجا با یکی از پروازهای داخلی به پاریس برو و من می مانم. هر قدر که می خواهی با او صحبت کن، بعد من می رسم.

ماجرا را از وسط آغاز کرده بودیم و حتی وقت کافی برای رسیدن به جزئیات عملی کار را نداشتیم و صبح بعد از بانک مرکزی خواستم که ۵۰ هزار فرانک در اختیار من بگذارد تا نخست وزیر ایران در خیابان های پاریس بدون پول سرگردان نماند و بعد هم چمدان ها را بستیم و آماده شدیم.

تمام آن روز در گرفتن اجازهً پرواز هواپیما بر فراز آسمان های کشورهای سر راه گذشت و بعد تلفنی از نوفل لوشاتو شد: خمینی از حرفی که زده عدول کرده است و دیگر حاضر نیست مرا ببیند مگر بعد از استعفا." ٭†‡» ٭†‡•

با این اوصاف پاسخ به این سؤال را که مهندس بازرگان چرا پیشنهاد نخست وزیری از جانب آیت الله خمینی را پذیرفت باید به عنوان ادامه ی مساعی او برای باقی ماندن قدرت درحیطه ی قانون بحساب اورد، هرچند در این مرحله با عدول از قانون اساسی که درآن طریقه ی دیگری برای تغییرنهادها پیش بینی شده بود، یعنی طریقه ای که مبتنی براصل نشاًت همه ی قوا از ملت بود، از لحاظ اصولی و استراتژیکی امکان توفیق این تدبیر الزامأ از راه متهورانه ی بختیار کمتربود.

درباره ی نامه ی کلیشه شده از بختیار خطاب به خمینی

بدین ترتیب روشن است که بختیار حتی سفر خود به پاریس و دیدار با خمینی را لغو کرد چون در حین مذاکرات فوق الذکراز او خواسته شده بود که استعفایش را به آقای خمینی تسلیم کند و ازدست او حکم نخست وزیری " در حکومت خمینی " را بگیرد. او با قاطعیت چنین شرطی را رد کرد، و با همه ی گذشت، خفض جناح وانعطافی که حاضر بود بخاطر مصالح کشورو نجات آزادی نشان دهد، انعطافی که هرگز در برابر شاه نشان نداده بود، حاضر به رفتن به پاریس و دیدن خمینی تحت شرایطی چنین غیراصولی و ضد دموکراتیک نشد، چون بحق و عمیقأ بر این عقیده بود که آقای خمینی مرجعی نیست که نخست وزیر کشورمشروطه استعفایش را باو تقدیم کند یا از او حکم صدارت دریافت نماید.

پس جز یک فرد مغرض چه کسی دیگری میتواند ازجمله ی زیردرنامه ی چنین شخصیتی :

" عطف نظر به گذشته و سوابق امضا کنندگان نامه ی مذکور( نامه مورخ ۲۲ خرداد ۵۶ رهبران جبهه ملی به شاه ) خواستم استدعا نمايم که به منظور وسعت بخشيدن به مبارزات وايجاد هماهنگی بيشتر بين افراد ملت مسلمان در صورتی که مقتضی بدانيد به هرنحو که صلاح باشد ما را در اين راه خير، هدايت و حمايت فرمائيد" (ازنامه ی دستنویس منسوب به شاپور بختیار منتشرشده از طرف ابوالحسن بنی صدر بدست محمود دلخواسته. نک. دلخواسته، همان)

برداشتی جزاین داشته باشد که منظورازاین نامه و جمله ی بالا : اولأ امید دادن و دلگرمی بخشیدن به آیت الله تبعیدی درروز هایی بوده است که، بنا به اطلاعات موثق و گواهی های متواتر، نامبرده درنجف دلسرد و نومید از آینده، فکر ادامه ی مخالفت را از سر بیرون کرده، مدتی پیش از آن با ارسال پیغام هایی ازطریق وزارت خارجه خواستاربازگشت به کشور شده بود؛ پیغام هایی که توسط علم به شاه رسیده بود، اما دیکتاتورِ بی دل وجراًت ایران با آنها موافقت نکرده بود!

ثانیأ آن نامه حاوی دعوت از آیت الله به حمایت از خواست هایی بود که در نامه ی سه تن از سران جبهه ملی خطاب به شاه و درمورد اجرای قانون اساسی مطرح شده بود و نه چیزی جزآن، و کدام ساده لوحی می تواند تصورکند که گویا بختیاردرآن نامه رهبری سیاسی آیت الله را قبول کرده است؛ و کدام فرد بی اطلاع از آداب و رسوم جاری در ایران، حتی در دوران مشروطه، نمی داند که اشاره به "هدایت و ارشاد مردم " از جانب یک روحانی درسخنان یا مکاتبات سیاستمداران کشورما با سران دینی معتبر جزو تعارفات معمول و مرسومی بوده که در فرهنگ ایرانیان، دیگر ملل جهان، و حتی درکشور فرانسه، زادگاه نظام های لاییک دنیا نیز، درهر کشور به اشکال خاص خود وجود دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(٭) ) رضی الدین نیشابوری، شاعر، فقیه و دانشمند بزرگ ایرانی قرن ششم هچری که فقیهان دورانش در مجالس درس او حاضر می شدند. او در بخش دوم زندگانی از تعلیم فقه کناره گرفت و به تصوف روی آورد. بیت نقل شده از او اشاره دارد به کلمه ی لن ترانی در ایه ی ۱۳۹ از سوره ی اعراف بدین مضمون:

وَ لـَمـّا جاء َ موسی لـِمیقاتـِنا وَ کَلـّــَمَهُ رَبّـــُه

و چون آمد موسی بوقت مقررما و سخن کرد با او پروردگارش

قالَ ر َبّ ِ ا َر ِنی ا َنظـُر ا ِلـَیکَ قالَ لـَن تـَرانی

گفت ای پروردگار من بنما مرا که بنگرم بتو گفت هرگز نخواهی دید مرا

وَ لکِن ا َنظـُر ا ِلی الجـِبـَل فَا ِن ِ استـَقـَرّ َ مَکانـَهُ فـَسوفَ تـَرینی

ولیکن بنگر بکوه پس اگر قرارکرد درجایش پس زود باشد که ببینی مرا

فـَلـَمّا تـَجَلی رَبّــُهُ لِلجـِبَل جَعـَلَهُ دَکـّا وَ خـَرّ َ موسی صَعِقأ...

پس چون تجلی کرد پروردگارش مر کوه را گردانید آن را ریزه ریزه و براو درافتاد موسی بیهوش...

ترجمه ی ابوالقاسم پاینده(در این ترجمه شماره ی آیه ۱۴۲ است) :

و چون موسی به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن کرد، گفت: پروردگارا[ خودت را ] بمن بنما که ترا بنگرم، گفت هرگز مرا نخواهی دید، ولی به این کوه بنگر، اگر بجای خویش برقرارماند، شاید مرا توانی دید، و همینکه پروردگارش بر آن کوه جلوه کرد آنرا هموار کرد و موسی بیهوش بیفتاد...

رضی نیشابوری، در بیت معروف خود درس آزادگی می دهد؛ او به ما می گوید، هرکه برای دیدار با تو شرط گذاشت از آرزوی دیدارش خودداری کن، حتی اگر پروردگارت بود. حال ما در بحث خود با یک شخصیت دینی سروکار داریم که برای دیدار با یک رهبر سیاسی آزاده ی ایرانی و پیرو ِ وفادار ِ مصدق شرط می گذارد، ؛ آنهم شرطی که ناقض همه ی آرمان ها و اصول زندگی او بوده است؛ و شرط برای مرد آزاده ای که هرگز شرطی را از جانب پادشاه نپذیرفته بود، بکه به عکس، او بود که شرایطش را به پادشاه قانون شکن قبولانده بود!

•••‡) مسعود رضوی فقیه، روايت هاي گوناگون از استعفاي بختيار(ديپلماسي به بن بست رسيد )، روزنامه ی اعتماد، نقل از وبلاگ احترام آزادی یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۸۷.

٭†‡) وبلاگ احترام آزادی، مسعود رضوی فقیه، روايت هاي گوناگون از استعفاي بختيار یکشنبه بیستم بهمن ماه 1387

٭†‡•) همچنین نک.

- Chapour Bakhtiar, op. cit., pp.154-156.

ـ شاپور بختیار، (ترجمه ی فارسی) همان، صص. ۱۹۱ـ ۱۹۴

http://www.namir.info/

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
من و پالتاک

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید