روزی که ظهر آن دستگیر شدم، روز نمازجمعه ای بود که قرار بود هاشمی رفسنجانی اقامه کند. پیش از آن که از خانه بیرون بروم، چند تا پارچه سبز که به قد و قواره مچ بند بریده شده بود انداختم توی کیفم به قصد اینکه اگر اوضاع مساعد بود، خودم ببندم و به دوستانم بدهم که شاید یادشان می رفت با خود نماد سبزی بیاورند. دستگیری من، پیش از رسیدن به محل نماز جمعه، باعث شد هیچگاه از آن مچ بندها استفاده نشود؛ بعدها هم که شد مدرک جرم و ضمیمه پرونده! در آن روز صبح که داشتم مچ بندها را داخل کیفم می گذاشتم، حتی از خود نپرسیدم چرا؟ از نظر من استفاده از نمادهای سبز در آن زمان و در آن بستر سیاسی، بدیهی بود. حدود سه ماه بعد، وقتی داشتم به لباسم برای مراسم دریافت جایزه لخ والسا فکر می کردم، حتی از خود نپرسیدم که آیا نماد سبزی با خود داشته باشم، یا نه. جواب، از پیش، منفی بود. بلافاصله پس از منتشر شدن عکسهای مراسم جایزه، یکی از عزیزترین دوستانم برایم نوشت: شادی! می مردی یه چیز سبز به خودت آویزون می کردی؟!
در آن زمان پاسخ مفصلی برایش نوشتم که بیش از هر چیز ناظر بود بر نشان دادن یک مناقشه جاری در خارج از ایران و پرهیزی که برای ورود در آن مناقشه داشتم، اما در عین حال به خوبی نشان می داد که در این مناقشه، علیرغم آنچه وانمود می کنم، بی طرف نمانده ام. اما این سئوال می توانست مچ مرا بگیرد که چطور، در روز نمازجمعه، مچ بند سبز را به آسانی همراه خود کردی؟ سئوالی که اگر چه کسی از من نپرسید، اما خود، بارها و بارها مچ خودم را با آن گرفتم.
در واقع، درست از زمانی که استفاده از نمادهای سبز رنگ در رفتار جمعی و نیز پس از آن، استفاده از اصطلاح جنبش سبز و اصطلاحات مشتق از آن مانند “سبزها” آغاز شد، مناقشه ای نیز بر سر این رنگ و این نماد شکل گرفت و به سرعت، مریی شد. محل اصلی این مناقشه، خارج از ایران بود؛ جایی که آدمها نیازی به استفاده از رنگ سبز نداشتند تا در خیابان به یکدیگر نشان دهند که باهمند. برخی از نیروهای سیاسی در خارج از ایران، به سرعت با رنگ سبز، هویت یابی کردند. سبزهای خارج از کشور، گروههای وسیع و گاه به ظاهر متناقضی را شامل می شدند: از اصلاح طلبان و روشنفکران دینی تا اکثریتی ها و توده ای های سابق، از دانشگاهیان سابقا چپ، تا نسل جوانی که برخی از آنها در خارج از ایران به دنیا آمده بودند و یا عمده دوران کودکی و نوجوانی خود را در خارج به سر برده و در وقایع پس از انتخابات، مانند همنسلانشان در ایران، یک شبه سیاسی شده بودند. در عین حال، آدمهای معمولی که هرگز فعالیت سیاسی نداشتند یا فعالان سیاسی سابقی که از احزاب مختلف اپوزیسیون بریده بودند و بدون حزب و تشکل، سرگردان بودند، به سرعت حول محور رنگ سبز، با تکرار همان شعارهایی که در همان روز، در ایران داده می شد، هویت یابی کردند. روند هویت یابی سبزها در خارج از ایران، مثل هر نوع هویت یابی دیگری، با مرزکشیدن بین “خود” و “دیگری” همراه بود. اما مناقشه از آنجایی شروع شد و بالا گرفت که این تعیین مرزها، در موارد بسیاری با حذف “دیگری” همراه شد. به عبارت دیگر، در حالی که به یک معنا، جنبش سبز، طغیانی علیه خودی و غیر خودی کردن شهروندان و نیز دشمن پنداری دیگری بود، سبزهای آن سوی مرزها به سرعت، دیگریها را از صف خود جدا کردند و با پرچم، با گفتار، با نوشتار، با شعار، و حتی با دعوا و درگیری، شروع به مرزکشی کردند. منازعات شدید بر سر پرچم از همان زمان آغاز شد، اول، در درون صف تظاهراتها مرز کشی شد، بعد غیر سبزها اجازه نیافتند شعار و پرچم خود را هوا کنند، بعد تظاهراتها جدا شد و در یک شهر، به فاصله یک ساعت، سه تظاهرات برگزار شد با یک موضوع واحد و سه پرچم مختلف! از حق نگذریم، سنت سیاسی اپوزیسیون خارج از کشور که بر مبنای پیشینه هایی پر از انشعاب، مناقشه و فرهنگ عدم ائتلاف شکل گرفته بود هم در این سوی داستان، هیزم این آتش بود. این منازعات دلیل عمده ای بود که نقش بی نظیری را که فعالان سیاسی خارج از کشور در یک ماه اول پس از انتخابات در گسترش صدای جنبش، رویت پذیر شدن آن در عرصه بین المللی و جذب حمایتهای جهانی بازی کردند که برای نخستین بار، باعث شده بود فاصله های جغرافیایی معنایی نداشته باشد و مانند زمین فوتبال، هر کسی، صرفنظر از اینکه در ایران یا در خارج از ایران است، نقش درست خود را ایفا کند، به سادگی و به زودی از دست برود. از سویی بسیاری از جوانان یا آدمهای عادی، سرخورده از این منازعات و متاثر از فروکش کردن موج تظاهرات خیابانی در ایران، رفته رفته از جنبش کنار کشیدند، دعواها و مرزکشی های بین سبزها و غیرسبزها که با تقسیم کامل اراضی به پایان رسید، دعواهای داخلی میان سبزها شروع شد: سکولار و مذهبی، خارج و داخل، نزدیک به موسوی و غیرنزدیک به موسوی و…و طبیعتا مرزکشی های تازه، و باریک شدن و باریک شدن تعریف خودی و کوچک شدن گستره اراضی! منازعات میان اپوزیسیون خارج از کشور بر سر رنگ سبز، مفهوم سبز بودن، هویت یابی با جنبش سبز و…وقتی روی خطرناک خود را نشان داد که گفتارهای هژمونیک، تحت عنوان گفتارهای سبز، بر جنبش سایه انداخت. برخی از فعالان سیاسی مذهبی، با استناد به گفته ها و نوشته های موسوی و یا کروبی، بی آن که شعارهای مربوط به جدایی دین از دولت را که در خیابانها داده می شد به حساب بیاورند، سعی در تحمیل تعریفی واحد بر کل جنبش داشتند. از سوی دیگر نیز، گروهی که در روند مرزکشی ها، بیرون از مرزهای جنبش سبز ایستاده بودند، یا به بیرون از مرزها رانده شده بودند، با نادیده گرفتن شعارهای “رای من کجاست؟”، تنها آن بخش از شعارهایی را که بعدها به عنوان شعارهای ساختارشکنانه معروف شد، هدف، هویت و ماهیت جنبش تفسیر می کردند. هر دوی این تفاسیر، تفسیر به رای بود و گزینشی و هژمونیک. فرقش این بود که دسته اول، با نماد سبز، و با نام جنبش سبز، تفسیر به رای های خود را، از موضع قدرت ارائه می کردند و دسته دوم خود را با غیر سبز بودن، به نوعی حاشیه ای و بی قدرت، پیش می رفتند. گاهی به نظر می رسید مساله اصلی این نیست که “ولایت فقیه”، به معنای نهادی که “مردم” و “خواست مردم” را به نفع خود تفسیر می کند، باید مورد نقد قرار گیرد، زیرا هر یک از ما، به مثابه یک ولایت فقیه، تفسیر من درآوردی خود را از “مردم” تعمیم می دهیم و اگر زورمان برسد، تحمیل می کنیم! در واقع دعوا بر سر ولایت فقیه به مثابه یک نهاد نیست بلکه بر سر قدرت گیری هر یک از ما به مثابه ولی فقیه است.چارچوبهای ذهنی ما، مانند همان گلیمی است که می خواهیم بندگان خدا اگر بلندتر از آن باشند، پاهایشان را ببرند و اگر کوتاهتر، پاهایشان را کش بیاورند!
واقعیت این است که تلاشهای زیادی از همه طرف در تمام ماههای گذشته در جریان بوده که این جنبش را یکدست جلوه دهد و با یکدست سازی در گفتار، یکدست سازی در رفتار را نیز ایجاد کند. به این معنا که یک جنبش عمیقا متنوع و چند صدا را با غالب ساختن یک نوع نگرش و یک نوع صدا به خصوص در عرصه رسانه و گفتار، آرام آرام، رام و یک دست کند. درست به همین دلیل است منی که تا همین امروز، از کاربرد اصطلاح جنبش سبز پرهیز داشته ام، امروز دقیقا اصرار در به کارگیری آن دارم برای اینکه آن را در خطر دزدیده شدن می بینم. دزدیده شدن از طریق ارائه تفاسیر و تصاویر یکدست، بخشی از تاریخ را روایت کردن، بخشی از واقعیت را دیدن و باقی را نادیده گرفتن و به فراموشی سپردن. در واقع، من، به عنوان کسی که در تمام زندگی، حساسیت ویژه ای نسبت به هژمونی داشته ام، خطر گفتارهای هژمونیک را جدی می بینم. بنابراین هر یک از ما، اگر خود را جزیی از این جنبش می دانیم، باید به هر شیوه ای می توانیم، جلو سیطره و هژمونیک شدن گفتارهایی که هدفشان یا ماهیتشان، یکدست سازی جنبش، به مثابه پاکسازی هر که از ما نیست است، بگیریم. به این معنا، من ابتدا از خودم و بعد از آن از همه دوستانم، که با وجود مشارکت در این جنبش و پرداختن هزینه های جمعی و فردی برای آن، تنها از ترس آنکه هویتشان، به عنوان یک معتقد به لزوم سکولاریسم مثلا با اصلاح طلبان دینی یکسان شمرده نشود، از به کار گیری اصطلاح جنبش سبز در تمام 8 ماه گذشته پرهیز داشته اند، انتقاد می کنم زیرا ما درست همان کاری را کرده ایم، که طرفداران یکدست سازی و یکسان نگاری جنبش، می خواسته اند: ما، صداهای متفاوت، پایمان را به سادگی کنار کشیده ایم. به نوعی تسلیم منازعات خارج از کشور شده ایم و مثلا به سادگی گفته ایم: مهم نیست اگر خس و خاشاک نامیدنمان، مهم نیست اگر در خیابان باتوم و گاز فلفل خورده ایم، مهم نیست اگر به زور، دستگیر شده ایم، انفرادی کشیده ایم، ناممان را در دادگاههای نمایشی یا رسانه های فرمایشی به عنوان رهبران فتنه یا هدایت کنندگان اتقلاب مخملی خوانده اند، مهم نیست اگر در ترکیه، شمال عراق یا جاهای امن تر دنیا آواره شده ایم، مهم نیست اگر با بسیاری از خواسته ها، شعارها و استراتژی های این جنبش مردمی، نه تنها موافقیم که خود را جزیی از آن “بیشمار” می دانیم، همه هزینه هایی که پرداخته ایم، با همه این همانی هایی که میان آرزوهایمان و جنبش مردمی دیده ایم و می بینیم، اما نمی خواهیم آن را جنبش سبز بنامیم تا مبادا، صدای “تک صداگرایان” تقویت شود. اما در عمل، خود را در حاشیه جنبش قرار داده ایم.
بسیاری از ما در تمام ماههای گذشته، در روند انصراف از نامیدن این جنبش به نام سبز، به دنبال آلترناتیوهایی برای نامیدن آن گشته ایم: جنبش اعتراضی، جنبش مردمی، جنبش دموکراسی خواهی، جنبش عمومی و … و هیچیک از این نامها، نام خود این بچه نبود و به همین دلیل، هویت بخش و قدرتمند ساز هم نشد و همینطور الهام بخش: همه نقش هایی که یک نام واحد می تواند در عمل جمعی ما بازی کند.
باید بپذیریم که نامها و رنگها مهم اند، در تعیین هویتهایمان، تعیین مرزهایمان با هویتهای دیگر و مهمتر از همه، در قدرت یافتنمان. با رنگ “سبز”، ما قدرت می یابیم، ما تاریخ پیدا می کنیم و ما می توانیم تغییر ایجاد کنیم؛ اما مهمتر از همه اینها، امروز این است که بتوانیم با خود رنگ سبز، و در واقع با خود جنبش سبز، جلو غلبه گفتارهای هژمونیک را بگیریم.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید