نوشتهی دوست ارجمندم آقای علی هنری در نقد گردهمایی آمستردام (22 خرداد) (1)، که در واقع نقدی است به شکلهای معینی از رویکرد به جنبش (سبز) در خارج از کشور، بهانهای شد برای نوشتن این سطور. این مراسم به همت « شبکه جوانان پیشرو» به مناسبت سالگرد 22 خرداد در شهر آمستردام برگزار شد و پس از یک رکابزنی جمعیِ نمادین در سطح شهر، که موضوع زندانیان سیاسی ـ عقیدتی در ایران را برجسته میکرد، با یک رشته سخنرانی در یکی از میادین اصلی شهر ادامه یافت. شاید کنجکاوی اولیهام برای خواندن نقد آقای هنری به این خاطر بود که خودم هم در این مراسم حضور داشتم؛ اما آنچه مرا بر آن داشت نظراتم را پیرامون دیدگاه ایشان مکتوب کنم، آن است که بحث محوریِ نقد ایشان بر این گردهمایی، متکی بر نگاهی است که در میان طیفی از فعالین جنبش عمومیت دارد و از قضا نگارنده به لحاظ نظری از جهاتی با آن زاویه دارد. امیدوارم این نوشته در راستای گسترش دیالوگ انتقادی پیرامون چگونگی نگاهها و رویکردهای ما به جنبش ارزیابی شود و در خدمت این مقولهی مهم قرار گیرد.
در متن یاد شده، تاکید اصلی مولف بر رنگ سبز به عنوان نماد شاخص جنبش است و اینکه به رغم این واقعیت که مردم هوادارِ جنبش در ایران به این درک مشترک رسیدهاند که با دیدگاهها و بینشهای سیاسی مختلف در لوای رنگ سبز، قدمهای مشترک بردارند، در بیرون از ایران ـ متاسفانه ـ برخی جریانات و تجمعات از به کارگیری رنگ سبز پرهیز دارند؛ از جمله برگزارگنندگان گردهمایی یاد شده در آمستردام.
فارغ از ارزیابی چگونگی رویکرد ایرانیان خارج کشور نسبت به جنبش و کارنامهی یک سالهی آنها (که بحثی ضروری، ولی بسیار پردامنه است)، این نوشتار میکوشد ـ تا حد توان ـ به کارکردهای رنگ سبز به عنوان نماد شاخص جنبش، زمینههای فراگیر شدن و نیز رویکردهای مرتبط با آن بپردازد؛ با این انگیزه که نشان دهد پیچیدگی موضوع چنان است که نمیتوان حرکتهای اعتراضی مرتبط با جنبش در خارج کشور را صرفا بر اساس نسبت آنها با رنگ سبز تحلیل یا قضاوت کرد.
بر این باورم که رنگ سبز به عنوان نماد جنبش در داخل ایران و بیرون از ایران کارکردهای یکسانی نداشته و ندارد. اینکه در ایران رنگ سبز به نماد جنبش بدل شد، ناشی از عوامل متعددی بود که از شرایط سیاسی ایران و مختصات درونی جنبش برخاستهاند. مهمترین این عوامل به گمان من ضرورت اعلام همبستگی عمومی و نمایش حضور و مقاومت در برابر سیستمی بود که واقعیت جنبش را از بیخ و بن انکار میکرد. یعنی عمومیت یافتن این نماد در ایران وابسته به نیاز برای زنده نگاه داشتن جنبش در عرصهی عمومی بود. جایی که خفقان حاکم به مدد دستگاه تبلیغاتی عریض و طویل و دستگاه سرکوب گستردهاش با تمام قوا میکوشید سویههای بیرونی جنبش را محو یا پنهان کند و امری ماهیتا جمعی را که پس از سالها مجال و مجرایی جمعی و بیرونی برای بیان خود یافته بود، به امری فردی و پنهان شده در لایههای درونی افرادِ منفرد فرو بکاهد.
از سوی دیگر بنا به شرایط استبدادی مخوفِ حاکم بر ایران که به واسطهی آن حضور اعتراضی یا دخالتگرانه در عرصهی عمومی، هیچگاه برای افراد عادی مجاز نبوده و یا هزینههای سنگینی در بر داشته است (چیزی که در تداوم خود و در طی سالیان، «امر سیاسی» را به تابویی درونی شده بدل کرده بود)، لازم بود که مردم برای تقلیل هزینههای احتمالی حضور اعتراضی خود در «خیابان» و عرصههای عمومی، به نوعی خود را به جایگاهی متصل کنند که تا حدی از این سختگیریهای حکومتی معاف بود. چنین جایگاهی به طبع متعلق به طیف اصلاحطلبان بود که امتیاز آن را وامدار حضور دیرپای خود در ساختار حاکمیت بودند. (اگر چه چند ماهی است که این امتیاز از آنها هم سلب شده است). از همین زاویه است که جنبش در بیان رسمی خود با انتخابات پیوند مییابد، چرا که انتخابات به عنوان ساحتی مجاز (گیریم صوری) که وجههی مردمی حاکمیت را تضمین میکند، در شرایطی خاص میتواند محملی برای بیان نارضایتی عمومی یا ابراز مخالفت جمعی با ناهنجاریهایِ مزمنی قرار گیرد که خاستگاههای تولید و تداوم آنها کهنهتر و عمیقتر از این نمایش صوری است. در واقع مردم با شرکت در این انتخابات و نه گفتن به نمایندهی جناح اقتدارگرای حاکم به نفع نمایندگانِ جناح مخالفِ پایین دست در هرم قدرت، از ابزاری صوری برای بیان نارضایتیِ خود از وضع موجود استفاده کردند و در ادامه پس از آشکار شدن کودتای انتخاباتی، با اعتراضات خود عملا زمین بازی را از چنگ متولیان بازی خارج کردند.
مجموع این شرایط اصلاحطلبان (با هدایتگری موسوی و کروبی، به عنوان کاندیداهایی که به رغم اقبال مردمی، بازندهی انتخابات اعلام شدند) را همسو با جنبش ولی در عین حال بر فراز آن قرار داد؛ برفراز آن به این خاطر که آنها با سازماندهی تشکیلاتی و امکانات رسانهای پیشینی و توان مالی خود (و ته ماندهی نفوذ خود در ساختار قدرت و دستگاه روحانیت)، این شانس را داشتند (دارند) که دیدگاهها و انتظارات خود از جنبش را به گفتمان غالب در جنبش بدل کنند. در سوی دیگر اما مردم با تمامی انبوهی خود، بنا به ماهیت اجبارآمیز زندگی در یک جامعهی استبدادی و فاقد نهادهای مردمی، انبوهی بودند (کمابیش هستند) منفرد و اتمیزه، که حتی برای متشکل شدن نیز ناچار به سازمانیابی در درون / قالبِ نهادهایی بودند که به نوعی در پیوند با اصلاحطلبان قرار داشت؛ خواه پیش از انتخابات در جریان رقابتهای میان کاندیداها، که حضور سیاسی بسیاری از جوانان و دانشجویان در همکاری آنها با ستادهای انتخاباتی کروبی و موسوی تبلور یافت و خواه پس از آن در مسیر همراهی با جنبش از طریق فعالیتهای شبکهای یا پذیرشِ صرف محتوای فراخوانها و رهنمودهای اصلاحطلبان که بیانیههای آقای موسوی مهمترین شاخص آن بود.
به بیان دیگر بخش زیادی از مردم به رغم برخی حرکتهای خودجوش (نظیر اعتراضات خیابانی 23 خرداد، 16 آذر، عاشورا و غیره) که حتی اصلاحطلبان را هم به همراهی واداشته بود، در دراز مدت خواه ناخواه برای ادامهی حضور خود در جنبش به ناچار از همان مجرایی تبعیت میکردند که در عمل موجود و در دسترس بود؛ و لذا به نوبهی خود به تقویت جایگاه مردمیِ این مجرا و مشروعیتبخشی به موقعیت فرادست آن در جنبش یاری رساندند. این موقعیت فرادستی همان بود که از بلندای آن میشد رنگ سبز را به تعابیر و دلالتهای سیاسی معینی پیوند زد تا از مقبولیت عمومی رنگ سبز، برای موجه نمایی این تعابیر خاص بهره گرفته شود. در حالیکه پذیرش مردمیِ رنگ سبز به عنوان نماد جنبش نمیتوانست لزوما با وقوف پیشینی بر دلالتهای آتی آن همراه باشد. در واقع این خود مردم بودند که در پروسهی توسعهی جنبش و در بستر ضرورتهای پیشبرد مبارزهی همگانی، این رنگ را به مرتبهی نماد بیرونی جنبش ارتقاء دادند. وانگهی دلالتهای تحمیلیِ یاد شده در ابتدا تا حدی مبهم و نامنسجم بود و حتی هنوز هم در لفافی از الفاظ کلی و پوستههای دموکراتیک و حقوق بشری از طرح صریح افقهای خود طفره میرود.
بنابراین تحلیل رنگ سبز به عنوان نماد شاخص جنبش کار پیچیده و دشواری است که بیگمان نمیتواند فارغ از بررسی زمینههای فراگیر شدن آن انجام گیرد. به گمان من وجه مسلم آن است که رنگ سبز در عین اینکه نماد همبستگی و مقاومت عمومی و سرزندگی و تداوم جنبش بوده و از این رو به اختیار از سوی مردم و جوانان به کار گرفته میشد (و به موازات آن به طور دیالکتیکی هر چه بیشتر به عنوان نماد جنبش تکثیر و تثبیت میشد)، در عین حال سویهی سیاسی دیگری هم داشته که عبارت است از مورد استفاده قرار گرفتن برای کسب گفتمان هژمونیک در جنبش (از طریق تعریف یا بازتعریف دلالتهای معینی بر رنگ سبز که مدام از موضع فرادست، حضور در جنبش را مشروط به پذیرشِ برخی مرزها میکرد). متولی این استفادهی ابزاری از رنگ سبز به طبع جناح موسوم به اصلاحطلب بوده است که جریانات متعددی را در بطن خود حمل میکند. این طیف سیاسی از یک سو شامل جریاناتی میشود که با محوریت کاندیداتوری موسوی، رنگ سبز را به عنوان نماد کارزار انتخاباتی خود برگزیدند؛ و از سوی دیگر شامل جریانات حامی کروبی و سایر نیروهای «خط امام» و نیز تکنوکراتهایی است که رانده شدن از قدرت موقعیت مشترک کنونی آنها است. این طیف سیاسی که ضرورتهای دوران اول ریاست جمهوری احمدینژاد آنها را به هم نزدیکتر ساخته بود، در مسیر رویدادهای پس از انتخابات، به تدریج ائتلافی را برای مقابله با یکدستشدگیِ بازگشتناپذیرِ ساختار قدرت شکل دادند. ظهور رسانههای زنجیرهای سبز با ادبیات سیاسی کاملا مشابه، محصول یا نمود بیرونی چنین ائتلافی است؛ به طبع بخش مهمی از کارکردهای این رسانهها معطوف به اشاعه و پاسداری از دلالتهای ویژهی رنگ سبز و گفتمان سیاسی خاصی است که اصلاحطلبان را نمایندگی میکند. به عبارت دیگر در یک نگاه کلان، تعبیری که مردم عادیِ حاضر در جنبش از به کارگیری رنگ سبز دارند عمدتا متفاوت با آن چیزی است که نیروهای سیاسی اصلاحطلب از این نماد مراد میکنند و اشاعه میدهند. آنچه در عمل این دو دسته نگاههای متفاوت را به هم پیوند داده و حتی تا حد زیادی تفاوتها را ـ تاکنون ـ پوشانده است، از یک سو ضرورتهای پشبرد جنبش و مواجههی مشترک با حریفی بوده که برای سرکوب جنبش از هیچ جنایتی فروگذار نکرده است و از سوی دیگر نامتشکل بودن و بیرسانه بودن بدنهی مردمیِ جنبش.
در حقیقت اینکه سرنوشت سیاسی اصلاحطلبان نیز همانند مردم با سرنوشت این جنبش پیوند خورده است، ماهیت دوگانهای به نقش و حضور اصلاحطلبان در جنبش بخشیده است: از یک سو همراهی آنان بنا به دلایل زیادی امکانات بیشتری را برای بسط و تداوم جنبش پیش روی مردم قرار میدهد؛ و از سوی دیگر بنا به زمینهها و انگیزههایی که حضور آنها را در جنبش اجتنابناپذیر و تا حدی هم برگشتناپذیر ساخته است، گرایش زیادی در میان این طیف برای مدیریت کردن و انحصاری ساختن این جنبش وجود دارد.
بر اساس آنچه گفته شد، چندان عجیب نیست اگر عده ای در خارج کشور، جایی که دامنهی انتخاب برای نحوهی مشارکت در جنبش به لحاظی (و در حوزههای معینی) وسیعتر است، با کمی تردید یا احتیاط با رنگ سبز مواجه شوند (صحبت بر سر کسانی نیست که به این جنبش بیاعتنایند و یا نسبت به نمادهای آن هیستری دارند و یا از سر بیاعتمادی به اصلاحطلبان، جنبشی که آنها هم به نوعی در آن میدانداری کنند را به سان جنبش مردمی به رسمیت نمیشناسند). اینکه این گونه افراد در کجای جنبش ایستادهاند را نه لزوما با رنگ نشانها و پرچمها و لباسهای تجمعات آنها، بلکه با محتوای برنامههای آنها باید سنجید. حال اگر (فرضا) گروهی با چنین رویکرد محتاطانهای نسبت به رنگ سبز، ولی با منشی دموکراتیک و با پایبندی به معیارهای پلورالیستی در پیشبرد کار جمعی، از ضرورت برقراری آزادی و حقوق انسانی در ایران دفاع کند و یا حقوق پایمال شدهی مردم ایران در اثر بیداد جهالت و بیعدالتی و خفقان و سرکوب را به جهانیان یادآور شود، بدیهی است که به رغم برجسته نکردن یکی از نمادهای صوری جنبش، به بهترین نحوی در مسیر خدمت به مردم ایران و محتوای آزادیخواهانهی جنبش آنان قرار گرفته است. در این وضعیت تنها با افتادن به دام یک شکلگراییِ مطلقگرا میتوان وزن و ارزش چنین حرکتی را به دلیل عدم پایبندی به «فرم» قراردادی نادیده گرفت؛ این نوع از چیرگیِ فرمگرایی، که توان راه بردن به محتوای پدیدهها را از انسان سلب میکند، خصیصهی مهلکی است که زادهی شیفتگی است و به لحاظ تاریخی محتوای انسانی بسیاری از مکاتب و ایدئولوژیهای مترقی را به پوستهی متصلب بیرونی آنها فروکاسته است.
از سوی دیگر باور به پلورالیسم سیاسی ایجاب میکند که برای دیگران هم حق انتخاب در مورد نحوهی همراهی با جنبش قائل باشیم، چه آنها نیز با تمامی باورها و و راهکارها و آرمانهایشان جزئی از جنبشاند. متاسفانه باید اذعان کرد اگر چه پلورالیسم سیاسی، مطلوبِ مورد نیاز این جنبش است، ولی بر خلاف داعیهی متولیان رنگ سبز، هنوز این جنبش از آن بسیار دور است و از قضا جریانات مدعی سکانداری جنبش نیز سهم به سزایی در این دور بودن دارند؛ چرا که تاکنون شواهد گویای آنند که اصلاحطلبان بسیاری از موازین اساسی پایبندی به پلورالیسم را آشکارا زیر پا نهادهاند: آنها از یک سو آمال و افقهای خود از جنبش را از آن تمام مردم معرفی میکنند (آخرین مورد آن بیانیه هجدهم موسوی است که «منشور» جنبش سبز در غالب آن عرضه شده است) و از سوی دیگر به این واسطه به خود مجوز میدهند که از جانب مردم برای حضور «دیگران » در جنبش خط و مرز و قید و شرط تعیین کنند؛ آنها همواره راهکارهای متفاوت با راهکارهای مورد نظر خود را مخرب (به زبان آنها «رادیکالیسم») معرفی کردهاند و مستقیم یا غیر مستقیم از خطرات «غیر خودیها» برای جنبش سخن گفتهاند؛ در حالیکه همزمان از لزوم اتحاد و همدلی و پلورالیسم و همراهیهای دموکراتیک یاد کردهاند. (معرفی «دیگری» به سانِ «غیر خودی»، اگر چه در حیات سیاسی جامعهی ما قدمت دیرینه ای دارد، اما در شرایط حاضر که سایهی سرکوب، لحظهای جنبش و فعالین آن را رها نمیکند، این «دیگری» از سوی بسیاری از کسانی که به اصلاحطلبان اعتماد مطلق دارند، میتواند به سادگی به مرتبهی «دشمن» جنبش و یا «دشمن مردم» تنزل یابد؛ ماحصلی که در تضاد آشکار با آن دعوت به همدلی و اتحاد است).
به عبارتی اصلاحطلبان با توجه به وزن موثر خود در جنبش (که قبلا به زمینههای آن اشاره شد) هر آن طوری که «مصلحت» بدانند رفتار میکنند، با این تفاوت که متاسفانه به طور دوگانهای لحظهای از تکرار واژهها و الفاظ دموکراتیک و مردمپسند در ادبیات سیاسی رسانهایِ خود غافل نمیشوند؛ به طوری که غالبا در چرخهی تکرار توجیهات دموکراتیک برای هر باور سیاسی و یا تصمیم و کردار بیرونی، تمایز نهادن میان شعارها و کردارهای سیاسیشان برای مردم دشوار میگردد، تا نهایتا مصلحت آنان بهترین و مترقیترین گزینه برای تحقق شعارها و خواستههای مورد توجه مردم قلمداد گردد. (به گمان من این دقیقا عین رویهای است که در دوران هشت سالهی موسوم به اصلاحات رخ داد. دورانی که تلخترین ثمرهی آن سرخوردگی و بیتفاوتی عمومی بود؛ چیزی که بستر اجتماعی لازم برای ظهور پوپولیسمی بود که دیکتاتوری عریانتری را به همراه آورد…. [رجوع کنید به: «اصلاح طلبان در برابر اصلاح طلبی» (2) ]
اگر همراهی با جنبش برای ما عین همراهی با اصلاحطلبان باشد و خاستگاه و نیروی پیشران جنبش را تنها در وجود آنها متجلی بدانیم (با وجود اینکه آنها بیتردید وزنهی مهمی در این جنبش هستند)، چندان جای شگفتی نیست که برای حضور یا عدم حضور دیگران در جنبش با معیارهای خود ساخته (و یا احتمالا با خط کشهای اصلاحطلبانه) رای صادر کنیم؛ چرا که این کاری است که نمایندگان سرشناس اصلاحطلب با دلایلی قابل فهم («ارادهی معطوف به قدرت») به کرات انجام دادهاند. از قضا در این مورد (اغلب در خارج کشور) چگونگی رویکرد به رنگ سبز همواره برای به چالش کشیدن «دیگران» مورد دستاویز قرار گرفته است. متاسفانه در این میان بسیاری از جوانان و دانشجویان خارج کشور، در اثر سهلگیری و خوشبینی مفرط، ناخواسته وارد جنگهای قدیمی پایانناپذیری شدند که میان اصلاحطلبان و بخشهایی از اپوزیسیون وجود دارد. آنها غالبا در این جنگهای بیافتخار به سودای دفاع از جنبش در مقابل کسانی قرار گرفتند که نه مخالف جنبش، بلکه مخالفان آشتیناپذیر اصلاحطلباناند.
اما اگر اصالت جنبش برای ما فراتر از آن است که آن را با خواستههای جریانات سیاسی قدرتطلب یا گذشتهگرا پیوند بزنیم، پذیرش این امر دشوار نیست که تعیین قید و شرط برای مشارکت در جنبشی که آزادیخواهی جوهرهی آن است، چیزی نیست جز آنکه برای دیگران جایگاهی هم ارز و برابر با خود قائل نباشیم، که این آشکارا مغایر با موازین کار جمعی دموراتیک و نافی پایبندی به پلورالیسم است.
با این وجود و به رغم سخن گفتن در باب سایههای تلخی که روشنای «نماد سبز» جنبشِ امیدبخشمان را تهدید میکنند، نگارنده به هیج وجه بر این باور نیست که باید از پذیرش رنگ سبز سر باز زد. هر آنچه گفته شد از یک سو تاکید بر آن بود که دیگران محقاند با رنگها و نشانها و باورها و شعارهایی که میپسندند با جنبش همراه شوند؛ و از سوی دیگر تاکیدی بود بر آنکه برای پرهیز یا برخورد محتاطانه با رنگ سبز، دلایلی قابل فهم زیادی و از جمله تجربیات تلخ بسیاری وجود دارد. اما در هر حال دیدگاه شخصی من این است که میتوان (و به لحاظی میبایست) با حفظ باورها و استقلال نظری خود، رنگ سبز را در تجمعات خود به کار ببریم (بی آنکه در ورطهی اغراق، محتوای انسانی و مترقی جنبش را در پس این نماد گم کنیم). نه فقط برای گسترش فضای همبستگی و همدلی، بلکه به ویژه به این خاطر که با تقویت و تکثیر دلالتهای انسانی و دموکراتیک در نهاد این نمادِ عمومیت یافتهی جنبش قادر خواهیم بود خطرات استفادهی ابزاری از رنگ سبز و مصادرهی آن در جهت قدرت را کاهش دهیم. اما به طبع اگر بنا باشد رنگ سبز با برجسته کردن باورهای بخشی از جنبش (گیریم بخش سازمان یافتهی آن) قفسی به دور جنبش ایجاد کند، طبعا نباید از آن واهمه داشت که از این قفس پا بیرون نهاد. [رجوع کنید به: «پیرامون رنگ سبز و جنبش» (3) یا «با رنگ سبز چه باید کرد؟» (4)]
و سخن پایانی اینکه، اگر چه دلبستگی به سرنوشت جنبش و امید بزرگی که همهی ما برای گذار به سرزمینی آزادتر و آبادتر و انسانیتر بدان بستهایم، ما را وامیدارد که عموما بر نقاط قوت جنبش و افقهای مثبت آن تاکید کنیم، اما نباید از این خطر غافل شد که تکرار مستمر چنین ادبیات جانبدارنهای و دفاع همیشگی از حقانیت این ادبیات، ممکن است چشمانمان را بر نقاط ضعف و پتانسیلهای منفی جنبش ببندد. یکی از این پتانسیلهای منفی خطر فروغلتیدن به ورطهی پوپولیسم است که عموما دامنگیر جنبشهای فراگیری میشود که در کشورهای فاقد بنیانها و سنتهای دموکراتیک و نهادهای مدنی ظهور میکنند. یکی از شاخصههای این پوپولیسم، رواج تدریجی کیش شخصیت است.
متاسفانه من قادر به انکار آن نیستم که در جنبش اخیر علاوه بر وجود بسترهای کلیِ زمینهساز خطر پوپولیسم (به لحاظ جامعهشناسی سیاسی)، بارقههای عینی متعددی هم هست که گسترش تدریجیِ پوپولیسم در جنبش را هشدار میدهد. مهمترین آنها رواج کیش شخصیت حول آقای موسوی در میان بخشی از قشر جوان و طیفی از دانشجویان داخل (و خارج) کشور است. خصیصهی مشترک افراد این طیف آن است که عملا هیچ گونه نقدی به آرا و مواضع موسوی را پذیرا نیستند و حتی طرح چنین بحثهایی را مذموم میدانند. آنها حتی اگر طرح چنین نقادیهایی را ناشی از سو نیت و اغراض سیاسی به شمار نیاورند، آن را بیموقع و غیر ضروری میدانند. این طیف در مسیر دفاع افراطی از موسوی که آن را همسان با دفاع از جنبش میانگارند، خواه ناخواه در شرایطی قرار میگیرند که استقلال نظری و جهتیابی خود در جنبش را از دست میدهند. از دید آنان پیشاپیش تمامی رهنمودهای عملی یا تمامی بندهای بیانیههای آقای موسوی درست و بینقصاند. در تحلیل نمودهای آغازین این فرایند کیش شخصیت، باید گفت به نظر میرسد با طولانی شدن عمر جنبش، هر چه حکومت در سرکوب جنبش خشنتر عمل میکند و هر چه حضور خیابانی جنبش و حضور آن در عرصهی عمومی نامحسوستر می شود، حیات و موجودیت جنبش بیشتر در معرض تهدید نیستی و فنا قرار میگیرد و بنا بر یک واکنش کمابیش طبیعی برخی از کسانی که به جنبش امید بستهاند، به هر آنچه از نظر آنها بیانگر زنده بودن جنبش است دلبستگی عاطفی ویژهای پیدا میکنند.
از سوی دیگر هر چه جباریت این نظام در قالب چهرههایی چون احمدینژاد و خامنهای تجسم انسانی بیشتری مییابد، سویهی مخالفت با این نظام نیز مستعد بیان خود در غالبهای مشخص انسانی میشود. مجموع این دو عامل به چهرههایی مانند موسوی و کروبی نزد بخشی از فعالین (جوان) جنبش جایگاهی میبخشد که به طور بالقوه واجد المانهایی از نفوذ کاریزماتیک است. البته این امر تا حدی نتیجهی اجتنابناپذیر رواج دیدگاههای خاص اصلاحطلبان وطنی است که به جای نقد شفافِ بنیانهای غیر دموکراتیکی که «استبداد تمامیتگرای» نظام حاضر را بازتولید میکنند، «شر» حاضر را به سوء استفادهی برخی چهرهها و جریانها از «قدرت» و دور شدن از راه امام و آرمانهای انقلاب تعبیر میکنند و به این ترتیب با دادن نشانی نادرست از صورت مساله، جوابهای «درست» مساله را هم معطوف به چهرههای «خیر» معرفی میکنند. این آشکارا نوعی سیاست پوپولیستی است که بیگمان جامعه نمیتواند از تبعات آتی آن مصون بماند.
بنابراین بهتر آن است که جنبش را با نمادهای شاخص یا چهرههای شاخص آن نشناسیم و معرفی نکنیم (این به معنای ضدیت با نمادها و چهرههای شاخص شده در جنبش نیست)؛ بلکه این جنبش را با ضرورتهای شکلگیری و خواستههای بنیادین و اهداف انسانی آن بشناسیم و این گونه بشناسانیم. اگر چنین رویکردی فراگیر گردد، نمادها و چهرهها خواه نا خواه مشروط و مقید به جوهرهی مترقی و آزادیخواهانهی جنبش میگردند و در خدمت آن قرار میگیرند، و نه بالعکس. در این صورت قطعا در تجمعی که خود را در خدمت خواستههای انسانی و دموکراتیکی قرار داده است که جامعهی ما از فقدان آنها رنج میبرد و جنبش مردمی خود برای دستیابی به آنان پا گرفته است، به دلیل تاکید نکردن بر رنگ سبز و یا نام نبردن از چهرههای رسانهای جنبش (و یا شاید عدم نمایش عکسهای تمام قد آنان) به دیدهی تردید نخواهیم نگریست. اتفاقا شاید این از نقاط قوت این تجمع بود که از تصاویر کلیشهای و صوری جنبش قدری فاصله گرفت و بر بنیانهای واقعی و مردمی آن دست نهاد (5). همان بنیانها و ضرورتهای عامی که در اجتنابناپذیری خود، حماسهی این جنبش مردمی را خلق کردند و به رغم تمامی سرکوبها، تداوم آن را ممکن ساختند. همانهایی که افقهای نهایی جنبش را در پاسخ دادن به آنها باید جستجو کرد.
————————
پانوشت:
(1) علی هنری / «سالگرد جنبش مردمی؛ سبز یا بیرنگ؟ تاملی در برگزاری سالگرد جنبش سبز در آمستردام»
(2) امین حصوری / «اصلاحطلبان در برابر اصلاحطلبی»
(3) امین حصوری / «پیرامون رنگ سبز و جنبش ـ 1 : نگاهی بر تجمعات برونمرزی ایرانیان»
(4) امین حصوری / «پیرامون رنگ سبز و جنبش ـ 2 : با رنگ سبز چه باید کرد؟»:
(5) اینکه برگزارکنندگان مراسم، به تجربه و برای پرهیز از سوءتفاهمات و پراکندگیهای رایج در خارج کشور، به جای رنگ سبز از رنگ سفید که رنگ صلح و دوستی است بهره بردند (با رگههایی از رنگ سبز در نقش لوگوی آزادی زندانیان سیاسی بر تیشرتهای سفیدِ توزیع شده)، را میتوان به حساب بلوغ و هشیاری آنان گذاشت، نه اینکه ـ همانند مولف محترم ـ فرض را بر این نهاد که آنها با این کار به طور حسابگرانه همراهی طیفهای خاصی را طلب کردهند. به عکس، شاید با این کار آنها به حاضرین نشان دادهاند که جنبش به مثابه واقعیت سترگی که در کشور ما جریان دارد، علاوه بر اینکه پیوند فردی هر یک از ما با سرزمین مادری و سرنوشت جمعیمان را بیشتر کرده است، میتواند و میبایست همهی ما را به رغم تفاوتهایمان، در مسیر آزادیخواهی همقدم کند. همچنین این استدلال که به دلیل کمرنگ بودن نماد سبز در مراسم (تنها از سوی برگزارکنندگان، نه از سوی حاضرین که اغلب سبز پوش بودند)، بسیاری از دانشجویان از شرکت در آن سر باز زدند، چندان منطقی به نظر نمیرسد. چون مشکل بتوان بدون حضور در یک مراسم و به طور پیشینی، در مورد کیفیت و محتوای مراسم (و یا حتی کمیت رنگ سبز به کار گرفته شده در آن)، قضاوت درستی کرد. چنین گفتهای را تنها میتوان این گونه تعبیر کرد که کمرنگ بودن نماد سبز در این مراسم، بسیاری از دانشجویان شرکت کننده را دفع خواهد کرد. در این صورت و با توجه به محتوای پربار مراسم، به سختی بتوان این گونه دانشجویان را از بیماری فرمگرایی برکنار دانست. ضمن اینکه باید اعتراف کرد متاسفانه در ماههای اخیر مشارکت دانشجویان در حرکتهای اعتراضی خارج کشور به نحو محسوسی کاهش یافته است. تحلیل این امر (که تا حدی هم قابل پیشبینی بود)، مستلزم بحث مفصلی است که مجال ویژهای میطلبد. هر چه هست این کاهش حضور را باید پیش از هر چیز در زمینههای بیرونی آن حضور چشمگیر ناگهانی و چگونگی پیوند یافتن و همراهی آنها با جنبش جستجو کرد. چیزی که به طبع مستقل از شرایط عینی کنونی زیست دانشجویان و تاریخچهی زیست اجتماعی آنها در ایران نیست.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید