رفتن به محتوای اصلی

منشور اشک (بخش اول)

منشور اشک (بخش اول)

سمر درست بود- نادرست نیز بود

                  تو تا درست ندانی سمر مکن باور

.........نم نم ِباران ِ بهاره- همه جا را مرطوب کرده بود-بوی خوش ِ کاهگل ِ دیوارهای قدیمی در هوا موج میزد-دست در دست دوشیزه ی خیال در ا متداد ِاقاقی هاوصنوبرهای خیابان ِخلوتی که شهر را به ایستگاه ِراه آهن متصل میکرد –قدم برمیداشتم.اقاقی ها تازه به گل نشسته وصنوبرها تا آسمان قد کشیده بودند-از دو طرف -تا چشم کار میکرد زمین را باغهای انگور همچون پوششی به رنگ زمرد فرش کرده بود-در متن آسمان ِآبی تکه های بزرگ وسفید ابر به سرعت از یکدیگرفاصله میگرفتند-از نسیم ملایمی که میوزید  همهمه ای در برگهای ِتازه رُسته ی صنوبرها پیچیده بود-قطار با سوتهای ممتد به ایستگاه نزدیک  میشد ودر انتهای افق رنگین کمانی- کمان کشیده تمام و بی پرده خود را به نمایش گذاشته بود.

***

 رنگین کمان همان تمنای همیشگی را در من زنده میکرد-تمنایی که از کودکی با من همراه شد ویک دم مرا رها نکرد –تمنایی که تا آن زمان برآورده نشده بود-تمنایی که هرگز برآورده نشد-من عازم سفر بودم و سوت قطار ناخودآگاه به سرعت ِقدمهای من افزوده بود-بی جهت نبود که رنگین کمان به تدریج از میدان دید من بیرون میرفت ومن به سختی میکوشیدم با چرخاندن سرم تا آخرین لحظه ی ممکن چشم از آن بر ندارم.

 ***

 از آن لحظات خیال انگیز چیزی نگذشته بود که خودم را در کوپه ی قطار یافتم.مراحل ِپیش از ورود به کوپه طوری بر سبیل عادت گذشته بود که اصلا ًآنها را  به خاطر نمی آورم -شیشه های عینکم رابخار گرفته بود-با نگاهی از زیر عینک توا نستم کنار پنجره یک جای خالی پیدا کرده بنشینم. جای خوبی بود ا ز آنجا میتواستم تا هوا روشن بود بیرون را نگاه کنم. از دیدن افرادی که زودتر از من آمده بودند ویکی دو نفری که بعداً آمدند حس غریبی به من دست داده بود-همیشه در شرح وبیان چنین حس هایی با خودم کلنجاررفته ام-بدبختانه هیچگاه آنچه را که درتبیین آنها می گفته یا مینوشته ام بیان کننده ی بخش کوچکی ازوا قعیت هم نبوده –ولی این باروضعیت اندکی فرق میکرد.از آنچه میدیدم به وجد آمده بودم- شبیه طرح آدمکهای متحرک  وکج وکوله ای به نظرمیرسیدند که نقاش کج سلیقه ای آن را کشیده –نه-شبیه تصاویری بودند که روی صفحه ی پر برفک تلوزیونهای سیاه وسفید دیده میشوند-چشمم راکه گرد کردم آنها را شبیه اشباحی دیدم که در گرگ ومیش صبح یا دم دمای غروب ازفاصله ای دور در مَه ِ دشتی پوشیده از برف دیده میشوند-خوب که دقت کردم برای یک لحظه آنها را درقالبِ نقاشی ِآبرنگ ِکودکی دیدم که آب رویش ریخته باشند-انگار همه با هم توده ی نیمه متحرکی را میساختند که شبح ِاختاپوسی را در غبار نشان میدا د-هرچه بودند تصویر تیره وتار- گنگ و نامفهوم ِ ساخته ی ذهن ِبیماری به نظر میرسیدند که در تب  ِجانسوزی میسوخت!!!

***

از موسیقی ِناموزون و نوع ِ نامتناسب ِ کلمات ِحقیر-و ساخت ِ جملات ِکلیشه ای ِ گویشهای قبیله ای که به صورت درهم و بر هم بکار میبردند- نتوانستم وجه مشترکی بین خودم وآنها پیدا کنم- بنابراین ترجیح دادم شیشه ی عینکم را پاک نکنم-چه- از دیدن آنها به آن صورت -از شادی قند توی دلم آب میکردند!!! از خودم پرسیدم:"اگر به آنها بگویم که آنها را به چه شکل مضحکی میبینم- یا آنها بدانند که با چه سماجتی سعی میکنم آنها را آنگونه ببینم !!!چه خواهد شد؟" قطارسینه کشان روی ریل میخزید و کم کم ایستگا ه را ترک میکرد.

***

فقط این یکبار نبود-من بارهابه شکل ِغم انگیزی برای اینکه در کنار شندره پوشان ِبی حیثیت و طبق کشان ِکج سلیقه ی بد خوروخفتِ و شهوت پرست دچار ِتنگی ِنفس نشوم یک دنیای ِخیالی وذوقی را به افق ِ محدود وفضای پر اختناق ِ زندگی اجتماعیم وصله کرده ام - فقط در این حالت- لحظات ِسرشار از شعفی راگذرانده ام که چون گرمای ِالتیام زیر ِ زخم بند ِ زخمهای کهنه ی روحم احساس شده است - اگرچه سرانجام از بخارات ِ گس ومسموم "این"چا هکِ" متعفن که به اصرار نام زندگی بر آن نهاده اند همیشه دچار ِسرگیجه وتهوع مزمن بوده ام.

***

 مهم نیست مسافرینی که در این قطار- به اجبار ِ یک سر نوشت ِتلخ ودردناک با من همسفرند از کجا می آیند وبه کجا میروند- مهم این است که تردید ندارم - کارشان تجلیل از جهنم ِفقرواعتیاد- نکبت وعقب ماندگی و پفیوزی وشرمساری و مرگ است-تردید ندارم که اینها ستون ِفقرات ِزندگی اجتماعی ما را با تعالیم ِپیامبران ِدروغین -از خشونت-چماق وشکنجه بنا کرده اند- من بارها این جماعت بی آبرو را دیده ام که حسِ ِخودنمایی وشهوانی ِچندش آورِخود را باسینه کوبی و قمه زنی و داغ و درفش ِاین و آن یا با نوحه خوا نی وتظاهر به گریه - در روضه خوا نیها وحمل ا ستخوانهای پوسیده ی عزیزان ِخود ارضا کرده اند. من بار ها گله گله آنها را دیده ام که مکار ترین شیا طین ِعالم را به رهبری خود برگزیده اند. اینان برای عشق ورزی و اطاعت از خدای قهارومکار خود راهی جز تحقیر-زندان و شکنجه و سنگسار و فروکوبیدن دیگران نمیشنا سند-موجوداتی که هر چه باد کنند بلاهتشان متورم تر میشود!!! و حالا که آنها را در قد و قواره های مضحک و واقعی ِخودشان از پشت ِشیشه های غبار گرفته ی عینکم نگاه میکنم_ انگار از ذوق کلوچه توی دلم غنج میکنند!!!

***

 میشه به خودم گفته ام: "حالا که زندگی از میانه ی راه آغاز و در همین میانه پایان میگیرد و آغاز و انجامی نمیتوان برای آن در نظرگرفت و حتی تصورِ بدیهی بودن ِ شناخته ها آنها را در هاله ای ازابهام فرومیبرد- چگونه میتوان شیرابه- عمق و وسعت ِفاجعه آمیز یک زندگی را در فضای محدود ِ یک قصه ریخت؟"

***

 شب در راه ا ست – قطار غرش کنان در دشت ِبیکران پیش می تازد-گویی دخترک ِ ده ساله ی سکوت با شرم و حیا به درون کوپه پا گذاشته است - نفس از کسی در نمی آید! - عینکم را برمیدارم و با آستر ِجیبِ بارانیم شیشه های آن را پاک میکنم و دوباره آن را به چشمم میزنم –تنهافرشته ی زیبائی حق دارد مغرور و سرفراز با تمسخر چشم درچشم دیو ِزشتی بدوزد!!! - آدمها همانهایی هستند که هرروز و شب نمونه هایشان را همه جا میتوان دید- صورتهای ماسکه که حماقت رویشان ماسیده –لبهای گوشتالوی شهوانی و چشمهای درید ه ای که شرارت از آنها میبارد- نه اشتباه نکرده ا م اینها همان جانیانی هستند که ظرفِ این سالها شرح ِجنایتهایشان را از رادیو های بیگانه شنیده و سعی کرده بودم شمایل آنها را در ذهن ِخود بسازم- اینها همانهایی هستند که بی شرمانه تحقق ِ  آمال و آرزوی های ِتباه و اندیشه های ِپست ِخود را به وجود ِ دروغین  ِتار  ِنازک ِ موی ریش ِشیطانی گره زدند که به باور خود- آن را در متنی کهنه ازمتون آسمانی یافته بودند . اینها همانهایی هستند که به ستایش پیا مبر  ِجا هلی نشستند که این بار در "ذهن ِکور وکودنشان"ا و قرار بود از کره ی ماه فرود بیاید و شکم  ِمُفت چَر ِِبی صاحبشان را پُر کرده و دروازه های بهشت را به رویشان باز کند- چه بگویم؟ به نظر میرسید که درین قطار- ما فقط بانوی دانایی را کم داشتیم که بیاید نشان دهد: "دست سرنشینان  ِبی قدر ِاین قطار هر یک به شکلی به خون فرشته زیبایها آلوده آست" ولی این را با صراحت میگویم که همه ی سعیم این بود که خودم را با آنها در مخمصه ی ِگفتگوهای ملال آور درگیر نکنم- همه ی کوششم بر این بود که از ادا های تنفر بر انگیز ِ دسیسه گری آنها و میدان ِ امواج  ِهول برانگیزی که از مغزهای علیلشان تراوش میکرد بگریزم!!!

***

 گاهم را از آنها میدزدم –کلاهم را روی پیشانیم میکشم –سرم را در یقه ی بارانیم فرو میبرم وسوار بر اسب راهوار خیال  به جولانگاه ِ قُرُق ِذهنم قدم میگذارم _ شاید بدینوسیله بشود گورهای گذشته را چون دُمل های چرکینی برشکا فت – تا درد های متراکم و کهنه ی ِ زنده بگورِ خونین کفن از آنها سر برآورند و التیام یابند- که اگر "بازی" پاسخی وسوسه انگیز به یک نیاز ِعمیق و ناشناخته ی درونی باشد بدون شک بعد از بازی ِ با مرگ – "خیا ل بازی" یکی از جذاب ترین بازی هائی است که بشر بدان روی می آورد تا با عبور از واقعیت به رویا و از رویا به واقعیت، زندگیهای دشوارِ غیرقابل ِ تحمل را تحمل پذیرتر کند. آری در چنین مواقعی چاره ای باقی نمیماند جز اینکه سر از پی ِدل ِدربدر سر به بیابانهای ِخیال ِ بی خدا بگذارد- به همین دلیل هنگامی که چیز ِمحبوب و خوش و زیبایی را ازدست میدهیم و میدانیم که هیچگاه دوباره آن را به دست نخواهیم آورد – دچار ِحس  ِاندوه- و ا سف ِ و رنج   ِجانشکاری میشویم- بطوریکه تنها ر ا هِ رهایی از آن این است که آن چیز گرامی را در ذهن خود بازسازی کنیم – درین شرایط هنر مندان پیروزمندانه قدم به آستانه ی آرامش میگذارند- ولی برا ی بی هنر ِ مادر مرده ای چون من در این سفر خسته کننده را هی باقی نمانده بود جز اینکه به خیابان خلوتی برگردم که شهر را به ایستگاه راهِ آهن وصل میکرد تا به رنگین کمانی برسم که در آنجا دیده بودم!

***

 بار ِرنگین و خیال انگیزی که این کمان ِجادویی به پشت ِخود میکشد میتواند همه ی هستی مرا در محمل ِ وسوسه انگیز ِخاطرات- بین آغاز و انجام زندگی به نوسان در آورد. آغازی که از عمق  ِتاریکی برآمد و انجامی که دیر یا زود از راه فرا خواهد رسید و چون دهانِ ِحریصِ مغاکِ مخوفی مرا خواهد بلعید تا شاید در ژرفای تاریکیِ ِغلیظِِ پُر سکون و سکوتِ ِشبِ ِابدیش همه چیز را فراموش کنم. شاید این خاطرات بتوانند مرا مشغول کنند تا بهتر بتوانم سنگینیِ ِکسالت بارِِ این سفرِ ِخفت بار را تحمل کنم. سفری که بیهودگی رفت و برگشت گهواره ای خالی را درفضای مرگبارِِ اتاقِ ِنیمه تاریکی زنده میکند که دستانِ ِخشکیده ی زنی کودکِ ِرنجوری را از آن بیرون کشیده است!!! اتاقی که بوی نم و نفت و نکبت میداد و میشد گفت: "آنچه دراین تاوانگاه به ما گذشته، میتوانسته تاوا ن همه ی گناهانی باشد که ابنا بشر در برابر ِخدایانِ قهار مرتکب شده اند!!!"

***

 اگرمیتوانستم همه ی آنچه را که در این اتاق از ذهن ِعلیل پریشان وخسته وفرسوده ی من گذشته برطوماری بنویسم بی شک میشد با آن سقف ِآسمان را پوشاند شاید در آن صورت به توده کلاف ِسردرگمی به وزن و بزرگی زمین تبدیل نمیشد که روی سینه ام سنگینی کند و من مجبور با شم بدون ِدست یابی به سر ِنخ آن و گشودن ِاین عقده ی هزارساله تکه پاره هایی از اینجا و آنجای آن را بدون نظم و ترتیب- بریده بریده مدام به خاطر بیاورم!!! زندگی برای ما نفرین ِهراسناکی بود که تنها میشد آنرا در یک شب ِوحشت‌زای طوفانی از زبان ِعجوزه‌ی پتیاره‌ای شنید که تحققش به جای ثروت و نیک‌بختی- فقر و فلاکت و ادبار ببار آورد!!! همچنانکه آرزوهایمان گلهای پیش‌رسی بودند که در نخستین بهار ِسبز ِخویش خشکیدند!!! دیگر نکبت‌بارتر و غم‌انگیزتر از اینهم میشود که انسان به اجبار در حد ِیک جانور ِدست آموزِ خانگی سقوط کند؟؟؟ جائی که در آن تمام چیزهای پوسیده و رسوا و هرزه و- تیره درون- و لهیده و متغفن و دسیسه ساز با هم گندابه میسازند؟؟؟ وقتی در پای بلندیهای خود به سر میبری تنهائی- و در همین تنهائی و نهفتگی است که از جوانه ی غم ِتنهائی شاخه های تنومند زیبائی سر برمیکشند!!! حتی در تنهائی است که عشق در کمین آدمی مینشیند!!! نشنیده ای که در خاموش ترین گاه ِتاریکی و تنهائی شب است که گلها میشکفند و شبنم برگلبرگها فرو مینشیند؟؟؟ در تنهائی است که فرشته ی نجات بخش ِخواب آرام آرام با گامهای کبوتر به تالار چشمان خسته راه میابد!!!

در همین اتاق بود که خواب میدیدم پدرم را که مرا خواب میدید!!! و مگر خواب جز آن چیزی است که مردمان به چشمان بسته میبینند؟؟؟ به هر حال حس میکردم- نسیم ِخنکی میوزید- و میشد بوی خوش ِشبنم  ِشب ِپیش را که از شکاف ِشیشه ی شکسته ی پنجره به درون میریخت بویید. می دیدم او را آویخته از طناب ِدار- با چهره ی سیاه و کبود- و پلکهای سوخته و چشمانِ از حدقه بیرون زده- که پاهایش را گرفته بودم به دستان و صورت نهاده بر آنها و خون می گریستم که میسوزاند- خراشهای به ناخن خراشیده ی گونه هایم را- که بادی وزید که غبار ِ اندوه را با خود برد و ابری که نم نمک بارید- پدرم را دیدم که بادستان ِ نورانی می گشاید گره ی سخت و کور ِ طناب از گردن و خندان فرود می آید از دار ِ مرگ و مرا در آغوش می کشد به قهقهه ی شادی- سر به زانویش گذاشتم که شانه ی پنجه به موهایم میکشید به مهر- زیر انوار طلایی خورشید ِآن روز ِ نوروزی که رایحه ی دل آویز عطر ِ گل های هزار رنگ-  موج میزد در فضا- زیر بارش ِگلبرگ ِشکوفه های نوبهاری- نوازش زبان ِبی تکلف –خاموش وب ی شائبه ی عشق است زبانی که حتی نوزادان ِشیرخوار آن را میفهمند – چون رنگین کمانی است که در پی طوفانهای خشمگین و خانمان برانداز ِ زندگی سر بر میکشد به افق های دشتهای بی بدیل ِ دوستی!!! به او میگویم: "هان! پدر چگونه است که میخندیم به شادی؟؟؟ و می گرییم به هنگامه ی رنج و بلا؟؟؟" میگوید: "هی! دلبندکم دل ِآدمی سرایی است با دو حجره ی خواب- در یکی دیو ِ رنج و در دیگری خدا بانوی شادی زندگی میکند- نباید بلند خندید وگرنه دیو ِرنج در اتاق ِدیگر بیدار میشود. به او گفتم: "خدا بانوی ِشادی چطور؟؟؟ از ضجه ناله های دیو ِرنج بیدار نمیشود؟؟؟." گفت: "نه!!! گوش خدابانوی شادی سنگین است صدای دیو ِرنج را هر اندازه هم که بلند باشد از اتاق ِمجاور نمی شنود.!!!" از پس آن خواب آموختم که با شادی های هر هزاره یکبار-اتفاقی و زودگذر- به لبخندی و لب گزیدنی قناعت کنم- و در رنج های هر روز و ماه و سال- دریا دریا اشک بریزم به های و های و هق هق- زیر ِبارسنگین ِ تکانهای شانه های خسته و فرو شکسته ام!!!. که حکیمی گفته است: "خطوط تلخ چهره ی یک مرد اغلب چیزی نیست جز آشفتگیهای مجسم ِ ذهن ِ یک پسر!!!" و مگر نه اینکه آنچه پدر ناگفته گذارد در پسر به زبان درآید؟؟؟ و باز مگر نه اینکه پسر راز ِ از پرده بدر افتاده ی دل ِ پر خون پدر است؟؟؟

***

 افسوس که دردنیای ما- کلمه نشانه ی دقیق ِیک حقیقت ِعفیف – مستقل وجاودانه نیست که از پیوند ِآن با جان ِآدمی فرزند ِراست کردار و مشروع ِ "تفاهم" به دنیا بیاید.اینجا کلمه ها نشانه های صوتی صورتکهای نقابدارِ هرزه و هرجایی اشیا و معا نی هستند- هم از این روست که نمیگوییم تا چیزی گفته با شیم –میگوییم تافرصت یابیم برخی چیز ها را نگوییم- آن نیستیم که میگوییم- آنیم که نمیگوییم -نمیگوییم که به توافق برسیم میگوییم تا مخالفت کرده باشیم- خلاصه اینجا هر کس ساز ِخود را میزند و خرِ خود را میراند.

لفاظی این مستحکمترین باروی شر- و پابرجاترین حفاظ ِحماقت- زبان ِ رسمی ماست -زبانی که با هراس آورترین سرچشمه های نادانی حمایت میشود- جهلی که کار هزار ساله ی دانایان قادر به مقابله با آن نیست- به این دلیل است که قصه های ما از اعماق ِخون و وحشت سر برمیکشند و شادی تصنعی ما خیلی اندوهبار تر از غمی ا ست که آشکارا به بیان درآید!!!

سالها در زندان درون زیسته ایم و به این جهت است که در زندگی اجتماعی به اشباح ِ از بند گریخته ای میمانیم که هر نوع امکانِ ِ همدلی و همداستانی را از دست داده ایم. ما ملت ِسر در گریبانی هستیم –همه ی هستی خود را به صورت واگویه های درونی با خود به گور میبریم و خودمان در چهار چوب ِ قابهای فکسنی به عکس های مضحک و بی روح و غبار ِغم گرفته ای تبدیل میشویم که مدتی کوتاه در اثر باورهای تهوع آور اجتماعی در تاقچه میمانیم -عکس هایی که نه تنها چیزی را آشکار نمیکنند بلکه با استادی هزاران پنهان را پنهان تر میکنند.

بخش عظیمی از این واگویه های درونی –گله هایی ا ست که ما از خود یا ازدیگران داریم –گله هائی که بی هیچ ملاحظه ای همچون دشنه ی تیز و زهرآلودی با بی رحمی قلب ِجامعه را هدف میگیرد- چه با بیان آنهاست که سیاستمدارا ن و فیلسوفان و مربیان ِعلم و اخلاق و گُنده پیرهای دینی به تمسخر کشیده میشوند- گله هایی که هر یک از پس ِ پچپچه های ذهنی به آه سردی می انجامند که از اعماق ِجگرهای سوخته برکشیده میشوند- همچون آهی که کودکی خفته در پی گریه های جان سوز از سینه برمیکشد. من نیزبه دنبال آهی جان کاه –سر از یقه بر کشیدم – تاریکی ِ شب همه جا را فرا گرفته بود- میتوانستم از گوشه ی شیشه ی پنجره ی قطار -مثلث کوچکی از آسمان را ببینم که هر دم نو میشد و گاهی در عمق ِآن ستاره ی کم سویی را میدیدم که میدرخشید و ناپدید میشد- ولی کاری بهتر از این نیست که زنجیر ِعادت‌هایت را پاره کنی و کنار ِ پنجره ای بنشینی و در روشنایی خاطرات - به حساب ِ زندگی که کم و بیش خالی است- رسیدگی کنی-چون هر جا بروی فقط به دنبال ِطبیعت ِنا شناخته ات سفر کرده ای- پس سربه گریبان بردم و گوش ِجان به پچپچه های ذهنم سپردم که مطمئن ترین مامن برای من تا لحظه ی مرگ است!!!

***

 گذشته های دردآور- چون چراغ ِمرداب- پیوسته ما را به سوی خود میخواند- و آینده تنها مرئی شدن زخمهای پنهان را امکان پذیر میکند و بی رحمانه لحظه به لحظه گریز از قفس نامرئی مرگ را غیر ممکن میکند!!! میدانم در همین اتاق بود ولی نمیدانم در کدام کتاب- خوانده بودم که: "....خواب میدیدم که سواره در بیابانِ بیکران میروم برباره ی تیز پای خود- وبر زمین- نه خار و علف که شمشیر تیز میرویید...!!!"

آن شب- از شیشه ی شکسته ی پنجره همین اتاق- ماه ِیکی از ماه های پاییزی را در ژرفای آسمان ِلاجوردی می دیدم که صبورانه به هاله نشسته در انتظار ِبارانی بود که دیر یا زود از راه می رسید و در کنج ِاین محنت‌کده- دخترکی با پیراهن چیت ِگل دار که در جمع لشگر عروسک های دست ساز ِ خویش سر بر بالین- آرام خفته بود زیر ِنور ِاندوه باری که ما ه -با دستان ِگشاده و مهربان بغل بغل بی دریغ و سخاوتمندانه به درون می ریخت. و درسایه روشن ِپر ملال ِ این نورپردازی حزن انگیز می شد آبشا ر ِ سیاه و جادویی گیسوان ِدخترک را دید که روان می شد و کش می یافت تا میدانی که عروسک ها بر آن حلقه بسته بودند با چشم های به برق ِنگاه های ثابت و مهربان گشوده و هر یک در نی نی خود به رنگی از هزار رنگ ِپر ِطاووس.مگر نه اینکه میگویند: "گیس- آب ِ دل را میخورد – هر چه دل خوش تر گیسو شاداب تر!!!" پس شادی در این دل ِکوچک ِپر درد و تمنا کجا و آبشار ِسیاه و بلند و براق ِ این گیسوان ِبلند کجا؟؟؟ حس می کردم دخترک خواب می دید- کهن سالی خویش- با قامتی استوار و گردن ِافراخته- راضی- سرافراز و مغرور- شاد و سبک بار- با گیسوانی به سپیدی برف -عینک به چشم و عصا به دست- که می خواند لشگر عروسک ها را تک تک – و هر یک به نام - با مهر ِمادری -همچون فرزندانش به دلخوشی- از لذت ِ رضایتِ پایان سختی ها!!! خواب می دید کهن سالی خویش لب سوخته و فرومانده و در هم شکسته - نالان و گریان و سپید موی - سالیان دراز گذرانده به نازایی بی یار و یاور- عصا زنان می گذشت و ناپدید می شد از خم ِکوچه ای خاک آلود زیر آسمانی که از آن بیرحمانه و بی وقفه شراره ها ی آتش فرومیریخت -خواب می دید کهن سالی خویش ایستاده استوار اما نگران بر فراز کوهی به نگاهبانی و لشگر ِ عروسک ها در دشت ِ سبز ِگشاده دست در کار ِزمین و کاشت -ابری سیاه در افق پدیدار می شود- کلاغان غیه کشان پر می کشند- باد سردی می وزد-ا ز دل ِابر- دیوی شمشیر به دست به دشت پا می گذارد و لشگر عروسک ها را یک به یک از دم تیغ تیز می گذراند بی دریغ- سپس در میان ِدشت- خرمن ِ آتشی می افروزد و اجسادِ عروسک ها را به آتش می ریزد!!! حس کردم خواب می دید ایستاده با قامتی خمیده و دسته ای نیلوفر ِسیاه ِماتم از گیسوان سفید برگرفته به دستان -چون شاخ ِ خشک ِدرختان به سال ِخشکسالی- فروشکسته کنار آتشی سرد که دیگر یک سر به خاکستر نشسته بود!!! دخترک را دیدم که هراسان از خواب پرید. چنگ می زد و دسته دسته عروسک ها را به سینه می فشرد و می گریست -عروسک های دست ساز ِ به قامت - از یک بند ِانگشت تا ساعد ِدست ِ مردی- دست به موهای سیاهش کشیدم که سر به سینه ام گذاشت. گفتم: "نترس خواب دیده ای." در حالی که  چشمهای نجیب وحشت زده اش را از آن سوی اتاق از پسرک خفته ای  بر می گرفت- گفت: "نه نه!!! خودم دیدم- او بود!!!" دست کوچکش را در دست گرفته  از اتاق بیرون آمدیم –شب دیگر پا پس کشیده بود- از زیر ِیک رَج درختان ِسپیداری گذشتیم که بادِ پاییزی برگ های طلایی آنان را تاراج می کرد -تا به چشمه رسیدیم- در آن فضای خاکستری- کنار آب نشستیم و من صورت او را شستم- سپیدی ِروز دیگر تاریکی شب را رانده بود – در پی قهقهه ی ِناگهانی ِتندر و خدنگ ِبی امان ِ آذرخش- باران ِ ابر ِ گران بار - مثل ِ دم ِ اسب بر سطح ِ براق ِ آب ِ چشمه می بارید- گویی پنجه های با د –کلاف ِ گیسوی ِ لطیف ِ ابریشمی و پریشان ِ خدابانوی باران را درآب ِ ذلال و بی منت چشمه می شست!!! باران ِ بغض ِ کهنه و فروخورده ی عالم  ِ دلگیر از یقه ی جر خورده ی پیراهن ِِ ابری ِ آسمان فرو میریخت –در راهِ برگشت - آهی کشید و در حالی که پاهایم را بغل کرده بود گفت: "نگذار عروسک هایم را بکشد" گفتم: "کی؟"

گفت:"او!!!"

 ***

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

منبع:
ایمیل رسیده

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید