رفتن به محتوای اصلی

بررسی کوتاه مسئله ملی و ملت گرايی در پويه تاريخ

بررسی کوتاه مسئله ملی و ملت گرايی در پويه تاريخ

انديشة خودانگيختگی دلالت دارد. اما انديشة دولت يک انديشة سازماندهی است که کم يا بيش ساختگی است. يک ملت می تواند حتی هنگامی که بين چند دولت تقسيم شده باشد، پابرجا بماند. يک دولت می تواند چند ملت را در بر گيرد. اما هر جامعه، حتی در وضعيت خودانگيختگی زندة خود ضرورتاً يک ملت نيست. برای اينکه واقعيت ملی رخ بنمايد، بنظر وجود دو رشته شرايط ضروری است.

الف - يک ملت ابتدا از وحدت عضوی (ارگانيک) و نوعی «همبود حياتي» سامان می گيرد. پيوندهای آن متنوع اند. آنها همزمان جغرافيايي، قومي، زباني، سياسی و گاه حتی مذهبی هستند، بی آنکه انحصاری و حتی ضروری باشند. 1- وجود پاية سرزمينی و ريشه در خاک داشتن يکی از شرايط مهم واقعيت ملی است. اما حتی زمانی که عرب ها چادرنشين بودند، ملت عرب و حتی ناسيوناليسم عرب وجود داشت. و اين تا اندازه ای نشان می دهد که هر دترمينيسم سادة جغرافيايی اين جا خود را بسيار محدود می نماياند. 2- همچنين ملت يک وحدت قومی است؛ دست کم در اين مفهوم، عنصرهای مختلف قومی که تقريباً هميشه ملت را (که يک نژاد نيست)، تشکيل می دهند، بايد برای پايدار ماندن خود در يک مجموعه بقدر کافی همگون باهم درآميزند. 3- زبان مشترک، به عنوان وسيلة انتقال فرهنگ در پيدايش ملت اهميت زيادی دارد. اما زبان ها واقعيت های تمدن اند که از مرزهای ملی فراتر می روند. دو زبانه و يا چند زبانه ای بودن نيز هرگز شرايط مساعدی برای يگانگی ملت نيست. نمونة سوئيس در اين مورد گويا است. 4- در خصوص شرايط سياسی بايد گفت که هر چند درست است که هر ملت به اين گرايش دارد که خود را با دولت تکميل کند. اما همانطور که اشاره شد ملت می تواند در شرايط تقسيم ميان چند دولت باقی بماند. همچنين، اگر درست است که يکی شدن سياسی به وسيلة قدرت سلطنتی به ساختن کشوری چون فرانسه کمک کرد، به همان اندازه ملت توانسته است راه خود را بيابد، چه مانند دورة ژاندارک هنگامی که شاه دچار ترديد و سستی شده بود، چه هنگامی که در دورة انقلاب، برای مقابله با ارادة ملی با بيگانه پيمان بست. 5- در خصوص عنصرهای مذهبی بايد گفت که اين عنصرها هنگامی که مذهب ها، مذهب های مدينه و يا آيين های مذهبی ملی بوده اند، اهميت بسيار زيادی داشته اند. و به يقين همبود باورمندان همواره به محکم کردن يگانگی روحی ملت کمک بسزايی کرده اند. اما امروز ميان جهان گرايی اعتقادهای مسيحی و ويژگی های ملی مطابقت وجود ندارد.

ب - در واقع، همه اين عنصرها بنا بر اوضاع و احوال تنها شرايط کم يا بيش مساعد برای خصوصيت بسيار اساسی ديگر مانند شکل بندی آگاهی يا وجدان ملی هستند. ارنست رنان در کنفرانس تحسين برانگيزخود که همواره از فعليت برخوردار است، دربارة ملت چيست گفته است: ملت قبل از هر چيز «يک روان، يک اصل اساسي» است. او می افزايد دو چيز اين روان را تشکيل می دهد. يکی مربوط به گذشته است. مثل «برخورداری مشترک از ميراث غنی يادگارها». اين يادگارها نه تنها مربوط به افتخارهای مشترک، بلکه همچنين مربوط به رنج ها و مصيبت های مشترک اند. ديگری مربوط به آينده است؛ مثل «موافقت کنوني، تمايل به با هم زيستن، اراده به ارزش گذاری ميراثی که به اشتراک بدست آورده اند». اين دريافت کاملاً درست است. با اينهمه، اين جا نياز به دو دقت است: 1- يک چنين همبستگی روحی بی مقدمه بوجود نمی آيد. ملت بايد همواره در تاريخ ريشه دار باشد. همانطور که رنان گفته: ملت «برآمده از گذشته ای طولاني» است. چنانکه می دانيم عنصرهای روحی زندگی اجتماعی هرگز نبايد از « شالودة» مادی جدا شود. همانگونه که انسان فرشته نيست، ملت هم يک اجتماع روحی ناب نيست. از اين رو، عنصرهای پيش گفته بی آنکه يک به يک الزامی و حتی ضروری باشند، شرايط ناگزير برای دست يافتن به همرايی اخلاقی ملت است. برای اينکه ملت وجود داشته باشد، لازم است که اين واقعيت روحی به اوج خود آگاهی کامل اش برسد. «اين خودآگاهی گروهی که ضرورتاً لازمه هر ملت شکل گرفته و زنده است، به هيچ وجه قهر کور و ناآگاهانه نيست، بلکه آگاهی و اراده در گروه و در فرد به يک عنوان و به همان ترتيب است» (Davy ). رنان در اين باب بيشتر گفته است که وجود يک ملت به مثابه «يک همه پرسی همه روزه» است که در پرتو آن پيوستن آزاد به ايده آل مشترک و اراده به زيستن در زندگی مشترک به بيان در می آيد. از اين رو است که بيداری (مليت ها) يا (هويت های ملي) در قرن 19، در اروپا اغلب با جنبش های دموکراتيک همزمان شده است.

نامواره های ترکيب مردم

در علم های اجتماعی تاريخی اصطلاح «مردم» کاربرد چندان زيادی ندارد. امروز سه اصطلاح «نژاد»، «ملت» و « گروه قومي» بسيار رواج دارد. اين سه اصطلاح گونه های مختلف مردم در دنيای مدرن را نشان می دهند. اصطلاح «گروه قومي» بسيار تازه است و بتدريج جانشين اصطلاح «اقليت» می گردد که کاربرد آن در گذشته بسيار رايج بود.

لازم به يادآوری است که «نژاد» يک مقوله ژنتيک فرض شده که با شکل های ظاهری جسمانی مطابقت دارد. از 150 سال پيش بحث های علمی زيادی دربارة نام ها و مشخصه های نژادها وجود دارد. بحث ها تا اندازه ای آشنا و در بخش مهمی شرم آور است. «ملت» مقوله ای اجتماعی - سياسی فرض شده و به ترتيب معين به مرزهای واقعی يا بالقوة يک دولت مربوط می گردد. «گروه قومي» يک مقولة فرهنگی است که بنا بر رفتارهای پايدار معين که از نسلی به نسلی منتقل می شود، مشخص می گردد؛ و در اختلاف با ملت در تئوری به مرزهای يک دولت محدود نمی شود.

چنانکه می دانيم، از اين اصطلاح ها بطور باورنکردنی به صورت های گوناگون استفاده شده است. از اصطلاح های زياد ديگری نيز استفاده می شود که ذکر آنها در اين جا ضرورت ندارد. وانگهي، در بحث پيرامون ترکيب مردم يک سرزمين که از گروه های مختلف قومی تشکيل شده اند، برخی ها از اصطلاح «اقليت ملي» و برخی ديگر از «گروه قومي» استفاده می کنند. اغلب کسانی که از اين سه اصطلاح استفاده می کنند، آن را برای نشان دادن پديده ای پايدار بکار می برند که به دليل ريشه های اش در گذشته نه تنها تاثير مهمی در رفتار روزمره دارد، بلکه پايه ای را فراهم می آورد که درخواست های سياسی کنونی بر آن تکيه دارد. از اين رو، مفهوم مردم چيزی است که هست و به دليل ويژگی های ژنتيک، تاريخ سياسی - اجتماعی و يا هنجارها و ارزش های «سنتي»اش عمل می کند.

ُبعد زمانی گذشته بطور اساسی در مفهوم مردم حضور دارد. اما چرا در پی آنيم که گذشته و «هويت» داشته باشيم و چرا به آنها نياز داريم. مفهوم گذشته چيزی است که موجب می شود در حال حاضر به ترتيب ديگری که تاکنون عمل کرده ايم، رفتار کنيم. اين ابزار را در برابر مخالفان بکار می بريم. اين عنصر اساسی اجتماعی شدن افراد، حفظ همبستگی های گروهي، برقراری يا رد مشروعيت اجتماعی است. مفهوم گذشت قبل از هر چيز پديده ای اخلاقی و بنابراين سياسی است و در چشم انداز همواره پديده ای معاصر است. به يقين دليل ناپايداری اش آنجا است. چون جهان واقعی دايم تغيير می کند، آنچه برای سياست جاری مناسب است. بنابراين ضرورت دايم تغيير می کند.

پس مضمون مفهوم گذشته بی وقفه تغيير می کند. اما چون بنابر تعريف مستلزم تاييد گذشته پايدار است، هيچکس هرگز نمی تواند بپذيرد که گذشته تغيير کرده يا توانسته است، تغيير کند. گذشته معمولاً مانند نقش روی لوح مرمرين است و يک سويه نگريسته می شود. گذشتة واقعی نقش لوح مرمرين است. اما گذشتة اجتماعي، آنگونه که آن را گذشتة واقعی درک می کنيم، در بهترين حالت همچون حکاکی روی خاک رس است.

از اين قرار، اهميت کمی دارد که گذشته را در رابطه با گروه ژنتيک پيوسته (نژاد)، گروه اجتماعی – سياسی تاريخی (ملت) يا گروه فرهنگی (گروه قومي) تعريف کنيم. همه اينها شيوه های ترکيب مفهوم مردم، شکل های بوجود آمدن گذشته و پديده های سياسی معاصر هستند.

در هر حال، نژاد يگانه مقوله ای نيست که آن را برای تعريف هويت اجتماعی مؤثر بدانيم. اين مقوله به ظاهر برای اين تعريف کافی نيست. برای بيان هويت همواره از مقولة ملت استفاده می کنند. همانطور که سميراميس تصريح می کند: ملت با ملت مدرن و دولت ملی آنگونه که در پيدايش سرمايه داری در غرب می بينيم يکسان نيست. از اين رو، « چيز» معينی در اصطلاح ملت وجود دارد که عبارت از يگانگی ويژه بازتوليد مجموع رابطه های اجتماعی خيلی پيش از سرمايه داری است. در واقع، ساخت ملت در آنچه که مرزهای جديد، امکان های جديد و زمانی بودن بازتوليد اجتماعی را ترسيم می کند، منطبق با گذار از جامعه های بدون طبقات به جامعه های طبقاتی است. در اين باب استالين نمايندة برجستة مارکسيسم روسی با مقولة ملت برخورد ديگری داشت. او با طرح وجود يک بازار يکپارچة سرمايه داری به عنوان يکی از رکن های ضروری شکل گيری ملت اين واقعيت اجتماعی را به چارچوب دنيای سرمايه داری مدرن محدود می ساخت. اما، برعکس، بسيار پر معناست که کلاسيک های مارکسيسم ضمن درنگ هميشگی روی رابطه های ميان ملت ها و طبقه های اجتماعی آشکارا دوام خود ملت را پس از زوال دولت در جامعه «کمونيستي» بدون طبقه ها می پذيرند.

ايمانوئل والرشتاين نظريه پرداز آوازه مند ارزش يابی خود ويژه ای در باب مقولة ملت دارد: به عقيدة او « ملت از ساختاری شدن سياسی سيستم - جهان سرچشمه می گيرد. دولت هايی که امروز عضو سازمان ملل متحدند، همه آفريدة سيستم - جهان مدرن اند. اکثريت اين دولت ها تا يک يا دو قرن پيش حتی با نام ها يا هويت های اداری وجود نداشتند. در مورد شمار کوچکی از دولت ها که می توانند مدعی نام و وجود هويت اداری در يک سرزمين در دورة پيش از 1450 باشند آنقدر کم اند که در فکر نمی گنجد. فرانسه، روسيه، پرتغال، دانمارک، سوئد، سوييس، مراکش، ژاپن، چين، ايران، اتيوپی شايد از کمترين موردهای مبهم اند. باز می توان خاطرنشان کرد که حتی اين دولت ها تنها با پيدايش سيستم - جهان کنونی به دولت های حاکم مدرن تبديل شده اند.

پاره ای دولت های مدرن ديگر مانند يونان، هند، مصر وجود دارند که امکان می دهند که رد پای تاريخ ناپيوسته استفاده از يک نام برای نشان دادن يک منطقه را بازيابيم. اگر به نام هايی چون ترکيه، آلمان، ايتاليا يا سوريه بينديشيم موضوع هنوز مغزنده تر خواهد بود. اگر واقعيت را درست بررسی کنيم، در تاريخ 1450 چندين هويت مثل هلند بورگيون، امپراتوری مقدس رومی ژرمني، امپراتوری مغول کبير وجود داشت. ملاحظه می کنيم که در هر مورد امروز نه يک دولت، بلکه دست کم سه دولت حاکم وجود دارد که می توانند در درجه معينی مدعی پيوند سياسي، فرهنگی و مکانی با اين هويت ها باشند.

اين واقعيت که امروز سه دولت وجود دارد، آيا معنی آن اينست که سه ملت وجود دارد؟ آيا امروز يک ملت بلژيک، يک ملت هلندي، يک ملت لوکزامبورگی وجود دارد؟ بنظر می رسد که اغلب پژوهشگران اينطور فکر می کنند. اما اگر قضيه از اين قرار است، بخاطر اين نيست که ابتدا يک دولت هلندي، يک دولت بلژيکي، يک دولت لوکزامبورگی وجود داشته است. يک بررسی منظم تاريخ مدرن نشان می دهد که تقريباً در همة موارد دولت مقدم بر ملت بوده است، نه بنا بر افسانه وسيعاً رايج خلاف آن».

قوم و ملت در پوية تاريخ

همانطور که پيش از اين اشاره شد: «قوم» و «ملت» نسبت بهم و در رابطه با دولت پيوندی ديالک تيکی دارند. قوم بر همبود (Communauté) زبانی و فرهنگی و همگونی (Homogénéité) سرزمين جغرافيايی و بويژه آگاهی از اين همگونی فرهنگی که با وجود اين ناکامل خواهد بود و بر تنوع گويش ها که از «ايالتي» تا ايالت ديگر فرق می کند و نيز بر همگونی آيين های مذهبی دلالت دارد. ملت مستلزم قوم است، اما از آن فراتر می رود.

پيش از برقراری نامناسب سرمايه داري، ملت بطور کلی در صورتی تحقق می يافت که يک طبقه اجتماعی کنترل کنندة دستگاه مرکزی دولت، يگانگی اقتصادی را برای زندگی همبود تامين کند و با سازماندهی پيدايش مازاد و سازماندهی گردش و توزيع آن سرنوشت ها را همبسته سازد. البته، در منطقه هايی که کنترل آبياری نيازمند تمرکز دستگاه اداری و برنامه ريزی توليد در مقياس مجموع کشورها است، طبقه- دولت فرمانروا امپراتوری را به ملت تبديل می کند. در صورتی که قوم از پيش همگون باشد. مورد چين (با وجود شکل های متفاوت منطقه ای بارز آن) يا بهتر مورد مصر در اين زمينه بسيار قانع کننده اند.

لازم به يادآوری است که طبقه - دولت تنها طبقه در پيش از سرمايه داری نيست که به عنوان سرچشمه واقعيت های ملی رخ می نمايد. طبقه سوداگران در شکل بندی های خراجی - کالايی يا برده داری - کالايی همان وظيفه را انجام می دهند. يگانگی اينجا به وسيله گردش مازاد توليد تامين می گردد. يونان باستان يا جهان عرب نمونه های ملت از اين نوع را تشکيل می دهند. در يونان علی رغم فقدان قدرت سياسی مرکزی که در حالت جنينی بود، ملت در پرتو کنفدراسيون ها و اتحاديه های مدينه های يونانی سر بر می آورد.

البته، در آن وقت ملت های متکی بر طبقه سوداگران در هنگامی که به بنيانی خراجی داشتند، به شدت نااستوار بودند و بر حسب اينکه طبقه متحد کننده قدرت خود را حفظ می کرد و يا آن را از دست می داد استحکام فزونتری می يافت و يا فرو می پاشيد و در اين صورت چنانکه ديده شد، پديدة ملی برگشت پذير بود. دنيای عرب نمونة روشنی از اين وضعيت است. فراز و نشيب های تجارت در شهرهای عرب و نيز رويدادهای مهم تاريخی مانند جنگهای صليبی و انتقال مرکز ثقل تجارت از شهرهای عرب به شرهای ايتاليا، سقوط بغداد زير ضربه های مغول ها در قرن سيزده و سپس پيروزی عثمانيان در قرن 16، انتقال تجارت از مديترانه به آتلانتيک در همان دوره و از بين رفتن نقش ميانجی عرب ها در تماس اروپا با آسيا، منطقه بادهای موسمی و آفريقای سياه موجب فروپاشی ملی و پس روی دنيای عرب گرديد.

بدين ترتيب می بينيم در هر جا که سطح رشد نيروهای مولد محلی برداشت مازاد کافی را برای استقرار طبقه ای که بتواند به ساخت ملی بپردازد، ناممکن می ساخت، پديدة ملی با رکود روبرو بود. پس سرنوشت اين طبقه به استعداد آن در کسب مازاد از راه تجارت گسترده از منبع های خارج و همچنين به اوضاع و احوال بيرون جامعه بستگی داشت. تعرض ها و ضربه های خارجی نيز مانع از پيشرفت اين روند بود. بديهی است که مازاد ناچيز به يکپارچگی اقتصادی کمک نمی کند و بر اثر پايين بودن گردش مازاد، جامعه به صورت تجمعی از منطقه های آماده برای يکپارچگی ملی باقی می ماند. در دنيای عرب مراکش و تونس در قرن 15، الجزاير در قرن 19 و سودان و يمن و لبنان از اين مورد ها هستند.

اروپای فئودالی پيش از قرن 13 وضعيت ديگری داشت. با اينکه مازاد داخلی در واحدهای پراکنده فئودالی به نسبت مهم بود، اما اين مازاد تا فراز قرن های ميانه در خارج از اين قلمروها به گردش در نمی آمد. رفته رفته از قرن 13 و بويژه از قرن 16، انگلستان، فرانسه، اسپانيا و پرتغال به تجارت دور دست راه می يابند و نقل و انتقال ها از منبع های خارج گسترش می يابد. با اين تحول درآمد پولی از درآمدهای ناشی از طبيعت پيشی می گيرد. توليد کالايی ساده (پيشه وري) در پيوند با تجارت رونق می يابد. در اين شرايط حکومت های مطلقه سلطنتی کشورهای ياد شده به تمرکز هر چه بيشتر مازادها می پردازند و با تکيه بر سوداگران عصر سوداگری اين مازادها را به گردش در می آورند و قلمروهای شاهی را در چارچوب ملت گرد می آورند.

بنابراين، هر چند پديدة ملی خيلی پيش از سرمايه داری وجود داشت، اما شيوة توليد سرمايه داری با تعميم شکل کالايی همه محصول ها (و نه فقط مازاد) و پيدايش مشکل کالايی کار که جمعيت عظيمی را بسيج و يکپارچه می سازد و همچنين پيدايش شکل کالايی سرمايه که موجب يکپارچگی بازار و بويژه تمرکز ادارة پولی و گردش گستردة ثروت می گردد، نقش برجسته ای در پيوند قدرت و جامعه ايفاء می کند و مضمون و شکل ملت را به سطح عالی می رساند.

در واقع کشف بزرگ اروپای سياسی ملت نيست که از ديرباز وجود داشت، بلکه دولت - ملت يا فقط دولت مدرن است. از اين رو نمی توان در آگاهی سياسی اروپا ملت را جدا از دولت و بدون آن درک کرد. ملت به مفهوم واقعی در اروپا به موهبت انديشة ويژة دولت و قدرت پديدار شده است. اين موضوع بيانگر اين واقعيت است که ملت محصول دولت - ملت است و مانند همبود تاريخی که مستقل از دولت بوجود آمده نيست. البته، اين دگرگونی مديون انقلاب سياسی است که ابتدا درون ايدئولوژی و رابطه های اجتماعی سامان يافت. بنابراين، دولت مدرن که در برابر صحنة تاريخ سياسي، اقتصادی و حتی اجتماعی طرح ريزی شده بود، در کانون روند پيشرفت اجتماعی قرار گرفت، تحول دولت را با تحول مردم همساز نمود. از اين رو، همبستگی در ملت مدرن از منشور دولت عبور می کند و به اعتبار آن در وجود می آيد. و اين درست عکس همبستگی در ملت به مفهوم همبودی آن است که از برادری محصول ايمان مشترک ناشی می شود.

پس دولت - ملت تنها يک شکل تاريخی سازماندهی سياسی جمعی است که پيدايش آن مديون شرايط ويژه است که آن شرايط نتوانست تکرار شود و يا رويهم رفته به همان ترتيب تکرار شود و بنابراين واقعيت محکوم به اين بوده است که به وسيلة تاريخ پشت سرگذاشته شود. دولت مدرن شکلی است که بيش از همة شکل های ديگر گروه بندی يا يکپارچگی بشری در زمينة عملی کردن دو رکن مهم همبستگی و هويت بر پاية دولت – ملت کامياب بوده است. البته، اين بدان معنا نيست که همة جامعه ها می توانند يا بايد آن شرايط تاريخی را که منجر به پيدايش اين نوع نظم سياسی گرديد، بوجود آورند و همبودهايی که در کل يا جزء در ايجاد آن توفيق نيافته اند، بکلی فاقد مفهوم همبستگی و هويت اند.

مثلاً وجود ده ها زبان خود ويژه، دوام ساختارهای کهنة کاست ها، وجود انواع کشمکش های دوامدار اعتقادی و اختلاف های مهم اجتماعی و فرهنگی مانع از آن نشد که هند به عنوان يکی از کهن ترين ملت های جهان باقی بماند. چين هم که از شيوة ديگر بسيار متفاوت سازماندهی و درک پيوند اجتماعی برخوردار است، همين وضعيت را دارد. البته، اين دو شکل بندی از نوع دولت - ملت مدرن نيستند. اما آنها کمتر از دو ملت به مفهوم همبود همبسته را تشکيل نمی دهند که مبتنی بر پذيرش همان ارزش ها است و اين مانع از آن نيست که آنها به کسب ارزش های جديد در زمينة آزادی و هويت ملی نايل آيند. با اينهمه، اين واقعيت که دولت مدرن در کشورهای پيرامونی محصول تحول سياسی درونی آفرينندة فرديت و رابطة متقابل ميان افراد آزاد و برابر نبود، بلکه بيشتر ثمرة مبارزة ميهن پرستانه و يا تقسيم استعماری بود، تحول و سرنوشت آن را کاملاً تغيير داده است. در اغلب موردها، دولت بجای اين که پايه گذار و ضامن آزادی ها که شرط مفهوم شهروندی « شخص» به حساب می آيد، باشد، همچون يک نيروی خارج از جامعه رشد يافته و موفق نشده است خود را به همبود تاريخی تحميل کند و از تعدد مکانيسم های تخريب ساختار و دفع و تجزيه بافت «ملي» مقدم برخود وارهد.

در جامعه های غير غربی که انقلاب سياسی را از سر نگذرانده و از اين رو، دولت در آنجا خارج از جامعه باقی مانده، مدرنيته سياسی عبارت از تبديل دولت به مرکز شکل بندی و سازماندهی نخبگان مجزا در گسست با همبود آغازين بوده است. تحول دولت در آنها که با انعکاس «ملی شدن جامعه» فاصله دارد، خصلت ابزار از خود بيگانه شدن آن را تاييد می کند. همين ويژگی است که دايمی بودن معنا و مفهوم همبود سنتی و در بطن های جامعه را نشان می دهد، حتی اگر پويايی و همبستگی زير فشار توسعة بی لگام شيوه های جديد توليد و نمايندگی که به تخريب پايه های اين همبستگی سنتی ادامه می دهد، بسيار ضعيف شده باشد.

در هر حال اگر اين همبود - ملت ها در دگرگون کردن و نوسازی خود بر اساس پايه های جديد شهروندی و همبستگی محکم و استوار ملی برای پاسخ به مبارزه طلبی های دنيای مدرن توفيق نيابند، مطمئناً پايه سياسی و فرهنگی اين همبستگی ها و هويت ها بيش از پيش در برابر تحول جديد به مخاطره می افتد.

در گستره هايی چون دنيای عرب که خيلی همگون تر از جامعه هند و چين اند، مانند آنها در بازتوليد حس همبستگی و هويت خود به ميهن پرستی تاريخی فرهنگی و سياسی بيش از دولت بستگی دارند.

از اين رو، اگر به همانند دانستن دولت - ملت که دو واقعيت زير را پنهان می کنند، اصرار ورزيم، درک تاريخ واقعی مدرن اين جامعه ها ناممکن خواهد بود.

- وجود مفهوم واقعی همبود و همبستگی فراسوی تعدد دولت ها و قدرت های مرکزی که کم يا بيش محصول تقسيم استعماری اند.

- خصلت کلاسيک يا ضد دموکراتيک و ضد ملی قدرت های کنونی

بنابراين، برای عملی بودن، از مفهوم ملت در اين وضعيت با احتياط و نظم منطقی استفاده شده است. مثلاً هنگامی که می خواهيم به تقسيم بندی دولت کمک کنيم نمی توانيم از انديشه ملت به عنوان مترادف قوم استفاده کنيم. ملت واقعيت يک وجود سياسی يا دولت را تاييد می کند. قوم در معنای جديد و سنتی معادل ملت نيست. ملت بنا بر تعريف مکانی است که در آن پيوندهايی بوجود می آيد که عضوهای يک قوم را به وجودهای سياسی تبديل می کند. ملت اصل مسلم فرارفت سياسی از تقسيم بندی های قومی است.

برای منطقه های عربي، چينی و هندی که پيش از دولت، همبود قوی فرهنگی در آنها وجود داشته است، وضع به گونه ديگر بوده است. برعکس، اين جا فرارفت از شکافی که جامعه های دولت های وابسته به نيروهای خارجی يا داخلی را جدا می کرد، سرچشمه ناسيوناليسم دمبدم تازه است. مبارزه عليه سياست استعماری داخلی و خارجی معنای حقيقی انقلاب ناسيوناليستی در اين جامعه ها است که بخش مهم قرن بيستم را فرو پوشانيد. در مقياسی که دولت ها منافع اقليت يا خارجی را منعکس کرده اند، اپوزيسيون ملی هميشه عنصرهای اخلاقی و مادی استراتژی جانشين را که مبتنی بر دو اصل استقلال و همبستگی است در همبود - ملت برون دولتی جستجو کرده است و می کند.

بنابراين، هر دولت تنها با ويژگی های فرهنگی يا قومی جمعيت نمی تواند به يک دولت - ملت تبديل شود. برای ايجاد يک ملت مدرن به آزادی ها، برابری ها و حاکميت مردم نياز است. بدون اين مؤلفه ها شهروند و دولت وجود ندارد. دولت بايد از وسيله های کافی برای فرمانروايی در محيط خود برخوردار باشد تا بتواند سياست تامی را بکار بندد و شرايط مادی و سياسی لازم را برای يکپارچگی جامعة مدرن فراهم آورد.

اين موضوع به وضوح نشان می دهد که چگونه تعداد زيادی از دولت ها که ناتوانی خود را در زمينة رهبری مسئله رشد به اثبات رساندند، به زندان واقعی برای مردم خود تبديل شدند و تلاش جمعيت اين کشورها فرار از اين زندان به سوی کشورهايی است که بنظر آنها فضای آزاد و رفاه وجود دارد.

البته، هدف از اين تحليل نشان دادن اين واقعيت است که تا چه ميزان ساختار و مدل شبه دولت - ملت تعميم يافته به مانعی برای تحول سياسی و اقتصادی مردم برای شکوفايی آزادی هايی که انديشة دولت- ملت همواره متضمن آنها است، تبديل شده است. بديهی است که راه حل برای برون رفت از اين بن بست، نفی مدل شبه دولت - ملت و ارزش گذاری دوبارة مفهوم کلاسيک همبود ارزش ها و منافعی است که در آن تحول انسان ها مقدم بر تحول دولت ها است.

اين چنين است که درک واقعيت جهان غير اروپايی چنانچه تحليل در محدودة فلسفه سياسی کلاسيک محبوس بماند، ناممکن است. مفهوم دولت - ملت برای تحليل تنوع شکل های همکاری و همبستگی که رابطه ها ميان مردمان متعدد و همبودهای بشری را توصيف می کنند، بسيار محدود کننده و يا اروپا مرکز انگارگرايانه است.

اين مفهومی است که با تاريخ کلاسيک اروپا پيوند تنگاتنگ دارد و برای تثبيت جايگاه قدرت سياسی که به شدت مورد انکار گروه گرايی قومی و منتقدان مذهی است، از آن استفاده می شود و بنابراين، از انديشه دولت. يگانگی نهادها، همگونی مردم، حاکميت و نفوذ ناپذيری مرزها در برابر و عليه هويت های فرهنگی و مذهبی که از هويت های دولتی فراتر می رود و برتری می جويد، برانگيخته می شود.

از سوی ديگر، وجود همبود - ملت تاريخی که در خلال رابطه های متعدد يا شبکه های موازی و برون دولتی توليد می شود، نمايشگر شکل ديگر مفصل بندی امر سياسی و اجتماعی است که در آن دولت فقط يکی از شاخص های تامين کنندة نمايندگی به صورت سازمان جمعی همبستگی است. از اين رو، در قلمروهايی چون دنيای عرب ناسيوناليسم دولت به شدت با ناسيوناليسم همبود يا حتی ميهن پرستی سرزمين رقابت می کند. در اين حالت، درک تاريخ اجتماعی اين مردم با پی کاوی زمانمندی سياسی شان تنها در چارچوب دولت سرزمينی يا صرفنظر کردن از تداخل شکل های متعدد همبستگی ناممکن است.

در واقع، اين شکل های متفاوت همبستگی سرزميني، سياسي، مذهبي، حرفه ای و غيره در همة جامعه ها، البته بنابر سلسله مراتب و حالتمندی های متفاوت همزيستی دارند. همبستگی مذهبی بطور مداوم رابطه های بشری را در جامعه های صنعتی بر می انگيزند، حتی اگر اين همبستگی در لحظه به وضعيت غيرسياسی گرايش داشته باشد. در جامعه های عربي، ناسيوناليسم جديد منبع خود را در توسعه واقعی جامعه مدنی جديد و پيدايش افراد آزاد می يابد، حتی اگر استقبال از ارزش آزادی هنوز در سطح نخست نمودار نباشد. دليل اين تناقض، برخلاف تاريخ اروپا، پيدايش اين ازادی به عنوان اصل پيوستگی و سازماندهی بازتاب اش را در دولت نمی يابد. اما برای تثبيت هنوز به تقابل با آن نياز دارد. زيرا اين دولت بيشتر پی آيند تاريخ بين المللی است. يعنی نبود استقلال آن توسط جامعة محلی که نتيجة تحول جامعه بنا بر ديناميک تاريخی درونی آن است.

پس، برای بدست دادن مفهوم جديدی از ملت با کارايی جديد به سياست زدايی بحث دربارة شکل بندی ملت ها که بيشتر جدلی است تا علمی و عرفی کردن مفهومی که بار بسيار زياد اسطوره پيدا کرده و بنابراين تناسب و ارتباط اش را از دست داده، نياز زيادی وجود دارد. بهرترتيب، بيش از پيش روشن است که اين مفهوم آنگونه که به تحليل همة آزمون های تاريخی در قلمرو شکل بندی ملت ها يا توضيح ديناميک واقعی آن مربوط است، نارسا است. پس اين مفهوم به هيچ وجه در کوشش برای استفاده از آن به عنوان کليد تحليل شکل های سازمان سياسی يا روندهای اجتماعی - تاريخی گذشته و آينده کاربرد ندارد.

برعکس، در اين نوسازی تاريخی سياست های بين المللی و شکل های همبستگی و سازمانی است که بايد بيش از مقاومت در برابر بريدن و تکه تکه کردن جامعه های زنده و باقيمانده و تصوير تاريخ بر حسب مفهوم های مجرد که کهنه شده اند، دقيق بود. جامعه های آفريقايی هرگز در افشای مضمون دقيق پراتيک سياسی شان و تحليل واقعيت های آنها بنا بر مفهوم دولت - ملت کامياب نبوده اند، بدون شک، هر چند آنها ارزش های اساسی را درک می کنند. البته، اين بدان معنا نيست که می توان شکل های پيشين سازمانی را که به شدت با نيازهای توسعه مدرن همخوانی ندارد، حفظ کرد. انديشة حفظ سيستم سنتی قومی آنگونه که هست و به برخی ها در ستودن قوم گرايي، کنفسيوس گرايی و ديگر کهنه گرايی های ديرپا الهام می بخشد، ناگزير رو به سوی اختلال، بی نظمی و هرج و مرج بيشتر است. شکل های سازماندهی پيشين دگرگونی های زيادی يافته اند.

در واقع، جامعه هايی که با انقلاب سياسی روبرو نشدند، مجبور به توسعه برای جذب ارزش های آن شده اند، و در تاريخ مدرن که امر اجتناب ناپذيری است، و شکل جديد سازماندهی گام نهاده اند که ناگزير باعث دگرگونی رابطة بين دولت و جامعه به عنوان کارکردها و دريافت های همبستگی گرديده است.

وظيفه سياست بدرستی مساعدت به پيوستگی ساختارهای اجتماعی يعنی ابداع شکل های سازش، همياري، همکاری و يکپارچگی برای غلبه بر عامل ها و فرارفت از تضادها است. در برابر بی نظمی که با جذب اجباری شکل سياسی ايجاد می شود و از پيش به نيروی مهم تمرکز و همگون سازی نياز دارد، بدليل ديگری جز ابداع شکل های جديد کارکرد سياست وجود ندارد که بتوانند در متن آنها با هم درآويزند، خود را بيابند و بطور هماهنگ همبودهای متفاوت را يکپارچه کنند و همه آزادی ها را توسعه دهند.

پس هدف در حاشيه قراردادن دولت يا کاهش دادن جا و نقش امر سياسی در روند بازتوليد اجتماعی که برخی ها کوشيده اند، چنين کنند، نيست. اين امر گاه نيازمند مساعدت به شکل های سازماندهی بسيار انعطاف پذير يا فرارفت از فضای محدود دولت به منظور جلوگيری از تشکيل سد آن در برابر شکل های متعدد ارتباط، انتشار، مبادله و همياری لازم ميان مردمان برای بسط عنصرهای پيشرفت و بکار گرفتن پويايی واقعی توسعه است.

ملت - ملت گرايی (ناسيوناليسم)

متمايز کردن ملت و ناسيوناليسم ضرورت دارد. ملت گرايی ملت نيست، حتی اگر ملت مستعد توليد ناسيوناليسم باشد. ناسيوناليسم يک جنبش تاريخی بر پاية ارزش گذاری داده های ملی است. ناسيوناليسم بنا بر قابليت خود در ارزش يابی و سنجش درست نيروها و تضادهايش مستعد کسب موفقيت يا ناکامی است. اين ناکامی فقدان واقعيت تاريخی که آن را بوجود آورده، معنی نمی دهد. يک چنين جنبشی می تواند بی آنکه مورد پرسش قرار گيرد، مشروعيت و دوام کنش يا خود هدف ها را دگرگون کند. چنانکه رژيم بعثی سابق عراق و نيز سوريه در قالب شونيسم پيشرفته تغيير ماهيت نيروی ناسيوناليسم جديد در دنيای عرب را عملی کرده اند که پاية آن اختلاط دولت و ملت يعنی همانند سازی دولت با ملت در هنگامی است که مسئله اغلب عبارت از قدرت طايفه ای يا استراتژی های ضد ملی است.

بطور کلي، نقش «ناسيوناليسم» و «ملت» در قرن نوزده و نيمه نخست قرن بيستم تا مرحلة فروپاشی استعماری با نقش آن پس از اين دوره تفاوت اساسی دارد. اين تفاوت همانا در کارکرد اين پديده در چارچوب بالندگی سرمايه داری تا آن دوره و پديداری جنبش های رهايی ملی در سرزمين های استعمار زده است.

ناسيوناليسم در دورة يادشده وحدت بخش مردم برای تشکيل «دولت - ملت» در قلمرو واحد بود و به بنيان نهادن اقتصاد ملی از راه ايجاد شبکه راه ها و ارتباط ها، سيستم واحد بانکي، سيستم يگانه آموزشی و سيستم واحد مالياتی و بنيان نهادن سيستم واحد اداری و اجرايی و حقوقی کمک نمود و بر اين اساس تشکيل ده ها دولت مستقل را در ويرانه های امپراتوری های استعماری بريتانيا، فرانسه، بلژيک و هلند در پی داشت.

بدين ترتيب ملاحظه می شود که ايجاد دولت - ملت ها در کشورهای پيشرفته که به استحکام و ترکيب اقتصاد ملی و مردم کمک کرد يک دگرگونی ژرف و تحول بسيار مهم در بهم درآميختن توده های مردم در قلمروهای ملی بود. ناسيوناليسم در اين کشورها از نيمه دوم قرن بيستم رفته رفته رسالت تاريخی بسيجگر مترقی خود را از دست داده و به عامل تجزيه کننده و جريان های ضد خارجی در اروپا و آمريکا بدل می گردد و حامل هيچ چشم انداز مثبتی در زندگی سياسی و اجتماعی مردم اين کشورها نيست. اگر در غرب جنبش های جدايی طلب قومی - زبانی نتوانسته اند کمترين دستاوردی داشته باشند، در اساس به خاطر اين است که تشکيل کشورهای کوچک با ترکيب قومی - زبانی همگون نه تنها هيچ راه حلی برای مسئله های موجود ارائه نکرده اند، بلکه در هر جا که اين اصل به اجرا گذاشته شد، موجب پيچيدگی بيش از پيش مسئله های موجود شده است. وانگهي، تجربه نشان می دهد که آزادی و پلوراليسم فرهنگی در کشورهايی که چند مليتی و چند فرهنگی هستند، بهتر از کشورهای کوچکی که از همگونی قومی - زبانی و فرهنگی برخوردارند، تضمين شده است. از ميان 180 دولت موجود در جهان به زحمت می توان بيش از 12 کشور پيدا کرد که شهروندان شان فقط از يک گروه قومی و زبانی واحد تشکيل شده باشد. اکثريت قاطع کشورهای موجود جهان، چند قومی و چند مليتی هستند. همان طور که جان کوتسکی توضيح می دهد: «کشورهايی که مانند اکثر قريب به اتفاق کشورهای افريقا و آسيا، گروه های زبانی و فرهنگی متعددی را در خود جای می دهند، دچار تجزيه نشده اند و کشورهايی که مانند کشورهای غربی شمال آفريقا، اجزايی از يک گروه زبانی واحد هستد، متحد نشده اند» (1)

در هر حال همبود نوع ملی يک جنبه از تاريخ بشر در پس و شايد در پيش از ديگر جنبه ها است. آيندة اين همبود در شکل کلاسيک آن که مبتنی بر توسعه خود متمرکز و تعادل عمومی دولت - ملت ها است، مبهم و نامعلوم است. پيوستگی آن همزمان متاثر از فرسايش مداوم شيوه های يکپارچگی درونی اش با اوج گيری پديده های فراملی است. نه در عرصة اقتصادي، نه در عرصة فرهنگي، فضای فعاليت ها و ذهنيت ديگر به سرزمين ملت ها محدود نمی گردد. با اينهمه، پس روی نسبی تنها يک گرايش است. اگر ابرملی گرايی (Supranationalisme ) معين در اروپا برقرار نمی گردد، برای اين است که به آن اعتراض شده و ملت مرجع بزرگ مردم زير سلطه باقی می ماند که بخش مهم بشريت را تشکيل می دهند. به علاوه، حتمی نيست که تضعيف ارادی چارچوب ملی شرط کاراتر فرارفت از آن باشد. آزمون خلاف آن را نشان می دهد. نفی ويژگی های ملي، حتی به نام جهانروايی يا انترناسيوناليسم موجب پيشرفت ملی گرايی بشردوستانه نمی گردد، بلکه بيشتر به فعال سازی دوبارة ناسيوناليسم در شکل بسيار محدود آن می انجامد. چرا؟ برای اين که ملت يک پديدة تاريخی متراکم است که شکل بندی آن به طور اساسی بين قرن 18 و 20 صورت گرفت و هنوز همه جا گسترده نشده است.

هيچ ملت در همان شرايط پانگرفته است. با اينهمه، تقريباً همه جا رسوخ آگاهی ملی با پی آيند توده ای بسيار زياد همراه بود. همه جا روش همان نبود، بلکه ساخت ملت ها به اين يا آن شکل به اين ساخت «ملی - توده اي» مربوط بود که گرامشی بطور اساسی آن را در وضعيت فرانسه کشف کرد. آفرينش ملی و سياسی شدن دموکراتيک رويهمرفته در يک رديف پيش رفته اند. زوج دموکراسي- ملت جنبة اساسی دارد. هيچ قدرت، هيچ طرح، هيچ فرهنگ اجتماعی - سياسی تا امروز موفق نشده است به اين يا آن طريق خود را تحميل کند. آنها موفق به «ملی ساختن» خود نشده اند، آيا يقين است که اين ديگر امروز ارزش ندارد؟

در واقع، همة عنصرهايی که مشروعيت ملت را بنا نهادند، امروز کهنه نشده اند. قدرت تخيل ملی از آنچه که مردم از سوژه ها در همبود سياسی شهروندان مناسب طرح آفريده اند، ناشی می شود. بی شک لازم است که همبودهای وسيع تر ديگر برای تدارک طرح های جمعی پديدار شوند. تا زمانی که آنها وجود ندارند، مديريت فراملی به فن ساخت های بزرگ، مؤسسه های چند مليتی ها يا دستگاه های اداری ابرملی واگذاشته می شود. از چند دهة پيش در مقياس سياره نخبه هايی بوجود آمده اند، که مسئوليت ها را بين خود تقسيم می کنند.

در چنين شرايطی که در يک سوی جهان ساز و کار اقتصادهای فراملی در متن جهانی شدن جديد سرمايه داری پايه های کهن دولت - ملت و ناسيوناليسم خود ويژة آن را می فرسايد و در سوی ديگر آن (در کشورهای پيراموني) روند شکل گيری دولت - ملت مرحله های متفاوت و حتی اوليه را از سر می گذراند، برخورد به مسئله ناسيوناليسم و سنجش شکل ها، عارضه ها و جنبه های مثبت و منفی آن به غايت پيچيده و ناهمگون است. اگر در کشورهای پيشرفتة سرمايه داری ناسيوناليسم در چارچوب دولت - ملت های کهن تکامل يافته جنبة منفی دارد و به شکل خارجی ستيزی و جنبش های بی فرجام قومی - زبانی در اين جا و آنجا خودنمايی می کند و در هر حال فاقد يک برنامة سياسی عمومی و جامع و آينده دار است، بر عکس، در کشورهای پيراموني، ناسيوناليسم و ملت در جنبه های اساسی مشخص نقش مثبت و سازنده دارد.

سرآغاز اوجگيری ناسيوناليسم در کشورهای پيرامونی از دوران استعمارزدايی و سامان گيری جنبش های ملی استقلال طلبانه برای تشکيل دولت های ملی است. هر چند اين جنبش ها به هدف های نخستين خود در طرد استعمار نايل آمدند، اما در تشکيل دولت - ملت بر پاية دموکراسی ملی ناکام ماندند و کارشان ناگزير به استقرار ديکتاتوری های سرکوبگر داخلی انجاميد. بر اين اساس می توان گفت که ناسيوناليسم در اين کشورها بطور عمده در دو چهرة مبارزه برای تشکيل دولت های ملی يا ناسيوناليسم های قومی - زبانی و فرهنگی نمودار گشته است. بحث گسترده در هر يک از اين محورها نياز به فرصت بيشتر دارد. اما در اين جا اشاره های بالا کافی بنظر می رسد.

***

حال اين بحث را در ارتباط با ايران دنبال می کنيم:

ايران مانند چين، هند، کره، ويتنام و مصر جزو کشورهای اندک شمار جهان است که پيشينه ای درازمدت و تاريخی دارد و علی رغم هجوم های بنيان کن خارجی و تلاطم های ويرانگر داخلی هويت ديرمان سرزمينی خود را با همة کاستی گرفتن معين جغرافيايی حفظ کرده است. از دوران باستان تا انقلاب مشروطه که پايه های سياسی و نظری دولت - ملت معاصر را در ايران شالوده ريزی کرد، ما با مفهوم ديگری از دولت و ملت روبروييم. برای دست يافتن به چگونگی اين مفهوم در شرايط ويژة ايران به بررسی دقيق و موشکافانه وضعيت های گوناگون سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی کشورمان نياز داريم. البته در اين جا مجال بررسی گسترده و موشکافانه وجود ندارد. اما با يک نگرش کلی می توان گفت که شکلواره عام دودمان - دولت زير نام سلسله های مختلف شاهی با همة تفاوت ها و ويژگی های خاص هر دوره شکل دولت های فرمانروا بر ايران را تا انقلاب مشروطه ايران به نمايش می گذارد. مفهوم دولت يا «ملت» کهن زير همين نام ها معنا می يابد.

در پيش از اسلام دو امپراتوری بزرگ هخامنشی و ساسانی وجود دارد که از يک سامانة پيچيده برای گردآمدن قوم های زبانی و فرهنگی متفاوت ساکن فلات ايران برخوردارند.

تشکيل دولت سلطنتی - خراجی هخامنشی به مثابه بزرگترين امپراتوری جهان در دورة باستان رويدادی بسيار مهم در تاريخ خاورميانة باستان به شمار می رود. زيرا برای نخستين بار يک ساخت عظيم دولتی بوجود آمد که مجموع سرزمين ها از سيحون تا عربستان و مصر و از اژه تا سند را در بر می گرفت. امپراتوری وسيع هخامنشی يک حکومت کاملاً متمرکز بود که شاه يکه تاز به عنوان جانشين خدا با اختيارات نامحدود در رأس آن قرار داشت. با اينکه قوم های مختلف در اين امپراتوری زير سلطه پارس ها بودند و افراد وابسته به خاندان شاهی و اشراف پارس «ساتراپ» ها را اداره می کردند، ولی با اين وصف اين امپراتوری به گفته ا. طبری «انبيقي» برای درآميزی تمدن ها بود. با اينحال، توسعة سيستم ساتراپی (حکومت های ايالتي) و خراجگيری (به اعتبار زمين شاهي) شبکه های جاده های شاهی در سيستم آبياری که نيازمند تمرکز اداری و برنامه ريزی توليد در مقياس کشور بود، باعث گرديد که دودمان - دولت فرمانروا در چارچوب اين امپراتوری مفهوم «ملت» کهن را بيافريند. البته، قوم ها در چنين وضعيتی در خدمت امپراتوری و ابزارهايی در دست شاه بودند و او آنها را به ميل و سليقه خود جابجا و دستکاری می کرد. در همين جا لازم به يادآوری است که اين جابجايی اجباری مردمان بدون خواست آنان سياست پايدار پادشاهان و فرمانروايان ايران زمين در سراسر تاريخ ايران بوده است. در حقيقت اين قوم ها به هيچ وجه حق ابراز وجود نداشتند. در دورة ساسانی اگر چه تغييرهای فاحشی در وضعيت اقتصادی و اداری بوجود آمد، برخورد با قوم های گوناگون زبانی و فرهنگی کم و بيش به همان شکل ادامه يافت.

بررسی وضع قوم ها و مردم ساکن ايران پس از هجوم عرب ها و مغول ها به ايران و نيز در دورة صفويه و قاجاريه تا انقلاب مشروطه که نياز به توضيح ميدانی تاريخی دارد، بيانگر اين جمع بندی کلی است که همواره يک الگوی همانند فرمانرواست که هستة مرکزی آن را قوم غالب تشکيل می دهد و بقيه تابع و فرمانبر هستند.

با انقلاب مشروطه فصل جديدی در شيوة مديريت جامعه آغاز گرديد. حاکميت سياسی طبق قانون اساسی انقلاب و متمم آن به مردم سپرده شد و قدرت بر پاية تفکيک قوه ها و پيش بينی تشکيل انجمن های ايالتی و ولايتی برای تامين شرکت گسترده مردم در تعيين سرنوشت خود توزيع گرديد. اما وجود مناسبات کهنه فئودالی و نفوذ اشرافيت سنتی و سلطه طبقه های بهره کش مجال نداد که طرح سياسی دموکراتيک انقلاب مشروطه به اجرا درآيد. هدف های مردمی اين انقلاب در همان گام های نخست با ناکامی روبرو گرديد. دستبرد به قانون اساسی در دورة پهلوی ها مانع از اجرای اصول دموکراتيک آن شد. طرح دموکراتيک انجمن های ايالتی و ولايتی هرگز به اجرا درنيامد. در چنين فضای مسمومی هر جنبش دموکراتيک گروه های ملی ساکن ايران در دفاع از فرهنگ و حقوق مسلم شان مانند ديگر جنبش های سياسی و اجتماعی به شدت سرکوب می شد.

اين برخورد تبعيض آميز و هژمونيستی به مسئله گروه های ملی در پس از انقلاب با حدّت بيشتری ادامه يافت. در پيش از انقلاب بينش ناسيوناليسم يکپارچه نگر (Nationalism integratize ) دورة پهلوی پاية نظری روا داشتن تبعيض نسبت به گروه های ملی ساکن ايران بود و به تبع آن آذربايجانی ها، کردها، بلوچ ها، ترکمن ها، لرها، گيلک ها و غيره مؤلفه های همگون پيکر ملت ايرن تلقی می شدند و بر اين اساس ويژگی های ديرپای قومي، زباني، فرهنگی آنها نديده انگاشته می شد. اين نگرش همگون نگرانه برای يگانگی مردم ايران بر اساس چندگانگی و پيشرفت موزون و هميارانة کشور بسيار زيان بخش بود و هست و زمينة مساعدی برای واکنش های افراطی و جدايی خواهانه بوجود می آورد. از پس از انقلاب بهمن بينش يکپارچه نگر اسلامی دين سالاران با جانشين کردن مفهوم «امت» بجای ملت بر فضای سياسی کشور حاکم می گردد. در اين نگرش جايی برای طرح مسئله ملي، گروه های ملی و قومی در هيچ زمينه ای وجود ندارد.

بهر رو، حل مسئله ملی در ايران در گرو وجود يک سلسله شرايط عينی و ذهنی است که بدون تأمل دربارة آنها گام نهادن در اين راه ناممکن است. همانطور که می دانيم از پس از انقلاب مشروطه تا به امروز اين شرايط به علت های معين و قابل توضيح فراهم نيامده است. يکی از علت های اساسی در اين باب شکل نگرفتن شکلواره دولت – ملت دمکراتيک در ايران است که شرط بنيادين مشارکت همه جانبة مردم در تعيين سرنوشت خود را تشکيل می دهد. بطور کلی دولت ها در ايران همواره ضد دموکراتيک، مطلق گرا، نامستقل و خودسر بوده اند. آنها هرگز نمايندة يک خلق (Peuple) عليه «خلق» های ديگر نبوده اند. آنچه اين جا و آن جا در تزهای برخی گروه های سياسی دربارة ستم «فارس»ها بر ساير «خلق» ها عنوان می شود، اگر «مغرضانه» نباشد، ناشی از «سوء تفاهم» در کاربرد عمومی زبان فارسی است. دستاويز قرار دادن زبان فارسی هيچ توجيه واقعی و منطقی برای اثبات ستم «فارس»ها بر ساير گروه های ملی ندارد. زيرا اولاً هر کس که به زبان فارسی سخن می گويد اهل «فارس» نيست و ثانياً فارس ها نسبت به «غيرفارس»ها عدد درشتی نيستند. وانگهي، دستگاه های اداری پرعرض و طول دولت ها در ايران از پس از انقلاب مشروطه زير سلطه قوم و قبيله خاصی (مانند صفويه، افشاريه، زنديه، قاجاريه) قرار ندارد، بلکه ابزاری است در دست اليگارشی قدرت و ثروت طبقه های استثمارگر و اليگارشی مرتجع ترين کاست روحانيت در شرايط امروز که همة عنصرهای گروه های ملی به نسبت در ترکيب ساخت دولت ها شرکت دارند.

اما دربارة پيشينه زبان فارسی بايد گفت که اين زبان به مثابه زبان پيوند دهندة مردمان اين مرز و بوم و زبان علم و فرهنگ و هنر و ادب ايران زمين زبانی است که از درون «گويش های فرعی و محلي» که آنها را «پهلوی يا فهلويات زبان فارسي» می نامند سربرآورده است.

زبان دری و فهلويات شامل گويش های فرعی و محلی مردم عادی هر بخش از ايران مکمل يکديگرند از اين رو زبان فارسی دو چهره دارد: يکی دری و ديگری پهلوی يا فهلوي.

دهخدا در اين باره در مقدمه های لغت نامه نوشته است: «دری در روزگار باستان زبان دربار و مجالس سياسی شاهان و دولتمردان بود. چنانکه در غرب ايران در تيسفون، دربار و پايتخت ساسانيان، به آن سخن می گفتند. اما اين زبان، زبان مردم خراسان بزرگ تا دورترين مرزهای شرقی هم بود و از بلخ، بخارا، بدخشان، مرو، سرخس، هرات، جوزجان، ابيورد و حدود نيشابور تا نواحی سند و ماوراءالنهر با آن سخن می گفتند» (2)

«زبان دری در دوره های پيش از اسلام نيز در عرض زبان پهلوی وجود داشته؛ از جمله دلايلی ک بر اين امر می توان اقامه کرد تدوين و تأليف کتاب هايی است در بعد از اسلام به نثر، مانند شاهنامه ی ابومنصوری و مقدمه ی آن، ترجمه ی تفسير طبري، ترجمه ی تاريخ طبري، کتاب حدود العالم و عجايب البلدان و همانندان آنها و اشعار شاعرانی مثل ابوشکور بلخي، شهيد بلخي، رودکي، کسايي، دقيقی که با در نظر گرفتن آنها بعيد می نمايد در ظرف دو سه قرن، زبانی به اين مرحله از استحکام برسد، در حالی که قديم تراز اينها هم اشعاری دری خراسانی و سيستانی را توسط حنظله ی بادغيسی و محمد سگزی می توان ديد» (3)

بنابراين، برخلاف تصور جماعتی که فارسی دری را در مقام زبان مادر نتيجة زور و سلطه گری «قوم فارس» می دانند، اين زبان محصول تکامل جامعة ايران در پيچ و خم فراز و نشيب های تاريخی است.

کارآيی حيرت انگيز فرهنگی و ادبی و فلسفی و علمی زبان فارسی که انديشه زا و تعقل پذير است و با واژگان پرگستره و ترکيب ساز خود آفرينش باريکترين مقوله های فلسفي، علمی و فنی و انديشگی را به آسانی ممکن می سازد، هيچ شک و شبهه ای دربارة فلسفه وجودی هويت ملی و فراگير آن باقی نمی گذارد.

استقبال ترکان سلجوقی در قرن هفتم هجری از زبان فارسی دری به عنوان زبان رسمی دولتی و ديگر سلسله های ترک تبار مانند صفويه، افشاريه و قاجاريه بيانگر اين واقعيت است که زبان اين دودمان های ترک برای گرداندن چرخ دستگاه اداری مملکتی و ارتباط کلامی و تفهيم و تفهمی با مردم و مهمتر از همه برای نمايش ايرانی بودن خود بسيار الکن بود و ظرفيت و کارآمدی چنين رسالتی را نداشت و از اين رو، ناچار به پذيرش اين زبان بود.

از اين رو به ضرس قاطع می توان گفت که نحوة عمل و سياست های دولت های طبقاتی استثمارگر و سلطه جوی معاصر کشور ما که ساخت آن ها موزاييکی از همة استثمارگران وابسته به گروه های مختلف ملی است و از زبان فارسی برای پيشبرد هدف های انحصار طلبانه و برتری جويانة خود استفاده می کنندف ربطی به واقعيت کارساز و خلاق خود اين زبان ندارد و بر اين اساس فروافتادن در دامگاه کشمکش های «فروناسيوناليستي» بکلی خطا است.

ضرورت حل مسئله ملی در ايران که دولت های تام گرا از پس از انقلاب مشروطه تا به امروز آن را به تأخير انداخته اند، برای توسعة سياسی و اجتماعی و فرهنگی ميهن ما جنبة حياتی دارد. هيچ الگوی جزمی از پيش تعيين شده ای در برخورد به مسئله ملی وجود ندارد. الگوها قابل تأمل و تقليد ناپذيرند. از تز لنينی «حق ملل در تعيين سرنوشت خود» که بی تأمل و مقلدانه در ادبيات سياسی اين يا آن گروه سياسی مطرح شده، تنها جنبة سلبی آن يعنی «حق جدايي» مورد تأکيد قرار گرفته است؛ با توجه به اين که اين تز از لحاظ نظری و عملی با شکست کامل روبرو گرديده و در هيچ کجای جهان کارايی عملی نداشته است. از سوی ديگر مقايسه ايران با بيش از نيمی از دولت های جهان که پس از جنگ جهانی دوم در جريان استعمار زدايی بوجود آمده اند و اکنون به عنوان واکنش و اعتراض به مرزبندی های استعماری درگير تنش های قومی و ناسيوناليستی هستند، مقايسه ای بی اساس است. مردم ايران متشکل از همة گروه های کوچک و بزرگ ملي، علی رغم انواع ستم ها و تبعيض های فرهنگی و اداری و محلی دولت های انحصار طلب و قيم مآب فرمانروا، در پاسداری از مرز و بوم ايران سهم مشترک داشته اند. جانفشانی های بی مانند و حماسه آفرين قاطبه مردم ايران در دفع تجاوز عراق جای کمترين شبهه ای در اين باب باقی نمی گذارد.

گروه های متفاوت زبانی - فرهنگی که از هويت ويژة تاريخی در چارچوب يک ملت (يا کشور) برخوردارند، سرنوشت تضمين شده ای دارند و بهتر و قاطع تر می توانند از منافع و موجوديت خود در برابر تعدی و تجاوز بيگانگان دفاع کنند. نمونة کشورهای کوچکی چون شيخ نشين های خليج فارس نشان می دهد که اين قبيل کشورها همواره در معرض خطر قرار دارند و از اين رو، برای حفظ موجوديت خود متکی به قدرت های بزرگ و بازيچه آنها هستند. تجاوز عراق به کويت يک نمونه از آن است.

بهر رو، شکل ها و راه های آزموده و نيازمودة گوناگونی برای به ثمر رساندن حق تعيين سرنوشت فرهنگی و خودگردانی محلی وجود دارد. پيروی کورکورانه از نوميناليسم در اين باب صرفاً يک تقليد است. تنها با تکيه بر مضمون اثباتی «حق تعيين سرنوشت» می توان در روند دموکراتيزه شدن جامعه نامی مناسب برای بيان شکل آن انتخاب کرد.

در اساس تنها با تشکيل دولت - ملت دموکراتيک که در آن نمايندگان واقعی همه گروه های فرهنگی - زبانی محلی با حقوق برابر شرکت فعال دارند، می توان پايه و اساس حل مسئله ملی را برنامه ريزی کرد. معوق ماندن اين خواست بحق و حياتی در کشور ما نتيجه فقدان چنين فضای تفاهم هم آفرين است.

در هر حال بايد در نظر داشت که در شرايط کنونی جهانی شدن جديد سرمايه داری که فراامپرياليسم مرزهای سياسي، اقتصادی و فرهنگی را به سود خود در می نوردد و متناقض با ضرورت های پرهيز ناپذير يکپارچگی جهان تشکيل کشورهای بی توان و دنباله رو کوچک را با ترکيب قومی - زبانی همگون تشويق می کند، پيروی از گرايش های جدايی خواهانه نه تنها راه حلی برای مسئله های موجود نيست، بلکه بيش از پيش بر پيچيدگی اوضاع می افزايد و چشم انداز روشن آينده را کدر می سازد.

پی نوشت:

1- جان کوتسکي، تغيير سياسی در کشورهای توسعه نيافته، ناسيوناليسم و کمونيسم. به زبان انگليسي، نيويورک - لندن 1962 ص 35 به نقل از مقالة « زوال اهميت تاريخی ناسيوناليسم» نوشتة بيژن رضايی مندرج در شماره 91 مجله پر.

2- دهخدا، مقدمه های لغت نامه، زير لغت دری از صفحه 546 تا 551 به نقل از کتاب « تاريخ تبار و زبان مردم آذربايجان» نوشته غلامرضا انصافپور

3- همانجا، از صفحه 546 تا 549 به نقل از کتاب پيش گفته

يادآوري: برای آگاهی علاقمندان به وضعيت مردم آذربايجان خواندن کتاب «تاريخ تبار و زبان مردم آذربايجان» نوشتة غلامرضا انصاف پور بسيار سودمند است.

منبع:

1- ترکيب مردم: نژادگرايي، ملت گرايي، قوميت، امانوئل والرشتاين، دولت مارکسيسم pup 1986، پاريس

2- دولت و دولت- ملت: مدرنيته سياست. مجله M شمارة 52/1992، پاريس

3- « توسعة نابرابر» سميرامين

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید