" چون تو می گفتی:
«هیچ. من هرگز، هیچ جا را خارج از ایران ندیده ام»" م. امید
***
آنچیزی را که جوانان ایرانی، که امروز، پشت به فرشتگان در جرز ِ زمان ایستاده اند، نباید فراموش کنند، هرگز نباید فراموش کنند، بنیادهای ِ فرهنگ و اندیشه و هنرشان است. همه ی کوشش های ِ دشمنان ِ ایرانزمین، از اسکندر گرفته تا اعراب، و از آنان تا تورکان و مغولان و هلندی ها و انگلیسی ها و آمریکائی ها و یهودی ها، هر یک به سهم ِ خود، کوشش در پاره کردن ِ رشته ی ِ آگاهی بوده است و بس. از هم پاچاندن ِ رشته ی ِ سخن، که هر تار ِ اندیشه، هر اندازه نیز گران، بی پود ِ آن، تهی از بود می بود.
تمدن و شارمانی که نتواند خود را در بنیادهای اش بفهمد و بازشناسد، رفته رفته می خشکد و از میان می رود. در این میان، فرنگیان، هیچ اشکالی نمی بینند اگر کل شارمان ِ آسیا، که شارمان ِ ایرانی اصلی ترین و مهین ترین ستون ِ آن است، فروبپاشد و جز یک بازار ِ مصرف ِ بزرگ ِ فرهنگی-اقتصادی، چیزی بر جا نماند.
توفان ِ تازش ها ایران را از همه سو در برگرفته است:
- فرمانرانان اش اشغال گرانی اند که خود را به قبیله ی ِ قریش وصل می کنند
- فاشیسم ِ الهی و فاشیسم ِ ایلی، چون خوره به جان ِ بنیادهای ِ ملی و فرهنگ ِ گیتی گرای اش افتاده اند و می کوشند، تا چرخ ِ تاریخ را، به دوران ِ عصبیت و تخمه گرایی ِ کور بازگردانند.
- شماری نیز در این میان، اندرسُریده در جامه ی ِ دوست، ملی گرائی ِ دروغین و پوچی را نمایندگی می کنند، که نام ِ آن چیزی نیست جز ایرانی گرائی ِ بدون ِ ایران. آنان بر آن شده اند تا ایرانزمین را سراپا از خود بی خود کنند، تا او را اروپائی اش کنند. آنان با بی آزرمی ای که نمونه ی ِ خود را می جوید، می گویند که تمدن ِ ایرانی جز به کار ِ "محراب و موزه" نمی آید و باید قالب ها را با خشتی دیگر زد!! (تقی زاده های ِ در منش و کنش به انتها رسیده ی ِ نوین، که گویش شان نیز از نفس افتاده است، نمی دانند که دارند به جهان همان پند ِ بزرگی را می دهند که مسلمان ها هزار و چهار سد سال دادند و کمونیست ها نیز، یعنی رفقای ِ امروزین ِ سروران، اگر چه در قالبی دیگر، اما با همان خشت ِ خام تکرار اش کردند؛ ایرانیان اما، بهتر این دانستند که به آن پندهای ِ سرخ و سیاه گوش ندهند و امروز نیز، به سختی می نماید که سر ِ نافرمانی دارند، از پی روی ِ اوامر ِ ملوکانه)
*
توهین ِ برنامه ریزی شده به ایرانزمین و انکار ِ همه سویه ی ِ آن، بخشی از فرهنگ ِ محافل ِ سفارشی شده است. مزدوران ِ باکو و آنکارا و سلیمانیه و اربیل و اورشلیم، هر یک، به سهم ِ خود، به نفی ِ بخشی از تاریخ برخاسته اند. تورکیه گرگ های ِ خاکستری اش را، که از میان ِ نیروهای ِ چپ برگزیده است، (همانانی که به دروغ مرکز ِ تفکر ِ خود را انسان معرفی می کنند و از خاک، البته فقط اگر نام اش ایران باشد، بیزارند) به سوی ِ ایرانزمین گسیل کرده است. پول های ِ اسرائیلی و تکنیک ِ آمریکایی، در گراگرد ِ ایران رادیوها و تلویزیون های ِ گوناگون به وجود آورده اند و شماری را نیز، پای ِ رایانه ها نشانده اند و جز تخم ِ دروغ و نفرت، چیزی در انباش شان نگذاشته اند. هدف ِ کنونی ِ آنان، به دست آوردن ِ هژمونی در گفتمان ِ عمومی ست. در هر یک جمله دو ادعای ِ دروغین می کنند و هزار بار نیز که پاسخ گیرند، باز نیز دیومنشانه بازمی گردند و همان ادعا را از نو بازمی گویند. هدف، اشغال کردن ِ مغز ِ همبود است.
در این میان، روشنفکران ِ کلنگی ِ ایرانزمین یا تا خرخره در تریاک و ران های ِ سپید ِ اسلام-خرید فرورفته اند، و یا دست در دست ِ اروپائیان نهاده اند و کل ِ تمدن ِ ایرانزمین را از آغاز تا انجام اش، جز سزاوار ِ دور ریختن نمی دانند. آنان می گویند، فرهنگ ِ ایرانزمین نیندیشاست. آنان می گویند، ایرانیان بلذاته گوسفند منش اند و جز در چارچوب ِ شبان و شبانرمگی نمی توانند بزیند. ما، تا به جوانان ِ ایرانی نشان دهیم که اینان چه سان بزدل و ترسو و نادان اند، از همین جا از بزرگترین بی سوادشان، که نام ِ خود را آرامش ِ دوستدار گذاشته است، دعوت می کنیم که به یک گفتگوی ِ علنی تن دردهد. این مرد می گوید که ایرانیان محال است که بتوانند بیندیشند، و از این طریق می خواهد خود را به عنوان ِ یک "اندیشمند"ِ غیر ِ ایرانی جلوه دهد و شناسنامه ی ِ اروپائی برای ِ خود دست و پا کند. ما اما می گوئیم، ای متنفر ِ بزرگ، توئی که به سان ِ یک «تواب ِ حرفه ای» می گوئی زرتشت نپرسیدن را بنیاد گذارده است و پورسینا نفهم بوده است و فردوسی اسلام را در ایرانزمین پایه گذاری کرده است، از سوراخی که در آن فروخزیده ای بیرون بیا، و بگذار یک صفحه زرتشت و پورسینا را در برابر ِ چشم ِ جهان با هم بخوانیم. بیا و بگذار یک برگه از دینکرد را بخوانیم. بگذار با یکدیگر پاول ِ پارسی بخوانیم. بیا بیرون و ثابت کن که ایرانیان گوسفندند و فقط تو هستی که دانایی. یا سخن های ِ پوچ ات را پس بگیر، و یا بیرون بخز، از تاریکی ای که در آن فرورفته ای. تو، متنفر ِ بزرگ، فقط در میان ِ هم نسلان ِ بیزار از ایران ِ خود ات، تنها در آن تاریکی ِ ریمنی اندود بوده است که توانسته ای بدرخشی. از آن تاریکی بیرون بیا، تا آفتاب را به تو نشان دهیم.
*
در این میان، ایرانیان هر روز بیشتر از روز ِ پیش به فرهنگ و تمدن ِ خود توجه نشان می دهند. چپ ها و مسلمان ها و فاشیست های ِ ایلی و شترمرغان ِ فرنگی را وحشت برداشته است. هر روز بر شمار ِ کسانی که فروهر بر گردن می اندازند افزوده می شود. هر روز بر شمار ِ کسانی که می گویند من یک "مسلمان ِ سابق ام"، که من یک "کمونیست ِ سابق ام"، افزوده می شود. زرتشت، برای ِ عده ای به عنوان ِ فیلسوف و شاعری که کوروش ِ بزرگ نیز کاخ ِ شکوه مند ِ بردباری و پیروزی اش را بر اندیشه های ِ او استوار ساخت، و برای ِ عده ای دیگر، به مثابه ی ِ نخستین اخلاق گرای ِ تاریخ، به مثابه ی ِ مهین آموزگاری در منش و گویش و کنش ِ نیک، به بزرگ ترین شخصیت ِ ملی فراروئیده است. همه ی ِ ایران ستیزان از او می ترسند. نام ِ او، با جنبش ِ بزرگ ِ بازگشت به تمدن ِ ایرانی گره خورده است. در فراسوی ِ مرزهای ِ ایران، از روسیه تا ازبکستان، از ترکمنستان تا تاجیکستان، از افغانستان تا پاکستان، از تورکیه تا دوبی، از کرواسی تا آلمان، از سوئد تا انگلیس و پرتقال، و از کانادا و آمریکا، تا برزیل، مردمانی از هر تیره و نژاد، هومانیسم ِ ایرانی را کشف می کنند و بردباری ِ نهفته در اندیشه ی ِ این مرد را، در برابر ِ انسان و طبیعت، می ستایند.
این امر چنان به اشغالگران گران آمده است که با وجود ِ همه ی ِ سرکوب های ِ رسمی و غیر ِ رسمی، بر آن شده اند تا قانون ِ جدیدی را به ثبت برسانند، تا چه بسا سدی شود در برابر ِ بازگشت ِ بزرگ. از آن سوی، نژاد گرایان ِ تورک، با پشتیبانی ِ معنوی و مالی ِ یهودیان (همانانی که بودن شان را مدیون ِ مای اند و اینک اینچنین ناجوانمردانه بر ما شوریده اند) می کوشند تا زبان ِ اوستایی را زبانی ساختگی و ساخت ِ یهود جلوه دهند، و از این طریق، به گونه ای معکوس، هم بر افسانه ی ِ عظمت ِ روحی و معنوی ِ قوم ِ یهود، و اینکه تنها آنان اند که شایسته ی ِ سروری بر آسیا هستند مهر ِ تاییدی گذارند، و هم تمدن ِ ایرانی را در نفس اش، زیر ِ پرسش ببرند. در نهایت، همانطور که تئوریسین ِ یهود، برنارد لویس طرح اش را ریخته است، نخست ایرانزمین، و سپس آسیا، باید از هم بپاشد.
*
اشغالگران در خیابان ها جوانان ِ زیبای ِ ایرانی را کتک می زنند. به آنان بی احترامی می کنند. فقیران ِ ایرانی را در بازارهای ِ برده فروشی ِ نوین به فروش می گذارند تا یکبار ِ دیگر قادسیه و نهاوند را در ذهن شان زنده کنند. تا به آنان بباوران اند، که ایرانی جز برده ی ِ تورک و عرب نباید باشد. باید به جوان ِ ایرانی ثابت شود که او از پُشت ِ مجوس است و به اندازه ی ِ مگسی نیز ارزش ندارد. آن کار را که صدام نتوانست انجام دهد، اینک لاریجانی ها و پورپیرارهای اند که به عهده گرفته اند، شاهرودی ها و احمدی نژادها، ثمره ها و رفیق دوست ها.
اینان همه، از ایران و ایرانی ِ به خود بازگشته می هراسند. از ایرانی که فرهنگ ِ گریه را ترک کرده و به فرهنگ ِ شادمانی بازگشته باشد، می هراسند. اینان، از زن ِ ایرانی می هراسند. از زنی که خود را شایسته ی ِ سالاری و بزرگی بداند، می هراسند. از زنی که خود را خداوند ِ پیکر ِ خود بشمارد، می هراسند. اینان، از زیبایی می هراسند.
*
از هزار تیغی که به سوی ِ ایرانزمین از نیام برکشیده شده است، بزرگ ترین ِ آنان را به سوی ِ زبان ِ فارسی نشانه رفته اند. اگر روزی خاتمی در انگلیس می گفت که زبان ِ فارسی را با عربی باید جایگزین کرد، نظریه پردازان شان می گویند کدام فارسی؟ فارسی ای وجود ندارد، آیا منظورتان لهجه ی ِ سی و سوم ِ عربی ست؟ اروپائیان و یهودیان تورک ها را گمارده اند تا نقایص ِ زبان ِ فارسی را جست و جو کنند، همان تورکانی که زبان ِ هشت دهه ی ِ پیش ِ خود را نیز نمی شناسند؛ و همان یهودیانی که پنج دهه ی ِ پیش، زبانی مرده را به زور ِ پول و مسلسل از لای ِ متون ِ دینی بیرون آوردند و زنده کردند و رواج اش دادند، امروز تورکان و عربان را گمارده اند تا از جنبش ِ بزرگ ِ پارسی گرایی، که از فردوسی و پورسینا تا به امروز دنبال شده است، خرده بگیرند.
در این میان، کمونیست ها و روشنفکران ِ متنفر از ایران، که از روز ِ نخست پا در رکابان ِ اهریمن بوده اند و در بزرگداشت ِ ضحاک بشارت نامه ها می سرودند، یا سکوتی تایید آمیز کرده اند، و یا همچنان به همکاری با تاریکی مشغولند. آنان، نان شان را در آب ِ جهل و خشم ِ فاشیسم ِ برامده از اسلام و کمونیسم تلید می کنند و به دهان می گذارند. ابعاد ِ همکاری ِ روشنفکران ِ ایرانی با فاشیسم ِ سوسیال الهی، چیزی کم از همکاری ِ آلمانی ها با فاشیسم ِ نژادی ندارد. آنانی که تا دیروز در دیسکوها و کاباره ها بدمستی می کردند، امروز لیبرتو برای ِ حماسه ی ِ آشورا می نویسند و همزمان، گوشت ِ تن ِ دختران ِ جوان ِ ایرانی را در پستو، به دندان می کشند. آن چپ هایی که تا دیروز بالش های ِ زیر ِ سرشان انباشته از باروت و دینامیت بود و بر سرمایه داری می تاختند و بورژوا را فحش می دانستند، امروز پیمان کار در ونزوئلا و نیاکاراگوئه شده اند و اختلاف ِ میان ِ طبقات را، به بیل ِ مضاعف ِ بسازبفروشی رفع می کنند.
نسل ِ اهریمنی ِ ایرانی، نسل ِ پدران ِ جوانان ِ امروز، دست در دست ِ ضحاک گذاشته اند و جز نابودی ِ کامل ِ ایرانزمین، به چیزی نمی اندیشند. آنان تا آخرین دختر و پسر ِ جوان را، همچنان که تا آخرین قطره ی ِ نفت ِ آن خاک را می فروشند و جز نسل های ِ آینده ای زمین سوخته و تا خرخره فرورفته در بدهکاری، چیزی از خود به جا نخواهند گذاشت.
جوانان ِ ایرانی اما به همه چیز که این نسل ِ اهریمنی روزی نمایندگی می کرد، پشت کرده اند. آنان نه پدران، که پدربزرگان شان را می ستایند، فروغی ها و داورها را، قزوینی ها و پورداوودها را، ایرانشهرها و شفق ها را. جوانان ِ ایرانی، در پشت کردن به پدران شان، همبسته اند. حتا پسران ِ آنانی که از دیوار ِ سفارت خانه ها بالا رفته اند (نگاه کنید به آخرین مقاله ی ِ عبدی)، اینک در صورت ِ آنان تف می پاشند و اینان، چون ورشکستگان ِ حرفه ای، با آن همه دبدبه و کبکبه ی ِ تحلیل گری و فیلسوفی، در جواب ِ پسران شان به گریه و هذیان می افتند و می گویند، آه پسر ام، من بی گناهم، همه اش گناه ِ شاه بوده است.
*
ایران ِ فردا، ایران ِ جوانانی ست که بر لاشه ی ِ پدران ِ خود ایستاده اند. ایرانی، که نام اش با مردمانی چون زرتشت و کوروش، با مردمانی چون بلاش و مهرداد و بزرگمهر، با مردمانی چون جاماسپ و پاول، با مردمانی چون پورچیستا و آتوسا و آذرمیدخت و آرتمیس و هما، با مردمانی چون فردوسی و خیام و حافظی گره خورده است، که نور ِ خدا را در دیر ِ مغان می دید و می دیدند. جوانان ِ امروز با بدترین ِ آموزگاران ِ تاریخ ِ ایرانزمین، بزرگ ترین ِ کار ها را خواهند ورزید. آنان در ایران، به ایران، با ایران خواهند اندیشید.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید