برنامه سه شنبه 17 اکتبر پالتاکی اتاق فرهنگ گفتگو:
آن آدم مذهبی ِ سکولاريستی که همزمان با بحث سياسی بحث مذهبی هم می کند، در عمق ذهن خود، دچار سرگشتگی و تشتت است. تشتتی که گاه در ناخودآگاه ترين قسمت مغز ما اتفاق می افتد. چرا که همين آدم ممکن است به فيلم های آلفرد هيچکاک هم علاقمند باشد اما آيا او، در وسط بحث سياسی، به بحث دربارهء برداشت هنری خود از آن فيلم ها هم می پردازد؟ و اگر پرداخت، آيا مخاطبان او اين عملش را به سرکشتگی و تشتت ِ ذهنی او نسبت نخواهند داد؟ به گمان من، مشکل نوانديشان مذهبی ِ ما درست از همين تشتت ِ ذهنی آغاز می شود. آنها از يکسو می خواهند دو پارهء وجود خويش را (که تمايلات سياسی و تمايلات مذهبی باشند) از هم جدا کنند و، از سوی ديگر، هر لحظه اين امکان وجود دارد که ديگرباره آن دو پاره يکی شوند و همزمان از يک گلو سخن بگويند.
شروع برنامه ساعت 21 بوقت اروپای مرکزی
مجریانان برنامه:
کیانوش تو کلی
شایان جهاندوست
دلیر کردستانی
براساس مقاله :
گاندی يا اسامه؟
از اسماعیل نوری علا
نوانديشان دينی در جامعهء شيعهء دوازده امامی ِ ايران (ماهی ِ کوچکی در اوقيانوس وسيع اسلام) همواره اعلام داشته اند که می خواهند، با حفظ مذهب خود، جامعهء ايران را «به دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» رهنمون شوند (خواهم گفت که اين گفتآورد را از چه کس نقل می کنم). چه عيبی دارد؟ اگر می توانند «رهنمون شوند» بگذار بشوند. خدايشان پدرشان را هم بيامرزد. اما من در اين ادعا نکاتی را می بينم که مشکل ساز کار خود اين خانم ها و آقايان هم هست:
1. اساساً مگر کسی گفته است که رسيدن «به دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» لزوماً امری ايمان بر باد ده است که اين «نوانديشان»، در هر گفتگوئی، همواره مذهب خود را به داخل بحث وارد می کنند و توضيح می دهند که می خواهند که هم ما را به آن سر منزل مقصود برسانند و هم مذهب خود را حفظ کنند؟
2. چرا يک مذهبی نمی تواند وارد بحثی سياسی / اجتماعی شود و دربارهء «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» حرف بزند، بی آنکه به مذهب خود اشاره کند و توضيح دهد که می خواهد در داخل مذهب، و با حفظ آن، به نفع «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» دست به نوانديشی بزند؟
3. اگر فکر کنيم که يکی از آن «ده ها مورد ديگر» مسئلهء جدائی مذهب از مديريت اجتماعی باشد (که، در واقع، از ديد يک سکولاريست، ملحوظ داشتن آن تنها تضمين رسيدن به آن «موارد ديگر» محسوب می شود)، نبايد بپرسيم که اگر نوانديشان مذهبی هم با «جدائی مذهب از مديريت سياسی و قضائی و فرهنگی جامعه» موافقند چرا هيچگاه نمی توانند جدا و فارغ از مذهب خود دربارهء اين مسئله بحث کنند؟
4. و اين ناتوانی آيا از آنجا ناشی نمی شود که آنها هيچگاه نتوانسته اند امر جدائی مذهب از حکومت را به درستی هضم کنند و همچنان، از يکسو، آن را جزو «ده ها مورد ديگر» می دانند و، از سوی ديگر، پرداختن به آن را با پرداختن به مذهب متضاد نمی يابند؟
5. و آيا هرگز به اين پرسش پاسخ گفته اند که وقتی برای ورود به مباحث «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» کسی از آنان دربارهء مذهبشان بازخواست نمی کند و مسلمان و يهودی و مسيحی و زرتشتی و بهائی، همه به يکسان، در برساختن و جا انداختن اينگونه نهاد ها می توانند و بايد مداحله داشته باشند، آنها چرا همچنان مسئلهء مذهب و لزوم نوانديشی در آن را ـ بر اين متن جدا از مسائل مذهبی ـ پيش می کشند؟
6. به عبارت ديگر، ما يا جدائی مذهب از حکومت را قبول داريم و يا نداريم. اگر نداريم که جامعه شناسی سياسی و تجربهء تاريخی روشن کرده اند که بيهوده در پی ِ رسيدن به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» هستيم؛ چرا که بی آن جدائی اين وصول ميسر نيست. و اما اگر قبولش داريم که ديگر بحث در مشکلات دينی و نوانديشی برای رفع آنها، به کسانی که مذهب ما را ندارند و يا اصلاً مذهب ندارند مربوط نمی شود و ما بايد اينگونه بحث ها را در داخل حلقه های ياران و معاندان فکری خود ادامه دهيم، نه با ديگرانی که «يا مذهب ما را ندارند و يا اصلاً مذهب ندارند».
7. می گويند مذهب ما مشکل دارد و جامد شده است و با مقتضيات امروز پرسش و پاسخ و همخوانی ندارد؟ و ـ پس ـ بايد برای رفع مشکل اش دست به «نوانديشی اصلاح گرانه» زده و قرائت های امروزی تری را از دل احکام لايزال مذهب بيرون کشيد؟ چه عيبی دارد؟ بسيار خوب هم هست که اين کار را بکنند اما چرا بايد اين کار را زير سقف « بحث سياسی» انجام داد؟
8. درسی که من از اين نکات می گيرم آن است که هرگاه کسی، به هنگام بحث سياسی دربارهء آيندهء دموکراسی و حقوق بشر در ايران، وارد بحث مذهبی (چه بنيادگرايانه و چه نوانديشانه اش) بشود، در واقع و آشکارا، اعلام کرده است که به جدائی مذهب از حکومت معتقد نيست و نمی تواند بحث اصلاحات مذهبی را از اصلاحات سياسی و ساختاری حکومت جدا کند.
به همين دليل هم هست که امروزه می بينيم که ـ مثلاً ـ سکولارترين چهرهء نوانديش و مسلمان کشورمان، يعنی آقای اکبر گنجی، نمی تواند نيمساعت سخن سياسی بگويد بدون آنکه گريزی به دفاع از مسلمانان خشونت ناطلب و اسلام مهرآميز نزند. در اينجا مشکل را بايد در طرز تلقی ايشان از تفکيک مذهب و حکومت جستجو کرد. فکر می کنم می توان دغدغهء خاطر آقای گنجی را در پرسشی که اخيراً از خانم نيکی کدی کرده است بهتر دريافت: «دين تا چه حد مي تواند در عرصهء عمومي حضور داشته باشد، به گونه اي که نافي دموکراسي نباشد؟» نيکی کدی البته در جايگاه و موقعيتی نيست که بتواند مشکل آقای گنجی را حل کند و، در نتيجه، بايد به پاسخ خود پرسشگر توجه داشت و انديشيد. باری، می خواهم بگويم که ايشان و ديگرانی که همفکر اويند، به عنوان متفکران و فعالان سياسی می توانند در مورد ليبراليسم، دموکراسی و حقوق بشر و هر امر ديگری سخن بگويند و جمعيت مشتاقی را هم پای صحبت خود جمع کنند. اما آيا اين سوء استفاده از موقعيت نيست که، يکباره، در وسط سخن، ياد آن نيمهء مسلمان وجود خويش هم بيافتند و، از همان تريبون و برای همان جمعيت مشتاق، دربارهء اسلام صلحجو و قابل تطبيق با جهان مدرن هم سخن بگويند؟
ممکن است گفته شود که وقتی مشکل مبتلابه ما وجود و حضور مذهب در حکومت است، لاجرم، نمی توان از اوضاع سياسی ايران سخن گفت و به مسئلهء مذهب اشاره نکرد. اين سخن درست می بود اگر يک مدعی سکولاريسم ـ در داخل بحثی سياسی دربارهء اوضاع ايران ـ تنها وقتی به مذهب می پرداخت که می خواست نشان دهد مضرات حضور مذهب در حکومت چيست. اما، به محض اينکه او پايش را از اين محدوده بيرون نهاد و به توضيح انواع «بهتر» ی از مذهب پرداخت، در واقع، از قلمرو سکولاريسم به گسترهء حکومت مذهبی بازگشته است؛ آنچنانکه گوئی می گويد: «من با حکومت مذهبی مشکلی ندارم؛ مشکل من همه با اين مذهب (يا اين روايت از مذهب) است که در ايران حکومت می کند.»
از نظر من، آن آدم مذهبی ِ سکولاريستی که همزمان با بحث سياسی بحث مذهبی هم می کند، در عمق ذهن خود، دچار سرگشتگی و تشتت است. تشتتی که گاه در ناخودآگاه ترين قسمت مغز ما اتفاق می افتد. چرا که همين آدم ممکن است به فيلم های آلفرد هيچکاک هم علاقمند باشد اما آيا او، در وسط بحث سياسی، به بحث دربارهء برداشت هنری خود از آن فيلم ها هم می پردازد؟ و اگر پرداخت، آيا مخاطبان او اين عملش را به سرکشتگی و تشتت ِ ذهنی او نسبت نخواهند داد؟
به گمان من، مشکل نوانديشان مذهبی ِ ما درست از همين تشتت ِ ذهنی آغاز می شود. آنها از يکسو می خواهند دو پارهء وجود خويش را (که تمايلات سياسی و تمايلات مذهبی باشند) از هم جدا کنند و، از سوی ديگر، هر لحظه اين امکان وجود دارد که ديگرباره آن دو پاره يکی شوند و همزمان از يک گلو سخن بگويند.
اينجاست که فکر می کنم در روياروئی ِ اردوگاه بنيادگرايان مذهبی (که صريحاً اعلام می کنند که جمهوريت و دموکراسی و حقوق بشر ِ «غربی!» را قبول ندارند) و اردوگاه سکولاريست ها، نقش اينگونه «مذهبيون نوانديش سکولار» تنها ايجاد نوعی «ناحيهء خاکستری» و «ضربه گير اجتماعی» است که مآلاً نه به سود سکولارها، که برای پاسداشت منافع بنيادگرايان عمل می کند. و خطر اين نوانديشان ِ مذهبی ِ سياست زده نيز از همينجا ناشی می شود.
به کلام ديگر، و از نظر من، سکولارها، در روياروئی با بنيادگرايان مذهبی (که حکومت را بدون آلودگی به مذهب نمی پذيرند) چاره ای ندارند جز اينکه نخست تکليف خود را با اين موجودات ذوحياتين روشن کرده و از آنان بخواهند که دو بحث نوانديشی مذهبی و اصلاح سياسی را از هم منفک سازند و از هر کدام در جايگاه مربوط به خودش استفاده نمايند؛ چرا که يک سکولاريست مذهبی واقعی کسی است که در عمق جان پذيرفته باشد که نوانديشی دينی در سايهء حکومت دينی ممکن نيست ـ حتی اگر حکومت از آن خود نوانديشان ِ دينی باشد!
متأسفانه، من تاکنون، اگر نگويم هرگز می توانم ادعا کنم که کمتر، به مسلمانی مدعی ِ هواخواهی ِ سکولاريسم برخورده ام که حساب دينش را از حساب عقيدهء سياسی اش جدا کند، در محفل و حلقهء همفکران خود بحث های نوانديشی ِ دينی را دنبال نمايد، اما چون به بحث سياست وارد شد از بحث مذهبی خودداری ورزد.
همچنين فکر می کنم که اين مشکل مسلمانان هواخواه «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» از آنجا ناشی می شود که اساساً نوانديشی مذهبی در جهان اسلام همواره همچون يک تفکر سياسی مطرح شده و «ارادهء معطوف به قدرت» در ذات آن مخمر بوده و آن را، من حيث ذات، با سکولاريسم در تضاد قرار داده است. يعنی، از همان آغازگاهان کار، نوانديشان مذهبی تصور کرده اند که تنها با به دست گرفتن قدرت سياسی می توانند نظرات نوانديشانهء خود را عملی سازند؛ چرا که قدرت حاکم بر جامعهء خود را از يکسو نامسلمان و از سوئی بيگانه مدار ديده اند و، در نتيجه، در همان نخستين اقدامات به سرگردانی بين مذهب و حکومت دچار گشته اند؛ تا آنجا که امروزه مسلمانان معتقد به اصلاحات در جامعهء ما ـ مثلاً مشارکتی ها ـ حتی وقتی «جبههء دموکراسی و حقوق بشر» هم تشکيل می دهند شرط عضويت را «مسلمان بودن و اعتقاد به مبانی انقلاب اسلامی داشتن» اعلام می کنند.
از سيد جمال الدين اسدآبادی تا دکتر عبدالکريم سروش، از اقبال تا کديور، از دکتر شريعتی تا دکتر آغاجری، هيچکس را در ميان اين نوانديشان پيدا نمی کنيد که خواسته يا توانسته باشد بحث در نوآوری مذهبی را از بحث دربارهء حکومت جدا کند. اساساً آيا اين عجيب نيست که مسلمانان «نو انديش» ِ ايران می توانند برای خود حزب سياسی تشکيل دهند و غيرمسلمان و نامسلمان را در صفوف حزب سياسی راه ندهند؟ آيا مفهوم «حزب سياسی مسلمانان» خود نشانهء وجود تمايل به استقرار يک حکومت اسلامی «خوب و منزه» در بين آنها نيست؟
باری، جمله ای که در سرآغاز اين مطلب آوردم از آن حجت الاسلام يوسفی اشکوری است، متفکر معممی که به خاطر تفکر نوانديشانهء خود، و بيان و تبليغ آن، رنج زندان و مرارت های ناشی از آن را به جان خريده است و هنوز هم شجاعانه سينه سپر می کند و می کوشد تا راه رسيدن به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» را به ما نشان دهد. او، دو هفته پيش، در گردهمايی ِ «روشنفکران، دانشگاهيان، اصلاحطلبان و فعالان سياسی»، که در منزل حجتالاسلام و المسلمين عبدالله نوری برگزار شد، يکی از سخنرانان بود. صرفنظر از اينکه خود عنوان اين «گردهمآئی ِ خانگی» (با درآميختن دوغ و دوشاب) خبر از همان اغتشاشی می دهد که می گويم، سخنان آقای اشکوری نيز اغتشاش مزبور را به صورتی روشن و عبرت انگيز نمايان می سازند.
ايشان در واقع کوشيده اند به حاضران در آن گردهمآئی راه «رسيدن به دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» را توضيح دهد، اما اين مطلب را در ظل بحث در مورد علل «انحطاط مسلمين» و راه های برطرف کردن انحطاط مزبور مطرح می کند و می گويد: «زمانی که اسلام کمرنگ شده بود غربیها با سرعت راه خود را طی کردند تا اينکه در قرن نوزده به عنوان يک رقيب ديرين (؟!) با مسلمانان مواجه شدند و اين مواجهه در حالی بود که غربیها در همهء موارد از جمله علم، نظامی و سلطهگری جلو افتاده بودند.»
معنای اين سخن از يکسو آن است که «اسلام»، نه در برابر مسيحيت يا يهوديت، که در برابر خود غرب قرار دارد و، از سوی ديگر، اگر اسلام «کم رنگ» نشده بود حتماً چيزی در مقابل اين رقيب غربی کم نمی آورد و از آن عقب نمی ماند؛ چرا که «اسلام در آغاز عامل جنبش و پيشرفت مسلمانان در مسائل اجتماعی، نظامی و سياسی بود». باز معنای اين سخن آن است که عقب افتادگی جوامع مسلمان (انحطاط آنها) ربطی به آن ندارد که غرب سکولاريسم را کشف کرد و کوشيد تا مذهب را به داخل حوزه های شخصی براند اما مسلمانان همچنان مذهب را در سياست و قضاوت و حکومت خود حفظ کردند و به اين روز سياه افتادند. از نظر ايشان مشکل مسلمانان آن است که اسلام در جوامع آنان «کم رنگ» شده است.
و طبيعی است که بپرسيم چرا اسلام ـ اينگونه که ايشان می گويند ـ «کم رنگ» شده است؟ پاسخ جامع ايشان را می توان در اين جملهء خلاصه يافت که: «دور شدن از قرآن و پيامبر و امامان علت کم رنگ شدن اسلام است». ايشان معتقد است که: «اگر به همان اسلامی که پيامبر و امامان آن را مطرح کردند برگرديم مجدداً به موفقيت دست خواهيم يافت». بدينسان، ايشان راه حل را در «بازگشت به قرآن» دانسته و اين نکات را بر می شمارند:
«1. نخستين کسی که به صورت مشخص شعار بازگشت به قرآن را مطرح کرد سيد جمالالدين اسدآبادی بود.
2. پس از سيدجمالالدين اسدآبادی افراد ديگری همچون شيخ بهايی (؟!)، بازرگان و شريعتی نيز کتاب ها و مقالاتی دربارهء بازگشت به قرآن نوشته اند.
3. انگيزه و جهتگيری اين بازگشت، پرداختن متفکران مسلمان به يافتن علل انحطاط مسلمانان بوده است.
4. آنها دانستند که وقتی از آن (قرآن) دور شده اند، به همان نسبت، به انحطاط نزديک شده اند.
5. آنها دانستند که بايد به قرآن به مثابه بنياد اصلی معارف دينی توجه شود.
6. ديگران هم می خواستند به قرآن تکيه کنند اما تکيهء آن ها بيشتر استفادهء نقلی از آن بود و "انديشه و عقل" جديد را در آن دخيل نمیدانستند. اما افرادی مثل بازرگان و شريعتی به قرآن تکيه و آن را به عنوان يک کتاب انديشه مطرح کردند.
7. اقبال لاهوری نيز در شعار "بازگشت به قرآن" میخواهد قرآن را وارد زندگی مردم کند تا عامل آزادی و رهايی آنها در همهء موارد شود.
8. نوانديشان دينی نيز خواستند قرآن را به عنوان يک بنياد مستقل و مدرن اسلامی تاسيس کنند که از يکسو با سنت گرايان همراه باشد و از سوی ديگر با انديشه های جديد مرزبندی مشخصی داشته باشد.
9. شعار بازگشت به قرآن همچنان معتبر است. ما نياز داريم که به اسلام و به قرآن بازگشت داشته باشيم. شريعتی، شيخ بهايی (؟!) و سيد جمال الدين اسدآبادی در زمان های خودشان به اين شعار پاسخ هايی دادهاند. ما نيز بايد در زمان خودمان به اين شعار پاسخ بدهيم.
10. و بالاخره اينکه اگر بخواهيم جهان را دينی و جامعه را اسلامی کنيم بايد اسلام و قرآن را اصيل بفهميم؛ اما اگر آنها را به خوبی متوجه نشويم، جامعهی ما هيچ تغييری نمیکند.»
من دوست دارم که بر اين جملهء آخر آقای اشکوری بيشتر تأمل کنيم. اگرچه ايشان می گويد که هدف از نوانديشی دينی رسيدن به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» ـ البته با حفظ مذهب ـ است، در واقع، و در همان لحظه که اين سخن را می گويد، هدف بزرگتری را در پساپشت اين هدف پنهان می کند و آنگاه آن هدف اصلی را با يک «اگر ِ» گذرا مطرح ساخته و از آن بر می گذرد. اما مطلب روشن است: هدف اصلی ِ يک نوانديش مذهبی همچون آقای اشکوری آن است که «جهان را دينی و جامعه را اسلامی» کند و به همين دليل می خواهد با حفظ مذهب خود به «دموکراسی، آزادی و حقوق بشر و دهها مورد ديگر» برسد.
اينجاست که می بينيم اين انديشه همچنان همان انديشه ای است که از حلقوم هائی ديگر به صورت های گوناگون تکرار می شود ـ هم آنجا که خانم شيرين عبادی توضيح می دهد که «اسلام راستين» با «حقوق بشر» تضادی ندارد و هم آنجا که آقای اکبر گنجی بين ليبرالسم ناب و «اسلام راستين» تنافری نمی يابد.
به اين نکته بيانديشيد: به راستی اگر هدف اين نوانديشان «جهان را دينی و جامعه را اسلامی کردن» نبود چه لزومی داشت که خانم شيرين عبادی در راستای برقراری و نگاهداری از حقوق بشر به بحث درباره عدم تضاد بين اسلام راستين و حقوق بشر بپردازد و آقای اکبر گنجی عدم تنافر اسلام راستين با آزادی را توضيح بدهد؟ برای يک آدم سکولار مطرح کردن اين بحث ها در تريبون هائی که نگران آيندهء سياسی ِ ايران هستند دارای چه معنائی است جز همان گرايش به «جهان را دينی و جامعه را اسلامی کردن؟»
و چون چنين شد آنگاه چگونه می توان، در مبانی کار، بين بنيادگرايان و نوانديشان اسلامی تضادی ماهوی را جستجو کرد و يافت؟ آن هم در دوره ای که بنيادگرايان ايرانی ـ از مصباح يزدی و شيخ جنتی گرفته تا احمدی نژاد ـ شجاعانه تر و بی باکانه تر، در پی ِ «جهان را دينی و جامعه را اسلامی کردن» هستند. و با وجود آنها چه نيازی است به نوانديشان و اصلاح گرانی همچون آقای اشکوری که عمر خود را، بيهوده و در زندان و زير فشار، صرف همانی می کنند که بنيادگرايان می خواهند؟ آخر چگونه می شود:
- هم به قرآن و پيامبر و امامان برگشت
- هم حکومت را، و جامعه را، و بالاخره جهان را، اسلامی کرد
- و هم به دموکراسی و حقوق بشر و ده ها مورد ديگر رسيد؟
اين دوستان، در واقع، هنوز نتوانسته اند بين گاندی و اسامه بن لادن يکی را انتخاب کنند.
برگرفته از نشريه «ايرانيان»، چاپ واشنگتن
آرشيو «جمعه گردی ها»:
http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes1.htm
سایت نویسنده: http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes1.htm
ایمیل نویسنده: esmail@nooriala.com
مجریان برنامه
کیانوش تو کلی
شایان جهان دوست
دلیر کردستانی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید