هيچ فکر نمی کردم روزی برسد که سوگوار پسر 16 ساله ای شوم که 40 سالی پيش، در آن عصر تابستانهء خيابان لاله زار، به ديدارم آمده بود ـ در آن بالاخانه که نشانی اش برای بسياری از شاعران مطرح شده در دههء 1340 بايد نشانی آشنائی باشد
شنبه 24 نوامبرساعت 21 به وقت اروپای مرکزی در اتاق فرهنگ گفتگو
2007.11.19
اسماعیل نوری علا
به ياد و احترام تيرداد نصری
هيچ فکر نمی کردم روزی برسد که سوگوار پسر 16 ساله ای شوم که 40 سالی پيش، در آن عصر تابستانهء خيابان لاله زار، به ديدارم آمده بود ـ در آن بالاخانه که نشانی اش برای بسياری از شاعران مطرح شده در دههء 1340 بايد نشانی آشنائی باشد
سالی بود که من «جزوهء شعر» را منتشر می کردم و عصرها خانه ام پاتوق شاعران جوانی بود که به سودای گفتگو و همدلی در آن اطاق کوچک گرد هم می آمدند.
خودش را با خجالت و ترس زدگی معرفی کرد: «من تيرداد نصری هستم. جزوهء شعر را می خوانم و دوست دارم شما نگاهی به کارهای من بکنيد». و دفترچه ای را روی ميزم گذاشت. من خود 24 ساله بودم و هنوز نمی توانستم ژست آقا معلم ها را بگيرم. هنوز دوسالی مانده بود که تصميم بگيرم ريشی برويانم و صورت جوانی ام را در پس آن پنهان کنم، به اين سودا که لااقل آبدار سازمان برنامه حرفم را جدی بگيرد. در ميان شاعران اما چنين نبود. آنها جوانی ام را به صميميت و کوشندگی ام ناديده می گرفتند.
بيرون آمده از عصر کلاسيک های «مکتب سخن» دکتر خانلری و اصحابش، و چهارپاره سازی های توللی وار؛ سرزده به کوی نيما و برگذشته از کوچهء شاملو و اخوان؛ و کمی ديرآمده تر از فروغ آتشی و آزاد و رؤيائی، آنک نسلی تازه در راه بود که می کوشيد از همهء آنها بياموزد اما با همهء آنها متفاوت باشد.
من تازه دانشگاه را در رشتهء ادبيات انگليسی به پايان برده و بعنوان مترجم در سازمان برنامه کاری گرفته بودم. عشقم شعر بود و مطبوعات. تحصيلاتم به مددم آمده و مرا با نظريه پردازی های ادبی اروپا و آمريکا آشنا کرده بود. با بيژن الهی اغلب به ترجمهء کارهای شاعران اروپائی می نشستيم و دربارهء شعر گفتگو می کرديم و، رفته رفته، خطوط يک جنبش شعری، که دوست و معلم زنده يادم، فريدون رهنما، به آن نام «موج نو» داده بود، در ذهنمان مشخص می شد. و در همان روزها بود که تيرداد نوجوان هم از راه رسيد و به قافلهء تازه سال و کنجکاو ما پيوست.
خيالی قوی و پر جهش داشت، نگاهش به هرچه می افتاد از آن تصويری شعری بر می گرفت. اما هنوز چيزی کم بود. نه تنها در او که در همهء ما. اينکه بخواهی از ديگران متفاوت باشی برای کامل شدن کار کافی نيست. اصلاً بنيان گزاری يک جنبش صرفاً بر نفی گذشته و ديگران تنها خالی بودن فضای انديشه را تقويت می کند و راه به جائی نمی برد. هميشه لازم است که در مسير اثباتی آفرينش های هنری و فکری نيز راه هائی نکوبيده را بيازمائی.
در پس پشت ما دو تجربهء متضاد اتفاق افتاده و امتحان خود را داده بودند. می دانستيم که رها کردن بحور عروضی و قافيه کافی نيست. شاملو اين کار را کرده و زبان فاخر منبت کارانهء خود را بجای همهء آنها نشانده بود. در اين زمينه نمی شد کار زيادی انجام داد جز اينکه، مثلاً، از آن فخر و جبروتی که در زبان شاملو جاری بود نيز صرفنظر می شد و زبان به روزمرگی هايش بر می گشت. اما اين کار نيز کافی نبود. چيزی هم بايد در اندرونهء شعر تغيير می کرد. ما از دو تجربهء شعر رمانتيک و سياسی گذشته بوديم که بنظر می رسيد يکی از ترس سازمان امنيت به دامان معشوقه و می پناه برده است و اين يکی زمينه را آماده می کند تا رزمندگان مسلح از ميان سطورش برخيزند.
ما فرار را دوست نداشتيم؛ اما دلمان هم نمی خواست که شعر را يکسره تسليم حماسه های چريکی کنيم تا شعار سياسی بدهد و بهترين شاعر آن کسی باشد که بتواند در شعرش سرود «مرگ بر شاه» را به اشاره، و ترجيحاً به تصريح، بخواند. ما دلمان می خواست کارمان قبل از هرچيز شعر باشد و، آنگاه، به عدالت اجتماعی و آزادی همچون وسيله ای که ما را به آرمان شهری نامشخص و گمشده در مه می برد مجهز گردد. من اصطلاح «شعر شريف» را پيشنهاد کرده بودم که با آن می شد کارهای ضعيف اما سياسی را هم مورد بحث قرار داد بی آنکه به ارتجاعی بودن و سر سپردگی متهم شويم. می شد گفت: «عزيزم! شعر ضعيف شريفی است!» و معلوم است که حاصل جمع مثبت و منفی اغلب صفر از آب در می آيد.
و اينگونه بود که «موج نو» خطوط خود را می يافت، شاگردوار در معنای شعر و نظريه های شاعران و منتقدان جهان می کاويد و عصيانگرانه به نا انسانی بودن روز اعتراض می کرد. شعری که از انسان و عاطفه هايش به زبان نفس و خون و در موسيقی تصوير سخن می گفت. بخاطر همين مشخص شدگی نيز بود که به زودی يدالله رؤيائی با انتخاب و معرفی راهی ديگر به نام «شعر حجم» بخشی از ما را از ما کند و با خود برد تا لابد ننگ «شريف بودن» را از دامن شعر بزدايند و به عالمی مجرد و معنا گريز پا گذارند و جاده ای را بکوبند که بعد از انقلاب به شعر پست مدرن ايران و سقوط کامل ساختار مفهومی زبان، نه به ضرورت بيان شاعرانه که در گريز از اخم سانسور، منتهی شد.
ما اما اين را دوست نمی داشتيم. زبان در شعر موج نو همچنان حيثيت رسانائی خود را حفظ می کرد و درهم نمی ريخت. اما «بيان تصويری» جای «بيان مفهومی» زبان را می گرفت تا مفهوم را از عاطفه های بنيادين زندگی پر کند و، در پس پشت خود نيز، با چشمانی عدالت جوی و آزادی طلب به مخاطب و جامعه اش می نگريست.
تيرداد نصری جوان در چنان روزهائی بود که به ما پيوست و از ما شد و آنچنان آفريننده و زيبا حرکت کرد که سه سال بعد، وقتی کتاب «صور و اسباب»، بعنوان مانيفست و معرف شعر موج نو منتشر شد، می شد نام تيرداد را بعنوان يکی از دو سه شاعر موج نوی واقعی در آن يافت.
و دو هفته پيش بود که به صدای او گوش می دادم. چند سالی بود که در پس يک گمشدن بيست ساله، به همت افشين بابازاده، شاعری که حکم پسرم را دارد، بازش يافتم اما رشتهء ارتباطمان دوباره از هم گسيخته شد. تا اينکه اتفاقی خبر شدم که قرار است در يک جلسهء پالتاکی شعر بخواند و از شعر سخن می گويد. نتوانستم در آن جلسه شرکت کنم اما نوارش را شنيدم. ديدم تيرداد در معرفی خود می گويد که يکی از دو سه تن بازماندهء «موج نو» ست.
شعرش را که می خوانم می بينم درست می گويد. او از احمد رضا احمدی و مجيد نفيسی هم، بعنوان دو بازماندهء ديگر اين موج، نام می برد. و من فکر می کنم دست آوردهای پراکندهء تيرداد در شعر اکنون ما، از هر دوی آنها بهتر و قوی تر و ماندگارتر است، اگر دوستانش در گردآوری آثار پراکنده اش همت کنند.
احمدی هنوز مثل چهل سال پيشش شعر می گويد و اگرچه در آنها مدام از پيری و بيماری دم می زند اما شعرش همچنان کال و کودکانه مانده است. در چهل سال نوشتن موکب پختگی هيچ بر آن نگذشته است. مجيد هم بيشتر راه تصويرگريزی را پيش گرفته و ديگر چندان بازماندهء موج نو به حساب نمی آيد. شايد تيرداد بايد می گفت که او آخرين بازمانده شعر موج نوست.
و مرا ببينيد که اکنون در تدفين و يادبود جنبشی سخن می گويم که روزی فرزند دلبندم محسوب می شد. ديشب که ـ به لطف مهرداد عارفانی ـ نوار خاکسپاری تيرداد را ديدم، خفته در تابوت بی کيشی خويش، دريافتم که او ـ رهسپار سفری طولانی ـ موج نو را هم در جيب های خويش به سوقات ستارگان می برد.
راست می گويد؛ هر شعرش را که بخوانيد آنچه هائی را که گفتم يکجا در آن می يابيد. زبان روشن و جاندار، تصويرهای ناب و بديع، لحنی معترض از عمق زخم خوردگی، و تعهدی انسانی و شاعرانه که در زبانی تلخ و گزنده جاری می شود تا به روزهای تاريکی گواهی دهد که شاعر در آن روزنه ای بسوی نور نمی يابد اما می نويسد تا عليرغم خرناسه های ديو برای هميشه باقی بماند. و البته روشن است که اينگونه شاعران را کسی از اهل قدرت بدرقه نمی کند و برايشان مرثيه نمی خواند. سنگ قبرشان را هم اگر دستشان برسد می شکنند. اما آنها بر سنگی نوشته اند از جنس حافظهء ملت خود که تيشه ها را بر آنان اثری نيست.
باری باور کنيم که مدفن واقعی تيرداد در دل های دوستان و دوستدارانش قرار دارد، آنجا که شعلهء چراغ عشق به «انسان ظلم ديده و معترض» هنوز سوسوئی دارد و به اندوه و ترس اجازه نمی دهد تا شعر را در اطوارهای «ساختارشکنانه» و زبان پارگی های بيهوده و ترسو به يک بازی سياه و عبث تبديل کند.
باور کنيم که فرق هنر با بازی را هميشه می توانيم در سطرهای تيرداد پيدا کنيم.
اسماعيل نوری علا
دنور، کلرادو، آمريکا ـ 25 آبان 1386 معادل 17 نوامبر 2007
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید