کارشناس از اینکه به خود اجازه داده بود مرزهای وقاحت را عبور کرده و حتی رهبر را، که نماینده بلاواسطه خداوند در روی زمین محسوب میشود البته فقط در ذهن خود مورد شک و تردید قرار داده و او را به زیرزمین خود بیاورد، خود را سرزنش کرد و آنرا نه افکار خود، بلکه تلاش شیطان در نفوذ به خودش قلمداد کرد و برای اینکه از این دایره شیطانی خارج شود به طرحهای خود با فاتح فکر کرد. فاتح در او تأثیر مثبتی گذاشته بود، پیدا کردن چنین آدمی، آنهم در حیطه اداره امنیت، کاری آسان نیست. در اصل همدیگر را پائیدن از عناصر اصلی این حیطه است، کافی است آدم کوچکترین غفلتی را مرتکب شود، طعمه شدن توسط همکار دیگر، از بدیهیترین نتیجه آن میتواند باشد. اما کارشناس اینبار، احساس کاملاً متفاوتی داشت. او یقین داشت که با فاتح میتواند کنار بیاید و اولین جرقه تشکیل تیم قدرتمند خود را در دل اداره امنیت روشن کند و این عملی بود، چونکه حاکم داماد او در همان زندان از عناصر اصلی این طرح بود و روی او حساب کردن کار کارشناس را آسانتر میکرد. عجیب است که درست در همان زمانی که کارشناس به طرحهایش جان میداد و آنرا با جزئیات بررسی میکرد، فاتح هم دقیقاً چنین احساسی را نسبت به کارشناس داشت و مطمئن بود که با کارشناس میتواند تفاهم داشته باشد و در تداوم این تفاهم، طرحهای ناتمام خود را اجرا کند. فاتح آنشب از اینکه چنین مسیری را در زندگی انتخاب کرده و در آن سنوسال به چنین پیشرفتی رسیده است، احساس غرور کرد و این غرور زمانی به اوج خود رسید که داشتن قدرت نامحدود را در خود احساس میکرد. او حالا درست از مرکز این کشور میتوانست، هر کسی را به سزای اعمالش برساند و هیچ چیز هم نمیتوانست مانع او شود. تنها چیزی که فاتح لازم داشت وابسته بودن به یکی از دایرههای قدرت در درون اداره اطلاعات بود، که با دیدن کارشناس، چون معجزهای حل شده بود و او میتوانست روی کارشناس حساب کند. آنشب یکی از روزهای فراموش نشدنی فاتح بود. فقط مثل همیشه یک سوال را نمیتوانست براحتی سوالهای دیگر جواب دهد و خود او هم متحیر بود که سرچشمه این سوال احمقانه از چه چیزی ناشی میشود و کجاست؟ اینکه براستی، بودن او در این مکان و با آن قدرت نامحدود، نتیجه تلاشهای خود اوست که البته او باور داشت که آری، در ادامه این تردید سوال را پیچیدهتر کرد و گفت: "یا اینکه خداوند چنین مقدر کرده است." و وقتی هم که به گذشته خود مراجعه میکرد، شک و تردید سراسر وجود و اندیشه او را احاطه می کرد. آخر سر هم چون سنگ صبور خود را دلداری داد و گفت: "اگر همه چیز طبق اراده خداوند است، پس بودن من هم در اینجا به اراده خداوند است. و اگر بنده لایقی نبودم، پس چرا خداوند مرا به چنین مکانی هدایت کرده است؟ با همین منطق هم در خانه جدید خود که امنیت آن از هر جای دیگر کشور بیشتر بود با آرامش خاطر به خواب رفت تا فردا اولین روز کاری خود شروع کند.
هنوز چند هفتهای از شروع کار فاتح با کارشناس و محل جدید کارش نگذشته بود که فاتح از نزدیکترین دوستان کارشناس بحساب میآمد، ایندو چنان به هم گره خورده بودند که تصور یکی بدون آن دیگری محال بنظر میرسید. تفاوتهای فردی آنها مانع این دوستی آنها نمیشد، هر دو میدانستند که این راهی را که انتخاب کردند، راه برگشت ندارد. بنابراین سرنوشت این انقلاب را سرنوشت خودشان میدانستند. از سوی دیگر هر کس هم نمیتواند چنین قدرت فزایندهای را صاحب شود. اصلاً خود قدرت علیرغم جذابیتاش، برای یک آدم عاقل ترسآور هم هست. اگر بقول کارشناس، وزیران امروز بر تختاند فردا بر دار، دقیقاً از همین خطرناک بودن قدرت ناشی میشود و به این مسئله کارشناس و فاتح بخوبی واقف بودند. برای همین منظور هم این دو نفر چنین به هم نزدیک شدند که حتی اسرار همدیگر را هم میدانستند. تن دادن فاتح به سلسله مراتب موجود در این دژ خوفناک، عامل اصلی این اعتماد بود. حاکم که داماد کارشناس هم بود، سمبل عقیدتی و تغذیه کننده فکری این جمع بود. خود کارشناس مغز متفکر و طراح این دژ بود و حالا فاتح با گردن نهادن به این نقشها بالاتر از خود، جای مورد قبول را برای خود کسب کرده بود و نه تنها از جایگاه خود راضی بود، بلکه از اینکه از سیر تا پیاز، تمام اسرار یک مملکت و اشخاص را میتواند بداند، سراپا دچار شوق و ذوق شده بود. از طرف دیگر کارهای سخت قبلی را که باید شخصاً انجام میداد، حالا بواسطه تکنیک جدید لازم نبود که خود شخصاً انجام دهد. این ذوق او را دو چندان کرده بود. مدرنترین دستگاه شنود تلفن را که تازه از اروپا خریده بودند، توانائی محدود نیروی انسانی را تا بینهایت افزایش داده بود. این دستگاه، طبق گفتههای مهندسینی که به خدمت اداره امنیت درآمده بودند و طرز کار آنرا به مأموران شنود میآموختند، قادر بود همزمان هزاران مکالمه تلفنی را گوش کرده و صحبتها را آنالیز کند و در آخر هم به مأموران شنود، گزارش آنالیزها را بدهد. مأموران شنود هم طبق درخواستهای مافوقهای خود که فاتح و کارشناس از جمله آن بودند، این گزارش را به آنها میدادند. همانطور که طبق دستور کارشناس، تلفن خانه خالهاش 24 ساعت تحت کنترل بود تا رد پای دختر خالهاش و دوستان او را پیدا کند، فاتح هم دست به کار شده بود از تمام افرادی که دل خوشی از آنها نداشت و یا اینکه به نظر فاتح مشکوک بودند و از شهر کوچک خود فرار کرده بودند، لیستی تهیه کرد تا اگر آنها با شهر خودشان تماس گرفتند ، محل و آدرس دقیق آنها تعیین شوند تا فاتح به موقع تدابیری برای آنها در نظر بگیرد، اما قبل از همه، خود شخصاً علاوه بر زیر نظر داشتن قربانی، به مأموران شنود دستور داده بود که مرتب ارتباطهای تلفنی و آنالیزهای شنود را در اختیار او قرار بدهند. خوشحالی فاتح زمانی به اوج خود رسید که نه تنها نسبت به اقدامات او و کنترل تلفنها، کوچکترین ایرادی گرفته نشد، بلکه این کار او دلیل فداکاری فاتح به حساب آمد و حتی کارشناس، طرح خود مبنی بر تحت کنترل گرفتن دختر خاله خود را با فاتح در میان گذاشت. فاتح دیگر از شادی در پوست خود نمیگنجید. دلش میخواست با صدای بلند فریاد بزند: "خدایا از این عنایت و امکانات متشکرم ، ای اروپا تشکر" ولی روحیه او مانع این فریاد شد و حتی در درون خود مدعی بود که این وظیفه غربیها است که تکنیک خود را در اختیار ما قرار دهند تا ما دشمنان را تار و مار کنیم. یاد صحبتهای پدرش افتاد که همیشه میگفت: هر کس و هر چیزی یک قیمتی دارد و این قیمت تابع پول است. وقتی هم فاتح از کارشناس دلیل کمک غربیها به انقلاب را پرسید، کارشناس اینبار واقعاً مانند کارشناس امور سیاسی، چنین مسئله را توضیح داد: "ببین فاتح، در پس هر قضیهای، یک هدفی نهفته است که عمق این قضیه را باید بررسی کرد، ظاهر هر امری میتواند فریبنده باشد اما عمق بسیار پیچیدهتر از ظاهر است." کارشناس با استناد به چند روایت و مثالهای تاریخی، آیات ادامه داد : حالا اگر ما با غربیها توافق نداریم، عمق یک چیز دیگری است. اول اینکه ما واینها هر دو موحد هستیم. دوم اینکه تجارت حتی با کافر هم مجاز است، چه ایرادی دارد که آنها دستگاه کنترل شنود و دیگر ابزار ضروری را به ما بدهند و در عوض نفت و پول ما را داشته باشند؟ کارشناس با این جمله آخری که حالت سوالی داشت، منتظر جوابی از فاتح شد و وقتی هم سکوت فاتح را دید دوباره ادامه داد: ابهت این انقلاب در این است که چه شرق و غرب که دشمن ما هستند حتی حاضر هستند علاوه بر کمکهای فنی، کمک اطلاعاتی هم به ما بکنند برای کمک به ما حتی با هم مسابقه گذاشتند این پیشنهاد از روسیه و چین کمونیستی گرفته تا آن دیگری که غرب باشد صورت میگیرد. در ادامه کارشناش شکنجه اولین بار رازی را افشا کرد که در آن زمان کسی نمیتوانست باور کند که این طرح او ، نتنها منجر به قتل عام هزاران ایرانی خواهد شد بلکه دنیا هم دیگر آن دنیای سابق نخواهد بود طرح او با خونسردی تمام در چندین جمله ی ساده چنین بیان شد : « از تضاد شرق و غرب استفاده کرده چپ را که مزاحم اهداف ماست منهدم کرده تا ثبات درونی جامعه را تضمین کنیم و آنگاه غرب را که سوداگر است با پول سرگرم کرده و در هر شهر اروپا ، مسجدی بنا خواهد شد که مناره های بلندش سر آغاز نابودی غرب را بشارت خواهند داد .» فاتح با تکان سرش که بمعنی تائید سخنان کارشناس بود، آهی کشید و در دل خود گفت: گور پدر غرب و شرق، من سر و کارم با این چند تخم و ترکه شرق و غرب است که دست به دست هم داده بودند و خانوادهام را با اعلامیههای دیواری رسوا کردند. وقتی هم این کلمات از ذهن او میگذشت، اولین چهره، جهره قربانی بود که آنرا تجسم میکرد .
درست یکسال بعد از شروع کار مشترک کارشناس و فاتح، که حالا آن دو را نمیشد جدا از هم تصور کرد و حتی حاکم، داماد کارشناس وقتی خواست از روی مصلحت به مجرد بودن کارشناس پایان دهد، این پیشنهاد را به هر دو آنها همزبان بازگو کرد و مجرد بودن آندو را با شغلی که داشتند جایز نمیدانست. داماد کارشناس که حالا همه او را قاضی القصات صدا میکردند، خود آستین بالا زد و دو بیوهزنی را که شوهرانشان، جان خود را از دست داده بودند، به عقد فاتح و کارشناس که چون برادرانی تنی بودند درآورد. و هیچکدام از آنها از حاکم نپرسیدند که این بیوه زنان را از کجا میشناسد. فقط حاکم به آنها بطور مختصر گفته بود که اینها زنان داوطلبان جنگ بودند که حالا در بین ما نیستند و حاکم برای اینکه وظیفه دینی و معنوی را گوشزد کند به هر دو با پندی که بیشتر شبیه یادآوری وظایف مذهبی آنان را بیان میکرد گفت: زنان بیوه میتوانند عامل فساد در این مملکت خدایی شوند. کارشناس و فاتح هم بدون اینکه کوچکترین کلامی را بیان کنند، با پذیرفتن این عقد، ادای دین خود را در سالم نگه داشتن جامعه از فساد نشان دادند، آندو سلامت جامعه را در تمام عرصهها از وظایف خود میدانستند. بیسروصدا برگزار شدن این عقد و سادهگی و غیر تجملی بودن آن نیز، خود حکایت از انجام وظایف دینی بود تا مثلاً چون دیگران، عرف و عادات جامعه را انجام دادن. زن کارشناس، زنی بود مثل اکثر زنان دیگر که آسایش مرد در خانه تأمین کردن را از وظایف خود میدانست و این وظیفه وقتی معنی واقعی خود را پیدا میکرد که کار کارشناس را ، نه امری شخصی بلکه دینی میدانست. همین هم باعث شد آن دو براحتی خود را در کنار همدیگر آگر نه خوشبخت، اما راحت احساس کنند. اما قضیه فاتح کمی فرق میکرد اینکه این تفاوت فکری بین فاتح و کارشناس در رابطه با این عقد ، ناشی از زنان متفاوتی بود که نصیب آن دو شده بود یا خصوصیات فردی فاتح، او را از کارشناس در رابطه با این پیوند زناشوئی متفاوت میساخت؟ کارشناس قسمت را سرنوشت خود میدانست در عوض فاتح نقش خود را در قسمت، که در محدوده خداوند است نیز دخیل میدانست. بخاطر همین، تفاوتهائی بین ایندو وجود داشت، کارشناس آرامتر از فاتح بنظر میرسید. وقتی مراسم کوچک و ساده ای جهت عقد زناشوئی برگزار شد و زوجهها در زیر چادرهای خود در سکوت کامل خود را پنهان کرده بودند تا حاکم بالاخره خطبه عقد را جاری سازد، فاتح بر خلاف کارشناس بیتاب بود. فاتح سعی میکرد چهره دلخواه خود را به زوجه آینده خود تعمیم داده او را چون چهره دلخواه خود، تصور کند. بالاخره هم وقتی مراسم بلهگویان و مراسم عقد تمام شد و زوجهها اجازه یافتند چادرهای خود را به اندازه دیده شدن بخش کوچکی از صورت نمایان کنند، فاتح، هاج و واج، بدون کوچکترین تکانی و یا کلامی به زوجه خود خیره شد، حوادث بقدری سریع اتفاق افتاده بود که فاتح عاجزتر از آن بود که اقدامی کند و خواست مثل سالهای پیش خود، پرروئی کرده به کارشناس بگوید: که آیا جای زوجههای ما عوض نشدند؟ سریع از این فکر صرفنظر کرد. هر کدام از دامادها به همراه زوجه خود توسط ماشینی که تدارک دیده شده بود به خانههایشان روانه شدند. در ماشینی که متعلق به فاتح و زوجهاش بود و توسط رانندهای هدایت میشد و فاتح بغل نشسته و زوجه او هم در عقب جای گرفته بود، حتی یک کلمه بین سرنشینان رد و بدل نشد و همین سکوت و حالت غمگینانه آنرا به ماشین عزا تبدیل کرده بود تا ماشین عروسی. وقتی هم که ماشین جلوی خانه فاتح توقف کرد، فاتح در جلو و زوجه او در عقب به طرف در خانه راه افتادند، اخمهای فاتح را حتی از فاصلههای دور هم میشد دید آخر سر وقتی هم فاتح در را باز کرد تا عروس وارد خانه شود، چون آدمی مار گزیده از اطاقی به اطاقی میرفت و از اینکه چکار میکرد کسی نمیتوانست سر در بیاورد و سرانجام هم مثل کسی که گره کوری را باز کرده باشد به طرف زوجه خود که در اطاق نشیمن مثل یخزدهها نشسته بود رفت. دلش میخواست یکبار دیگر به چهره زوجه خود نگاه کند، با صدای ضعیف و مرعوب شده رو به زوجه خود کرد گفت: خواهر خوش آمدید. بیمیلی را میشد در خوشآمد گویی از لحن او حس کرد. عروس چادر را از سرش کنار کشید و گفت: شما دیگر آقای من و این خانه هستید. تنها شنیدن خود این صدا برای فاتح حکم پتک را داشت. صدای زوجه او به همان ترتیبِ قیافه او که نه زنانه بود و نه مردانه و انگار در بین این دو در نوسان بود نیز نه چون صدای مردان تُندار و نه مثل صدای زنان ملایم و ظریف. همین اضداد در زوجه او، فاتح را کلافه کرده بود که بالاخره با چه کسی سر و کار دارد. تنها چیزی که فکر فاتح را مشغول کرده بود، اینکه قاضی القضات این زوجه را از کجا پیدا کرده و اصلاً چه ارتباطی با او داشته است؟ دوباره همان صدای ترکیبی، فاتح را به خود آورد که پرسید: آقا شام چی درست کنم؟ اینبار فاتح با تغییر فاحش در چهره خود، صدای خود را طبق معمول از گلوی خود بیرون داد و با خندهای مرموز و موذیانه گفت: زرشک پلو. عوض شدن حرکات فاتح نتیجه یادآوری گفتههای رئیس سابق خود بود که گفته بود، هیچوقت با زن زیباروی ازدواج نکن.
بخش 7
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید