رفتن به محتوای اصلی

محمد خوش ذوق و کشتار تابستان ۶۷ _ گیلان

محمد خوش ذوق و کشتار تابستان ۶۷ _ گیلان

هیچ معلوم نبود به چه مناسبت قبل از متارکه جنگ و فتوای قتل عام زندانیان سیاسی به هواداران مجاهدین اعلام عفو کرده بودند! چون بنا به تجربه، جمهوری اسلامی برای فریب اذهان عمومی داخلی و جهانی در اعیاد مذهبی یا ایام عید برای زندانیان سیاسی و جرائم عادی عفو صادر می کرد! در واقع مجرمان واقعی و ناقضان قوانین انسانی برای کسانی که حقوقشان را خود زیر پا گذاشته بودند عفو و بخشودگی صادر می کردند! در سال ۱۳۶۷ با صدور عفو نابهنگام اکثر زندانیان هوادار مجاهدین در زندان رشت می بایست آزاد می شدند، افرادی بودند که حکم پنج یا شش سالشان به پایان رسیده بود اما هنوز در زندان بودند یا به عبارتی ملی کشی می کردند! بعد از اعلام عفو بود که زمزمه های متارکه جنگ در خبرهای رادیو - تلویزیون و روزنامه ها به طور جدی بالا گرفتند.

بخش زیادی از صفحات روزنامه های یومیه پر از مصاحبه با افراد گوناگون وابسته به رژیم یا مردم شده بود، مردم نظر خود را در رابطه با خاتمه هشت سال جنگ فرسایشی ویرانگر ابراز می داشتند، آن چه مسلم بود رژیم صرفا برای ثبات و دوام عمر نامیمونش و در واقع به منظور سرکوبی جریان های سیاسی و آهنگ رشد فزاینده مخالفت های مردم جنگ را به راه انداخته و به استقبال آن رفته بود اما بعد از هشت سال جنگ خانمانسوز توسط دو رژیم معلوم الحال و تلفات سنگین انسانی و خسارت های مالی جبران ناپذیر ادامه آن می رفت که دودمان هر دو رژیم را به باد نیستی بدهد! از همین رو بود که هر دو رژیم ایران و عراق با درک از عواقب ادامه جنگ و به منظور حفظ قدرت عملا تن به متارکه دادند اما جمهوری اسلامی به عنوان آغاز کننده جنگ در واقع شکست مفتضحانه ای از رژیم صدام خورده بود! در این مرحله هم به علت بی اخلاقی حاضر نبود با مردم صادق باشد، لذا هر روز خبرنگاران خودفروخته یا مأموران اطلاعات را در کسوت خبرنگاری در کوچه و بازار گسیل می کرد تا در جهت فریب افکار عمومی زمینه را برای متارکه جنگ که از پیش در پس پرده انجام پذیرفته بود فراهم نماید.

واقعیت این بود که سران مذهبی با در دست داشتن منابع نفت و دیگر منابع زیرزمینی و میلیاردها دلار ذخائر نقدی و غیر نقدی و با تکیه بر ماشین سرکوب ارتش، سپاه، بسیج، مأموران امنیتی، انجمن اسلامی، معلمان امور تربیتی و ..... کوچکترین ارزشی برای نظرات و آراء مردم قائل نبودند اما یک دفعه دیده می شود همین آقایان مستبد از روی شامورتی بازی یک شبه دموکرات شده و با مردم مصاحبه ترتیب می دادند تا با نظرخواهی مردم به پای صلح با صدام بروند! (سیه روی شود هر که در او غش باشد!)

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تقریبا اواخر تیرماه و ساعتی بعد از ملاقات توابان راهرو دو جنب و جوشی میان مجاهدین راهرو ما به وجود آمد، اسماعیل شاد و خندان به مصطفی می گفت: "اگر در باز شود چه می کنی؟" مصطفی هم پاسخ می داد: "همه را درو می کنم!" مجاهدین به طور عجیبی در گروه های چند نفری دور هم جمع شده پچ، پچ می کردند، آنها از مسأله خبر داشتند و در انتظار وقوع حوادثی بودند، داخل سلول ما علی قربان نژاد و حسین طراوت تا پاسی از شب بیدار مانده با یکدیگر گپ زدند، با تعجب می دیدم تعدادی از مجاهدین شب ها با لباس می خوابند!

از آن پس تا روز حمله مجاهدین (فروغ جاویدان) و مقابله به مثل رژیم (عملیات مرصاد) که منجر به شکست مجاهدین شد مجاهدین حال و هوای دیگری پیدا کرده بودند، همین که نگهبان ها رادیو را روشن می کردند همه در سکوتی محض فرو می رفتند تا مبادا خبری را از دست بدهند، لحظات واقعا به کندی می گذشتند، روحیه ها ظاهرا عالی بودند اما به عقیده من واقعیت این طور نبود، لااقل خودم چنین حالتی نداشتم، زیرا ما در اسارت رژیمی بی اخلاق و درنده خو به سر می بردیم، تجربه نشان داده بود که داخل زندان ها هیچ تضمینی وجود نداشت که زندانی سیاسی تا صبح فردا زنده بماند! همان طور که بازجوها بارها به تک تک ما گوشزد کرده بودند: "فکر نکنید بازجوئی شما تمام شده است، ما هر وقت تصمیم بگیریم شما را بازجوئی یا اعدام می کنیم!" این روزها رژیم سعی می کرد در حین این که متارکه جنگ را زمینه سازی می کند جسته گریخته اخبار تحرکات مجاهدین را هم در خطوط مرزی پخش نماید، هر روز که می گذشت اخبار متارکه جنگ داغتر می شدند، رفته، رفته سران رژیم نگرانی خود را از تحرکات نظامی مجاهدین در خطوط مرزی پنهان نمی داشتند.

اخبار حمله احتمالی مجاهدین همان قدر که برای مجاهدین هیجان و شادی به همراه داشت در دل مسئولان زندان هراسی به وجود آورده بود، نگهبان ها در طول روز سعی می کردند جز در مواقع باز کردن در سلول ها برای دستشوئی و هواخوری جلوی زندانیان ظاهر نشوند، هر بار می آمدند بدون کلمه ای در را باز می گذاشتند و فورا به زیرهشت می چپیدند! ظاهر قضیه این طور به نظر می رسید که اوضاع به نفع زندانیان در حال تغییر است.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بیست و ششم یا بیست و هفتم تیرماه ناگاه از اخبار سراسری شبکه های رادیو و تلویزیون به طور رسمی متارکه جنگ اعلام شد! زمانی که خبر خاتمه جنگ از رادیو و تلویزیون پخش شد در یک لحظه بچه ها با صدای بلند هورا کشیدند و موج هیجان و شادی وصف ناپذیری همه را در بر گرفت، کینه و نفرت عمیق زندانیان از رژیم سبب شده بود تا بچه ها شادمانه یکدیگر را در آغوش گرفته و به خاطر پایان جنگ فرسایشی و ویرانگر شکست جمهوری اسلامی را به یکدیگر تبریک بگویند اما من به راستی عقیده ای دیگر داشتم، شادی ما نه از شکست مفتضحانه رژیم بلکه دقیقا از نقطه نظر پایانش بود، پایان آتشی که رژیم برای حفظ و بقای حکومت جهل و خرافه و به منظور قلع و قمع کردن احزاب و سازمان های سیاسی و در واقع توده های مردم در اواخر شهریورماه ۱۳۵۹ برافروخته بود و هشت سال ادامه داشت فرایندش ضمن قتل عام هزاران نفر از فعالان سیاسی به بهای جان و معلول شدن و زمینگیر شدن صدها هزار انسان ایرانی و عراقی تمام شده بود، در عین حال جنگ مانند همه جنگ های ویرانگر تا کنونی باعث خسارت سنگین و جبران ناپذیر مالی از یک طرف و نابودی زمین های زراعی از طرف دیگر برای هر دو کشور شده بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دو روز بعد از اعلام متارکه جنگ خمینی بی احساس، او عبوس تر از قبل با گردنی آویزان، سرافکنده از فتح کربلا و خونین دل از این که نتوانسته اماکن مذهبی عراق را در چنگ خود بگیرد در صفحه تلویزیون ظاهر شد و خاتمه جنگ را مانند شروعش به نفع اسلام و مسلمین اعلام داشت! روزهای اول و دوم مردادماه سران رژیم ترس و وحشت خود را از هجوم مجاهدین رسما آشکار کردند، برای حفظ دستگاه خلافت با التماس از ارتش، سپاه، بسیج و حزب ﷲ می خواستند تا نگذارند حکومت عبا و عمامه از دست برود! روز سوم مردادماه اخبار رادیو خبر حمله و پیشروی مجاهدین از سوی مرزهای قصرشیرین به سمت کرمانشاه را پخش کرد، در این لحظه دیدن چهره های پر از امید مجاهدین واقعا تماشائی بود، آنها با شنیدن خبر حمله مجاهدین و هراس رژیم به وجد آمده و در اوج شادمانی دستان یکدیگر را گرفته فشار می دادند و در انتظار باز شدن درهای زندان لحظه شماری و بیتابی می کردند!

واقعیت این بود که شور و هیجان و بیتابی مجاهدین از حمله سازمانشان بی سبب نبود، همان طور که در کتاب خاطراتم (مالا) به این موضوع اشاره کردم آنها با تحلیل اشتباهی که از توانمندی رزمی خودشان داشتند و با تحلیل سطحی از توان ماشین سرکوب رژیم به این باور بودند که هشت سال جنگ فرسایشی تلفات سنگین و ضعف روحی ماشین سرکوب رژیم را از کار انداخته است، آنها همچنین با خوش باوری منتظر خیزش های مردمی و حمایت بخشی از ارتش زمینی و هوائی از سازمان مجاهدین بودند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز دوم حمله بود که خبرها رفته، رفته به نفع رژیم تغییر یافتند، از اخبار رادیو و تلویزیون گوشه هائی از زد و خوردهای مجاهدین و سپاه را پخش کردند، رژیم اعلام داشت که مجاهدین در حلقه محاصره سپاه و بسیج قرار گرفته اند، خبر حمله نیروی هوائی و هوانیروز به نفربرها و خودروهای مجاهدین نشان می داد که تا چه حد مجاهدین در محاسبه های خود دچار اشتباه شده بودند، از آن پس چهره ها رنگ باختند و سکوت مرگ آور و موج نگرانی جای فضای شادی بخش روزهای قبل را گرفت، رادیو لحظه به لحظه خبر از پیروزی ماشین سرکوب رژیم و قتل عام چند هزار نفری مجاهدین را با آب و تاب پخش می کرد، غروب چهارم یا پنجم مرداد اخبار تلویزیون خبر تصویری هولناکی از نفربرها و خودروها و جنازه های سوخته و جزغاله شده شمار زیادی از مجاهدین را نشان داد، بعد از آن محسن رضائی فرمانده سپاه پاسداران در صفحه تلویزیون ظاهر شد و چگونگی در محاصره قرار گرفتن و قتل عام چهارهزار نفر از مجاهدین را به تفصیل شرح داد، در عین حال گوینده اخبار وقیحانه خبر از اعدام های هولناک خیابانی هواداران و سمپات های مجاهدین در باختران و شهرهای اطراف را توسط حزب اللهی ها پخش می کرد!

اگر خبر قتل عام چهارهزار نفر از نیروی های بالنده مجاهدین حقیقت داشت این خبر ضایعه بس دردناک و جبران ناپذیری برای جنبش سیاسی ایران به شمار می رفت، بعدها که از کشور خارج شدم و با فردی از مرگ رسته آن فاجعه هولناک برخوردم او تعریف کرد: "بخشی از نیروهای مجاهدین که در حمله فروغ جاویدان شرکت داشتند از کشورهای اروپائی حتی آمریکائی آمده بودند و بیشترشان از آمادگی و آموزش های نظامی برخوردار نبودند، طی مدت کوتاهی توسط سازمان مجاهدین با سلاح آشنا شده بودند، بعد از آموزش های کوتاه بود که در حمله شرکت کردند و بخش زیادی جانشان را از دست دادند!" ضمنا او اضافه کرد به طور اتفاقی از آن جهنم خونبار جان سالم به در برده و به کمک مردم محلی خود را به مرز عراق رسانده بود، سپس از آنجا به پاکستان و بعد از چند سال آوارگی در کشور پاکستان به وسیله سازمان ملل به اروپا آمده بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ششم مرداد عبداللهی رئیس زندان سرمست از پیروزی به همراه دار و دسته اش به داخل سلول ما آمدند، کمی داخل سلول جولان دادند اما کماکان مانند گذشته با بی اعتنائی روبرو شدند، عبداللهی نتوانست ساکت بماند، با خشم همه را تهدید به مرگ کرد و از سلول بیرون رفت، بعد از راهروی ما به راهروهای دیگر رفت و آنجا نیز زندانیان را تهدید به مرگ کرد، بعد از رفتن عبداللهی فضای سلول به طور مرگ آوری سنگین شد، همه بدون استثنا در انتظار حادثه ای قریب الوقوع چشم به در داشتیم، هرگز آن لحظات کشنده از یادم نمی روند، نگرانی و استرس و فشار روحی همه را به سکوت معنی داری کشیده بود، پشت هر نگاه ده ها سؤال بی پاسخ خوابیده بودند اما کسی را یارای حرف زدن نبود، واقعیت این بود که شخصا از نگاه کردن به چشمان جوانان فداکار و مغرور دلم می گرفت و احساس خفگی می کردم، بیشتر آنها هنوز در عنفوان جوانی به سر می بردند که به اسارت رژیم سفاک گرفتار آمده بودند، تک تک آنها بیش از پنج یا شش سال بود که فشارهای طاقت فرسای بازجویان و مسئولان زندان را با غرور مثال زدنی تحمل کرده بودند تا به آرمان خود وفادار بمانند، همه ما مطابق قوانین بدوی جمهوری اسلامی مراحل سخت بازجوئی و دادگاه را پشت سر گذاشته و محکومیت خود را می کشیدیم ولی با این وجود لحظه ای دست از سر ما برنمی داشتند و به صور گوناگون وسیله شکنجه و آزارمان را فراهم می کردند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هفتم مرداد ساعت ده صبح زندانیان راهرو دو اطلاع دادند فرزان ببری زندانی انزلیچی را برای بازجوئی برده اند، این مسأله بر موج نگرانی ها افزود و تمام روز را بچه ها گوش به زنگ بودند تا شاید فرزان به بند برگردد اما او برنگشت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هشتم مرداد بعد از صرف شام (در حقیقت شام آخر!) بعضی از بچه ها نشسته سریال ژاپنی اوشین را که آن موقع از تلویزیون پخش می شد تماشا می کردند، رمضان کشاورز لیست در دست وارد راهرو یک شد، ابتدا نگاهی معنی دار به چهره تک تک بچه ها انداخت، سپس گفت: "اسامی هر کسی را که می خوانم وسائلش را جمع کند!" به جز من و احمد موسوی اسامی بقیه زندانیان انزلی را خواند:

علی باقری

اسماعیل سنجدیان

حسن فرقانیان

محمود اصغرزاده

ایرج ببری

مسعود ببری

سعید ببری

آراماییس داربیان

فرید هندیجانی

فرهاد سلیمانی

حجت هوشمند

مظاهر راد

هادی کیازاده

مصطفی عابدی

سپس اسامی زندانیان لنگرود و رودسر را خواند:

شهباز شهبازی (پدر)

علی شهبازی (پسر)

علی قربان نژاد

حسین خداپرستی

قاسم ناطقی

محمد رضائی

متأسفانه اسامی بعضی ها از ذهنم پاک شده اند، از جمع سی نفر راهروی یک احمد موسوی، حسن محرمی، فرشید سلطانی، غلام معادیخواه، حسین طراوت و من باقی ماندیم، لحظات جدائی چقدر سخت و دردآور بودند، به امید این که دوباره یکدیگر را ببینیم باهم به سختی وداع کردیم، کتاب ها و وسائل عمومی را بین آنهائی که می رفتند و کسانی که باقی می ماندند تقسیم کردیم، آن موقع احتمال می دادم به منظور شکستن اعتراض و همبستگی طولانی زندانیان بند یک به فرم زندان می خواهند زندانیان را در زندان های مختلف گیلان یا دیگر نقاط کشور پخش کنند، هرگز فکر نمی کردم جرثومه های تبهکار جمهوری اسلامی نقشه شومی را برای سلاخی زندانیان سیاسی سراسر کشور در پس پرده تدارک دیده اند! بچه ها وسائل شهباز شهبازی را جمع کردند، او با وقاری در شأن یک زندانی سیاسی مغرورانه بر دو عصای زیر بغلش تکیه داد، بیش از یک سال بود که با شهبازی داخل یک سلول به سر می بردم، در آخرین لحظات خروج او را در آغوش کشیدم و صورتش را بوسیدم، شهبازی استوار و مغرور به کمک عصا از در بیرون رفت.

سعید ببری یار و یاور نازنینم رنج های فراوانی را در انفرادی های انزلی متحمل شده بود، سعید قبل از رفتن گردنم را بغل کرد، در حالی که احساسات بر او غلبه کرده بود با بغض گفت: "ممکن است آزادم کنند، اگر کاری داری برایت انجام بدهم!" گفتم: "سعیدجان، به کسانی که سراغم را گرفتند و به شهر زیبا اما فقیر انزلی درودم را برسان!" طفلک سعید محکومیتش به پایان رسیده بود، به همین خاطر هم فکر می کرد آزادش کنند اما سردمداران رژیم سفاک عطش خونریزیشان سیراب نمی شد! آخرین دقایق جدائی حسن فرقانیان یک بار دیگر مرا در آغوش گرفت، در حالی که اشک در چشمان هر دوی ما حلقه زده بود گفت: "مواظب خودت باش!" محمود اصغرزاده این جوان نجیب و پاک سرشت هنگام وداع گفت: "محمدآقا، سر موج شکن بهار آزادی را جشن می گیریم!" آراماییس این انسان زحمتکش و دلسوز انگار به او الهام شده بود دیگر برنمی گردد، چندین بار گردنم را غرق بوسه کرد و با غرور و سر برافراشته از در بیرون رفت، بعد از آخرین وداع و تقسیم اشیاء نگهبان ها اجازه ندادند بچه ها ساک های خود را ببرند، آنها فقط وسائل خواب، وسائل بهداشتی و کتاب ها را با خود بردند.

از پنجره مشرف به راهروی اصلی که چسبیده به زیرهشت بود بالا رفتم و آخرین نگاهم را بدرقه راه بی بازگشتشان کردم، نگهبان ها با خشونت ابتدا به تک تک بچه ها چشمبند زدند و آنها را به داخل زیرهشت بردند، همزمان زندانیان انزلی و لنگرود و رودسر را از راهروهای یک، دو و سه نیز با وسائل به زیرهشت بردند، در آن موقع از زندانیان انزلی رضا شهربانی داخل سلول ده و صابر پورنصیر و محمدرضا احمدزاده داخل راهرو دو به سر می بردند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز نهم مرداد زندانیان باقی مانده در راهرو سه را به راهرو یک منتقل کردند، عبدالله لیچائی به داخل سلول سمت چپ که من در آن به سر می بردم آمد، در حال خنده پرسید: "محمد تو کجا می خوابی؟" جایم را در گوشه سلول نشانش دادم، عبدالله گوشه مقابلم را نشان داد و گفت: "من هم اینجا می خوابم!" عبدالله کنارم نشست و گفت: "رفیق، برای بچه هائی که حبس سنگین دارند نگرانم!" البته از ماه ها قبل که متارکه جنگ و آمدن مجاهدین به داخل خاک ایران پیش بینی شده بود این مسأله هم مطرح بود که در صورت درگیری بین مجاهدین و رژیم زندان ها از ضربه انتقام جویانه رژیم در امان نخواهند بود! عبدالله کنارم نشسته باهم گپ می زدیم و هنوز بچه ها جا خوش نکرده بودند که نگهبان لیست در دست به داخل آمد، گفت: "اسامی کسانی را که می خوانم وسائل خود را جمع کنند و بیایند بیرون!"

محمود اقبالی

خالق کوهی

خسرو دانش

احمد محتشمی

عبدالله لیچائی

حسن نظام پسند

بیژن قربانی

موسی محبوبی

عباس صفتی پور

بهروز رجائی

محمد پاک سرشت

غلام نصرتی

حسین نگهبان

نقی زاهدی

ابراهیم طالبی

حسین حقانی

بهروز

محمدحسن صفری

فخرالدین کوچکی

محمد غلامی

نادر سهرابی

علی شعبانی

این بار زندانیانی که باقی ماندند عبارت بودند از: احمد موسوی، قادر، رحمان، مهران، غلام معادیخواه، حسین طراوت، جواد مشعوف، فرشید سلطانی، ایرج فدائی، منصور عباسی، حسن محرمی و من!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دهم مرداد صدای جا به جائی وسائل توأم با صدای زندانیان خبر از نقل و انتقال زندانیان سلول ده می داد، فورا از پنجره مشرف به راهرو بالا رفتیم، بچه ها را چشم بسته و وسائل خواب بر دوش به زیرهشت می بردند، غروب دهم مرداد وقت دستشوئی از حواس استراق سمع سود جستیم تا ببینیم آیا کسانی داخل سلول ده باقی مانده اند؟ چهار نفر داخل سلول ده و تعدادی تواب داخل راهرو دو باقی مانده بودند، بند یک تقریبا خالی از زندانی شده بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تا دوازدهم مرداد به نوبت حسین طراوت، ایرج فدائی، منصور عباسی، غلام معادیخواه را بردند، بعد از آنها جواد مشعوف هوادار راه کارگر را نیز صدا زدند، اینها را بدون وسائل بیرون بردند، بعد از چند ساعت جواد را آوردند، جواد گفت: "سؤالات عجیب و غریبی از من می کردند، طرح سؤالات بیشتر حول و حوش تفتیش در مورد سازمان مجاهدین و جنگ دور می زد، برای مثال آیا سازمان مجاهدین را قبول داری؟ نظر شما در مورد حمله مجاهدین چیست؟ آیا حاضری آنها را محکوم کنی؟ آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟ نظر شما در مورد جنگ چیست؟" بعد از بیست و چهار ساعت که اولین گروه را برده بودند نگهبان (میرزائی) به راهروی ما آمد و برای بچه ها ظرف غذا گرفت و در عین حال گفت: "عینک عبدالله لیچائی را بدهید!" عینک عبدالله را از ساکش که داخل راهروی اصلی روی تخت بود درآورده به نگهبان دادیم، آن روز گمان من این بود که بچه ها با درخواست وسائل عمومی و شخصی می خواستند عدم انتقالشان را به زندان دیگر به ما برسانند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

به گمانم چهاردهم مرداد جواد مشعوف و فرشید سلطانی را هم بردند، جواد مشعوف جوان فهیم و مهربان رودسری چگونگی پیوستن خود و دوستانش را به راه کارگر برایم چنین نقل کرد: "در مقطع انقلاب و همزمان با اوج گیری حرکت های مردمی به سازمان مجاهدین پیوستم، سپس با دو تن از دوستانم که یکی از آنها خواهرزاده ام مهدی محجوب بود با هدف آموزش و آشنائی نزدیک با مواضع سازمان آزادیبخش فلسطین چند ماهی به آنجا سفر کردیم، در فلسطین بود که با نظرات راه کارگر آشنا شدیم، زمانی که از فلسطین برگشتیم عملا از مجاهدین فاصله گرفته و به راه کارگر پیوستیم، از آنجائی که در محل به عنوان هوادار مجاهدین شناخته شده بودیم با شروع بگیر و ببند و سرکوبی نیروهای سیاسی ما را هم به عنوان هوادار مجاهدین دستگیر کردند!" از این رو بود که پرونده جواد، مهدی محجوب و موسی قوامی با سازمان مجاهدین گره خورده بود، آنها نیز همراه دیگر زندانیان در فاصله هشت مرداد تا پانزده شهریور ۱۳۶۷ در زندان نیروی دریائی رشت به دار آویخته شدند! یادشان گرامی باد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از جمع شصت نفر زندانیان راهرو یک و سه حسن محرمی، قادر، رحمان، مهران، احمد موسوی و من باقی مانده بودیم، روز پانزدهم یا شانزدهم مرداد احمد را به علت درگیری با نگهبان (اسماعیل پور) به زیرهشت بردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند، سپس او را به سلول سمت راستی راهرو سه برده و دستانش را به شوفاژ دستبند زدند، بعد از این حادثه در سه سلول از چهار سلول ما را بستند و فقط در سلول سمت چپ مشرف به راهروی اصلی را باز گذاشتند، چهار نفر مجاهد کاوه، محسن، مهدی و خاکسار را از سلول ده به سلول ما آوردند، خاکسار را به علت اعتراض به رفتار نگهبان ها تنبیه نموده داخل سلول سمت راست مشرف به راهروی اصلی ایزوله کردند، کاوه، محسن و مهدی به ما ملحق شدند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

طی یک هفته حوادث هولناک و گیج کننده ای داخل بند ما اتفاق افتادند، از جمله تخلیه عجولانه و توأم با رعب و وحشت بند، قطع ملاقات توابان تا دستور ثانوی، سؤالات محاکمه گونه زندانیان که جواد خبرش را داده بود، کنایه های مستمر نگهبان ها که شما شانس آورده اید که نفس می کشید و ..... ما را دچار استرس و سردرگم کرده بودند، همه شواهد و قرائن نشان می دادند که خطر بزرگی زندانیان را تهدید می کند، همزمان با قطع ملاقات توابان راهرو دوم خرید از فروشگاه، دریافت مواد خوراکی از خانواده ها و هواخوری ما را نیز قطع کردند، کاملا در قرنطینه قرار گرفته بودیم، با توجه به فشارهای روحی و عصبی ناشی از اتفاقات داخل و بیرون از زندان عقلمان به جایی نمی رسید و نمی توانستیم اوضاع را به درستی تحلیل کنیم، تنها چیزی که به آن فکر نمی کردیم عمق جنایت عظیم و قتل عام جمعی زندانیان بود! بیشتر تحلیل های ما حول پراکنده کردن زندانیان و شکستن جو اعتراضی فرم زندان بود تا کشتار جمعی زندانیان!

البته ناگفته نماند همان طور که قبلا هم اشاره کردم این احتمال را می دادیم که رژیم فرصت را مغتنم شمرده به منظور زهر چشم گرفتن و انتقام جوئی حبس ابدی ها یا پانزده سال به بالا را اعدام نماید، علی الخصوص این مسأله بعد از شکست حمله مجاهدین قوت بیشتری گرفته بود، آن روزها سران رژیم با عمامه و بدون عمامه سرمست از پیروزی شمشیر را از رو بسته در صفحه تلویزیون ظاهر می شدند، در مصاحبه های خود به زندانیان بی دفاع نیش دندان نشان می دادند و علنا تقاضای انتقام جوئی می کردند، با این وجود هرگز تصور نمی کردیم رژیم اقدام به قتل عام زندانیان سراسر کشور نماید و حمام خون به راه اندازد! واقعا غافل از آن بودیم که با چه جماعت ببرمنشی سر و کار داریم، در واقع طرح قتل عام زندانیان از قبل برنامه ریزی شده بود، سردمداران رژیم تنها مترصد یک موقعیت مناسب بودند تا با استفاده از شیوه مرگ یک بار و شیون هم یک بار گریبان خود را از شر زندان و زندانی سیاسی که خرخره شان را چسبیده و موجب بی آبروئی و رسوائی آنها در برابر افکار عمومی داخلی و مجامع بین المللی شده بود خلاص نمایند!

در این رابطه رهبران سازمان مجاهدین نیز با ندانم کاری و بی توجه از میزان درنده خوئی دستگاه خلافت خمینی و با به خطر انداختن جان انبوهی از هواداران خود و دیگر نیروهای سیاسی این فرصت را برای رژیم فراهم کردند تا جنایتی را که از مدت ها پیش طراحی و تدارک دیده بود به مورد اجرا بگذارد، نظر به این که طراحان همه جنایت های تا کنونی درون حکومتی یا به عبارتی تصفیه حساب های درون تشکیلاتی و نسل کشی مخالفان سیاسی که از بدو ورود خمینی آغاز گردید تنها شخص خمینی نبود بلکه باند سیدعلی خامنه ای و هاشمی رفسنجانی در طرح و اجرای آن دست داشته و دارند آنها از نفوذ خود روی احمد خمینی و شرایط جسمی رو به احتضار خمینی و بهانه مناسبی که مجاهدین فراهم کرده بودند بهره جستند و فتوای قتل عام زندانیان سراسر کشور را از خمینی گرفتند، به هر روی نگهبان ها به غایت خشن شده و به هر بهانه ای خشم خود را روی ما فرو می ریختند، ما خطر را پیش رو می دیدیم و آن را کاملا احساس می کردیم، با این وجود از روی خشم و غرور همچنان در مقابل رفتار غیر انسانی نگهبان ها می ایستادیم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

احمد موسوی همچنان داخل راهرو سه در یک شرایط بد به سر می برد و تنها ارتباط ما با او از طریق صدای سرفه در وقت دستشوئی بود، خاکسار داخل سلول مقابل تنها به سر می برد و تنها وقت غذا یا دستشوئی نگهبان ها در سلول او را باز می کردند، روز اول نگهبان ها خود غذای خاکسار را می دادند اما از روز دوم سلول او را باز می کردند و همان جا می ایستادند تا ما غذای او را داده سپس در سلول را می بستند، ما در طول روز یک بار از شیره مربا شربت درست می کردیم و آن را جای میوه دسری می خوردیم، با حضور خاکسار داخل سلول دربسته شربت از گلویمان پایین نمی رفت، به همین منظور فکری به خاطرمان رسید که شربت را به او هم برسانیم، داخل زندان بچه هائی بودند که هر وسیله ای را پیدا می کردند نگه می داشتند تا روزی به کار آید، یا به عبارت گیلکی خودمان: "بدار به درد خوره!" (نگهدار به درد می خورد) از همین رو زمانی که به شهباز شهبازی روی تخت سرم وصل کرده بودند من در صدد بودم تا بعد از تخلیه کامل محتوای شیشه شیلنگ سرم را بردارم، به محض اتمام مایع داخل شیشه شیلنگ را جدا کرده و داخل ساکم که از گونی برنج دوخته بودم قایم کردم.

کاوه هم از تیپ زندانیانی بود که هر چیز را جمع و نگهداری می کرد، کاوه نیز یک شیلنگ به همراه داشت، آن روز شیلنگ به کارمان آمد، شربت را داخل یک کاسه ریخته و یک سر شیلنگ را از لای شکاف دریچه به زور به داخل سلول خاکسار فرستادم و سر دیگر را داخل کاسه شربت قرار دادم، نقشه عالی بود و برای این که از سوی نگهبان ها غافلگیر نشویم کاسه را به دست حسن محرمی دادم و به او گفتم به محض این که به تو علامت دادم شیلنگ را بکش، خودم گوشم را به در راهرو چسباندم تا به محض باز شدن در زیرهشت حسن را خبر کنم، خاکسار گرماگرم مک زدن به شربت بود که در زیرهشت صدا کرد، به حسن علامت دادم که شیلنگ را بکشد، در این فاصله نگهبان (کشاورز) در حال باز کردن در بود که حسن شیلنگ را با تمام قدرت کشید، هم زمان خاکسار از آن سوی سلول با صدای بلند فریاد زد: "وای می دندان!" (آخ دندانم) کشاورز باز کردن در را رها کرد و فورا از پنجره مشرف به راهروی اصلی بالا رفت و خاکسار را دید که صورتش را گرفته آخ و اوخ می کند!

کشاورز فکر کرد او دندان درد دارد، موقعی که کشاورز به داخل آمد هر کدام از ما از شدت خنده روی زمین ولو شده بودیم، او نگاهی از روی غیظ به ما انداخت و بدون این که چیزی بگوید از سلول بیرون رفت، از خاکسار پرسیدیم: "چه شد و چرا داد زدی؟" گفت: "بابا خدا خیرتان بدهد، کوفتم کردید، با دو دست دریچه را گرفته بودم تا شیلنگ را قطع نکند، به همین خاطر شیلنگ را با دندان نگه داشته و با لذت شربت را مک می زدم، از نوشیدن شربت در حال کیف بودم که در یک آن شیلنگ با ضربه دردناکی از لای دندانم کشیده شد، از درد دندان فریادم بلند و نفسم بند آمد!" روز بعد خاکسار را از مجرد پیش ما فرستادند، خاکسار از اهالی رودسر و یکی از پهلوانان کشتی گیل مردی استان گیلان به شمار می رفت، خاکسار و دو تن از برادرانش در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بودند، دو برادر بزرگترش اولی که نامش را فراموش کردم در شکنجه گاه چالوس زیر شکنجه مثله می شود و دومی حسین که در راهرو دو بود مرداد و شهریور سال ۱۳۶۷ به همراه دیگر زندانیان در زندان رشت به دار آویخته شد! یادشان گرامی باد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

به گمانم هجدهم مرداد حسن محرمی را هم بردند، استرس و فشار ناشی از بی خبری از سرنوشت دوستانمان و عدم امنیت و نگرانی از خطری که ما را تهدید می کرد جانفرسا شده بود، از سوی دیگر هر شب نگهبان ها نیز می آمدند از ما آمار می گرفتند، ضمن آمار می خواستند تا اسم هر کس خوانده می شود ﷲ اکبر بگوید! این مسأله نیز قوز بالا قوز شده بود، ما جواب نمی دادیم و نگهبان ها نیز این مسأله را توهین به حساب می آوردند، واقعا کارشان مضحک بود، ما هشت نفر آدم در یک قوطی سر و ته بسته در محرومیت محض زندانی بودیم، مسخره ها هر شب قبل از خاموشی می آمدند از ما می خواستند که سر پا ایستاده و به آمارشان جواب بدهیم!

یک شب اسماعیل پور که سادیسم آزار زندانیان را داشت برای آمار آمد، تلویزیون نگاه می کردم، گفت: "سر پا بایست تا آمار بگیرم!" به حرفش اعتنا نکردم، آمرانه از من خواست همراهش به زیرهشت بروم، امتناع کردم، به او گفتم: "تا برگ احضاریه رسمی از مسئول زندان یا دادستانی نیاورد به زیرهشت نخواهم رفت!" اسماعیل پور در حالی که از شدت خشم می لرزید دست از پا درازتر سلول را ترک کرد، این بار اول نبود که با این نگهبان روانی برخورد داشتم، یک بار هم در سال ۱۳۶۶ موقع آمارگیری با او و پاسدار مجنون حسنی یقه به یقه شده بودم، آنها هر چه تلاش کرده بودند که مرا به زیرهشت ببرند نرفته بودم! بعد از آمار و قبل از خاموشی در سلول را برای دستشوئی باز کردند، از سلول که بیرون آمدم دیدم اسماعیل پور و حسین داخل راهروی اصلی پرسه می زنند، طی بیش از دو سال سر و کله زدن با نگهبان های زندان رشت به تجربه دریافته بودم که آنها بی دلیل داخل راهرو بالا و پائین نمی روند، هنگامی که از دستشوئی برمی گشتم آنها نزدیک در سلول ما ایستاده بودند، مهران و رحمان چند قدم جلوتر از من به سوی سلول می رفتند، زمانی که به سلول نزدیک شدم مهران و رحمان تازه داخل رفته بودند.

در حال داخل شدن بودم که نگهبان ها راهم را قطع کردند و در یک آن مرا گرفتند تا به سوی زیرهشت که در چند متری بود بکشند! مهران و رحمان متوجه ماجرا شدند، فورا به کمکم آمدند، حال نیمی از بدنم در دست نگهبان ها قرار داشت و نیمه دیگر در دست مهران و رحمان! بچه های دیگر به کمک آمدند، آنها ناگزیر رهایم کردند و بچه ها مرا به داخل کشیدند، شب ها به خاطر خور، خور بعضی از بچه ها و تنگی جا ترجیح می دادم داخل راهرو باریک بین چهار سلول بخوابم، وسائلم را پهن کردم تا بخوابم، مهران از سلول بیرون آمد و با نگرانی به من گفت: "بیا داخل سلول بخواب، ممکن است در خواب بریزند سرت و شما را ببرند!" از احساس مسئولیت او تشکر کردم و شب را داخل راهرو خوابیدم و اتفاقی هم نیفتاد، همان طور که قبلا هم اشاره کردم بعد از خاموشی تا زمانی که نگهبان ها علت احضار را روشن نمی کردند زندانیان نباید دنبالشان راه می افتادند چون هیچ یک از ما در شرایط بازجوئی به سر نمی بردیم تا هر وقت که میلشان کشید ما را به شکنجه گاه بکشند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از چند روز احمد موسوی را آوردند و او را داخل سلول مقابل انداختند و در را بستند، مسئولیت غذای احمد را به ما واگذار کرده بودند، در طول روز نگهبان سه بار در سلول احمد را باز می کرد و ما غذای او را کشیده به او می دادیم، گاه از غفلت آنها سود برده چاشنی را زیر غذای احمد پنهان کرده به او می دادم، یک شب شام به ما نان و پنیر و انگور دادند، سهمیه انگور را زیاد داده بودند و ما انگور اضافه را برای دسر نگهداشتیم، شب ها طبق سنت زندان مقداری از آن را به عنوان دسر می خوردیم، آن شب نگهبان اجازه نداد تا از انگور به احمد هم بدهیم، از این رو دست به کار شدم، سهم احمد را داخل یک دستمال تمیز ریختم و با دست آب انگور را داخل یک لیوان چلاندم، سپس سر شیلنگ سرم را داخل لیوان قرار دادم و سر دیگر را از لای دریچه برای احمد فرستادم، او از آن سو محتوای داخل لیوان را مک می زد و کیف می کرد.

متأسفانه سختی هائی که بر زندانیان سیاسی دوران حکومت جمهوری اسلامی رفته و همچنان نیز ادامه دارند با همه فجایع عظیمش نتوانسته اند دل همچون سنگ طرفداران بدلی دموکراسی برخی از سازمان ها و اشخاص سیاسی را به درد آورند و وجدان خفته شان را بیدار کنند! این تیپ سازمان ها و اشخاص هنوز به بهانه طرفداری از دموکراسی و عدم خشونت سنگ شکنجه گران و آدمکشان دهه شصت که اکنون برای فریب مردم پالان عوض کرده و دموکرات شده اند را به سینه می زنند! این تیپ احزاب و سازمان ها و اشخاص بهتر از همه می دانند که همین ددمنشان دگردیسی شده زمانی که شمشیر برهنه در دستشان بود از هیچ جنایتی علیه توده های مردم و زندانیان سیاسی کوتاهی نکردند، آنها از ایذاء و اذیت اسیران بی دفاع لذت می بردند و بدیهی ترین حق انسانی یعنی غذا را وسیله آزار و اذیت جسمانی و روحی زندانیان قرار می دادند وگرنه دادن کمی انگور به احمد چیزی نبود تا ما خطر کرده آن را پنهان از چشمان ناپاک نگهبان ها انجام بدهیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

محرومیت موقت هواخوری ما لغو شد و با لغو محرومیت هواخوری گمان می کردیم می توانیم بر اوضاع مسلط شده و گریبان خود را از پریشانی و استرس ناشی از اتفاقات پی در پی چند هفته گذشته خلاص کنیم، سعی کردیم با هماهنگ کردن خود با شرایط جدید وضع روحی و جسمی ما را که رو به وخامت می رفت به نفع خود تغییر بدهیم، به همین منظور ورزش و مطالعه را دوباره از سر گرفتیم اما واقعیت چیز دیگر بود! فکر آزار دهنده اعدام احتمالی برخی از دوستان و رفقا، دو سال محرومیت از ملاقات، بی اطلاعی محض از شرایط جامعه، رفتار غیر انسانی، تهدید و کنایه رئیس زندان و نگهبان ها که دوستان شما را به درک واصل کرده ام یا شما شانس آورده اید که نفس می کشید و ..... اینها حقایقی بودند که پیش روی ما قرار داشتند.

نامردمان از همان آغاز دستگیری صدمات جسمی و روحی فراوانی به تک تک ما وارد کرده بودند که درمان آنها به این زودی و بدون کمک متخصصان مجرب روان درمانی میسر نمی شدند، ما آگاهانه تلاش فراوانی برای آرامش روحی خود انجام می دادیم اما کمتر موفق می شدیم، مسئولان زندان لحظه ای دست از آزار ما برنمی داشتند و به انحاء مختلف برای ما مشکل درست می کردند، در حقیقت این قوانین بدوی رژیم مذهبی و سرمایه داری و مسلک تربیت آخوند جماعت بود که در ضدیت با دموکراسی و خوی آدمکشی برای انسان مخالف حق حیات نمی شناختند، سیستم مذهبی آخوندی در شیوه حکومت داری همان قدر قسی القلب است که حاکمان مسیحی قرون وسطی بودند، حتی سردمداران نظام نژادپرست آفریقای جنوبی با آن آوازه قساوتشان نسبت به سیاه پوستان خیلی دموکرات تر از حکومت ایران بودند! می توان تفاوت این دو رژیم مستبد و بیدادگر را در خاطرات نلسون ماندلا (راه دشوار آزادی) به وضوح مشاهده کرد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تقریبا اواسط شهریور قادر و رحمان را بدون وسائل از بند بیرون بردند، ظاهرا آنها را برای بازجوئی برده بودند، تا شب انتظار کشیدیم تا از بازجوئی برگردند اما نه آن روز بلکه روزهای بعد نیز برنگشتند! این مسأله موجب شد تا تهدیدات و کنایه های نگهبان ها در مورد قتل عام زندانیان بیشتر قوت بگیرند، آیا واقعا همان طور که نگهبان ها می گفتند زندانیان را قتل عام کرده بودند؟ اگر این مسأله حقیقت داشت چه تعدادی از زندانیان را کشتار کرده بودند؟ یعنی همه آن نود و شش نفری را که از بند ما برده بودند اعدام کردند؟ در آن شرایط ما در بحران روحی و در قرنطینه کامل به سر می بردیم، از این رو نمی توانستیم عمق قتل عام را مورد ارزیابی درست قرار بدهیم، علی الخصوص بعضی از توابان را با زندانیان سرموضع مخلوط کرده بودند، در حقیقت جنایتی با این وسعت باور کردنی نبود و در مخیله ما نیز نمی گنجید اما قادر و رحمان نزدیک به پنجاه روز در انفرادی به سر بردند، موقعی که کشاورز آنها را با بدنی نحیف و رنگ پریده به داخل بند آورد با تمسخر گفت: "بفرمائید، دوستان شما برگشت خورده اند!"

قادر و رحمان تمام مدتی که در انفرادی بودند جز همان چیزی که نگهبان ها به ما می گفتند اطلاعات دیگری نداشتند، تنها چیزی که گفتند این بود که انفرادی ها خالی از زندانی بودند، طی مدتی که در انفرادی بودند بازجویان سعی داشتند آنها را وادار به قبول شرایط ننگین ندامت و انزجار نمایند، البته این گونه موضوعات چیز جدیدی از سوی بازجویان و در کل رژیم نبود، همه کسانی که از آغاز دستگیری در اتاق بازجوئی به بازجویان نه گفته بودند هر بار برای تفتیش عقاید و ارزیابی احضار می شدند، بازجویان نیز پیوسته دست از تلاش برنمی داشتند، ندامت و انزجار را شرط آزادی قرار می دادند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چگونگی جنایت عظیمی که در فاصله هشتم مرداد تا پانزدهم شهریورماه ۱۳۶۷ در زندان نیروی دریائی واقع در پل عراق رشت به وقوع پیوسته را از زبان شاهدی می شنویم:

..... شب هائی که می خواستند زندانیان را دار بزنند پاسداران وظیفه را (سربازان وظیفه سهمیه سپاه پاسداران) به طور موقت از پست های نگهبانی معاف می کردند، سربازان در حین آماده باش تا دستور ثانوی حق خارج شدن از آسایشگاه ها را نداشتند مگر بعضی از سربازان که از ما بهتران بودند! به جای سربازان از پاسداران ناشناس استفاده می کردند، در نیمه های شب زندانیان را از بیغوله های نزدیک به اتاق بازجوئی با وضع ناگواری بیرون می کشیدند و به نوبت در گروه های چهار تا پنج نفره چشم و دست بسته به چاله سرویس خودروها می آوردند، از قبل از تیرآهن های سقف سرویس طناب آویزان کرده بودند، زیر هر طناب یک چهارپایه قرار داشت، پشت هر چهارپایه چند پاسدار مرگ ایستاده بودند، پاسداران به طور جمعی آیه ای از قرآن را می خواندند و بعد زندانیان را بدون ذره ای احساس انسانی به دار می کشیدند، هر شب بعد از اعدام جسدها را داخل مینی بوس حمل زندانیان یا آمبولانس می گذاشتند و از در زندان بیرون می بردند! .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعدها زندانیان زندان مالک اشتر لاهیجان، بند دو رشت و بند زنان رشت نقل کردند: "از زندان مالک اشتر لاهیجان هفتاد و پنج نفر اعدام شدند، از بند دو مردان رشت هفتاد و پنج نفر اعدام شدند، از بند زنان رشت که بیست و پنج زندانی داشت شانزده نفر اعدام شدند، از بند یک که ما در آن بودیم نود و شش نفر اعدام شدند، از تعداد اعدام های بند انفرادی اطلاع دقیقی در دست نیست!" به نقل از زندانیان: "تا قبل از اعدام ها بیش از سی نفر در سلول های انفرادی به سر می بردند!" از اعدام زندانیان دخمه های شهرستان های گیلان نیز هیچ اطلاعی در دست نیست، از تعداد زندانیان آزاد شده که همزمان با کشتار ظاهرا برای معرفی و امضا فرا خوانده شده و در دم اعدام شدند نیز اطلاعی در دست نیست!

فرهاد پدر مجاهدی که در سال ۱۳۶۹ به منظور دادخواهی در صدد بود تا با نماینده سازمان ملل (گالیندوپل) در تهران تماس بگیرد دستگیر می شود، فرهاد قصه اعدام دردناک فرزندش را با چشمانی اشکبار چنین نقل کرد: "پسرم مدت ها بود از زندان همدان آزاد شده بود، مردادماه ۱۳۶۷ اطلاعات همدان او را احضار کرد تا برای بعضی توضیحات خود را به زندان همدان معرفی نماید، پسرم نمی خواست برود ولی من گردن شکسته او را مجبور کردم برود و خودش را معرفی کند تا مبادا برایش دردسر درست کنند!" فرهاد در حالی که اشک می ریخت گفت: "پسرم را سوار ماشین کردم، به همدان رفتیم، با او تا پشت در زندان رفتم و او را تحویل قاتلانش دادم، بعد از بیست و چهار ساعت که به زندان مراجعه کردم و سراغ پسرم را گرفتم گفتند پسرت اعدام شد!" فرهاد خودش را در اعدام پسرش مقصر می دانست و به همین دلیل هم به شدت حالت افسردگی داشت، هر بار که مراسمی می گرفتیم او ترانه های غمناک می خواند که بیشتر نشأت گرفته از فقدان عزیز از دست رفته اش بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اما قصه چال سرویس زندان رشت، این سرویس گاه نه تنها به قتلگاه صدها زندانی سیاسی بلکه کشتارگاه بی شمار زندانیان عادی تبدیل شده بود، از نود و شش نفر بند یک آراماییس داربیان، فرهاد سلیمانی و عبدالله لیچائی از سازمان چریک های فدائی خلق - اقلیت و جواد مشعوف، مهدی محجوب و موسی قوامی از سازمان راه کارگر بودند، به جز عبدالله لیچائی که در رابطه با انقلاب ضد فرهنگی دستگیر شده بود پنج نفر نامبرده فوق پرونده شان با سازمان مجاهدین گره خورده بود، مابقی نود نفر از سازمان مجاهدین بودند، بعدها که ما را به بند زنان انتقال دادند ساختمان تعویض روغن خودروها نزدیک ما قرار داشت، در چند مورد شاهد فریادهای هولناک خانواده و اعضای فامیل افرادی که اعدام می شدند و هلهله شادی خانواده و اعضای فامیل مقتولی که خواهان اجرای قصاص بودند در همین چاله سرویس بوده ایم، قساوت رژیم تا آنجا بود که هنگام اعدام از خانواده های قاتل و مقتول دعوت می کرد تا در صحنه اعدام حضور یابند!

از این رو بود که اعضای فامیل قاتل هنگام اعدام عزیزشان فریادهای دردناکی می کشیدند و همزمان اعضای فامیل مقتول با تشویق سردمداران تولید جنایت هلهله و شادمانی می کردند! بعدها زندانیان بند قصاص نیز نمونه های زیادی از اعدام دوستان خود در همین چاله سرویس را دردمندانه نقل کردند، به نقل از زندانیان عادی افراد بی شماری با جرائم مواد مخدر، قتل و ارتباط های جنسی خارج از ازدواج و ..... در این چاله سرویس اعدام شدند، به خصوص آنها از کشتار وحشیانه دسته جمعی خانواده پرهیزکار که به جرم مواد مخدر و زد و خورد با پاسداران در شهر رشت دستگیر شده بودند دردمندانه یاد می کردند، آنها تعریف کردند از این خانواده پرجمعیت جز یک نفر (اشاره به تنها بازمانده ای که در کنارشان ایستاده بود) مابقی را به طور جمعی در چاله سرویس به دار آویختند، پرهیزکار: "من شاهد اعدام اعضای خانواده ام بودم و به طور موقت از مرگ دلخراش رستم!" پرهیزکار و دیگر زندانیان بند قصاص تعریف می کردند هر روز صبح قبل از نماز که در سلول با صدای هولناکی باز می شود طناب دار را در گردن خود احساس می کنیم!

با صدای باز و بسته شدن در تنمان می لرزد و کنترل عصبی خود را از دست می دهیم، یکی از آنها می گفت: "نمی دانم چرا نامردها اعدامم نمی کنند؟" دوستان پرهیزکار تعریف کردند: "مادر او شیرزنی چاق و قوی هیکل بود که بار همه اعضای خانواده را به تنهائی بر دوش می کشید، موقع دستگیری اعضای خانواده شجاعانه در مقابل پاسداران ایستاد و از فرزندانش دفاع کرد، مادر را نیز به همراه دیگر اعضای خانواده دستگیر و مورد شکنجه قرار می دهند، سپس در بیدادگاه او را نیز مانند دیگر اعضای خانواده به اعدام محکوم می کنند!" اینجا پرهیزکارتعریف می کند: "او را مجبور کردند تا شاهد به دار آویختن اعضای خانواده اش باشد!" او گفت: "در اعدام مادرم خیلی نامردی کردند، موقعی که مادرم را دار می زدند به علت سنگینی وزن او طناب پاره می شود و در برابر دیدگانم در گودی چاله سرویس سقوط می کند و سر و صورتش شکسته و خون آلود می گردد اما او را در حالی که از شدت درد ناشی از فشار طناب بر گردنش و شکستگی سر و صورتش می نالید و فریاد می کشید و در عین حال علیه رژیم شعار می داد دوباره دار زدند!"

اینها نمونه هائی از بی شمار جنایاتی بودند که شاهدان عینی غیر سیاسی در مورد به دار کشیدن دوستان و فامیلشان در چاله سرویس محوطه زندان نیروی دریائی رشت نقل کردند، این تنها گروه ها و اشخاص سیاسی نبودند که در چنگال حکومت سرمایه داری مذهبی گرفتار آمده بودند بلکه ملتی در اسارت به سر می بردند و اکنون نیز در اسارت قرار دارند، به جز عوامل رژیم خانواده ای را نمی توان سراغ گرفت که از گزند تیغ آنها در امان بوده باشد، رژیم برای زهر چشم گرفتن و به انقیاد کشیدن توده های مردم عامدانه به صور مختلف دریای خون راه می انداخت، قصه های هراسناکی که خود شاهد بودم یا از زبان دیگران می شنیدم حقیقتا لکه ننگی است غیر قابل انکار به نام جمهوری اسلامی که بر پیشانی مملکت ما حک شده است، این لکه ننگ و رسوائی نیز مانند همه فجایع تا کنونی جنایتکاران حکومتی با هیچ رنگی از پیشانی میهن ما پاک نخواهد شد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در رابطه با کشتار زندانیان سیاسی به طور عموم سردمداران مذهبی تلاش فراوانی کردند تا سلاخی هزاران زندانی سیاسی را از سال ۱۳۶۰ علی الخصوص سال ۱۳۶۷ را از اذهان عمومی پنهان نگاه دارند اما عمق جنایت آن قدر وسیع و فجیع بوده که به سرعت به بیرون از زندان ها درز پیدا می کند، رادیوی سازمان مجاهدین و همزمان رادیوهای خارجی و سایر رسانه های گروهی بین المللی قتل عام سراسری زندانیان سیاسی را به گوش جهانیان می رسانند، خانواده ها نقل کردند:

..... شهریورماه خبر کشتار زندانیان سیاسی از رادیوهای خارجی پخش شد، اولین کسانی که خبر را شنیدند شوکه شده و بعضی ها تا چند ساعت در حالت بهت و ناباوری نمی دانستند چه تصمیمی بگیرند اما تجربه چند سال مصیبت به تک تک ما آموخته بود با چه درنده هائی سر و کار داریم! از این رو سراسیمه به در خانه ها رفتیم، با دلهره و نگرانی پرسیدیم: "شما هم خبر را شنیده اید؟" جواب بیشترشان آری بود، هفدهم شهریور همه جمع شدیم، با هر وسیله ای که بود خود را به زندان رشت رساندیم، قبل از ما خانواده های زیادی که عزیزانی در زندان داشتند مقابل دادستانی و زندان جمع شده بودند، صدها نفر از اعضای فامیل زندانیان پریشان و سراسیمه فریاد می زدند: "بچه های ما را به ما نشان بدهید!" صدای گریه و شیون مادران، خواهران، همسران و فرزندان، اهالی محل دور و نزدیک را متوجه قتل عام زندانیان سیاسی کرده بود، پاسداران مسلح تهدید می کردند تا خانواده ها جلوی زندان و دادستانی را ترک نمایند اما کسی از جایش تکان نمی خورد، هر دقیقه که می گذشت بر میزان جمعیت نیز افزوده می شد، اوضاع هراسناک آن روزها خیلی ها را از پا انداخته بود.

بعضی از مادران به حال غش افتاده بودند و عده ای درد خود را فراموش کرده به یاری سایر دردمندان می شتافتند، مسئولان دادستانی و زندان از تجمع خانواده ها در مقابل زندان به هراس افتاده بودند، برای متفرق کردن ما شروع به تیراندازی هوائی و ایجاد رعب و وحشت کردند، متعاقب آن چند تن از خانواده ها را بازداشت کردند و بعد از تهدید و هتاکی آنها را رها کردند، با این وجود کسی حاضر نبود قتلگاه عزیزان خود را ترک نماید، چند روز متوالی از ساعت اداری همه خانواده ها از شهرهای دور و نزدیک پشت در زندان جمع می شدیم و می خواستیم عزیزانمان را به ما نشان بدهند، سرانجام یک روز از پشت بلندگو اعلام کردند که نام هر زندانی خوانده می شود خانواده اش در سمت دیگر بایستد، در آن لحظات مرگ آور هیچکس را یارای نفس کشیدن نبود، قلب ها می زدند و بدن ها می لرزیدند، بعضی از مادران پیشاپیش از پا افتاده بودند و فقط صدای ناله شان به گوش می رسید، اولین اسم که از پشت بلندگو خوانده شد محمد خوش ذوق بود! همزمان خانواده ها با فریاد به سر و صورت خود می زدند، خواهرت که به همه دلداری می داد فریاد کشید: "آی می جان برار!" (آخ جان برادرم) و از حال رفت.

عده ای کمک کردند او را به سمت دیگر بردند، حال و روز خیلی از خانواده ها به مراتب وخیمتر از شرایط خواهرت بود، شما نبودید تا شرایط دردناک خانواده ها را با چشم ببینید، من هم قادر نیستم آن چه که بر خانواده ها گذشته را برایت توصیف نمایم، بعد از شما به ترتیب اسامی هشت نفر دیگر را از پشت بلندگو خواندند، چه بدبختی و مصیبتی گریبان گیر ما شده بود، بیچاره خانواده ها، هر اسمی که از بلندگو خوانده می شد همه جیغ می کشیدند، با مشت به سر و سینه خود می زدند، همه زحمات و رنج هائی که برای فرزندان خود کشیده بودیم توسط مردی ضحاک منش و رژیمی سفاک از بین رفته بودند، خانواده های نه نفری که اسامیشان از پشت بلندگو اعلام شده بود در سمت دیگر روی زمین نشسته به سر و کول خود می زدند، تا این لحظه همه فکر می کردند اسامی نه نفری که اعلام کردند اعدام شده اند، بعد از آن چند دقیقه سکوتی دهشتناک به وجود آمد، همه چشم ها به صدای پیام آوران مرگ دوخته شده نفس کسی درنمی آمد، بیشتر خانواده ها از روی همدردی و دلجوئی دور خانواده نه نفر جمع شده بودند اما دقایقی بعد دوباره صدای پیام آوران مرگ از بلندگوی لعنتی بلند شد.

اعلام کردند اسم هر زندانی که خوانده می شود خانواده اش بیاید جلو، اسامی زندانیان را به ترتیب صدا زدند و شماره ای که محل دفن رویش نوشته شده بود را در دست خانواده اش قرار دادند، در کمال بی شرمی گفتند: "زندانی شما اعدام شده است!" با دریافت شماره، صدها نفر از اعضای فامیل زندانیان فریادهای جگرخراشی کشیدند، به سر و صورت خود چنگ زدند، نمی دانید چه جهنمی برای ما درست شده بود، خیلی ها طاقت نیاوردند و غش کرده و روی زمین افتادند، همه مصیبت زده بودند و کسی نمی دانست چه کاری باید انجام بدهد، آنهائی که قویتر بودند به یاری دیگران شتافتند، از طرف زندان به خانواده های نه نفر گفتند: "زندانیان شما زنده اند و خودشان نمی خواهند به دیدار شما بیایند!" خانواده های نه نفر نیز با توجه به قتل عام صدها زندانی زندان رشت و زندان مالک اشتر لاهیجان و دیگر بیغوله های استان گیلان نمی توانستند باور کنند که عزیزانشان زنده باشند، خمینی ضحاک تنها عزیزان ما را قتل عام نکرد بلکه همه اعضای خانواده ها را نیز به همراه فرزندانشان نه یک بار بلکه صدها بار به دار کشید!

به ما گفتند زندانیان انزلی را در حیاط مسجد کلور در مسجد پایگاه بسیج واقع در یک کیلومتری جاده غرب انزلی به سمت آستارا دفن کرده اند، ضمنا ما را تهدید کردند که حق رفتن به سر خاک بچه ها را ندارید! روز بعد ابتدا تک تک و به طور پنهانی به سر خاک بچه ها رفتیم، بعدها در گروه چند نفری می رفتیم، قبرها اسم نداشتند و کسی نمی دانست که چه کسی کجا دفن شده است! از شکل قبرها معلوم بود که بیست نفر مرد را جمعی دفن کرد ه اند ولی محل دفن پنج نفر زن از مردان جدا بود .....

بله هموطنان عزیز و گرامی، باندهای تبهکار حکومت ماقبل تاریخی کسانی همچون خمینی، سیدعلی خامنه ای و هاشمی رفسنجانی و ..... ظرف یک ماه یعنی از هفتم مرداد تا پانزدهم شهریور ۱۳۶۷ با یک توطئه از پیش طراحی شده و فتوای مذهبی خمینی هزاران نفر از زندانیان سیاسی را در سراسر کشور به دار آویختند و یا توسط جوخه های مرگ تیرباران کردند! یاد همه آن گوهران به خاک خفته جاوید باد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مهرماه دو تن زندانی از مرگ رسته را به نام های کلانی و منوچهر معصومی از بند دو به بند ما آوردند، آنها جزو کسانی بودند که فرم زندان را می پوشیدند، از همین رو آنها را به راهرو دو بردند، منوچهر معصومی اهل رودبار به علت عدم تعادل روحی ناشی از شکنجه با سایر زندانیان سر سازش نداشت، به همین منظور هم او را از دیگران جدا و در سلول سمت راست مشرف به راهروی اصلی ایزوله کرده بودند، منوچهر در طول روز به میله های پنجره مشرف به راهرو آویزان می شد و با قدرت فریاد می کشید: "مغول رژیم!" و "چنگیز رژیم!"، هر بار هم نگهبان ها می ریختند سرش، به طرز وحشیانه ای او را ضرب و شتم می کردند اما منوچهر کوتاه نمی آمد، همچنان فریاد می کشید: "مغول رژیم!" و "چنگیز رژیم!"، ساعتی که ما به راهرو می آمدیم منوچهر از پنجره بالا می آمد، به تماشای ما می ایستاد، هر بار از جلویش رد می شدم با مهربانی به من لبخند می زد، شرایط منوچهر نمونه بارزی از زندانیان بی شماری بود که به وسیله بازجویان رژیم سلامتی جسمی و روحی خود را از دست داده بودند.

متأسفانه بخشی از عزیزان که به لحاظ روحی صدمه دیده بودند تاب نیاوردند و به خاطر رهائی از شکنجه های جسمی و روحی اقدام به خودکشی کردند، آنهائی هم که بر حسب قضا از مرگ رستند علیرغم حمایت های بی دریغ فامیل و دوستان و مراجعه به روانکاو و روانپزشک هرگز سلامتی کامل خود را بازنیافتند، بیست و هفتم اسفند ۱۳۶۷ زمانی که ما را از بند یک به داخل دخمه ای انتقال می دادند همزمان منوچهر را نیز از بند بیرون بردند، بعد از مدتی از نگهبان (حسین) پرسیدم: "آن زندانی که حال روحیش بد بود آزاد شد؟" با لودگی و کنایه گفت: "دوست شما داروی نظافت خورد و ترکید!" اگر این خبر درست بود بحران روحی منوچهر می بایست وخیمتر از قبل شده باشد تا او را به مرحله اقدام به خودکشی بکشاند، خبر خودکشی منوچهر معصومی چه موثق و چه ناموثق بوده باشد یک چیز برای همه کسانی که در اسارت گرفتار آمده بودند روشن بود، شکنجه های فوق تحمل بازجویان نه تنها جسم بلکه روان زندانیان را هم تخریب می کرد، بازجوها با فشارهای جسمی و روحی سعی می کردند زندانیان مقاوم را تا مرز دیوانگی پیش برند.

در این رابطه ظرفیت و تحمل فشار بعضی از زندانیان در مقابل جنایت عمدی و هدفدار بازجویان نیز متفاوت بود، بعضی از عزیزان ما به دلایل مختلف تحمل بربریت بازجویان را نداشتند و تعادل روحی خود را از دست دادند، بیشتر زندانیان از مرگ رسته که شاهد خودکشی دوستان همسلولی یا همبندی خود بودند این مسأله را در خاطرات یا سخنرانی های خود به عنوان سند جنایت رژیم به درستی منعکس کرده اند، به هر حال امیدوار بودم که خبر خودکشی منوچهر معصومی شایعه باشد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک روز ساک های زندانیانی را که از بند برده بودند به داخل سلول ده آوردند و جلوی پنجره ها را هم با پتو پوشاندند، روی پنجره های مشرف به راهرو را ناشیانه پوشاندند، پتوهای روی پنجره کنجکاوی بچه ها را برانگیختند، چند تن از بچه ها دزدکی سرک کشیدند، انبوهی از ساک های بچه ها بود که پنهان از دید ما داخل سلول ده روی هم ریخته بودند، با دیدن ساک های دوستان و رفقای خود غمی بزرگ بر دلمان نشست اما باز وجود ساک ها نمی توانست دلیل موثق اعدام زندانیان باشد، چون قبل از آن دو بار ساک و لباس های شخصی ما را به مدت طولانی ضبط کرده بودند، بار اول بیست و هشتم دی ماه ۱۳۶٤ در بندر انزلی به خاطر امتناع از پوشیدن فرم زندان ساک و لباس های شخصی ما را ضبط کرده بودند، بار دوم هم باز به خاطر امتناع از پوشیدن فرم زندان از اواخر دی ماه ۱۳۶۵ تا زمستان سال ۱۳۶۶ ساک و لباس های شخصی ما را ضبط کردند.

بنا بر این نمی توانستم صرفا به خاطر وجود ساک ها صحت قتل عام زندانیان را تأیید کنم، واقعیت این بود که خودم تا هشتم مردادماه ۱۳۶۸ که اولین ملاقات را با خانواده ام داشتم نمی توانستم بپذیرم همه بچه ها را اعدام کرده باشند، تا آن موقع فکر می کردم بعضی ها را اعدام کرده اند و مابقی بچه ها را در بیغوله های دیگر نقاط کشور نگهداری می کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از آذرماه زمزمه آزادی زندانیان تواب و منفعل شروع شد، در راهرو دو کلانی اهل طالش و هوادار اقلیت که از بند دو آمده بود و درگاهی اهل انزلی از باقیمانده های تشکیلات جناح چپ انزلی را برای آزادی بردند، گفتند: "می خواهند همه کسانی که داخل راهرو دو هستند را آزاد نمایند!" به دور از شرایط زندانیان آزادی و رهائی هر انسانی از چنگال رژیم فوق العاده خوشحال کننده بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

رفته، رفته به شب یلدا نزدیک می شدیم، در دو زمستان گذشته با فرا رسیدن شب یلدا میوه و سایر تنقلات را از پیش تدارک می دیدیم، شادمانه دور هم جمع می شدیم و بچه های خوش صدا هنرنمائی می کردند، بعضی ها که طبع شعری داشتند اشعار خود و یا دیگران را قرائت می کردند و برخی نیز حافظ می خواندند، در زندان جهنمی همه اعیاد شادی بخش و مراسم سیاسی وسیله ای برای پیوند عاطفی و تقویت روحی ما قرار می گرفتند اما شب یلدای امسال را چگونه می توانستیم بدون وجود دوستان و رفقای ما که از زنده بودنشان هیچ اطلاعی در دست نداشتیم برگزار نمائیم؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شب یلدا را کوتاه و با یک دقیقه سکوت و چند شعر با یاد جانفشانان راه پر نشیب و فراز آزادی برگزار کردیم، بعد از شب یلدا داخل سلول با خود خلوت کردم، خاطره های تلخ و شیرینی که با دوستان خود داشتم و چهره تک تکشان در برابر چشمانم به نمایش درآمدند، گرچه اعدامشان را باور نداشتم با این وجود جای، جای سلول در سرویس و هواخوری خاطرات آن عزیزان را در من زنده می کردند، از شدت افسردگی ناشی از فقدان بچه ها بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با شروع دی ماه هوا خیلی سرد شده بود و روزها به سختی می گذشتند، نرمش و فوتبال هم با همه اهمیت و شادابی که برای سلامتی و تقویت روحی ما داشت با توجه به فقدان بچه ها و تقلیل هواخوری از سه ساعت به یک ساعت آن هم وقت ظهر از جاذبه افتاده بود، در حقیقت اخبار ضد و نقیض قتل عام بچه ها تک تک ما را از درون داغان کرده بود، هر نه نفر ما دچار افسردگی شده بودیم و از روی غرور به روی خود نمی آوردیم، شوخی بردار نبود، نود و شش نفر از دوستان و رفقای ما را که در طول زندان به تناوب با آنها سر یک سفره می نشستیم و شب ها تنگ هم می خوابیدیم و در غم و شادی هم شریک بودیم از ما گرفته بودند و با کمال وقاحت می گفتند همه را به درک واصل کرده اند!

خود ما نیز ضمن آزار و اذیت دائم سایه مرگ بالای سرمان دور می زد، در واقع در تمام بیست و چهار ساعت در انتظار مرگ به سر می بردیم، هیچ تضمینی نبود که سر صبحانه، نهار یا شام ما را صدا نزنند و برای اعدام نبرند، من از روز دستگیری تا زمانی که حکم گرفتم دائم در انتظار مرگ به سر می بردم و سایه شوم مرگ و استرس و دلهره ناشی از آن دست از سرم برنداشته بود، در جهنمی که برای ما به وجود آورده بودند دیگر آن شور و نشاط گذشته در جمع ما وجود نداشت، تنها چیزی که هر لحظه در درون ما قوت می گرفت و رشد می کرد کینه و نفرت از رژیم بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هفته اول بهمن ماه بازجوئی از انزلی به زندان رشت آمد و احمد موسوی را برای بازجوئی صدا زد و مهملاتی را به عنوان شرایط آزادی مطرح کرد که احمد نپذیرفت، بازجوی انزلی به زیرهشت آمده بود وگرنه به خاطر امتناع از پوشیدن فرم زندان می بایست ضرب و شتم می شدیم، بعد از احمد مرا به زیرهشت بردند، صدای بازجو را می شناختم، او ناصری نام داشت و زندانیان انزلی را بازجوئی می کرد، بازجو با خشم پرسید: "چرا وقتی برادران شما را برای بازجوئی صدا می زنند از آمدن خوداری می کنی؟" توضیح دادم: "از روزی که به این زندان منتقل شدیم هر روز نگهبان ها به بهانه های واهی تعدادی از زندانیان را به زیرهشت می کشند و مورد ضرب و شتم قرار می دهند، از این رو تا ندانم برای چه احضار شده ام پا به زیرهشت نمی گذارم!"

بازجو خود را به تجاهل زد و با تمسخر به نگهبان ها گفت: "شما حق ندارید بدون مجوز زندانی را از سلولش به زیرهشت بیاورید!" سپس پرسید: "می دانی همه دوستان شما را اعدام کردیم؟ اما شما شانس آوردید که اعدام نشدید!" گفتم: "به چه دلیل باید اعدام می شدم؟" پاسخ داد: "در جمهوری اسلامی ارتداد و مخالفت با نظام جرمش اعدام است ولی ما دستور نداشتیم شما را اعدام کنیم، اگر همین حالا دستور بدهند که شما را اعدام کنیم همین جا یک تیر در مغزت خالی می کنم!" بعد موضوع آزادی را پیش کشید و شرط ننگین همکاری با رژیم و محکوم کردن سازمان های سیاسی و ..... را مطرح کرد، پاسخ دادم: "هیچ شرطی را برای آزادی نمی پذیرم!" او ظاهرا از پاسخ من عصبانی شده بود، گفت: "آن قدر در زندان می مانی تا با عصا بیرون بروی، تازه اگر شانس بیاری اعدامت نکنیم!" از اواسط بهمن چند تن از توابان راهرو دو آزاد شدند و بقیه نیز در شرف آزادی قرار گرفته بودند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نوزدهم بهمن سال ۱۳۶۷ را با یک مراسم ساده با یک دقیقه سکوت به یاد جانفشانان فدائی و دوستان و رفقائی که از سرنوشتشان اطلاعی در دست نداشتیم برگزار کردیم، از یادآوری مراسم نوزدهم بهمن پر جنب و جوش و شاد سال گذشته احساس خفگی می کردم، فکر این که بچه ها اکنون در چه شرایطی قرار دارند، چه بر سرشان آورده اند و چه تعدادشان زنده هستند و اگر زنده هستند الان در کجا به سر می برند آزارم می داد، فکر کردن به زنده بودن یا اعدام زندانیان لحظه ای آرامم نمی گذاشت و می رفت تا مرا به مرحله جنون برساند، تا این مرحله هنوز ما از سایر زندان های کشور خبری در دست نداشتیم و نمی دانستیم که رژیم هزاران نفر انسان بالنده و شایسته را با قساوت قتل عام کرده است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اوائل اسفند محسن از هواداران مجاهدین را به زیرهشت بردند، او بعد از نیم ساعت پریشان حال و رنگ پریده برگشت، پرسیدیم: "چه شده است؟" گفت: "مرا به زور به ملاقات بردند و اعضای خانواده ام سیاه پوشیده بودند، ابتدا گمان کردم کسی از نزدیکانم فوت کرده است اما خانواده ام به من حالی کردند که کسی از فامیل نمرده است بلکه هزاران زندانی سیاسی را در سراسر کشور اعدام کرده اند!" مادر محسن گفت: "به ما گفته بودند شما زنده هستید اما باور نمی کردیم، تمام این مدت را هر روز به دادگاه و زندان می رفتیم تا این که موافقت کردند تو را به ما نشان بدهند!" با این که خانواده محسن خبر قتل عام هزاران زندانی را تأیید می کردند با این وجود برای ما مشکل بود باور کنیم هزاران زندانی دارای حکم را اعدام کرده باشند! نیمه دوم اسفند دوباره همان بازجو از انزلی به رشت آمد و احمد موسوی و مرا احضار کرد و شرایط ننگین آزادی را دوباره پیش روی ما قرار داد، ما نپذیرفتیم و به بند برگشتیم.

سعید ببری

سعید ببری در یک خانواده زحمتکش در بندر انزلی متولد شد، پدرش آقای ببری در کار ساختمانی اشتغال داشت، سعید قبل از اعدام حدودا بیست و هفت سال داشت، همان طور که در کتاب خاطراتم (مالا) نوشتم او به طور اتفاقی به جرم هوداری از آرمان مستضعفین دستگیر و تحت شکنجه جسمی و روحی قرار گرفته و به پنج سال زندان محکوم شد اما ماجرای دستگیری سعید: "بعد از پایان کار حدودا ساعت یازده شب از محله ولی آباد به منزل می رفتم که ناگهان مردم سرم ریختند و فریاد زدند که بالاخره دزد شب را گرفتیم، آنها اجازه ندادند توضیح بدهم کی هستم، کتک مفصلی به من زدند، در میان آنها پاسداری بود که جیب هایم را تفتیش کرد و یک برگ اعلامیه آرمان را که از ماه ها قبل در جیب شلوار کارم مانده بود بیرون کشید، او با بیسیم به سپاه خبر داد که یک ضدانقلاب به نام سعید ببری را دستگیر کردم!"

سعید نازنین جوانی محجوب و بسیار کم حرف بود، او شخصیت آرامی داشت، در زندان بندر انزلی سعید و من هفده ماه در سلول های انفرادی تنگ و تاریک و فاقد هر گونه امکانات باهم بودیم، در واقع ما شریک غم و رنج های بسیار، گرسنگی و بیماری های دائم از قبیل آنفولانزا و اسهال، محرومیت از هواخوری، محرومیت خرید از فروشگاه و محرومیت از پزشک و ..... بودیم، متأسفانه جو زندان هم عینا گورستانی بود که هر روز مرده دفن می کردند، هفتاد درصد زندانیان چپ و مجاهد تواب شده بودند، آنها هر هفته روزهای سه شنبه و پنجشنبه دعای کمیل و ندبه برگزار می کردند، آنها بعد از خاتمه دعا پشت سلول ما جمع می شدند و پا را به زمین می کوبیدند و فریاد ﷲ اکبرشان گوش فلک را پاره می کرد! همان طور که اشاره شد سعید بسیار حساس و دلسوز بود، هرگز از یادم نمی رود روزی که جعفر پوررزاز شکنجه گر اتاق شکنجه و رئیس زندان وقت خبر فوت مادرم را به شکل نامردمی به من داد!

من با دلی پر از درد ناشی از فوت مادرم به سلول برگشتم، در گوشه ای از سلول نشستم و سلول در سکوت محض فرو رفته بود، لحظه ای سرم را بلند کردم، سعید با دیده ای نگران به من نگاه می کرد، گفتم: "سعیدجان مادرم سحرگاه امروز فوت کرد!" سعید ناگهان از جایش بلند شد و گفت: "تو فکر می کنی او فقط مادر تو بود؟ مادر من هم بود، چرا میگی مادر من فوت کرد؟" و بغضش ترکید و صورتش را به دیوار تکیه داد و های، های گریست، من از جایم بلند شدم و دست روی شانه های مهربان او گذاشتم و گفتم: "سعیدجان البته که مادر تو هم بود!" او دست در گردن من انداخت و گفت: "محمدآقا همه یک روزی می میرند اما انصاف نیست در چنین شرایطی که ما داریم خبر مرگ عزیزانمان را به ما بدهند!" بعد از خاموشی سر جایمان دراز کشیدیم و من کمی از رنج ها و شادی هائی که با مادرم داشتم را برای سعید گفتم، پاسی از شب گذشته بود که صدای گریه آرام سعید را شنیدم، او را تکان دادم و گفتم: "سعیدجان آرام بگیر، ما که جلوی این گونه اتفاقات را نمی توانیم بگیریم!" سعید عزیز به خاطر فوت مادرم تا چند روز غمگین و افسرده بود.

پائیز سال ۱۳۶۵ ما را از زندان انزلی به زندان رشت انتقال دادند و باز هم من و سعید در کنار هم بودیم، غروب هشتم مردادماه سال ۱۳۶۷ شام آخر را خورده بودیم، نگهبان ریش قرمز (رمضان) لیست در دست وارد سلول شد و خریدارانه به زندانیان نگاه کرد، آن گاه گفت: "اسم کسانی را که می خوانم وسائلشان را جمع کنند!" وداع غم انگیز و بی بازگشت چه سنگین بود، کسی از حادثه شوم و جنایت عظیم برنامه ریزی شده خبر نداشت، حکم پنج سال سعید خوبم به پایان رسیده بود و او حدودا دو ماه بود که ملی کشی می کرد! موقع وداع، سعید به گمان آن که حکمش تمام شده و او را به زودی آزاد خواهند کرد دست در گردنم انداخت و گفت: "محمدآقا، من به زودی آزاد می شوم، اگر کار خاصی داری بگو تا انجامش بدهم!"

هیچ یک از ما نمی دانستیم که خمینی خون آشام حکم قتل عام زندانیان را صادر کرده است، قامت بلند سعید نازنین و برادرش مسعود ببری از آرمان مستضعفین که به ده سال محکوم شده بود را بعد از کشتار به همراه دیگر زندانیان انزلی در گور دسته جمعی در پایگاه بسیج محله کلور واقع در یک کیلومتری جاده غربی به سمت آستارا مخفیانه چال کردند اما در زمانی کوتاه این گور جمعی همانند ده ها خاوران در چهار گوشه میهنمان توسط خانواده ها کشف شد، خانواده ها با شجاعت مثال زدنی و بدون ترس از تهدید و آزار مأموران حکومت اسلامی به خاوران بندر انزلی رفته و می روند.

نوزده بهمن ۱۳۶۵

نوزده بهمن سال ۱۳۶۵ در پیش بود، داخل راهروی یک بند یک ما بیش از سی نفر بودیم، پنج نفر هوادار اقلیت و دو نفر توده ای و بقیه از سازمان مجاهدین بودند، کل بند ما در اعتراض به فرم زندان در شرایط تنبیه، محروم از ملاقات و در بسته قرار داشت اما هواخوری ما روزی یک ساعت برقرار بود، به جز چند نفر تواب و منفعل که به ملاقات می رفتند و از ضرب و شتم در امان بودند مابقی به خاطر امتناع از پوشیدن فرم زندان مدام مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند، تهدید و ضرب و شتم روزانه و قطع ملاقات موجب شده بودند تا اعصاب ها داغان و غم و افسردگی جمع را آزار دهند، برای بیرون رفتن از غم و افسردگی بچه ها پیشنهاد دادند تا به مناسبت نوزده بهمن مراسمی بگیریم، چند تن از بچه ها که تجربه ورزشی داشتند مسئولیت را به عهده گرفتند، اجرای چنین تصمیمی در این شرایط سرکوب محض هزینه سنگینی داشت، با در نظر گرفتن شرایط و پیامدهای آن چند جلسه تشکیل شدند و خوشبختانه به یک نتیجه واحدی رسیدیم، چند رشته ورزشی را که با شرایط جمع همخوانی داشته باشند و بشود انجامشان داد را انتخاب کردیم.

رشته های ورزشی عبارت بودند از والیبال، فوتبال، بشین و پاشو و شنا (یکی از تمرینات بدن سازی بازو و شانه ها)، برگزاری مسابقات شرایط روحی بچه ها را تغییر داد و شور و هیجان فوق العاده خوبی در بین سلول و بندها به وجود آورد، اکثر زندانیان را دانش آموزان دبیرستانی تشکیل می دادند که از انرژی و تحرک بالائی برخوردار بودند، بنا بر این در شرایط سرکوب وحشیانه حکومت و محرومیت درازمدت نیاز به تحرک ویژه داشتند، بعد از اعلام برنامه مسابقات انگار ما در جهنم جمهوری اسلامی نبودیم، هر روز تا هنگام خاموشی بچه های جوان با شادمانی برای رقیبان خود کرکری می خواندند، صبح روز نوزده بهمن هنگام هواخوری اولین مسابقه والیبال و فوتبال با شور و شوق چشمگیری شروع شد، بعد از پایان مسابقات فوتبال و والیبال که با شادی و فریاد بچه ها برگزار شد رشته های بشین و پاشو و شنا داخل سلول انجام گرفتند، موقعی که مسابقات بشین و پاشو و شنا شروع شدند صحنه های نمایش واقعا تماشائی و سرشار از شوق و امید به زندگی شده بودند، جو خفقان و هراس زندان برای چند روز به دست فراموشی سپرده شد.

بچه های جوان بدون توجه به گذشته پر از شکنجه و رنج، محیط جهنم زندان را تبدیل به یک محیط شادی بخش کردند، عباس صفتی پور اهل تنکابن از مجاهدین و من (محمد خوش ذوق) در رشته شنا به فینال رسیدیم، در رشته بشین و پاشو بیژن قربانی اهل خمام از مجاهدین و فرهاد سلیمانی (از طرف پدر جنوبی و مادر انزلیچی - اقلیت) به فینال رسیدند، عباس صفتی پور در اثر انفجار سه راهی مچ دست راستش را از دست داده بود، عباس مدام دورم چرخ می زد و می گفت: "پیرمرد من ازت می برم!" انگار اصلا در جهنم رژیم نبود، لحظه ای روی زمین قرار نمی گرفت، روبرویم می ایستاد، صدای گوریل درمی آورد، مشت روی سینه اش می زد و می گفت: "پیرمرد ازت می برم!" من هم لبخند می زدم و به او می گفتم: "برو سر جایت بنشین سماق بمک!" اما او ول کن نبود، ناگزیر بلند می شدم گوشش را می گرفتم، سرانجام روز مسابقه فرا رسید، من مدیر مسابقات، داور و شرکت کننده بودم، اول شروع کردم تا نزدیک پنجاه که رسیدم روی زمین ولو شدم.

شانه هایم در اثر فشار شکنجه قپانی و ..... بیش از آن اجازه ندادند ادامه دهم اما عباس ریز اندام همان طور که کری خوانی کرده بود با مچ از دست رفته اش روی مرا کم کرد و مسابقه را با پنجاه و پنج بار از من برد، او تا چند هفته بعد از مسابقه هم دست از کری خوانی برنمی داشت، مسابقه بشین و پاشو به یک تئاتر کمدی هیجان انگیز بدون کارگردان و توأم با قهقهه بچه ها تبدیل شده بود، کسانی که بیش از چهل بار می نشستند و بلند می شدند کنترل پاهای خود را از دست می دادند و مانند مستان تا خرخره خورده به طرفین تلوتلو می خوردند، بچه ها هم با شادمانی دست می زدند و یکصدا آنها را دعوت می کردند از چهارچوب در بیرون بروند، واقعا کسی اختیار پاهای خودش را نداشت، با هر حرکت به طرف برعکس سکندری می رفت و مایه خنده هر چه بیشتر بچه ها می شد، نوبت بیژن و فرهاد رسید، شروع مسابقه را اعلام کردم و بیژن بیش از هفتاد بار نشست و بلند شد و بعد کنترلش را از دست داد، در این میان عباس صفتی پور به بیژن گفت: "صنار بده آش و به همین خیال باش، کتبا به تو نوشته می دهم که از یک هفته روی کاسه توالت نشستن محرومی!"

در واقع او راست هم می گفت، بچه ها از آمادگی بدنی چنین حرکت سنگینی برخوردار نبودند، بعد از مسابقه پاهایشان برای مدتی مثل چوب خشک می شدند و به زحمت روی کاسه توالت می نشستند، طفلک بیژن رنگ و رو باخته و نفس، نفس زنان به دیوار سلول تکیه داده و به نمایش فرهاد نگاه می کرد، فرهاد نیز از جثه قوی برخوردار نبود ولی غرور بر او غلبه کرده و مبارزه جانانه ای انجام داد، او از نود بار که گذشت بشین و پاشویش به رقص عربی تبدیل شد و بچه ها هم همزمان کف زده و فریاد می زدند: "فرهاد یکی دیگه، فرهاد یکی دیگه!" سر آخر فرهاد هم به سرنوشت بقیه دچار شد و کنترل بدنش از اختیار او خارج شد، او به جای بیرون رفتن از چهارچوب در به سوی دیوار می رفت! زمانی که بچه ها با فریادهای شادمانی خود زندان را به لرزه انداخته بودند نگهبان ها مانند سگان هار به گوش بودند تا بدانند ما در طی این چند روز چرا این قدر شادمان هستیم؟ در واقع آنها از چنین حرکتی تا کنون تجربه نداشتند و تا آن روز هم زندانیان گیلانی به خاطر یادمان نوزده بهمن چنین مراسم پرشکوهی برگزار نکرده بودند!

با کمال دردمندی باید بگویم چند نفر جان به در بردند و مابقی آن مجسمه های بالنده شریف میهنمان از جمله عباس صفتی پور، بیژن قربانی و فرهاد سلیمانی در تابستان شوم سال ۱۳۶۷ به دستور خمینی و برنامه ریزی و همکاری دست اندر کاران حکومت جهل و نیستی با گردنی افراشته به دار آویخته شدند! یادشان گرامی باد.

عبدالله لیچائی

عبدالله لیچائی اهل رشت و کارمند جامعه شناس دانشگاه استان گیلان واقع در رشت بود، او هوادار سازمان چریک های فدائی خلق بود، عبدالله لیچائی در پائیز ۱۳۵۹ هنگام هجوم دار و دسته رژیم به سرکردگی آخوند معلوم الحال هادی غفاری به دانشگاه استان گیلان (انقلاب ضد فرهنگی) دستگیر و به پانزده سال زندان محکوم شده بود، عبدالله بعد از انشعاب تحمیلی دوم سازمان چریک های فدائی خلق در زندان اقلیت را انتخاب کرد، او مدت چند سال از زندان رشت به زندان گوهردشت تبعید شد، بعد از کاهش سرکوب موقت در زندان های تهران او را به همراه زندانیان تبعیدی به زندان رشت انتقال دادند، عبدالله در بند یک راهروی سه به سر می برد و هواخوری ما مشترک بود، عبدالله متارکه جنگ بین ایران و عراق را از ماه ها قبل پیش بینی می کرد، متارکه جنگ از نظر عبدالله و بقیه بچه های چپ درست تشخیص داده شد، بعد از آن مسأله موضع گیری و برخورد رژیم عراق با مجاهدین و شرایط و سرنوشت آنها بعد از متارکه جنگ بحث روز زندان گردید.

عبدالله نظرش این بود که رژیم در جنگ شکست خورده است و بعد از متارکه از زندانیان انتقام می گیرد! او عقیده داشت در درجه اول بخشی از زندانیان که حبس های بالا دارند مورد انتقام رژیم قرار می گیرند، عبدالله رفیقانه اما صراحتا گفت: "رفیق محمد، برایت خیلی نگرانم، چون با شرایطی که تو داری جزو اولین نفرات خواهی بود!" من هم به شوخی گفتم: "عبدالله جان، بادمجان بم را آفت نمی زند و نگرانم نباش، تازه اگر هم اعدامم کردند لطف کن روی سنگ قبرم بنویس: تابوت مرا جای بلندی بگذارید / تا باد برد بوی مرا به وطن من!" این شعر همیشه ورد زبان مادرعزیزم بود، من هرگز ندانستم توسط کدام شاعر سروده شده است، من پنجم خردادماه سال ۱۳۷۳ از زندان آزاد شدم، صبح روز بعدش به گورستان انزلی رفتم، برادرم حسن که ما ابا صدایش می کنیم شعر مورد علاقه مادرم را روی سنگ قبرش نوشته بود، در هر حال عبدالله خیلی جدی گفت: "رفیق، شوخی را کنار بگذار، واقعا نگرانم، رژیم خون آشام بخشی از زندانیان را که حبس بالا دارند اعدام می کند!"

عبدالله عزیز یک روز تعریف کرد: "بعد از دستگیری به آینده همسرم فکر کردم، به خود گفتم خب، من که به این زودی از زندان آزاد نمی شوم، شاید هم اعدامم کردند، پس چرا جوانی و آینده همسرم را تباه کنم؟ روزها و شب ها به این مسأله فکر کردم، واقعا آسان نبود، سرانجام به این نتیجه رسیدم که از همسرم بخواهم از من جدا شود و به راه خود برود، روز ملاقات نظرم را به همسرم اعلام کردم و او را برای انتخاب آزاد گذاشتم، بعد از مدتی همسرم به من اعلام کرد که می خواهد تقاضای جدائی بکند، زمانی که از جدائی حرف می زد سرش پائین و چشمانش پر از اشک شده بودند!" اواخر تیرماه سال ۱۳۶۷ زمانی که از رادیو و تلویزیون سرکوبی و شکست مجاهدین را به طرز وحشتناک اعلام کردند وقت دستشوئی عبدالله به من گفت: "رفیق، ما باید خودمان را برای روز وداع آماده کنیم!" آن چه عبدالله لیچائی پیش بینی کرده بود وحشتناکتر از آن شد که تصورش برای هیچ یک از ما زندانیان حتی مفسران و محققان سیاسی امکان نداشت!

عبدالله به عنوان هوادار سازمان چریک های فدائی خلق در مهرماه سال ۱۳۵۹ دستگیر شده بود، چگونه و چرا او را همراه دیگر زندانیان در مردادماه ۱۳۶۷ سلاخی کردند روشن نیست، به عقیده من در دهه شصت از نظر رژیم شرور جمهوری اسلامی کسانی که تحصیلات دانشگاهی داشتند و به خصوص چپ مخالف رژیم بودند مفسد و محارب و مستحق اشد مجازات به شمار می آمدند، دوما تعدادی از کارمندان و دانشجویان مذهبی تازه به دوران رسیده دانشگاه گیلان پست های فرماندهی سپاه استان گیلان و ساواما را در دست خود گرفته بودند، عبدالله در دانشگاه عنصری شناخته شده بود و مدام هم با آن جانوران آدم نما درگیری داشت، آنها از فرصت به دست آمده استفاده کردند و او را قربانی مقاصد شوم خود کردند، یاد عبدالله لیچائی و هزاران انسان شریف که به خاطر مهر و دوستی و به خاطر رفاه عمومی، به خاطر آزادی های فردی و جمعی جان باختند گرامی باد.

شهباز شهبازی

مهرماه سال ۱۳۶۵ ما زندانیان انزلی را به زندان جدید واقع در محوطه پایگاه نیروی دریائی رشت منتقل کردند، ما به یونیفرم تحمیلی زندان اعتراض کرده و آن را نپوشیدیم، به همین دلیل ما را به بند یک بردند و ایزوله کردند! قبل از ما زندانیان رشت را ملبس به یونیفرم کرده و در بند دو جای داده بودند، زندانیانی را که از سال ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ به تهران تبعید شده بودند دوباره به استان گیلان منتقل کردند، آنهائی که یونیفرم زندان را نمی پوشیدند به بند یک می آوردند، زندانیانی که یونیفرم را پوشیدند به بند دو می بردند.

حدودا بعد از دو هفته بند یک از زندانیان سرموضع پر شد، زندانیان بند یک در شرایط دربسته و محروم از ملاقات بودند! غذا و چای بند را توابان به ما تحویل می دادند، از این رو ما به مداخله توابان در امور بند اعتراض کردیم، بعد از یک ماه درگیری مسئولان زندان عقب نشینی کرده و ناگزیر توابان را به داخل سلول فرستادند و تقسیم غذا و چای را به خودمان واگذار کردند، برای درست کردن چای و گرم کردن غذا به ما یک چراغ نفتی دادند، وجود چراغ به ما امکان می داد تا غذاهای بی مزه و فاقد کیفیت را با کمی چاشنی قابل خوردن کنیم، برای مراسم ویژه مانند عید، سیزده به در و مراسم سیاسی کیک و غذای مخصوص مثل فسنجان و ..... درست کنیم.

شهباز شهبازی اهل رودسر بود و بعد از انقلاب در دور اول انتخابات مجلس سال ۱۳۵۸ از طرف مجاهدین به عنوان نماینده مجلس معرفی شده بود، اواخر سال ۱۳۶۵ او و پسرش معروف به علی کوچولو که بیش از بیست و پنج سال سن و حدودا یک و نیم متر قدش بود را به راهروی یک بند یک آوردند، شهبازی قدی نسبتا بلند و بیش از شصت سال سن داشت و موهای سرش نیز یکدست سفید بودند، شهباز شهبازی نقل کرد: "از دوره جوانی با جبهه ملی فعال بودم و زندان و تبعید دوره حکومت مستبد شاه را هم بارها تجربه کردم، بعد از انقلاب به مجاهدین پیوستم و در دور اول مجلس نیز از طرف سازمان به عنوان کاندیدای مجلس معرفی شدم، سال ۱۳۶۰ اول پسرم و چند تن از دوستانش را دستگیر کردند، بعد از آنها مرا هم گرفتند و به پنج سال زندان محکوم شدم، بعد از محکومیت از زندان رودسر به زندان قزلحصار تهران تبعید شدم، دوره زندانم تمام شد و برای آزادی از من تعهد و ندامت خواستند که قبول نکردم!" او عقیده داشت تعهد دادن در واقع یعنی به جرم مرتکب نشده اعتراف کردن و آن را پذیرفتن و خود را به ناحق مستحق مجازات دانستن!

مهمتر آن که قبول کنی جنایتکاران حکومتی به تو رحم آورده اند و تو از عملی که انجام دادی پشیمانی و از کسانی که حرمت انسانیت را زیر پا گذاشته اند تقاضای بخشش نمائی، در صورتی که فعالیت سیاسی برای به دست آوردن حقوق نه تنها جرم نیست بلکه حق هر انسان آزاداندیش است، شهبازی با استدلال درست کسانی را که برای آزادی تعهد می دادند نکوهش می کرد، به همین دلیل ملی کشی می کرد، نوزده بهمن و ایام نوروز پیش ما بود، من قبل از نوروز سال ۱۳۶۶ سکه های یک ریالی تا پنجاه ریالی از بچه ها گرفتم و پیش خود نگه داشتم، از قبل با مسئول صنفی ایرج فدائی (مجاهد) برنامه ریزی کردیم موقع سال تحویل شهبازی و من به عنوان مسن ترین زندانی سکه ها را به بچه ها عیدی بدهیم، قبل از سال تحویل شهبازی به حمام رفت و ته ریشش را حسابی تراشید و لباس تمیزش را پوشید، احساس کردم در او شوق و شادی خاصی دیده می شود، به او گفتم: "آقای شهبازی، بچه های جوان عینا ایام نوروز دوران کودکی شادند!" پاسخ داد: "محمدآقا، ما وظیفه داریم نگذاریم بچه ها در زندان افسرده بشوند، برنامه ای که تدارک دیده اید بسیار با ارزش است، نه تنها بچه های جوان بلکه من پیرمرد را هم به وجد آورده است!"

من فسنجان روز عید را هم تهیه دیده بودم، بچه های دیگر هم کیک مخصوص زندان که عموما از آرد نان خشک و خرما و شیره مربا درست می شد را تدارک دیده بودند، بعد از تحویل سال من و شهبازی در گوشه سلول ایستادیم و بچه ها یک یک آمدند با ما روبوسی کردند و ما نیز عیدیشان را به آنها هدیه کردیم، بچه های شیطان بعد از دریافت هدیه علیه ما تظاهرات و سر و صدا راه انداختند که شما پارتی بازی کردید! به بعضی ها یک ریال و به بعضی دیگر پنجاه ریال عیدی دادید! بدین گونه در اوج فشار و ضرب و شتم برای چند روزی بچه ها خوش و سرحال بودند و فضای وحشت و مرگ را به فراموشی سپرده بودند، روحیه ها بالا رفته بودند، بعد از هر ضرب و شتم از در زیرهشت که بیرون می آمدند صدای خنده شان نگهبان ها را بیشتر به خشم می آورد! موسی محبوبی اهل خمام (مجاهد) با قد کوتاه و هیکل توپولش به رمضان ریش قرمز گفت: "هر چه دلت می خواد بزن تا خسته شوی!" روزی شهبازی کنارم نشست و گفت: "محمدآقا، کار بسیار نیکی انجام دادی، در این جنهم به جا آوردن آداب و رسوم خوش جامعه مثل عید در روحیه بچه های جوان خیلی تأثیر داشت!"

بهار سال ۱۳۶۷ شهبازی به حمام رفت و زمین خورد و لگن خاصره اش شکست، او را به بیمارستان شهر بردند و بعد از چهل و هشت ساعت روی برانکارد به سلول آوردند، زانویش را سوراخ کرده و یک میله آهنی در آن جای داده بودند و یک وزنه پنج کیلوئی به میله آویزان بود، با شهبازی ما هشت نفر در یک سلول سه در چهار بودیم و شب ها هم در سلول را قفل می کردند، همان روز برای شهبازی یک تخت سربازی آوردند و او را روی تخت قرار دادند، قرص مسکنی که داده بودند اثر نداشت و او به شدت درد می کشید، چند ماه طول کشید تا توانست با دو عصای زیر بغل چند متری راه برود، لازم به ذکر است داستان چگونگی تهیه مواد فسنجان و ..... مفصلا در کتاب خاطراتم (مالا) توضیح داده شده است اما موقعی که سفره پهن کردیم و عطر دارچین و گلاب از کاچی بلند شد زنده یاد شهباز شهبازی در حالی که سرخ شده بود با صدای بلند گفت: "محمدآقا، مرا به یاد اهل خانه ام انداختی، دستت درد نکند!" زمانی که اولین قاشق را در دهان گذاشت چشمانش را بست، گفت: "آخ، محمدآقا خیلی لذیذ است!"

من هم از این که بزرگمردی چون شهبازی سلامتی و روحیه اش را بازیافته است به شوخی گفتم: "تر بیاد بیبه، تی زاکان عروسی ره مره به عنوان آشپز دعوت بوکون!" (یادت باشد برای ازدواج بچه هایت مرا به عنوان آشپز دعوت کنی!) او قهقهه خندید، همان شب نیز فسنجان بار گذاشتم و بعد از انتظار طولانی بچه ها دور سفره نشستند، شهبازی با چهره ای بشاش خطاب به بچه ها گفت: "به رستوران آقای خوش ذوق خوش آمدید، بخورید و کیف کنید، فردای ما معلوم نیست!" شهباز شهبازی انسانی با غرور مثال زدنی یک انسان مبارز با بیش از شصت سال سن و بدنی ناقص و پسرش علی کوچولو به خاطر انسانیتشان مورد خشم و کینه قاتلان مذهبی قرار گرفتند و به همراه دیگر زندانیان میهنمان مردادماه سال ۱۳۶۷ نامردمانه به دار آویخته شدند! یادشان جاوید باد.

نوزده بهمن سال ۱۳۶۶

شرایط بند تغییر نکرده و تمامی لباس های شخصی ما را با ضرب و شتم وحشیانه گرفته و به زور ما را ملبس به فرم زندان کردند اما زندانیان با شجاعت بی مانند هراسی به دل راه ندادند و فرم ها را از تن خارج کرده و با زیرپیراهن و شورت به سلول برگشتند! ملاقات نیز همچنان قطع بود، از بهداری هم محروم بودیم، ضرب و شتم روزانه و بحث لفظی با رئیس زندان و نگهبان ها جزو مشغله روزانه ما شده بود، در چنین فضائی احتیاج به روحیه و تغییر داشتیم، نوزده بهمن سال ۱۳۶۶ از بخت خوب ما دستشوئی و هواخوری راهرو یک و راهرو سه که بیش از شصت نفر بودیم به طور مشترک انجام می شد، هواخوری مشترک موقعیت خوبی برای برگزاری مراسم نوزدهم تا بیست و دوم بهمن بود، بچه ها پیشنهاد مراسم دادند و بعد از بحث در مورد چگونگی انجام مراسم زندانیان مجاهد و چپ به یک نظر واحد رسیدند، من و دو تن از بچه های دیگر مسئولیت برنامه ریزی و تیم بندی مسابقات را به عهده گرفتیم، رشته هائی که انتخاب شدند عبارت بودند از والیبال، فوتبال، کشتی، پرش طول و ارتفاع، دو صد و بیست متر و هشتصد متر.

لازم به توضیح است حیاط هواخوری یازده در چهل متر بود، به همین خاطر دوی صد متر با سه دور رفت و برگشت انجام می گرفت که می شد صد و بیست متر، به جز کشتی و پرش ارتفاع که داخل سلول انجام می گرفتند بقیه در ساعت هواخوری داخل حیاط برگزار می شدند، زمانی که تیم بندی رشته های مختلف به پایان رسید همه در انتظار انجام اولین مسابقه که فوتبال بود دقیقه شماری می کردند، چند تن از بچه ها که در فوتبال اسم نویسی کرده بودند تا آن لحظه پایشان به توپ نخورده بود، از جمله ممدحسن (محمدحسن صفری) از اشکبرات، توابع رودسر (مجاهد)، او با شور و شوق فراوان منتظر نوبت بازیش بود، گروه هادی کیازاده از آبکنار انزلی (مجاهد) ضمن شرکت در مسابقات تیم ها را نیز با هیجان ویژه تشویق می کرد، نوبت بازی ممدحسن رسید، هر بار که توپ جلوی پای او قرار می گرفت هادی با: "دودور، دودور ممدحسن، دودور، دودور ممدحسن ....." ممدحسن را تشویق می کرد، طفلک ممدحسن بازی که بلد نبود با تشویق و شیطنت هادی و گروهش دست و پایش را گم کرده به جای توپ به هوا شوت می زد! بعد از آن تا چند متری سکندری می رفت.

تشویق کننده ها نیز با سر و صدای بیشتر او را کلافه می کردند، تا این که یک بار توپ جلوی پای ممدحسن قرار گرفت و او با ضربه بسیار عالی توپ را به قاسم ناطقی جلوی دروازه پاس داد، از بد حادثه قاسم ناطقی از جلوی دروازه خالی توپ را به هوا زد! گروه هادی قاسم را هو کردند، عمل آنها به غیرت ممدحسن برخورد، یک لحظه ممدحسن دست از بازی کشید و دستانش را با حالت تعظیم روی سینه گذاشت و با صدای بلند گفت: "ممدحسن زیبا بداد پاس را، ناطقی ضایع بکرد پاس مرا !" بله، ممدحسن زیبا بداد پاس را، ناطقی ضایع بکرد پاس مرا، این یک بیت شعرگونه تا آخر مسابقات مایه خنده و شوخی بچه ها و شعار گروه هادی کیازاده شده بود، رشته های مختلف ورزشی در شرایط سرکوب زندان به طور مخفی و با موفقیت انجام گرفتند و برای نفرات اول تا سوم نیز جوایزی در نظر گرفته شده بودند که اهدا شدند اما با هزار افسوس و درد به جا مانده، از صد و شش نفر زندانی بند یک زندان رشت که حدودا سه سال از پوشیدن فرم زندان خوداری کرده بودند یک نفر قبل از قتل عام آزاد شد و از سرنوشت یک نفر دیگر خبری درست ندارم.

نه نفر از مرگ رستند، از جان به در بردگان چهار نفر از سازمان مجاهدین و پنج نفر چپ هستند، مابقی زندانیان یعنی نود و شش نفر از دوستان و رفقای ما در سال ۱۳۶۷ در چاله سرویس محوطه زندان نیروی دریائی رشت با گردنی افراشته به دار آویخته شدند! یادشان گرامی و جاوید باد، مراسم نوزدهم تا بیست دوم بهمن ماه ۱۳۶۶ در شرایط اوج سرکوب زندان های رژیم به عنوان یک تجربه ارزشمند و باشکوه و بی نظیر و به یاد ماندنی برگزار شد و در تاریخ مبارزات زندان ها و به خصوص زندان های استان گیلان ماندگار خواهد ماند.

منبع این نوشتار: نشریه آرش، شماره صد و ده

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

gilan67-780-1

 

gilan67-780-2

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید