رفتن به محتوای اصلی

● ادبیات

رضا بی شتاب
خنده اش جادوی عشق/ با سرانگشتش چو گلبرگِ بهار/ چرخِ دیگر زد قلم/ بر بوم، آزادی نوشت/ رنگدانه در تَعَب/ می تراود همچو تب/ از در وُ دیوارِ سردِ این حصار/ چشم بستم باز این تصویرِ کیست!
گلمراد مرادی
حاج کریم اهل شیراز و مقیم این شهر، یک مغازه دار و لوازم فروش ساده و بس مهربان و پرکار و صادق بود که همسر و چهار فرزند دختر و پسر داشت. حاج کریم قبل از حج رفتن در بازار شیراز کار می کرد و دو سالی بود که این مغازه را باز کرده و تازه هم از زیارت حج برگشته بود. پسر بزرگش محمد ازهمان سن هفت سالگی هنگامی که هر روز از مدرسه بر می گشت، یک سر به مغازه پدرش می آمد و به او کمک می کرد. او حتا روزهای جمعه و تعطیلات مدرسه هم یار و یاور پدرش بود.
از خرزبون بسته،حدالاقل بخشی از روستائیان عزیز کشورمان، مثلأ: برای شخم زدن زمین و یا حمل و نقل وسواری استفاده می کنند، ولی در وصفشیراین حیوان درنده همین بس که مانند این آخوندهای بی اصل نسب، جز پاره و پوره کردن آدمها و خوردن آنها کار دیگری از دستش بر نمی آید . حتی آفتابه را نمی توان با این جنایتکاران رژیم جهل و نکبت ، مقایسه کرد ، چرا که بالاخره آفتابه برخلاف سران حکومت جمهوری اسلامی درمواقعی خدمتگذار مردم است و کسی نمی تواند مُنکر این قضیه باشد.
راشل زرگریان
انتظار, لحظاتی که هیچ بشری مایل نیست آنرا سپری کند. دراین دقایق هرلحظه ای بمدت زمان طولانی تری تبدیل میشود. گوئی که زمان منجمد شده است. الا اینکه واقعه ای شاد ی بخش باشد. نام وبوی بیمارستان بطورناخودآگاه مرا بیاد انسانهای فقیر وتنگدست می اندازد. دراینجا فقر ازنظر محدودیتهای جسمی ویا روانی است و شاید هم هردوی آنها. این محیط یاس آور مرا همچنین بیاد زندان تاریک وبیروح می اندازد. هنگامیکه قدم به چنین محیطی میگذاریم متوجه میشویم که درزندگی هیچ چیز به ما وفادار نیست حتی بدن خودمان.
رضا بی شتاب
تو گُل بودی مو گُلدون این چه خوابه/ خداوندا تو دونی این عذابه/ اگه گلدونِ عمرُم رو شکستی/ هنوزُم بوی گل در پیچ وُ تابه/ نظر در هر چه می بندُم تو بینُم/ به هر سو می دوُم راهُم سرابه/ شبُم تاریک وُ روزُم مُرده انگار/ فقط اشکُم به دیده چون شهابه/ به دل گفتُم خبر داری تو از یار
راشل زرگریان
بازوی قوی کوه تحت کتف وبینی وموهای آشفته وپریشان ماه به روی ابردیگری که تکیه گاه نامیده میشد گم گشت. شانه پهن او ماه را بغل کرد. سپس اطراف او به سیاحت پرداخت. نقشه کشورهای دور وروزهای فراموش نشدنی را به روی پوست ظریف وکشیده اش ترسیم کرد. زوزه های شب درگوشه ای ازآسمان لایتناهی نیمه روشن وتاریک, سکوت را برانگیخت. شب خیالی اطراف ماه حساس وفرهیخته منقبض شد. هرنفس برآمده بین قلبهای آنها زنگ نامووزون ورخوت تاریکی را رها کرد. گردش دست کوه زیر ابر نرم ومطبوع ماه, گرمی خاصی به او عطا کرد
اوباما: محمودی جون، تو هم با این هوش و ذکاوت صاحب‌الزمانی‌ات،واقعأ باید جایزه نوبل امسال را به تو می‌دادند ! اولأ امام حسین ۱۴۰۰ سال است که شهید شده ، دومأ آن بزرگوار می‌دانست که یک روز من رئیس جمهور می‌شم! و باید با تو صحبت کنم! از این رو وقتی بچه بودم هر شب یک ساعت تو خواب با من فارسی کار می‌کرد! احمدی نژاد: اولآ تا این شیرین خانم است فکر نکنم بگذاره جایزه‌ای به من بماسه! دومأ، ببخشید ثانیأ، خودمونیم، امام حسین که عرب بود، چطور فارسی بهت یاد داده است!؟
یه نگاه به خودت بنداز......بعد از سی ســال....هنوز حقوق بشر را زیر پا میگذاری....هنوزم داری تو زندان آدم میکشی....بدبخت فلک زده!
آریانه یاوری
جوش و خروش زمین بوی آشنائی می دهد.سکوتم می لرزد در این پریشانی هوا و انگار زمین تسخیر عشقی پنهانی است.امواج یخزده از شراره های داغ زمین عاشق و مست به دریا پناه می برند.من کر گرفته ام از چوبهای آتشین. من بر انگیخته ام و لبی تر می کنم از این شراب کهنه ی خانگی.خانه پر از گلهای بهاری است و هیاهو در جنگل بیدار .در کف دستانم بوی اسکناسهای بچگی ام مرا مست می کند .انگار همان پیراهن گل گلی بهاری را بر تن کرده ام .مادر در تکاپو است ومادر بزرگ برای گلهای حسرتی دعا می خواند
رضا بی شتاب
ای گُلِ گمنام چرا خامُشی/ از نفسِ سردِ خزان بیهُشی!/ عطر بیفشان وُ تبسم دمی/ با دلِ تنها تو فقط همدمی/ غنچه مشو در خود وُ ماتم مگیر/ حُزنِ زمان می گذرد گرچه دیر/ چشمِ پُر از اشک به شادی نشان/ فرصتِ دیدار رسد این زمان/ گر شکنی رسمِ سکوتِ سبو
نرگس دختر سیاه چَردَه 14 ساله، با چارقد سیاه اش،که صورت او را دو چندان سیاه تر کرده بود،با چشمان نافذش که هیچکس جز خود اونمی داند در آن چه رازهای دردناکی نهفته است با سبدی نسبتأ بزرگ، و پُر از گُل های قرمز زیبا، به حستجوی مشتری می گشت. نرگس گُل فروش،با حرکات و لبخند های شیرین اش، بسوی عابرین می دوید و با جلو کشیدن سبد پُر گُل اش می گفت:شب عید نزدیک است، هیچی بهتر از گُل نیست!در هفت سین تان فقط یک گُل می تونید بگذارید، اونهم گُل سُرخ است!
راشل زرگریان
دریک دم احساس کردم مشغول سخنرانی هستم که متوجه شدم تقریبا سینی زرین او ازانجیر وآناناس خالی شده بود. نیمه تبسمی بمن عطا کرد وگفت: خب...سکسولوز خانم نظرت راجع به من دررابطه با غذا وسکس چیه؟ گفتم: کسی که صبروحوصله نداره, معلومه که عاشقه. درحالیکه شیشه شراب را مانند یک ساقی حرفه ای بدست گرفته بود گفت: درشگفتم با استدلالی که درمورد زمان داری اینچنین فکرمیکنی! اولین باربود که اوومن پس ازسالیان دراز آشنائی با هم نشسته بودیم. ستاره ومن سالها پیش دریک شرکت همکاربودیم.
رضا بی شتاب
چکید اشکش دلش از ناله حیران شد/ سرای عاشقانِ کُشته ایران شد/ به خاک افتاد مادر را چو فرزندان/ ذلیل آزادی وُ هذیان وُ خِذلان شد/ عدالت مُرده وُ بیداد بیدارست/ عجب تاراج وُ جادوها به میزان شد/ به دستورِ ای تو حاکم تو ای مفتی/ شگفت اقلیمِ شیدایان بیابان شد
روزبه سعادتی
اگر بخواهیم جامعه خود را در تقسیم بندی جوامع از منظر توسعه یافتگی مورد بررسی قرار دهیم ، فضای حاکم بر آن نه قالب سنتی به خود می گیرد و نه مشمول پارامترهای مدرنیته می گردد بل جامعه ای است جدا شده از سنت و نرسیده به مدرنیسم .جامعه ای که فعالین مدنی و افکار عمومی آن درصد کمی از جامعه را تشکیل می دهند و انبوهه ی نمایشگر بخصوص طیف توده آن رقمی بالا از جمعیت را در بر می گیرد
رضا بی شتاب
داشتم با چادر گُل گُلی اشکهایم را پاک می کردم. یادتان نیست! برای تنهایی شما گریه می کردم. پسرم سه ساله بود. چهار دست و پا گاگُله می کرد. به همه لبخند می زد . کسی نبود بغلش بکند. همان گوشه خوابش بُرد
رضا بی شتاب
اطلس به تنِ خواب بدوزی
یا صوف در افکار فرازی
رضا بی شتاب
حمله ی اهريمنان خانه به غارت سپـرد
كودكِ نازك تن انديشه نزاييده مرد
آنـكه چـنان كُـشت سـخن در دهان
از جَنَم جن وُ پري بود وُ جنونش فشرد
خنـجر جادو زده بر جان درختِ جوان
کیومرث نویدی
این شعر را سالها پیش وقتی نوشتم که دوستی خودش را در روح من کشت. جدالی قلمی که یک دوستنمای پیشین، این اواخر، با من به راه انداخت، مرا به یاد این سروده انداخت. سرگیجه گرفته ایم و به راستی هر یک از ما داریم بدل به گورستان کسانی می شویم که اگر نه دوست، دست کم، روزی آشنامان بوده اند. به آنها مهر داشته ایم. نان و نمکی باشان خورده ایم و وقتی در ما خود را می کشند...
کیومرث نویدی
کار خوبی کرد کیانوش توکلی که سایت فرهنگ و هنر را بست و یک ستون ادب و هنر در سایت اصلی باز کرد. به عنوان هدیه به این ستون یک شعر برخی دوستان می کنم (یادم آمد که شاعرم)
رضا بی شتاب
اگر التفات می کنی بگویم. همین حالا ناقوس سه بار نواخت. همنوایی و همهمه ی عجیبی برخاست و صدای زنی آمد که اُپرا را به شکلِ مرموز و حُزن انگیزی می خواند. بیرون باران بارید و بعد برف ریزه شروع شد. روی آن نیمکت هم کسی نبود. حسِ تسکینی را که می توانستم با فکر نکردن بیابم، صدای باد بر هم می زد. احساسِ تنهایی غریبی داشتم. بغضی در گلو بود ولی گریه نمی آمد. وقتی در تاریکی دراز کشیدم، صدای گریه از جایی می آمد که نمی دانم کجا بود. آن روز سایه به سایه ی ما می آمدی.
کیومرث نویدی
من هیچگاه به خیرالاموراوسطها باور نداشته
ام. مثلا هنگامی که کسی چاقو برداشته است تا دیگری را بکشد، خیرالاموراوسطها چه حکم می
کند؟ این که به او توصیه کنیم به جای کشتن، چشمش را درآر؟.........
هر چند نه مرا لایق سلام می
داند و نه در جوابیه
اش نام از من می
برد (این نیز نوع جدیدی از اخوانیات است)، اما، به جای جوابی به قصیدة غرای بی
نهایت بیتی
اش، این قصیده را که دو سه سالی پیش سروده آمده است به او تقدیم می
کنم:
کیومرث نویدی
عزیزی به نام نظاره
گر سرزنشم کرد که چرا به پرخاش بر می
آیم و سامان باربد، که امیدوارم روزی به سخن آید و به جای کامنت نویس مقاله
نویس شود، هم سرزنشم کرد که چرا نام مقاله
ام را گذاشته
ام «آن که با مادر خود زنا کند»
این مثنوی تقدیم به هردوشان باد.
ستیزه
جو شده
ام منتقد چه می
گوئی؟
ستزیه
جو شده

ای نک، بهانه می
جوئی؟
حبیب تبریزیان
به میهنم که ارزان و ابلهانه زدست دادمش!
فروختم!
قیمت چه بود ؟
نمیدانمش هنوز!
خریدارکه بود ؟
آن روضه خوان معتبرشهر!
که تن بهای مادر من را !
کیومرث نویدی
نرینه
ددان گوش به فرمان، سربازان گم
نام امام
زمان؛ دکتر زهرای دیگری را با تجاوز کشتند یا به خودکشی واداشتند. و این یکی که نه عکسی گرفته بود نه خبرنگاری کرده بود آخر. هیهات از این همه ذلت.
شيون يک تاريخ
با ياد دکتر زهرا کاظمي
و اکنون دکتر زهرا........ هم
رامین مهریار
سال 2006 برای گروه فرهنگ و هنر نیز سالی پربار بود و علی رغم انتقادات و نیز مشکلات , توانست به عنوان پربازدیدکننده ترین سایت هنری( غیر سیاسی) فارسی زبان معرفی کند. و با ارائه 36 برنامه سخنرانی با صاحب نظران و اندیشمندان داخل و خارج از کشور پل ارتباطی موثری در تحلیل اندیشه های متفاوت ادبی و هنری ارائه کرده و به همراه آن بیش از 100 برنامه تولیدی و پالتاکی در اتاق فرهنگ گفتگو را برنامه ریزی و اجرا کند
رضا مقصدی
زمان می‌گذرد و تصویرِ ما ، در آینه چین بر می‌دارد. آینه‌یی که زبانِ زلالِ دیروز وُ امروزِ ماست و شاید گوشه‌ی پیدا و پنهانِ فروغِ فردای ما را، با ما در میان نهد. ماجرای دیدار من با آینه، ماجرای شگفتی است. از این رو نام نخستین مجموعه شعرم را «با آینه، دوباره مدارا کن» گذاشتم