حلقهی انتقام (سرطان اشرافیت در دانشگاه)
صدای بردن و آوردن چیزی از راهرو میآید. در را باز میکنم و میبینم رییس دانشکدهمان است. استاد تمامی حدود 70 ساله. در رشتهاش در جهان جزو چهرههای شناختهشده است. استاد راهنمای من هم هست. دارد جعبههای بزرگ کتابش را از داخل اتاق موقتش به اتاق اصلیاش میبرد. دانشکده در تابستان تعمیرات داشته و اتاقش را موقتاً عوض کرده بود. حالا دارد دوباره جابجا میشود.
جعبههای کتاب زیادند و سنگین. مرتب میرود و میآید. خجالت میکشم. بلند میشوم و میروم و پیشنهاد کمک میدهم. با لبخند نمیپذیرد. اصرار میکنم (با اینکه نمیدانم به لخاظ فرهنگی درست است یا نه؟). میپذیرد. یکی را من میآورم و یکی را او. جالب است که در همان لحظه، چهار دانشجوی پستدکتری و دو دانشجوی کارشناسی که زیر نظرش کار میکنند، در همان طبقه در دفترهایشان هستند و میبینند که دارد این همه جعبههای سنگین کتاب را جابجا میکند. اما نه او چیزی میخواهد و نه آنها پیشنهادی میدهند.
اتاق رییس دانشکده کجاست؟ هیچ کجا. اتاق رییس دانشکده، همان دفتر کار معمولی است که هر استادی دارد. نه مسوول دفتری، نه اتاق جداگانهای با میزی بزرگ و دری شیشهای و بگیر و ببند. همانجا کارهایش را میکند و به دیدارش میآیند و میروند. کل دانشکده یک منشی دارد که همان منشی، هر وقت لازم باشد، به دفترش میآید و گزارشی میدهد و میرود. تمام!
آبدارچی در کار نیست. خدم و حشمی نیست. هر کس مسوول نظافت عمومی اتاق خودش است. یک آبدارخانه کوچک هم در طبقه پایین هست که هر کس چای یا قهوه میخواهد، میرود و میریزد و میآید. عصرها هم یک خانمی میآید و فضاهای عمومی را تمیز میکند و سطلهای زباله را خالی میکند و میرود. همین.
جلسه معارفه اعضای جدید هیأت علمی دانشگاه و دانشجویان پست دکتری جدید دانشگاه است. حدود صد نفر از تمام دانشکدهها آمدهاند. رییس دانشگاه زوریخ هم آمده است. استاد تمام رشته جغرافی است. دانشگاهی که گردش مالی چند صد میلیون دلاری در سال دارد. نیمساعت به جمع گزارش میدهد. گویی که دارد برای اعضای هیأت امنای دانشگاه گزارش میدهد. دقیق و صمیمی.
نه کت و شلواری پوشیده (یک شلوار جین و پیراهن ساده چهارخانه) نه جای خاصی برایش در نظر گرفتهاند. حتی در ردیف اول سالن هم ننشسته. آمده و کنار بقیه، در ردیف سوم نشسته. با لپ تاپش. اگر کسی وارد شود، قطعاً نمیفهمد چه کسی رییس دانشگاه است در این جمع.
به دانشگاههای خودمان فکر میکنم: به اینکه غالباً باید حواست باشد «فرمودید» را «گفتید» ادا نکنی. به اینکه اسم استاد معظم باید همیشه در مقاله ای که سهمی هم نداشته بالای اسم دانشجو باشد. به اینکه تا استادی رییس دانشکده یا دانشگاه میشود، اتاقش را ترک میکند و به دفتر ریاستش میرود. با خدم و حشم. به این همه آبدارچی و عزیزان خدماتی که باید به اساتید معظم سرویس بدهند. به خاطراتم از تبختر اساتید. به خاطرههای با خاک یکسان کردن عزت نفس دانشجو. به سوء استفادههای آکادمیک و حتی گاه جنسی. هر کس انگار منتظر است تا به مرحله بعد برود تا انتقام حقارتهای تحمیل شده قبلی را از پایینتری بگیرد: سال بالایی از سال پایینی، ارشد از کارشناسی، دکتری از بقیه. استاد راهنما از دانشجو. استادهای قدیمیتر از استاد جوان و جدید. استاد از کارمند. کارمند از خدماتی. یک حلقهی انتقام تا همیشه ناتمام...
همه هم اینطور نیستند. نه آنجا و نه اینجا. اینجا هم ظاهراً اساتید مغرور و سوء استفاده چی کم نیستند. آنجا هم وجودهای شریفی که منش و دانش را با هم تلفیق کردهاند، یافت میشوند. اما فرهنگ غالب در دانشگاههای ما، همان تصویری است که گفتم.
فرهنگ اشرافیت، مثل سرطان، دانشگاههای ما را هم سخت گرفتار کرده است. این حلقهی اشرافیت و شبکه ی انتقام ناتمام و مدام را باید شکست. نه با شعار، نه با آیین نامه. نه با فحش و فضیحت. با عمل. با منش. با استاد و دانشجویی از گونهای دیگر بودن.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید