رفتن به محتوای اصلی

به دنبال گور عمویم!

به دنبال گور عمویم!

کشتار خونین شصت و هفت به فرمان خمینی تبهکار رقم خورده بود، ظرف چند هفته هزاران زندانی را به کام مرگ سپرده اجساد قربانیان را شبانه در گورهای جمعی دفن کرده خون ها را شسته و دارها را برچیده بودند! مادربزرگ همچون خانواده هزاران دیگر هرگز نتواست جنازه پسرش را تحویل بگیرد، حالا دیگه دنبال یافتن نشانی از مزارش بود و به همین خاطر همراه مادربزرگ (ننه) و عمه روح انگیز (روحی) به تهران می رفتیم، البته این اولین بار نبود که ننه همراه روحی روانه زندان ها و دادستانی اوین می شد ولی نخستین بار بود که من همراهشان می رفتم.

همگی درون کوپه قطار نشسته بودیم، کسی چیزی نمی گفت، ننه خیلی پریشان بود، اغلب هنگام نگرانی بی قرار می شد و نفس های عمیق می کشید، روحی هم به هم ریخته بود اما تمام حواس من متوجه ننه بود، هر آن چه را که می خواستم بپرسم خودم پاسخش را خوب می دانستم اما نمی دانستم چگونه دل دردمند ننه را کمی آرام کنم؟ در آن فضای سنگین سرم را نزدیک بردم و به آرامی پرسیدم: "چرا این قدر نگرانی؟" گفت: "به خودم گفته بودم بعد از حمزه رو به گوهردشت ویران شده و اوین نکنم ولی دوباره روحی مرا روانه قتلگاه او کرده!" بی اختیار نگاهم به روحی برگشت، چشمان نمدارش را به من دوخت و گفت: "خودت چه فکر می کنی؟ مگر این آدمکش ها به من و تو جواب درستی می دهند؟ فکر کردم اگر دایه هم باشه شاید چیزی دستگیرمان بشه!" در واقع این روحی بود که هر جور بود ننه را راهی کرده تا این راه چند بار رفته را باز هم تکرار کند.

به پشتی صندلی تکیه دادم، به این فکر می کردم که در چه جهنمی گرفتار شده ایم، به ننه فکر می کردم که چگونه بعد از هفت سال زندانی حکم دارش را به قتل رساندند و همراه هزاران قربانی دیگر در گورستان های بی نام و نشان دفن کردند در حالی که امید داشت روزی او را در آغوش خانواده ببیند! حالا دیگه مویه های همیشگی و لعنت فرستادن به گور خمینی تنها کارش نبود، تمام فکر و ذکرش پسرش بود، دستش هم به هیچ کاری نمی رفت، این رفت و برگشت های تکراری، همه در پی نشانی از مزارش بود اما دیگه تحمل تحقیر نداشت، نمی خواست بیش از این چشمش به عکس جلاد پسرش بخورد که از در و دیوار آویزان بود، دیگر توهین بس است، همیشه می گفت: "آی، آی، خوشا کسی که چنگ به چهره خونین خمینی بکشد!" با خود می اندیشیدم چه می شد اگر همه این اتفاق ها فقط یک کابوس وحشتناک بودند و هر آینه که بیدار می شدم از شر هر آن چه که بود فارغ می شدم؟ قطار از فلات اندیمشک گذشته کوه های لرستان و تونل های طویل بین راه را پشت سر گذاشته تاریکی را می شکافت و پیش می رفت.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

خنکای صبح به تهران رسیدیم، سایه هامان جلوتر از خودمان می رفتند، بایستی به دادستانی اوین می رفتیم، زندان اوین هنوز برقرار بود، ننه نگاهش را چرخاند، آهی کشید و به زبان مادری گفت: "گمو بهم ایمرو، روژ ملاقات بو!" (فکر کنم امروز، روز ملاقات باشد!) اما خودش دیگر تب و تاب ملاقات نداشت، نه پسرش آنجا بود و نه هزاران جان عزیز دیگر، برای ننه همه چیز عوض شده بود، بوی مرگ و نیستی از در و دیوار زندان به مشام می رسید، روحی همان طور که بغضش را قورت می داد گفت: "دیگه ملاقاتی در کار نیس دایه!" بایستی می رفتیم دادستانی زندان اوین!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در آنجا صف طویلی عمدتا از مادران درست شده بود، اغلب همدیگر را می شناختند، بالاخره نوبت ما شد، به غیر از دری که از آن وارد شدیم در دیگری درست روبرویمان بود که ننه می گفت قبلا از آن در به ملاقات حمزه برده شده! حاجی هراتی (کربلائی) نگاهی به ما انداخت و بعد به مادربزرگم گفت: "بفرما بشین!" و اشاره کرد به صندلی که دقیقا روبروی میزش بود، مادربزرگم بعد از نگاهی به ما روی صندلی جا گرفت، حاجی گفت: "خب مادر، خوب هستی که؟ بگو ببینم چیکار داری؟ برای چه باز آمده ای؟" ننه بی آن که جواب سؤال اولش را بدهد گفت: "دنبال مزار پسرم آمدم، جنازه او را ندادند، لااقل بگوئید مزارش کجاست؟" در این میان در پشت باز شد و پاسداری در حالی که غذای حاجی را روی میز گذاشت با شوخی های خودشانی از اتاق خارج شد، بوی غذا پیچید، ظهر شده بود و وقت نهار حاجی، حاجی با نگاهی به غذا و نگاهی به ما خطاب به مادربزرگم گفت: "بفرما غذا !"

- ممنونم، خودتان میل کنید!

- تعارف نکن، اگه میخوای بگم بچه ها برایت غذا بیاورند!

لحن نیشدار و تلخ حاجی هراتی آن قدر تلخ بود که ننه را برآشوبد، خودت کوفت کن که نان با خون بچه های ما می خوری بی شرف، همین مانده غذای قاتلان پسرم را بخورم، زهر مار بخورید آدمکش ها ! ننه با خودش دلگویه می کرد و در دل می گریست! ننه که هرگز چشم نفرت از ستمگران برنمی گرفت ناچار لب به دندان گزید! با نگاهی از سر درد گفت: "حاجی، ما بارها از راه دور آمده ایم، نشان قبر پسرم را به ما بدهید، این که خواسته بزرگی نیست حاجی آقا !" صدای گرفته و غمبارش دل هر انسانی را به درد می آورد مگر مرگ فروشان نظام پلید خمینی!

دیدن چهره ننه، حرف های محکم و گاه ملتمسانه وی چنان دلخراش و دردآور بودند که بغض در گلویم ترکید، آی ننه، بار تمام ستمکاری ها بر شانه های تو آوار می شود، زیر بار ظلم استخوان هایت نشکستند؟ تهدید و تحقیر جانت را فرسوده نکرد؟ طعنه ناکسان خسته ات نمی کند؟ هنوز در پی نشان پسرت هستی؟ تحمل این همه رذالت و سفلگی، این همه خفت و خواری برای جنازه پسرت و حالا برای مزارش، این همه ناچاری و لابدی؟ عمه روحی رنگ به رخسار نداشت، از خشم به خود می لرزید، ناگهان درست مقابل میز حاجی کربلائی برافروخته و لرزان دستش را به طرف او کشیده فریاد زد: "غذا که فرار نمی کنه! این همه آدم پشت در منتظر یک خبر هستند، اون وقت تو داری با بی تفاوتی غذا می خوری؟ به مادر داغدار به حقارت تعارف می کنی؟"

به یکباره لقمه خونین به کام حاج هراتی چون زهر هلاهل شده از جایش برخاست، صندلی را به کنار زد، نقاب از چهره کریه برگرفت، باطن پلیدش آشکار شده و درست روبروی روحی قرار گرفت! هر چه روحی از او فاصله می گرفت فایده نداشت! با خشم فریاد زد: "تو چرا نمی فهمی؟ یک حرف را چند بار باید به تو بگویم؟ مگه نگفته بودم دیگه این طرف ها پیدات نشه؟ دوباره که اومدی؟ می خواهی همین الان بندازمت توی سلول برادرت تا حالت جا بیاد؟ اتفاقا سلولش خالیه، جای شما فقط تو زندانه!" روحی گفت: "ما فقط دنبال یه قبر هستیم، مگر خودت نگفتی اگر مادرش بود یه چیزی، خب حالا مادرش اینجاست!"

حاجی یقه روحی را گرفت و در مشتش فشرد! شروع به کشیدن کرد! در حالی که او با آن جثه کوچک و ظریف تقلا می کرد مادربزرگم مدام می گفت: "ولش کن، چی از جونمون می خواهید؟" در میان هق هق گریه های بی امان من درست زمانی که دست و گوشه مانتو عمه را محکم گرفته بودم و از ترس تهدیدها و حرف های حاج کربلائی به خود می لرزیدم از سر و صدائی که در اتاق راه افتاد در پشتی باز شد و دو نفر در دهانه در ظاهر شدند، به اشاره حاجی یکیشون اومد و در اصلی رو باز کرد و حاج کربلائی با بیرحمی تمام روحی و مرا که او را گرفته بودیم بیرون انداخت و در آغوش مردم منتظر پشت در رانده شدیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

کسی که اشک هایم را به آرامی پاک می کرد با صدائی دردآلود تعریف می کرد: "چند ماهه هیچ خبری از همسرم ندارم! چند بار هم حاجی هراتی از همین اتاق بیرونم انداخت! درست مثل عمه شما، اونم جلو چشم کودکم!" مادر دیگری به روح انگیز می گفت: "اینا اگه میخواستن نشانی از مزارها بدهند تا حالا داده بودن! آخه دیگه کافیه، چقدر توهین؟ چقدر تحقیر؟ اینا به همان اندازه که از بچه های ما می ترسیدند از مزار آنها نیز می ترسند، خودت هم اینو خوب میدونی!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

به خانه دوستی مهربان و درد آشنا که منتظرمان بود رفتیم، بی خوابی و خستگی مفرط و برخورد با حاج هراتی را با خود می بردیم! هیچ یک حرفی برای گفتن نداشتیم، هر کدام یه جور مورد هتاکی و تحقیر و زورمداری حاجی هراتی قرار گرفته بودیم که چون گرازی وحشی از خشم به خود می پیچید، کف به لب آورده و کامش زهر مار شده بود! بعد از خوردن شام ننه گفت: "فردا صبح برمی گردیم اندیمشک، دیگه اینجا کاری نداریم!" روحی گفت: "من اینجا یه کم کار دارم، شما بروید، من هم چند روز دیگه می آیم!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با صدای مادربزرگم که می گفت: "پاشو، به قطار نمی رسیم!" بیدار شدم، بعد از مختصر صبحانه ای به مقصد اندیمشک راه افتادیم ولی روحی همراهمان نیامد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حدود بیست روز بعد تلفن منزلمان زنگ خورد که حاکی از خبر بدی بود، عمه روحی دچار سانحه رانندگی شده بود! در مسیر رفتن به خانه خواهر بزرگترش در شیراز بود که در حوالی آباده تصادف می کند و زندگی سی و یک ساله و همه آرمان ها و آرزوهای تحقق نیافته اش به پایان می رسند! اما داستان زندان و کشتن و کور کردن و تجاوز هنوز هست، ما هستیم، ما مانده‌ایم با کوله بار سنگین دادخواهی و آرمان های عالی و رؤیاهای زیبای عزیزانمان که هر روز خیزشی نوین و جلوه ای تازه به خود می گیرند!

منبع این نوشتار: تارنمای پژواک ایران

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

shalalvand-780-1​    ​shalalvand-780-2shalalvand-780-3

 

shalalvand-780-4

 

shalalvand-780-5

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید