" نمیدانیم پشت آن دیوارهای سنگی بلند، چه میگذرد؟ این کلاغهای نشسته بردرختان تبریزی اوین، اینبار نظارهگر کدام عمل غیرانسانیاند؟ اینها در عمر دراز خود شاهد چه جنایتهایی که در این چهاردیواری مغموم نبودهاند؟ چه سحرگاهانی که با صدای گلولهها خوابشان آشفته نگشته و چشمانشان به خونهای روشن ریخته در دامن شفق نیفتاده است. ساختمان مخوفی که گویای تاریخ یک ملت است. انباشته از فریاد شکنجهشدگان و ناله مادران...
...چه در آن زندانها گذشت. عبور ناگزیرتان را از دهلیزهای مرگ را میبینم. لرزش قلبتان را زمانی که شب سراغتان میآیند.چشم بسته از راهروها عبورتان میدهند. سرانجام طناب دار بر گردنتان میاندازند. من صدای کشیدن چهارپایهها از زیر پایتان را می شنوم، رها شدنتان در فضا را! میبینم، چشمانی که معصومانه با سؤال و حیرت بازماندهاند! من نیز همراه با توپسرم، همراه با شماها در فضا معلق میشوم. با چشمانی وحشتزده و دردمند با تو درون آن تریلی مرگ تل انبارمی گردم. وحشتزدهام! اما تا آخر با شماها خواهم آمد. بخشی از روحم را همراه با شما زیر آن خاک، خاک خاوران دفن خواهم کرد. با شما خواهم خُفت! چراکه آنجا بخشی از روح ما مادران، روح پدران، همسران، خواهران ، برادران و فرزندان را نیز با شما دفن کردها
بخشی از کتاب "چمدانی کوچک در کمدی قدیمی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید