يک ضرورت ساده
هميشه چيزی برای نوشتن هست. اما هميشه نمی شود نوشت. و اين، خوب است. مثل هوای تابستان که اگر نبود، آب يخ، مزه نداشت.
آب يخ توی يخچال را نمی گويم: آب يخ بسته بندی شده را. آب يخ توی يخچال، گواراست، اما مزه ندارد.
آب يخ توی کاسه های بزرگ را می گويم. کاسه های بزرگ لعابی، چينی، بلوری، يا فلزی. جنس کاسه، خيلی مهم نيست. شکلش هم. اصلاً خود کاسه هيچ اهميتی ندارد. مهم، محتوای کاسه است.
آب و يخ مثلاً. يخ بلوری يا يخ برفی. فرقی نمی کند. فقط بايد يخی باشد که از دره ها و کوه های تسخير ناپذير آورده باشندش.
و با تيشه، شکسته باشندش. نه به تکه های همگون. به تکه های ناهمگون. و کوچه به کوچه چرخانده باشندش. کوچه های تو در تو
و هرکدامشان به يک شکل و قد و قواره ی متفاوت.
اين که هميشه نمی شود نوشت خوب است. اما من با خودم می گويم ديگر اين بار بايد حتماً چيزی بنويسم. چيزی در باره ی چيزی.
بار ها شده است که اين را با خودم گفته ام. و بار ها شده است که ديده ام نمی شود.
نه اين که نمی شود نوشت. می شود نوشت. اما دستم نمی رود به نوشتن.
«دستم نمی رود به نوشتن»، وزن خوبی دارد. می شود نقطه ی عزيمت يک شعر باشد. وسوسه کننده است. اگر بروم پی اش، مرا با خودش خواهد برد.
و من نمی خواهم در پی او بروم. می خواهم نروم. می خواهم همينجا سر جای خودم نشسته باشم و مثل بچه ی آدم چند خط بنويسم.
چيزی در باره ی چيزی.
شب پره يی می آيد توی اتاق. از پنجره که باز است. با کمی سر و صدا. سرو صدای بال هايش و جثه ی کوچکش که به در و ديوار می خورَد.
همان که پروانه هم می گويندش. نوعی از پروانه که خاکستری رو به قهوه يی، يا قهوه يی رو به خاکستری است. و شب پره است.
مثل همه ی پروانه ها از کرم شروع شده است و به پروانه رسيده است. از پيله شروع شده است و به هوای آزاد رسيده است.
پروانه يی که شب پره است. يعنی شب ها می پرد و روز ها نمی پرد. البته روز ها هم می پرد. بعيد است که روز ها اصلاً نپرد. حتی اگر روز ها، تمام روز، به خواب برود هم باز می پرد. توی خواب هايش.
يعنی توی رؤيا هايش.
همان که شاعر های قديم در باره ی سوختنش شعر می گفتند. اما نمی دانم چند تايشان سعی کرده اند که جلوی سوختنش را بگيرند. اگر جلوی سوختنش را می گرفتند چه چيزی باقی می ماند تا در باره اش شعر بگويند؟
بلند می شوم تا کاری بکنم. می دانم که بايدکاری بکنم که او خودش را به در و ديوار نزند. حالا چرا؟ و با چه نيتی اين کار را بکنم؟ خدا می داند.
شايد برای اين که يک کار خوب کرده باشم. شايد برای اين که بتوانم بعد به فراغت چيزی بنويسم. شايد هم برای آن که بتوانم همين حالا به فراغت چيزی ننويسم.
و شايد برای آن که بتوانم خودم را از وسوسه ی نوشتن رها کنم. و يا از نگرانی فردا.
سال ها پيش، در يک کتاب علمی خوانده بودم که علت اين که شب پره ها خودشان را به شمع يا چراغ می زنند اين است که آن ها مسير حرکت خود را با نور ماه و ستارگان، تنظيم می کنند، و وقتی که به دام نور های مصنوعی می افتند، قدرت تشخيص اشان دچار اختلال می شود.
نور مصنوعی، قلابی است. نور قلابی، دروغ می گويد. اين، نور طبيعی است که راست می گويد. که راه را درست نشان می دهد. که می شود مسير حرکت را با آن تنظيم کرد.
ماه و ستارگان، پروانه را بالا می برند. به سوی خودشان. بالا و بالاتر. و او هر چه بالاتر برود، باز هم تا بالاتر و بالاتر، راه، باز است.
ماه و ستارگان، دروغ نمی گويند. به طرف خود نمی برند تا بسوزانند.
به طرف خود می کشانند تا بالا ببرند.
بالاتر و بالاتر.
از آن بالا ـ حالا تا هر کجا که بال پروانه توان بالا رفتن داشته باشد ـ همه چيز، شکل ديگر دارند. شکلی که شايد ندارند، اما بايد داشته باشند مثلاً. نه آنطور که حتماً هستند. آنطور که بايد باشند احتمالاً.
به سراغ شب پره می روم که طفلک همچنان دارد خودش را به در و ديوار می کوبد.
و آرام، و با زحمت و با ظرافت، می فرستمش بيرون.
و بر می گردم به سر جای خودم.
قلم ام گم شده است. کاغذ هم زياد باقی نمانده است. شب هم از ديروقت گذشته است.
می گويم اين هم کار امشب من! امشب هم نشد. بهتر است بروم بخوابم.
اما دغدغه يی ناگهان به جانم می افتد:
ـ آيا بيرون، هوا مهتابی است؟ آيا اگر نه ماه، دستکم ستارگانی يا ستاره يی در افق هست؟
و نيست.
يعنی هست. اما بعضی ها می بينند و بعضی ها نمی بينند.
مثل هوا.
مثل خود هوا.
در عوض، تا بخواهی، چراغ های نئون هستند.
بعضی هاشان چشمک هم می زنند.
و پنجره هايی که پشت اشان، در پناه نور های رنگارنگ، ميان دو خميازه، کشيده از شبی تا شبی، ورق های رنگ و رو رفته، دست به دست می چرخند.
می بايست ماه و ستارگان را برايش می گفتم. و اين که فکر نکنی که نيست. هست. اما بعضی ها می بينند و بعضی ها نمی بينند. و اين که هر نوری، نور ماه نيست. و نور ستاره نيست.
در پی اش، اين طرف و آن طرف را نگاه می کنم.
پيدايش نيست.
مثل زمان، شتابناک و گريزان بود.
مثل وقت.
حس گناه، رهايم نمی کند: جنايت به همين سادگی، اتفاق می افتد. با يک سکوت. بی آن که خودت خواسته باشی.
بايد چيزی بنويسم.
همه جا را به دنبال قلم ام می گردم. و آخر سر، درست توی دست خودم پيدايش می کنم.
بالای کاغذ سپيدی می نويسم:
در ضرورت افشای نور های قلابی، و راهنمايان راهزن!
بازنويسی: ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید