رفتن به محتوای اصلی

نجف دیوانه دوست داشتنی شهر من .

نجف دیوانه دوست داشتنی شهر من .

نجف دیوانه دوست داشتنی شهر من .

اولین باری که نجف را دیدم اصلاً یادم نمی رود.آمده بود خانه همسایه. صادق پسر همسایه آمد و گفت:" بیا!بیا! نجف دیوانه را ببین تو خانه ما داره کار می کنه."

آدمی نبود که او را ببینی و از یادت برود. جثه کوچکی داشت با صورتی تکیده و استخوانی که یک ریش تُنک آن را می پوشاند. با دو چشم کوچک نزدیک به هم که برق عجیبی می زدند. بینی باریک با پره های گشاد که بطور نامرتب دم و بازدمش را فش فش کنان به داخل می کشید و بیرون می داد.

کتی بلند و شلواری گشاد، با پارچه ای که به جای کمربند می بست و آن را سفت می کرد. بابقچه ای نسبتاً بزرگ که همیشه زیر بغل داشت،که موقع کار به پشت خود می بست.

آورده بودند که آب از چاه بکشد و داخل حوض بریزد. هن هن کنان آب از چاه می کشید، می آورد داخل حوض خالی می کرد.باز با سرعت که بیشتر به دویدن شبیه بود بسر چاه بر می گشت.

کمتر از همه پول می گرفت. پول را نمی شناخت؛ فقط دهشاهی را قبول داشت، ده تا انگشتاش را نشان می داد، جلوی صودتش می گرفت .مرتب تکرار می کرد:" ده تا دهشاهی ! ده تا می گیرم و حوض را پر می کنم."

جزو چهره های سرشناس شهرمان بود. هر کجا گذرش می افتاد بچه ها دنبالش می کردند. از همه می ترسید. تا می گفتی: نجف، فرار می کرد. همیشه چند تا سنگ کوچک و بزرگ داخل بقچه اش داشت. اگر کسی پشت سرش می دوید و خم راست می شد، نجف سنگ هایش را می انداخت. می گفت:”" وایسا که آمدم."

خانه ای نداشت، شب هر کجا که گیر می آورد می خوابید. تابستانها مشکلی نداشت. شبهای زمستان اگر راهش می دادند می رفت بالای گرم خانه حمام حاج معتمد یا بالای تنور بربری پزی مشداحمد. بقچه اش را بجای آن که زیر سرش بگذارد می بست کمرش ومچاله شده می خوابید.

هیچ کس داخل بقچه اش را ندیده بود. به تنها کسی که اجازه می داد به او نزدیک شود، صغرا مینی ژوپ بود. صغرا مینی ژوپ دختر جوان وخل وضعی بود که یک شهر را به خود مشغول می کرد. صورتی گرد و سفید با چشمهای خاکستری و موهای بلند. بدنی سفت و سفیدداشت که سینه وران هایش مانند کلودیا کاردیناله خود نمائی می کرد. تنها عیبی که داشت چالهای صورتش بود که حکایت از یک آبله سخت دوران کودکی می کرد.

یک دامن کوتاه کرپ قهوهای رنگ می پوشیدبا بلوزی سبز. بیشتر وقتها پابرهنه در شهر جولان می داد. آزارش به هیچ کس نمی رسید. مقابل مدارس پسرانه می ایستاد و سر به سر جوانهایی که تازه بالغ می شدند و پشت لبشان سبز می شد، می گذاشت.

می گفت:" پنج ریال بده تا دامنم را بالا بزنم." زیر دامن هیچ نمی پوشید. به بازار شهر راهش نمی دادند. چرا که هربار که داخل بازار می شد،جماعتی را دنبال خود می انداخت .از موارد تفریحی شهر متعصب وبی لبخند ما بود .فرصتی برای خندیدن.

مقابل دکان های معینی می ایستادو می گفت:" پنج ریال بده والا می گم تو با من چکار کردی! یا اینکه دامنم را بالا می زنم.”

بعضی بازاری های شوخ که حوصله شوخی داشتندسر بسرش می نهادند.حرفی می گفتند وجواب ساده اما عمدتا اروتیک اورا می شنیدند. امااکثریت بازار متعصب و حاجی های متظاهروعمدتا طرفدار انجمن حجتیه زنجان طاقت چنین بی آبروئی را نداشتند.

هر از گاهی پولی به پلیس می دادند. صغرامینی ژوب چند روز غیبش می زد و بعداز چند روز بازسر وکله اش پیدا می شد. اگر دخترهای مدرسه و یا زنها چیزی به او می گفتند آنها را به فحش می کشید: فلان فلان شده ها فکر می کنید نمی دانم کجا می روید؟ زیر آن چادر چکار می کنید!از عقب زائیده شده ها . آن وقت اسم صغرا مینی ژوپ بد در میره.

خودش هم به خودش صغرا مینی ژوپ می گفت.

صغرا مینی ژوپ تنها کسی بود که می توانست به نجف نزدیک شود. دهشاهی های نجف را بگیرد و احیاناً شب تو گوشه ای از شهر،درکنج خرابه ای شهوت نجف را بخواباند.هر وقت نجف شلنگ انداز در خیابان های محدود شهر حرکت می کرد،خوشحالی خود را نشان می داد.مردم لبخندی می زدند ."آی پدر سوخته "واو قاه قاه می خندید.

ملایی داشتیم به نام ملا فندق. درست مانند چهره های مینیاتوری دوران مغول، صورتی مثلثی با دو گونه استخوانی بیرون زده، با چشمهایی مورب و چند تار ریش و هیکل بسیار کوچک، دهانی با لبهای نازک که بیشتر به دهان ماهی می ماند. به سرعت حرکت می کرد یا بهتر است بگویم قل می خورد. از همین رو او را ملا فندق می گفتند.

در چشمهایش اگر نگاه می کردی وحشت تو را می گرفت. او مرده شوی غسالخانه باغ شازده بوده. غسالخانه ای در یک میدانگاهی نسبتا بزرگ ،انتهای دهانه رودی که اینک خشک شده بود"میر بها قلاچاسی"قلعه میربها." با چند باغ دور و بر باغ شازده. خانه توفیقیها، خانه عبدالله میرزا که حالا تماماً خیابان شده است. هر کدام از این خانه ها بخشی از خاطرات این شهراست.غسالخانه یک در تخته ای قدیمی داشت که با زنجیری بلند بسته می شد و همیشه یک قفل بزرگ استوانه ای بر آن سنگینی می کرد.

ما بچه ها می ترسیدیم که از کنار آن رد شویم. هیچ وقت جرئت نمی کردیم که از شکافهای آن در قدیمی به داخل آن نگاه کنیم. تنها یک بار داخل آن را زمانی که درش باز بود دیدم. یک محوطه بزرگ آجری و سیاه شده طی سالها با یک حوض دروسط که تابوتی بالای آن نهاده بودند. درست مانند یک سرداب.سکون وسرما ! سرمائی ترسناک،وهم انگیز که مانند رشته ای از یخ پشتم را لرزاند.ترس مبهم حضور مرگ در دلم پیچید، ترسی که روزها و هفته ها از ذهنم بیرون نمی رفت و کابوس آن مدام با من بود.

در یکی از شبهای سرد زمستان که نجف جایی برای خوابیدن پیدا نکرده بود از پنجره وارد غسالخانه شده و توی یکی از تابوتها جا خوش کرده بود. دمدمه های صبح ملا فندق برای سرکشی به غسالخانه می رود. نجف هراسان بر می خیزد و وحشتزده می گوید:" وایسا که آمدم." ملا فندق در جا سکته می کند و با همان سکته هم می میرد. از آن روز به بعد نام نجف دیوانه شد نجف ملاکُش.

در شهر کوچک و بسته ما با دلخوشی های اندکش، این داستان مضحک اما غم انگیزمرگ غسال درغسالخانه ، نقل مجلس شد. مردم سر به سر نجف می گذاشتند:" نجف بگو چطور ملا فندق رو کشتی؟ چندتا دهشاهی بدهیم تا بگوئی؟" اوبا آن زبان الکن در حالی که چائی های داغ را سر می کشید.شروع به تعریف ماجرا می نمود.

چائی خوردن اونیزاسباب خنده وشادی توام با تعجب بود .دم در قهوه خانه می ایستاد سفارش چای می کرد.همان طور که بقچه رامحکمزیر بغل فشار می داد،هراسان به اطراف می نگریست. چائی های داغی را که مستقیم ازسماور در حال جوش برایش می ریختند هوری سر می کشید."بده !بده!"

انقلاب تازه شروع شده بود. دسته های مختلف به راه افتاده بودند. مردم در خیابانها تظاهرات می کردند. سر چهارراهها لاستیک آتش می زدند. داخل کوچه ها مرگ بر شاه می گفتند. سنگ می انداختند.نجف فراموش شده بود. ماهها بعد نیروهای ویژه از تهران رسیدند. آنها سوار بر جیپهای ارتشی در شهر می گشتند ، سر در پی تظاهرکنندگان می گذاشتند. تیراندازی می کردند. در یکی از این تظاهرات نجف دیوانه بیخبر از همه جا در وسط کوچه گیر می کند. سربازها ایست می دهند، نجف هراسان فریاد می کشد:” وایسا، وایسا که آمدم.” سنگ بودکه از بقچه بیرون می کشید وبطرف سرباز ها که فکر می کرد میخواهند آزارش دهند می انداخت.

سربازهای غریبه که او را نمی شناختند به طرفش تیراندازی کردند.سنگ ها وده شاهی هایش پخش زمین گردید. نجف بسختی از ناجیه زیر شکم مجروح شد. اورا به بیمارستان بردند .سه روز مرتب ناله می کرد "یانرام ،یانرام ،منه چای ورن !می سوزم !می سوزم.بمن چای بدهید. "

سه روزبعد در بیمارستان در گذشت.او نخستین کشته انقلاب اسلامی در شهر ما بود. در بقچه او چند سنگ یافتند. با دو دست لباس زنانه، دامنی قهوه ای با بلوزی سبز. ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید