غرق در شورم
زنده ماندم تا نظاره کنم این روزهای جادوئی را،روزهای پرشوری که نوید پیروزی میدهند. از درد فراق می کاهند !امید بازگشت به سرزمین مادریم رابه یقین مبدل می سازند.
غرق در شورم !
به نوشته تلخ اما امید وارخود که سالها قبل در زمان گریز نا گزیر خودنوشتم می نگرم. سرانجام آن روز فرا رسیده.دلم می خواهدبخش آخراین نوشته ،این آرزو و عشق را بار دیگر بر صفحه دنیای مجازی بگذارم و در دنیای واقعی به انتظاز بنشینم.انتظاری شیرین!
در آخرین نقطه مرزی خم می شوم. مشتی خاک بر می دارم. مشتی خاک که آتشم می زند..
....... بدشت خفته می نگرم. کشیده از این سر زابل تا آنسوی ایران.تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشتهائی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشکریانی از آنها گذشتهاند. برخی را به سلاح و برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کردهاست.
طی این قرنها چه بسیار کشورها و تمدنها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوختهاش در این سوی و قلعه بابکاش در آن سوی ایران قرار گرفته، چه عظمتی دارد.
رشتههائی که تنها خطوط جغرافیائی کشیده شده با شمشیر نیستند. کاروانی از حله، " تنیده ز دل بافته ز جان " آنها را با هم پیوند می دهد. فرش نگارستانی است که فردوسیها، رازیها، خوارزمیها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زدهاند.
فرشی که سرخیاش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگهای روشن آن یادآور روزهای شاد و ظفرمندی آن است. چه کسی می گوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده در درازای تاریخ به پهنای ایران زمین که قیمتی دُرهای آن را کس به تاراج نخواهد توانست برد. چرا که ناصرخسروها ،رودکی ها به نگهبانی بر درش نشستهاند. من اکنون نه مشتی خاک بل، دُری از نگارستان را بر دست دارم.
من آنم که در پای خوکان نریزم مر این قیمتی دُر لفظ دری را
گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را می بینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیدهاند. با هزاران گُلبتههای رقصان در نخستین شعله شفق.
نقشهای اسلیمی که چون فوارههای آتش دست بر آسمان گشودهاند.هر شاخه را که کنار می زنم، باغ روح دیگری گشوده می شود. کدام دستها چنین بهشتی را آراستهاند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی می تواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش نهفته است؟
آرامش گنبد لاجورد. شور شاخههای رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود نمادین در سیمای یک ملت. صدای سخن عشق در زیر گنبد دوار. نقشی از پیراهنهای زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخگل ترکمن؛ از سجادههای گشوده در خانههای اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاهچادری در دامنههای سبلان. از بادههای الست تا جامهای خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش می نگرم، فرش نگارستان می بینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعهای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بیکران خلقهای گوناگون این کشور مایه می گیرد.
هر کس خشتی بر این خانه نهاده است.
خانهای که جغرافی آنرا در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت تاریخش را نگاشته است.
ملتی که قهرمانان آن برای نگاهداریاش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند. گاه در میدانگاهی در حلب پوست از تنشان جدا ساختند. هم از این روست که هیچکدام از اعضای این خانه بزرگ نمی توانند خود را بی آن دیگر اعضاء این خانه تعریف کنند.
آنهائی که در مقابل تندر ایستادند و خانه را روشن کردند، هرکدام متعلق به خلقی از این خانه بودند. هر یک به زمان خلق خود سخن می گفتند. اما در نهایت سخن عشق بیان می کردند. خانهای که کوچههای آن در سرتاسر ایران گسترده است. امیرخیز تنها کوچهای در تبریز نیست؛ کوچهای است به درازای ایران که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن می گذرند و هر کدام از خلقها چهره خود را در آن می بینند.خانه ای که هرگز از فریاد پر شور آزادی خواهان خالی نمانده است.
ما کودکانمان را در این خانه بزرگ می کنیم، خانهای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بنا گردیده. بر یک لوح کوچک استوانهای نخستین بند آزادی انسان نگاشته شده است.
خانهای که برای فرزندانش گاه بوعلی سینا معلمی می کند و گاه بیرونی. گاه ابوسعید از آئین جوانمردی برایشان می گوید و گاه سعدی حکمت روزگارشان می آموزد. بیهقی از تاریخ می گوید و خواجه نظامالملک از سیاست. خانهای که در آن جنگ هفتاد و دو ملت را عذر می نهند. نهال دوستی می کارند.
در این خانه مردی است که نیمیاش از فرغانه است و نیماش از ترکستان. با چراغی می گردد برای وصلکردن. " نی برای فصل کردن!"
از مرز می گذرم. چه باک، خانه مهر،خانه آبائی پا برجا است.
اگر زمانه چنین آمده که برای مدتی عشق در پستوی خانه نهان گردیده. اما رهروان عشق آنرا خواهند یافت. و بی هراس " کلام مقدس را خواهند گفت. " چرا که
" در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین... "
با مشتی خاک پیچیده در کاغذ پای بر خاک افغانستان می نهم و به انتظار می نشینم و چشم بر خانه می دوزم.
این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید