رفتن به محتوای اصلی

ژانویه 2013

روزی که دانشگاه تبریز برای کبرا عروسی گرفت!

جهیزیه کم کم داشت آماده می شد. باقر زرنگار به شوخی گفت:" خب، دانشگاه سهم خودش را پرداخت کرد، ما چقدر باید بپردازیم؟ " و دویست تومان داد. " بچه‌ها بدون پولبا چند دست قاشق و چنگال که نمی شود عروسی راه انداخت! " نمی توانستیم باز هم صندوق جدیدی برای کمک درست کنیم. امری خصوصی بود. نزدیک به هزار و دویست تومان جمع شده بود. جهیزیه به اندازه‌ای بود که بخشی از آن نصیب سکینه خانم و چند همسایه شد. وقتی پول را به او دادم، به او گفتم: " این هدیه دانشجویان است!" اشک در چشمانش حلقه زده بود. سرفه امانش نمی داد.

نیمکتِ چوبی و آینه ی تاریک

نبودند، هیچ کدامشان نبودند...
چشم که گشودم همه جا سپید بود، کفشی به پای نداشتم و جامه ای ژنده بر تن بود و تن رنجِ جانکاه را وانهاده بود؛ ولی آهنگِ رفتن، من را به خویش می خواند...