رفتن به محتوای اصلی

بهنام عزیز

بهنام عزیز
ناشناس

بهنام عزیز
چه بد که برای کامنت دونی مسئول گذاشتید. ایجاد کار و مسئولیت عذاب آور. سایت خوبی هست و نسبتن لیبرال. برای مسئول کامنتها باید شکنجه آور باشد نقش سانسورچی بازی کند؟ آیا او هرگز به خانواده اش میتواند بگوید؟ تنها اسامی حقیقی افرادی که ناشناس هستند بدلیل امنیتی باید حذف شوند. فحاشی چه اشکالی دارد؟ کلمات بد هم فونکسیونی دارند.
در مورد خرد جمعی و دادگاه این دو، دو راه هستند. توابین هم میتوانند با اسم ناشناس خاطراتشان را خود علنی کرده و حتی با اطلاعاتشان سبب آرامش دوستانشان شوند. درست بعد از دستگیری ها دو دوست مدرسه پیش من آمد. یکی را قپانی زده بودند دیگری را نه. یکی من را لو داده بود و دیگری نه. باورکنید به سن کودک کنونی من بودند. ما آنقدر جوان بودیم که همه تا مدتها که بیرون آمدم دوست ماندیم. دنبال من نیامدند، شاید آنوقتها عده زیاد بود! البته ما هم اسبابکشی کرده بودیم.

پسر جوانی که هر سه ی ما عاشقش بودیم ما کوچولوها را میفرستاد کاغذ استنسیل و کالاهای بودار بخریم! باور کنید هنوز نمیدانم از چه گروهی بود! سبیل داشت و احتمالن چپ بود. ما هم سرودست میشکاندیم که کاری را بزرگترها به ما داده اند! اینروزها فکر میکنم، او اگر جابجایی آرپی جی هم تقاضا میکرد ما انجام میدادیم:) دخترک قپانی شده من را لو نداده بود و مقاومت کرد. بدلیل اینکه لجش گرفته بود و روی قُد بازی. چون از خانواده ی مقتدری بود و ناراحتی قلبی هم داشت، آزاد شده، دوست دیگری را هم گرفته و آورده بود منزل ما شاکی بود از او. همه خیلی گریه کردیم برای این واقعه. جوانی شفاف است و عاطفه دارد. قرار گذاشتیم دیگر هرگز از هم جدا نشویم. متاسفانه شدیم. بیشتر دخترک که ترسیده بود اشک میریخت. ما هم حق بجانب:) البته بعدش نه و همدرد...
از همین امروز شروع کنیم بهنام عزیز چون آینده دیر است. در آینده قرار است دیگران را روی پشتبام مدرسه ی رفاه تیر بزنند. و این چرخه ی جهنمی ادامه پیدا کند. بگذاریم فحشها، اتهام ها کینه ها مجالی بیابند. حتی بصورت ناشناس هم خاطرات گفته شوند. شاید جلوی تکرار تاریخ گرفته شود و این از دور باطل خلاص شویم. قانون بعد از سرنگونی عفو عمومی میدهد ولی جراحت ها عفونی شده اند. دیشب باز در بی خوابی فیلم دخترک و مرگ را دیدم.
چقدر سرنوشت نسل ما شبیه امریکای لاتین است. باید کمک بگیریم. از مردم دیگر. آنها شاید راهی را درست رفته باشند. ما مجبوریم. و زمان هم تیک تیک میکند. ما هم در خانواده یک اکثریتی داشتیم که اولین کتاب مُصور زندگینامه های مارکس بود یا لنین را برایمان آورد و قصه های من و بابام و بقیه کاریکاتورهای آنزمان را. مادرم گفت اینبار که آمده بود معتاد شده:( ما نسل بدبختی کشیده ای هستیم و پر از اشتباه. خوشبختانه بخش بزرگی امکان تجربه و زندگی اینطرف آبها را پیدا کردیم. اینجا تنها آنهایی که در مبارزات کشور میزبان شرکت کردند سالم ماندند. بقیه از روی کول هم بالا رفته اند در سلسله مراتب قدرت. ما کف خیابان میمانیم. اگر روزی هم ایران آزادی نسبی برقرار شود قصه ی خود را برای نسل سوم و چهارم خواهیم گفت. آنها البته ما را نخواهند فهمید. آنها برای حفاظت از درختان خود را زنجیر میکنند. تیرباران و شکنجه را نمیشناسند.
در مورد سانسور کامنتها در وبسایت ایندیمدیا و دیگر وبسایتها ایده ی خوبی دارند. تیتر کامنت را بیرنگ میکنند، یعنی یا فحش است و یا نامربوط و... خوانندگان میتوانند کلیک کنند. شما نیز میتوانید بنویسید بی ربط ولی مطلب را در ادامه بگذارید. اینطوری هم درج میشود و هم نوعی دستچین که بحث روی مقاله منحرف نشود. یعنی برای خواندن کامنت بیربط باید روی دنباله کلیک کرد و بنوعی خواننده میتواند خود انتخاب کند و با توجه به اینکه وبسایت هم با گذاشتن متن در دنباله اعلام موضع منفی کرده. یعنی با اینکار هم نظر منفی مسئولین مشخص است و هم حذف نشده و هم خواننده با آمادگی روحی که فحاشی یا انحراف از بحث است روی آن (اینجا دنباله) کلیک میکند یا نمیکند. اینطوری نه حذف و نه سانسور و نه زحمت نقطه چین میماند و رفیق مسئول کامنت هم نتها کارش این هست که متن را در "ادامه " وارد میکند و در قسمت اصلی میتواند بنویسد کامنت "غیر مرتبط" و برای خواندن آن (که توصیه نمیکنیم) روی دنباله کلیک کنید.البته صلاح کار را خود حتمن پیدا خواهید کرد. ما هم طول کشید اینطوری کنیم و خودش یک پروسه داشت.
من هم در خانواده ی بشدت ناسیونالیست بزرگ شدم و طیف جبهه ملی. اینجا که آمدم بدلیل راسیسم خیلی عوض شدم و بقولی "جهان وطنی"! باید خیلی روی خودم کار میکردم و خیلی تجدید نظر کردم و خوشبختانه موقعیتش بوجود آمد. واقعیت بسیاری از تئوری های اشتباه را میشکند. باری هرگز دیر نیست...