رفتن به محتوای اصلی

البته من خوشحالم که او

البته من خوشحالم که او
داریوش برادری

البته من خوشحالم که او انزجارنامه نوشت و زنده ماند. کاشکی بقیه هم زنده می ماندند. با انکه رژیم ایران حتی کسانی را نیز اعدام کرد که اول انزجارنامه نوشته بودند. یعنی ایرج مصداقی موضع دروغین و خطرناکی را به عهده گرفته است و در حال رجر دادن ادمهای دیگر به عنوان قهرمانی است که هیچوقت خوشبختانه نبوده است. این موضوع هیچ ارزشی از درد و زخمی که در زندان کشیده است کم نمی کند. همانطور که تواب شدن برخی دیگر هیچ اهمیتی از درد و شکنجه انها نمی کاهد بلکه از لحاظ انسانی و قانونی حتی اهمیتش را بیشتر می کند.

زیرا هم زندانی کشیدند و هم خردشان کردند و وادارشان کردند دیگران را لو بدهند و یا تیر خلاص به انها بزنند. یعنی همین مطلب او نشان می دهد که چرا او می ترسد از رویارویی با حقیقت. اینکه انچه او نیز می گوید یک «روایت از زندان» است و کل حقیقت زندان نیست همانطور که روایت ان دختر مسیحی «روایت دیگر زندان بود» و هیچکدام واقعیت نهایی زندان را در اختیار ندارد. این چیزی اساسی و مهم و پایه تاریخ نویسی و یا خاطره نویسی مدرن است که مصداقی نمی خواهد بهایش را بپردازد و می گوید او حقیقت را می گوید و تازه مثل این نمونه اخرش محسن درزی بر اساس نظر دیگران او را تیرزن می خواند و می گوید بیا زنجموره نکش و اعتراف بکن. وحشتناکی این سخنان و برخورد حزب اللهی و از جنس شکنجه گران که باید تنت را به لرزه بیاندازد و بهتر متوجه نقد من بکند. زیرا روایت و مقام او یک مقام دروغین قهرمانانه است. یعنی. دروغ این روایت دروغ قهرمان گرایانه درون اوست که نمی گذارد روایت بهتری بکند که جنایت را بهتر برملا سازد و انچه بر او و بر بقیه گذشت، از قهرمان اعدامی تا انزجاری و مصاحبه کننده که همان نوعی از توابی است مثل ایشان و تا انکه مجبورش می کنند که دیگران را لو بدهد. همه شان زجرشان برحق است و سندی بر جنایت. همانطور که عبور از دروغ جهان قهرمان گرایی می توانست به او بفهماند که چرا می خواهد هم قاضی و هم شاهد باشد و هم دادستان و اینکه از چه چیزی می خواهد فرار بکند و به اینخاطر نه تاریخ نویس خوبی می شود و نه به شجاعت مدنی مدرن دست می یابد که از قهرمان گرایی سنتی متفاوت است. قهرمان سنتی یعنی دقیقا تیپی از رجوی تا ایرج مصداقی و بقیه که نسلشان در حال زوال است خوشبختانه. اینکه مصداقی برای ارامش روح خودش و تبدیل شدنش به یک راوی مدرن مجبور است خطایش را ببنید و انجا که او همان لاجوردی مانده است که به او جسد خیابانی را نشان می داد و می گفت ببین کشتیمش و می خواست ببیند که او انزجار بدهد ومصاحبه بکند. همانطور که او بقول خودش می خواهد محسن درزی اعتراف بکند و زنجموره نزند. این وحشتناک است، این همان تبدیل قربانی به مجرم است و تکرار دوبار باطل شانتاژ و خرد کردن یکدیگر. بحث این است وگرنه من نه مصداقی را می شناسم و نه دشمنی با او دارم. بیشتر برایش متاسفم که نمی بیند چگونه زخم خویش و همبندانش را ابدی می کند و به ان چیزی دست نمی یابد که می جوید: ارامش و شفایی از این زخمها. من میدانم که اگر ا و با خودش صادق باشد، می گوید که شبها کابوس می بیند. چه کابوس زندان و چه کابوس دروغهایش به خویش و دیگری و فرارش از حقیتقش. زیرا ضمیر نااگاه همیشه بازمی گردد. همانطور که در روز نیز بناچار با این کارهایش خویش را و مضعلش را لو می دهد، مثل اینجا که در نقش قهرمان دروغین و تواب طلب جدید به محسن درزی و امثال او می گوید یا اعتراف بکن تیر زدی و یا مرتب لویت می دهم، چیزی که جز تکرار جنایت و وحشت در شکل جدیدی نمی کند و زحمتش را به هدر می دهد. یعنی مگر میشود شبح لاجوردی را در این سخنان بازنیافت؟i