روز شمار یک جنایت هولناک "قسمت ششم "
مادران ،پدران با چمدان های مانده از اعدامیان شصت وهفت
نه !هرگز قادر نخواهم شد حس یک مادر، یک پدر، یا همسری را که تنها چمدان بیادگار بجا مانده از عزیزانشان را دریافت می کردند بنویسم .
زمانی که نام فرزندانشان را می خواندند وآنان بهت زده با چشمانی محو به دروازه های اوین خیره می شدند را ترسیم کنم.
دروازه باز می شود پدری که بسختی راه می رود آرام آرام از دروازه خارج می گردد. چنان در هم ریخته است که قادر به برداشتن قدم از قدم نیست ،تعادلش را از دست میدهد. چند نفر بیاریش می شتابند باچمدان کوچک سیاه رنگش مقابل دروازه روی زمین ولو شودو نام پسرش رافریاد می زند.
زنی آنسوترآنقدر فریاد زده که از حال رفته است. ساعتی میشود که چمدان پسرش را به او دادهاند. وقتی صدایش زدند توان رفتن نداشت. دختربچه کوچک را در بغل خود فشار میداد و ناله میکرد.پاسداری که چمدانش را آورده بود گفت: " این برگه را امضا کن". چنان با درد در چشمهای او نگاه کرد که وی آرام بر خواست و رفت بیآنکه برگه را بگیرد.
حال چندساعتی است آنجا نشسته است و با هیچکس سخن نمیگوید. تنها به یک نقطه خیره شده است. دخترک کوچک در آغوشش به خوابرفته است. به هیچکس اجازه نزدیک شدن نمیدهد با چشم اشاره میکند که کودک در خواب است. چندنفری، با فاصله در کنارش نشستهاند. زنی هراسان از راه میرسد و خود را به روی چمدان میاندازد؛ ضجه میزند، چنگ بر صورت میکشد. دخترکوچک هم از خواب بیدار شده است؛ همراه آن زن گریه میکند؛ او مادر دخترک کوچک است.
کم کم بر تعداد چمدان بدست ها افزوه می شود .فضای غریبی است وهر جمدان یاد آور فرزندی است که دیگر اورا نخواهند دید.آخرین یادگاری که آن ها را به عزیزانشان پیوند می دهد .چمدان های کوچک با نامی نوشته شده بر گوشه آن. در چمدان یک اعدامی چه می تواند باشد؟ اما این گران بها ترین یادگاری بجا مانده از جگر گوشه های مادران و پدرانی است که غریبانه اعدام شدند. بی آن که پژواک تلخ فریادشان از دیوار های بلند این زندان عبور کند!
شاخه های درختان بلند اوین در باد ملایمی که بر خاسته تاب می خورند صدای خش خش برگ ها با مویه تلخ واندوه گین مادران غمناک ترین نوای جهان را می سازند.
امروز روز سوم است که میآیم. زنی همراه دختری کوچک در آنسوی خیابان روی یک جدول سیمانی نشسته است .تمامی صبح پشت در فریاد میکشید: "نامسلمانها! پسرم ،هرگز او را ندیده است به من اجازه ندهید ! تنها این دختر کوچک را ببرید که او ببیند !
درونم چیزی در حال فروریختن است؛ نمیدانم چیست؟ بیحسی غریبی است که کرختم کرده است. نمیتوانم فکر کنم. کسی دستم را میگیرد: "نام پسر شما را میخوانند !" قادر به فکر کردن نیستم، چرا نام پسرم را صدا میزنند؟ شاید به ملاقاتم میآورند. زنی که چهرهاش برایم بسیار آشناست دستم را گرفته است. به طرف دروازه میکشد:" باید داخل بروی!" نه؛ قادر به رفتن نیستم؛ همان مقابل در از پای میافتم؛ صدایی در گوشم میگوید:"نگذار اینها ذلت و افتادن ما را ببینند. خوشحالشان نکن ! هیچکدام از بچهها مقابل اینها سر خم نکردند. بلند شو سرت را بالا بگیر؛ اینها لیاقت دیدن اشگهای ما را ندارند.
آنسوتر زنی روی زمین چنگ بر صورت می کشد .بتضرع با جمعیت سخن می گوید."من چمدانی ندارم. دو پسرم اعدام شده اند !پسربزرگم هجده سال داشت پسر کوچکم من تنها چهار ده سال.آمده ام لا اقل جائی که خاکشان کرده اند رابمن بگویند. اما این ها سخنی نمی گویند تحقیرم می کنند.آخ طفلک های من چطور آن روزها را تحمل کردید ؟ترسیدید؟"
ضجه می زند .چنگ بر صورت می کشد."من چرا زنده ام ؟ چرا من را نکشتند ؟خدا لعنتشان کند." برسر وصورت خود می کوبد. چند نفر با ماشینی از راه می رسند بستگانش هستند یک نفر برادرش است. دست بر گردن خواهرمی افکند های های گریه می کند.
خیابان پر از زنان ومردان چمدان بدست است.خیابان عزا دار است! گوئی پدران ومادران جنازه کودکان خود را بر سر دست گرفته اند.هرچمدان نشانه ای از یک انسان است!نشانی ازپایان یک زندگی!که چند یادگاری را درخودجای داده است! حلقه های ازدواج ، پیراهن ، ساعت. ساعت هائی که عقربه هایشان ایستاده اند! با چند عکس که زمان در آنها ثابت گردیده است.
راستی پسرک کوچک چگونه بامرگ روبرو گشتی ؟چگونه از هیبت ترسناک هیئت مرگ لرزیدی ؟چه کسانی حکم بر کشتنت دادند؟ کدام جانی بلفطره پیکر کوچکت را بر بالای صندلی نهاد وطناب بر گردن کودکانه ات افکند ؟ آیاخدا ی دنیای کودکی ات صدای ترس خورده ترا نشنید؟
باد آرام گرفته ، درختان ساکن گردیده، غمناک گیسوان بر دیوار افکنده اند. مادری بسوز نوحه ای می خواند. آه نباید مادران چنین سوزناک نوحه سر دهند. نباید چنین خمیده پشت، چنین غمگین، آخرین یادگار عزیزان خود را در چمدان های باقی مانده ازآنان بر قلب های خود بفشارندوبدرد ناله کنند!درب چمدان ها بگشایند بر یادگاری های بجا مانده از جوان های خود نظر کنند ودر چشم انتظاری دردناک خود دیده بر جهان بر بندند. آه نباید! ادامه دارد ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید