درم اعتیاد داشت و با تغییر حال و رفتار اون احساس های منم تغییر می کرد تو اوج سکوت یهو با دعوا و فریاد حالم تغییر می کرد بزرگ تر که شدم تو سن دبیرستان فهمیدم که بیمار هستم اما بازم نمیدوتستم این بیماری افسردگی دو قطبیه.
فکر می کردم به خاطر آرزوهایی که بهش نرسیدم، کفشی و لباسی که خواستم و نخریدم، متوجه شدم آدما اصلا شبیه من نیستن. حتی وقتی غمگینن برای غمگین بودنشون دلیل دارن اما من بدون دلیل تو مهمون هم غمگین می شدم، حتی مخفیانه گریه می کردم و همیشه دنبال چیزی بودم که خوشحالم کنه.
Image copyrightThinkstock
مثلا می گفتم اگر دانشگاه قبول بشم دیگه خوشحال می شم، اگر کار کنم مشکلاتم بر طرف میشه اما شرایط روحی من هرروز بدتر می شد تا اینکه اقدام به خودکشی کردم و بعد از اون با روان درمانی و دارودرمانی متوجه شدم که من مبتلا به افسرده دو قطبی هستم.
با شناخت بیماری مطالعه من در باره آن بیشتر شد؛ تونستم بهتر این بیماری رو بشناسم و تو وجود خودم تحلیلش کنم.
برای من حالا این بیماری عضوی از بدنم محسوب می شه، وقتی شروع به درد گرفتن و آزار رسوندن می کنه سعی می کنم مسکن هایی رو که خودم براش تعریف کردم به خوردش بدم، مثل جمله هایی که ساختم و با خودم تکرار می کنم، اینکه تموم می شه شاید فردا که از خواب بیدار می شی اثری ازش نباشه.
اما بزرگترین دردم کنار اومدن با جامعه است، جامعه بیماری های روانی رو سخت تر درک می کنه و بدتر از اون تو جامعه ای که من زندگی میکنم اگر تو بیماری روانیت رو بشناسی و باهاش راحت برخورد کنی محکوم تری.
مثلا وقتی می خوای شغل انتخاب کنی زمان مصاحبه از سلامت جسمی ازت سوال می کنند اما درمورد مشکلات روحی، نوع سوال و نوع برخورد مثل برخورد با جرم و مجرم است:
اینکه سابقه بیماری های روانی داشته ای یا نه و اگر صادقانه بخوای بیماریت رو در محل کار درمیون بزاری برچسب روانی بهت میزنن و صد درصد جزو استخدامی ها نخواهی بود پس باید سکوت کنی و زمانی که این افسردگی به سراغت میاد و تو توی پیله خودت فرو میری، همکارا سخت تر می پذیرنت. همیشه تو محل کار این رو می شنوم که همکارا میگن معلوم نیست چشه، شایدخودش رو می گیره.
اما فقط واژه ها نیست که آزار دهنده هستن، وقتی مسئولیتی داری و باید تحویل بدی و از طرفی افسردگی و ناامیدی بر تمام جسم و روحت چیره شده کسی درک نمی کنه یا نمی دونه که بهت فشار نیاره، کارفرما و همکارا حس می کنند که آدم مسئولیت پذیری نیستی و خیلی وقتا تو رو با حالت دوم افسردگیت، یعنی شیدایی قضاوت می کنن.
Image copyrightThinkstock
افسردگی دو قطبی دو حالت متفاوت داره.
تو حالت اول تو بشدت احساس منفی داری، تو رابطه با همه چیز به پوچی می رسی، احساس می کنی ته یه چاه تاریک هستی و دست و پا زدن هیچ فایده ای نداره، غم تمام وجودت رو می گیره، احساس بی کفایتی، احساس ناتوانی، عدم اعتماد به نفس، و برای من گاهی خشم و نفرت.
تو حالت دوم احساس قدرت و توانایی رو شاید ده برابر حالت عادی حس میکنی، شروع به کارای عقب مونده می کنی،گاهی خودت رو از همه بهتر می دونی، به خودت ایمان داری و اعتماد به نفس زیادی برای انجام هر کاری داری، می خندی، خوشحالی و در کل مثل آدمی هستی که اگر همین طوری پیش بره می تونه انقلاب کنه.
Image copyrightThinkstock
این حالتها برای من یادآور روزای کودکیمه، روزای خماری و نشئگی پدرم، من دقیقا همون آدم شدم اما چیزی برای مصرف ندارم.
زندگی کردن با بیماری های روانی تو یه جامعه بیمار مثل ایران خیلی سخته اما سخت تر از اون اینه که تو کاملا به بیماریت آگاهی داشته باشی و کنار آدمایی زندگی کنی که به شدت بیمارند و ناآگاه، از اعضای خانواده گرفته تا دوست و همکلاسی و همکار و همشهری.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید