رفتن به محتوای اصلی

آی زندانبان!

آی زندانبان!

ضعف بدنی مجالی برایم نگذاشته است، مچ دست ها و گردنم درد می کنند، احساس خستگی مفرط امکان نشستن را هم از من می گیرد، روی تختخوابم دراز می کشم، به دیوار نارنجی رنگ اتاقم چشم می دوزم، سعی می کنم دقایقی حتی ساعتی از زمان حال که جز ناراحتی خیال چیزی برایم به ارمغان نمی آورد بگریزم! به فردا می اندیشم، فردائی روشن و شاد، فردای قشنگ! سعی می کنم فردا را تجسم کنم، نمی توانم! نه این که ناامید باشم، نه، اما  فعلا قادر به تجسم فردا نیستم! چشم هایم را می بندم تا به عالم خواب پناه ببرم اما ..... اما افکار مختلفی در ذهنم رژه می روند و صحنه هائی از اتفاقات گوناگون ماه ها و سال های اخیر مثل پرده سینما در زیر پلکم  تند و تند عبور می کنند! به کدام یک فکر کنم؟! نمی دانم! اصلا مگر دست من است که به یکیشان فکر کنم؟! اگر دست خودم بود که می گشتم و خاطرات خوش را برمیگزیدم! بین تمام صحنه ها که شلوغ و درهم برهم است یک صحنه که تا کنون کمتر از بقیه ذهنم را درگیر ساخته بود لحظه به لحظه پر رنگتر می شود، آه! نه! نمی خواهم به آن فکر کنم، نه! نمی خواهم، اما چرا که نه؟! چرا از آن فرار می کنم؟ نمی دانم! شاید به خاطر این که یادآوریش حس بدی برایم ایجاد می کند ولی حالا می خواهم به آن بپردازم، می خواهم با این خاطره تلخ کنار آیم، کنار که می گویم یعنی هضم آن! شاید هم تحلیلش، اگر بتوانم، به هر حال وضع از اینی که هست بدتر نمی شود!

بهمن ماه ۱۳۸۸ که مأموران وزارت اطلاعات جمعه نزدیک نیمه شب به منزلم ریختند شش مرد و یک زن چادرسیاه پس از تفتیش بدنی خودم و تمام منزل و زیر و رو کردن هر آن چه در اتاقم بود حتی تختخوابم و زیر تشک تخت و کشوی لباس های زیر (بی شرم ها !) مرا با لوازمی که توقیف کردند از جمله کتاب ها و دفاتر و سر رسیدها و هارد کامپیوتر و خلاصه کلی وسایل مختلف سوار اتومبیلشان کردند! سه مرد و من سوار یکی از ماشین ها شدیم و سه مرد و زن چادر سیاه سوار ماشین دوم، خیلی زود به اوین رسیدیم، منزل ما شمال غرب تهران است و از مسیر اتوبان تا اوین راهی نیست! باورم نمی شد! تابلوی زندان اوین را که دیدم سر هر سه تا مرد فریاد زدم! آنها اهمیتی ندادند! در کشویی بزرگ آهنی که باز شد اتومبیل وارد اوین گشت، با این که خیلی ترسیده بودم ولی محیط زندان اوین که سال ها در موردش چیزهائی شنیده و خوانده بودم کنجکاویم را برانگیخت و دقایقی ترسم را فراموش کردم!

در تیرگی و ظلمت آن شب زمستانی ساختمان هائی کهنه که نور کمی از آن به بیرون می تابید و تعداد زیادی درخت و زمین هائی که پستی و بلندی داشت و جالبتر از همه یک چیزی شبیه آلاچیق توجهم را جلب می کرد! دیدن آلاچیق انگار ترسم را کاملا فرو نشاند! برای لحظاتی یاد رمان های فرانسوی و انگلیسی افتادم و یک عصر تابستان را در نظر آوردم که چند تا دوست خانم و آقا که شاید هم بعضی هایشان با هم سر و همسر باشند آنجا نشسته و قهوه می نوشند و از گفتگو باهم و تماشای گل های اطراف لذت می برند، با صدای بلند گفتم: "چه جالب! اینجا آلاچیق هم داره!" مردی که عقب اتومبیل و کنار من نشسته بود با تحکم و عصبانیت گفت: "سرت رو بگیر زیر صندلی!" بعد با فشار سرم را به پائین خم کرده و دقایقی در همان وضع نگهداشت تا این که سرانجام اتومبیل انگار در جائی که زیرش ماسه و شن باشد متوقف شد، راننده و دو مرد دیگر هر سه پیاده شدند و من جرأت کردم که سرم را بلند کنم و یواشکی بیرون را دید بزنم اما آنها درست جلوی در سمت چپ ماشین که من نشسته بودم ایستاده بودند و بعد یکی دو نفر از ساختمانی که همان جا بود خارج شدند.

بعد یک مرد که نمی دانم یکی از همان مردهائی بود که مرا به اوین برده بود یا کسی تازه، در اتومبیل را باز کرد و چشمبندی را به روی چشمانم گذاشت و از پشت سر گره زد! بعد از ماشین پیاده و از بند کیفم گرفته و مرا کشان، کشان به داخل ساختمان بردند! احساس می کردم در حال بازی در یک فیلم مهیج هستم! باورم نمی شد! فکر می کردم خواب می بینم! تا آن زمان چشمبند ندیده بودم! هیچ دزد و مرد متجاوزی مرا از خانه نربوده بود! حالا شش مرد و یک زن چادرسیاه مرا ربوده بودند! نیمه شب خانواده ام را در طبقه پائین متوحش کرده و بی خبر به آپارتمان طبقه دوم ریخته و مرا ربوده بودند! پدر و مادرم و خواهر و برادرانم نمی دانستند که آنها مرا کجا می برند؟! به هر حال ۱۶ روز در اوین بودم و روز شانزدهم پدرم را مطلع کرده و خلاصه با وثیقه آزادم کردند، آزاد که نه! در اینجا کلمه آزاد و آزادی هرگز واقعیت ندارند! این کلمات بیشتر شبیه رؤیاست! شرح آن ۱۶ روز، به خصوص روزهای بازجوئی را باید جداگانه بنویسم اما آنچه که ذهنم را درگیر خود ساخته سوای تمام اتفاقات تلخ و تاریکی که سرم آوردند موضوع یکی از زن های زندانبان است، زنی که الآن جز حس ترحم هیچ حس دیگری نسبت به او ندارم!

ماجرا این گونه است که در بند ۲۰۹ و آن سلول های کوچک و تار و نمور که در راهروهای باریک قرار داشتند دسترسی به سرویس بهداشتی مستلزم زنگ زدن و آمدن زندانبان بود که اغلب هم خیلی دیر می آمدند! هر بار هم بایستی چادر گلدار مسخره ای که داده بودند را سر می کردیم و دمپائی پلاستیکی مردانه را به پا و چشمبند هم می زدیم! البته داخل سلول یک توالت فرنگی بود که سرش را با مشمای سیاه بسته و مسدود ساخته بودند ولی بوی گند و تعفن از آن بیرون می زد و هوا را غیر قابل تنفس می کرد! در چنان شرایطی که جز مورچه و سوسک و حشرات دیگر موجودی نمی تواند آنجا زندگی کند ناچار بودیم صبحانه و ناهار و شام را که در ظرف های یک بار مصرف و با قاشق های پلاستیکی بود در همان فضا بخوریم! زن های زندانبان خیلی زشت بودند ولی اغلبشان جوان! یک زن میانسال بود که گویا رئیس و سرپرست بود که اسمش یادم نیست، او هم تندخو بود اما اگر میلش می کشید می توانست ادای آدم های مهربان را درآورد!

زندانبان های زن همگی چادرهای سیاه و مقنعه های سیاه داشتند، یکی از روزها که از قضا مرا برای بازجویی نبرده بودند (هفته اول هر روز بازجوئی داشتم، بازجوئی های طولانی و ساعت های مدید روی صندلی فلزی با چشمبند رو به دیوار و در کنج اتاق بازجوئی می نشستم!)  یکی از روزهای هشتم یا نهم بود، زنگ را زدم تا بازش کنند و به دستشوئی که در انتهای راهرو بود بروم، زندانبان نمی آمد! مشکل کلیوی و قلب و گوش داشتم و دارم، دلم نمی خواست مشکلاتم بیشتر شوند، مشکل ماهیانه هم بر خلاف روال معمول و به طور غیر طبیعی به خاطر قرص های آبی رنگ ِمشکوکی که به بهانه قرص سردرد به من دادند برایم مسأله ایجاد کرده بود، خیلی حالم بد بود و هر چقدر منتظر شدم زندانبان نیامد! به همین دلیل با دست چند بار محکم به در آهنی زدم با این تصور که صدای در را بشنوند و بیایند بازش کنند چون پیش خودم گفتم که شاید صدای زنگ را نمی شنوند یا زنگ خراب است! دقایقی طول نکشید که کلون در با صدای خشک و منزجر کننده ای گشوده و چادرسیاه زندانبان در قاب در سلول ایستاد!

گفت: "چیه؟ چرا در رو می کوبی؟ در زدن ممنوعه! فقط باید زنگ بزنی! فهمیدی؟" گفتم: "زنگ که می زنم نمی آیید، مجبور می شم در بزنم!" بعد به دستشوئی رفتم، با همان چادر گلدار مضحک و دمپائی لاستیکی مردانه گل و گشاد و چشمبند! داخل آنجا چشمبند را برداشته و چادر را تا کرده از لای در به دست زن زندانبان که همیشه باید پشت در می ایستادند سپردم! دستشوئی بسیار کثیف بود! آینه هم که نداشت اما صابون و مایع دستشوئی موجود بود، آب و صابون را داخل سلول هم داشتیم، باز چشمبند را می خواستم به چشمم بزنم، در را باز کرده و از زندانبان خواستم چادر گل منگلی را بدهد تا سر کنم و چشمبند زده به سلولم برگردم، زندانبان چادر را داد و می خواستم سرم کنم که او سرکی کشید داخل دستشوئی، از فرصت استفاده کرده و با لحن اعتراض گفتم که: "ببینید اینجا چقدر کثیفه! چرا مستخدم اینجا رو تمیز نمی کنه؟" زن چادرسیاه زشت، چادر را از من پس گرفت و گفت: "خب تو تمیزش کن!"

لحظاتی نگاهش کردم، می خواستم بدانم جدی می گوید یا شوخی می کند؟! او کاملا جدی بود! واقعا از من می خواست دستشوئی نکبت گرفته و بسیار کثیف و متعفن را تمیز کنم! لبخند تلخی حواله اش کردم! نگاهش برق می زد، احساس پیروزی می کرد، ای بدبخت! او تصور می کرد که حالا که زندانبان است و من در اسارتش، پس می تواند با این دستور مرا خرد کند و بشکند! می خواست تحقیرم کند، می خواست انتقام بگیرد! اما چرا؟ من که به او بدی نکرده بودم؟ من اصلا او را نمی شناختم، اگر بیرون از زندان وی را ببینم حتی نمی شناسم! فقط به یادم می ماند که چهره ای زشت داشت و حالا می دیدم که باطنش هم زشت بود! شروع کردم به تمیز کردن دستشوئی! به هیچ وجه احساس خفت نمی کردم، با خودم گفتم که زندانی های بی گناه از این دستشوئی استفاده می کنند، از هوای عفونی و زمین کثیفش مریض می شوند، آن همه زباله مرطوب و آلوده در گوشه آنجا ایجاد میکروب و بیماری می کند، پس حالا حسابی تمیزش می کنم! این خدمتی است که برای زندانی ها انجام می دهم، این دختران معصوم و زنان بی گناه!

با آرامش و شادی جارو را برداشته و آشغال های تلنبار شده در گوشه آنجا را یک جا جمع کردم و ریختم داخل کیسه زباله ای که زندانبان چادرسیاه آورد! کف زمین را شستم و بعد روشوئی را که آینه نداشت تمیز کردم و سپس کیسه زباله را بیرون کنار راهرو گذاشتم، سطل آشغال را شستم و یک کیسه زباله تازه درونش گذاشتم، آخرش دست هایم را شسته و چادر را گرفتم و چشمبند را خیلی شل به چشمهایم زدم! موقع بازگشت به سلول دلم می خواست چشمبند لعنتی را برداشته و به دوربین بزرگی که آن بالا در اول راهرو نصب شده بود نگاه کنم و لبخند بزنم! البته نه لبخندی تلخ بلکه لبخندی شاد و از ته ِ دلم! وقتی از اوین بیرون آمدم این ماجرا فقط یک بار ذهنم را به خود مشغول کرد، وقتی که درباره اش می نوشتم و فقط همان یک بار را نوشتم، همان موقعی که تحقیر و خشونت آن مرد جوان هیولا را هم می نوشتم! شب اول دستگیری و موقعی که مرا به زیر زمین عجیب و غریبی بردند و بعد هم مشخصاتم را پرسیدند و نوشتند و با یک دوربین قدیمی خیلی بزرگ و پایه دار و سیاه رنگ از من عکس گرفتند!

آن مرد جوان اکبیری هم درست مثل همین زن چادرسیاه رفتارش تحقیرآمیز بود! خشن و تحقیرآمیز! حال با خودم فکر می کنم چطور ممکن است کسی بخواهد یا بتواند دیگران را تحقیر کند؟! چرا؟ چه انگیزه ای افراد را به تحقیر و کوچک کردن دیگران وامی دارد؟ کسی که خود حقیر است، کسی که در ضمیر خود، خویش را ناچیز و پست می شمارد، کسی که تهی از معنی و محتوی است، کسی که خود نیز برای خود احترام قائل نیست، این چنین فردی به دیگران بی احترامی می کند و سعی در تحقیر و کوچک ساختن سایرین دارد، از آنجائی که خود، حس ارزش نمی کند به همین دلیل تلاش می کند که دیگران را بی ارزش و خفیف سازد! این چنین افرادی کم هم نیستند و صرفا مشمول افرادی در مشاغل پائین یا افرادی با تحصیلات نازل نمی شوند بلکه هستند افرادی که پست ها و مشاغل بالائی دارند و یا تحصیلات عالی ولی از درون و ماهیتا پوک و خالی هستند! مدارج تحصیلی یا شغلیشان نیز که غالبا خریداری شده است برایشان حکم ایجاد احترام را دارد! می خواهند از هر راهی ارزش و اهمیت بخرند!

این دسته افراد جنجال را دوست دارند، داد و فریاد زدن را دوست دارند، گاه بر سر زندانی هایشان و گاه بر سر کارمندان و کارگران و یا اگر رئیس جمهور شوند بر سر مردمشان! این دسته افراد دیگران را خار و خاشاک و گوساله و بزغاله خطاب می کنند تا شعور و فهم و انسانیت مردم را کتمان کنند! با کتمان شعور انسان ها می خواهند از مردم رمه ای بسازند که قابل کنترل باشند! رفتار و فکرشان را محدود و مسدود می سازند تا امکان هر گونه تحولی را در جامعه مانع شوند، هم مرامان و همپالگی های خود را به قدرت می رسانند و عنان مدیریت ارگان های مهم و زیربنائی کشور را به دست آنها می سپارند تا احترام و ارج نهادن به انسان ها را از فرهنگ و شعور جامعه زدوده و بی ارزشی و بی حرمتی و رفتارهای غیر انسانی را جایگزین نمایند! تنها این چنین است که می توانند بنیان سلطه خود را محکمتر کنند! و شگفتا که این گونه افراد از ماحصل زحمت و کوشش مردم و از مالیات زحمتکشان نان می خورند و از سادگی و اعتماد جامعه به قدرت می رسند اما نه تنها نان خود را به خون مردم زده و می خورند بلکه مردم را نیز تحقیر می کنند! آی زندانبان! کاش می شد شخصیت و درونت را به من می دادی تا بشویم و زیر آب زلال با صابون تمیزش کنم! آی زندانبان! اشرف علیخانی ( ستاره ) - تهران

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ayzendanban-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

منبع:
http://sabadesetareh.blogspot.com/2014/06/blog-post_22.html

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید