(قسمت پنجم)
بحران متدلوژی ها برای فهم تاریخ گذشته
به کارگیری متدلوژی های علوم انسانی غربی و الگوهایی که از تاریخ و اندیشه غرب گرفتیم(این الگوها و اندیشه ها برای این جوامع کارآمد بوده است و بحثی در آن نیست) در تبیین تاریخ گذشته نه تنها باعث بدفهمی ما از گذشته خود می شود، بلکه باعث بد ساختن آینده نیز خواهد شد.
ما معمولاً در روند بررسی تغییرات ، سه اتفاق مهم تاریخ ایران را مورد بررسی قرار می دهیم ۱-انقلاب مشروطیت ۲-نهضت ملی ۳-انقلاب ۵۷ که بهعنوان نمادهای حرکت مردم برای به دست آوردن آزادی و عدالت بود و این اتفاقا اشتباه نیز نیست.
ولی ما عادت نداریم نتیجه منطقی این دستاوردها را نیز بررسی کنیم. پرسش این است که از اساس گل سرخ مشروطه در ساحت قدرت سیاسی و مدیریت سیاسی کشور در سطح کلان چه دستاوردی داشت؟
یا گل رز انقلاب اسلامی ایران در همین موردِ قدرت سیاسی و سلسلهمراتب قدرت سیاسی چه دستاوردی داشت؟ و اگر این دو مدل به وجود آمده یعنی ولایت فقیه در نظام جمهوری اسلامی و پادشاهی در حکومت پهلوی را با نظام سلطنتی گذشته مقایسه کنیم؛ حتی با توجه به این که نظام سلطنتی دیگر قابل استمرار نیست، آن زمان باید ببینیم کدامیک دستاورد پایداری برای (توسعه، فرهنگ، اجتماع،آداب، سنن و رسوم) ما داشته است؟
در بررسی دستاوردها نیز ما ناچار هستیم که اجزا را جدا بررسی کنیم و برای مثال تحولات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و مدلهای آموزشوپرورش و امثال آن و سپس به آن نمره میانگینی بدهیم.
اگر دقت کنید دستاورد انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی ایران در ساحت مدیریتی- نه تحولات اجتماعی- دستاوردهای قدرتمند و پایدار نبودند و بحران در بحران داشتند. چرا؟
آزادی و عدالت حدیث کهنهای است که همیشه نو است؛ یعنی مردم همیشه به دنبال آزادی و عدالت هستند؛ اما محقق کردن و اجرای آن و در جامعه پیاده کردن آزادی و عدالت مساله مهمی بوده است. ما الگوهایی که می سازیم یا از آن برداشت می کنیم و متدهای تبیینی که برای تحقق آزادی وعدالت به کار میبریم اگر ترجمهای، وارداتی و بدون توان و تعامل با ساخته های داخلی باشند، بهجایی نمی رسند.
به همین دلیل است که من روی مدل قدرت سیاسی تمرکز میکنم. ما نظام سلطنتی داشتیم که این نظام سلطنتی بهنجار، حدی از عدالت – نه برابری- و حدی از آزادی عمل را برای ممالک محروسه ایرانی و مردم و رعایا- و نه شهروند – با تمهیداتی که میاندیشیده، فراهم کرده است؛و این باعث به وجود آمدن سلسلههای طولانی مدت در ایران می شدو هم چنین باعث شد ایران حوزه تمدنی داشته باشد.
حوزه تمدنی نمیتواند صرفاً براساس شمشیر و زور ایجاد شود و باید عوامل دیگری مانند مسائل فرهنگی، اقتصادی و برخی از آزادیها-نه دموکراسی- برخی از وجوه عدالت طبقه اجتماعی (مبتنی بر برتری طبقات اجتماعی) وجود داشته باشد که این عوامل باعث ثبات و امنیت و تعلقخاطر در ساکنان این ممالک محروسه، در کنار ظلمهایی که وجود داشته، شده است.
من برخلاف دیدگاه آقای کاتوزیان معتقد هستم ایران جامعه کلنگی نبوده است. دراواسط دوره ناصرالدینشاه مشکلات افزایش مییابد و اصلاحات امیرکبیر با شکست مواجه می شود چون این اصلاحات صرفاً در خدمت قدرت مطلق پادشاهی قرار گرفته تا سلسلهای را در بر بگیرد.
سلطنت قاجار مبتنی بر فامیل بازی بود و حکام ولایات از میان شاهزادگان انتخاب میشد در صورتی که قبلاً حکام ولایات عموماً از خود ولایت انتخاب میشد و این آغاز یک نوع تمرکز فسادانگیز قدرت بود که با خصلت ممالک محروسه ایران سازگار نبود.
فتحعلی شاه فرزندان زیادی داشت و ناصرالدینشاه به دلیل اینکه میخواست شاهزادهها را از مرکز دورکند، به آنها پست ومقام میداد. مدل دیوانسالاری امیرکبیر نیز به خاطر دولت- ملت مدرن، مدل درستی بوده است .ولی دستاوردهای آن به دست پادشاهان خودکامه می افتد. بعد از آن دوره ما وارد یک نوع از روابط قدرت میشویم که سلطنت بدون رعایت آداب و رسوم خود و ارتباط با نهاد دین و نهادهای اجتماعی به شاهی و شاهی مطلقه تبدیل می شود.
به عبارتی نهاد سلطنت دچار مشکل و کژکارکردی میشود. این مساله با برآمدن رضاشاه به اوج خود رسید؛ یعنی فردی نظامی بدون داشتن اسباب سلطنت پادشاه می شود. درست است که سلسله پهلوی نامیده میشود ولی او یک شاه یکه و خودکامه بود که نه ساختار وزارت یا دستور دفتری دارد و نه ساختارش با مولدهای فرهنگی، اجتماعی و دین جامعه ارتباط داشت، در حقیقت پادشاهی رضاشاه مطابق باحکومتهای دیکتاتوری آمریکایی لاتین بود اما به آن ویژگی ایرانی داده بود که بعدها نیز به پسرش رسید.
به مرور زمان و با افزایش قدرت محمدرضا شاه، خصلت شاهی او بر سلطنتش غلبه کرد. چون سلطنت کردن با توجه به ابزار گذشته با پادشاهی خودکامه بودن فرق دارد. جریانهای روشنفکری از جمله میرزا آقاخان کرمانی که از شکوه ایران باستان و باشکوه و بازگشت به آن عظمت همراه با حکومت مشروطه و صلح میگفت و حسین کاظمزادهایرانشهر و… ناخودآگاهدر ساختن این قدرت نقش داشتند.
این بدفهمی و محصولی که به بار گذاشت یک موجود نامیمون تر به نام نظریه ولایتفقیه را خلق کرد که در پاسخ به حکومت فردی سلطنتی بود.
در نظریه ولایت فقیه نیز ریشههای روشنفکری التقاطی وجود داشت. یعنی در حقیقت یک نوع رهبری آمرانه، خلقی، تودهوار وپوپولیستی که بتواند ایران را به مرحله نجات برساند در آن پیش بینی شده بود و بر مبنای تفکر یک رهبر که قرار بود، رهبر صالحی باشد نیز باز متأثر از الگو رهبران چپ بود. اگرچه نظریهپردازان این نوع رهبری، در اروپا بودند ولی این نوع حکومتها نه در اروپا بلکه در روسیه و آمریکا لاتین پا گرفتند؛ چون اساساً ساختارهای جامعه مدنی کشورهای اروپایی نظریه حکومتهایی که به جای قانون به سمت مطلقه شدن، پوپولیستی شدن یا تلاش برای به خیابان کشاندن مردم را داشته باشد، نمیپذیرفت.
بهطور مشخص روشنفکران جهانسوم نسبت به آن چه که غربیان میگفتند بدفهمی داشتند. به نظر من روشنفکران مارکسیست از اندیشه های مارکس بدفهمی داشتند؛ زیرا مارکس یک آرمانگراست و در زندگی سیاسی خود رفتارهای مدنی و غیرخشونت آمیز را بیشتر توصیه کرده است.
روشنفکران ما برای نیل به آزادی و عدالت ناخودآگاه در شکل گیری و تحکیم ولایت فقیه (در مقابل نقش سنتی مذهب) و حکومت شاهی (در مقابل نظام سلطنتی) نقش داشتند زیرا به نیت این که آنها را به راه مقصود بیاورند با آنها همراه شدند، ولی آن ها نیز قربانی آن حکومت های برپا شده، شدند. مانند همان کاری که رضاشاه با روشنفکران زمان خود مثل علیاکبر خان داورتا فروغی انجام داد و مشابه آت را نیز جمهوری اسلامی با ملی- مذهبی ها، ملیون،روشنفکران و حتی نیروهای نزدیک به خودش انجام داد.
بحث ما صرفاً اینجا یک بحث تئوریک نیست و این بدفهمی و الگوهای نامناسب غیرعملی در ذهن روشنفکران و همکاری با روحانیت یا نظامیانی که میخواستند شاه شوند محصولی برجای گذاشت که در مدل قدرت با توجه به قانون اساسی هایی که تا حدودی در مقابل این تمرکز مقاوم هستند، قدرت مطلقه بوده اند.
خوشبختانه این مبارزه با قدرت مطلقه ادامه پیدا کرده اما بحث ما در شرایط فعلی محصول آن مبارزه است؛ یعنی آن چه که ما بهعنوان دولت- ملت مدرن، نظام ولایت فقیه و جمهوری داریم،در مدیریت و ساحت کلان خود با هیچکدام از آن چه که ما از مدلهای مشروطه در غرب و جمهوری انتظار داریم، هماهنگ نیست.
چرا که حکومت و رهبرانی به وجود آمد که با دست باز بیشتری دیکتاتوری و زور اعمال می کردند، مدلهای قدیمی کنار گذاشته شدند و مدلهای التقاطی که به دست گرفته شد هم در عمل مدلهایی نبود که بتواند میل و راه را بهسوی آزادی و عدالت نسبی فراهم کند.
ضمن این که ایده آرمان و آزادی وجود دارد و باید هم باشد ولی مدلهای تحقق آن در روایت کلان قدر با یک سد شدید دیکتاتوری فردی مواجه شده که هنوز هم با آن دستبهگریبان هستیم.
پس ساختارهای جامعه ایران، باورها و رؤیاهای روشنفکری و آن چه که از آن تولید شده بخشی از آن ناشی از بدفهمی ما از تاریخ گذشته است. زیرا گاه شاه و سلطنت را یکی می دیدیم و گاه نگاه ما به مذهب به شکل امر اخلاقی و آرمانی را با نهاد دین برابر فرض می کردیم. ولی اصل قضیه بازتولید استبداد فردی است که می تواند در پوشش مذهب و پوشش سلطنت و شاهی و رهبری کاریزماتیک تکرار شود. برای مثال آن چه که امروز به نام سازمان مجاهدین خلق ایران وجود دارد یک نمونه از مدل بیرون از حکومتی در بازسازی سازمانی مناسبات قدرت است؛ یعنی قدرت هرمی از بالا که حتی استعداد بهسوی فرقه شدن هم دارد. اینها نکاتی است که باید مارا به خود بیاورد.
پس به طور خلاصه می توان گفت اگرچه الگوها و متدولوژیهای غربی برای جوامع خود مفید بوده و در جای خود قابل بررسی و نقد هستند ولی بدفهمی ما از تاریخ با متدلوژی ها و الگوهای غربی ما را از نظر مساله ساختار هرمی قدرت با شرایطی بدتر از دوران سلطنت مثلاً صفویه و یا قبل از آن روبه رو کرده است. شاید بتوان گفت کلنگی شدن جامعه ایران بیشتر به دو دلیل است:
۱-جامعهای که روبه انحطاط بوده است.
۲-جامعهای که برای به انحطاط نرفتن سعی در تقلید مدلهایی داشته که آن مدلها برای جامعه ایران کارایی نداشته است.
این نکته باید مساله قابلتوجه آقای کاتوزیان یا آقای جواد طباطبایی و کسانی باشد که با نگاه فلسفی قصد دارند مسیر کشور یونان را برای کشور ما تجویز کنند و راه دیروز غرب را برای امروز ما تجویز میکنند. این انتقادها هم چنین به دکتر شریعتی و امثال وی نیز وارد است. این روشنفکران ممکن است حتی ایدههای انسانی و درستی داشته باشند ولی متدها را درست انتخاب نکرده اند.
ادامه دارد ….
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید