از زبانِ سبزِ بهار
چو یکی کودکِ آزاد دَوَد خنده کنان
باز گُل بُرده دلم کرده وجودم جاری
حسِ پرواز به من داده وُ جان کرده جوان
وه که هنگامه ی گُل آتشِ افروخته شد
مثلِ شوری که در آیینه ی هستی ست روان
می دَوَد در رگ وُ در ریشه وُ در بال نشاط
مِیِ خورشید وَش وُ شعشعه اش غلت زنان
باز گُل بُرده دلم کرده وجودم جاری
حسِ پرواز به من داده وُ جان کرده جوان
وه که هنگامه ی گُل آتشِ افروخته شد
مثلِ شوری که در آیینه ی هستی ست روان
می دَوَد در رگ وُ در ریشه وُ در بال نشاط
مِیِ خورشید وَش وُ شعشعه اش غلت زنان