رفتن به محتوای اصلی

اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کرده‌اند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند
01.03.2022 - 06:19
 
 
۴
 
 
از ظهر گذشته بود .از اینکه در این وقت کم تصمیم به مسافرت مشهد گرفته بودم از یک بلاتکلیفی بیرون آمده‌ بودم و احساس راحت تری داشتم. در حال حاضر به بعد از آن فکر نکرده بودم . با این احساس آشنا بودم که در وقت اضطراب‌ روحی و حس نداشتن امنیت باید کاری انجام دهم و از رکود جسمی و روحی بیرون بیایم. راه حلی بهتر از این که محیط را تغییر دهم و مسافرت کنم نمی شناختم. چند ساعت وقت داشتم ، شلوغی سالن جای امنی و بلیطی که در جیبم داشتم محمل خوبی بود .در جایی نزدیک پله‌ها یی که به پایین می آمد و نزدیک جای سوار شدن به اتوبوس کنار دیوار ی نشستم . دور و برم به صورت خانوادگی جمع های کوچک و بزرگ نشسته بودند . در نزدیک من یک مرد و زن با سه تا کودک نشسته بود و کوچولو ها در یک دایره کوچک دنبال هم می دویدند و خنده های شاد سر می دادند . الان که من نشسته بودم ،نوحه ی آهنگران و هق هق نکره ی آخوندهای شکم گنده روی منابر و بلندگوهای معابر در سراسر مملکت ماتمزده ، نوای ویرانی وصدای زمینه بود . صدای خنده آن کودکان مرا به تپه ماهورها و جنگل‌های بلوط و رایحه ی گلهای کالو برد . زمانیکه با کودکان همسایه بزغاله ها و بره ها را برای چرا می بردیم و سرمست از بوی گلهای کالو در میان آنها غلت می زدیم .همچنانچه زور خواب بر بدنم فشار می آورد چشمانم را بستم و حس کردم که عضلات صورتم شل شد و تصور کردم که لبانم در حالت لبخندند. آخرین فکرم قبل از این‌که خواب چیره شود این بود که این فسیل‌های زنده شده ، این نماد های غم و ماتم و این جانوران ماقبل تاریخ که با زور و جنگ روزگار مردم را سیاه کرده‌اند، نمی توانند از خنده کودکان و رویش گلها جلوگیری کنند. با سر و صدای تعدادی مردکه چند تا از آنها داشداشه عربی پوشیده بودند و چند زن که نقاب داشتند بیدار شدم . تصویر عادی و آشنایی بود آوارگان جنگی که در شیراز بیشتر دیده بودم . هم وطنان عرب از اولین آوارگان جنگ بودند و خوزستانی ها بیشتر از همه در جنگ آواره شده بودند. هنوز وقت بود که بدون عجله ساندویچی بخورم و بعد از آن همچنانکه در سالن قدم میزدم به چهره های مردم نگاه میکردم . برای اولین بار این همه چهره های گوناگون می دیدم . سیاه ،سبزه ،روشن،گندمی با انواع لباسهای محلی بخصوص زنها که بعضی از آنها مثل یک تابلو نقاشی به نظر می آمدند.. به چند کیوسک در سالن نگاهی کردم و در یکی از آنها یک نقشه ایران ديدم فکر کردم چیز لازمی است و آنرا خریدم. چند دقیقه ای در صف سوارشدن اتوبوس بودم و قبل از حرکت طبق معمول چند نفر از همان ردیفهای اول شروع کردند به صلوات فرستادن و یکی یکی صلواتهارا تخصیص می دادند به اموات ، به سلامتی راننده ، مسافرت بی خطر ، رستگاری آخرت و قبولی زیارت . خورشید غروب کرده بود و تاریکی غلیظ‌تر می شد که اتو بوس از تهران خارج شد . مسیر از تهران تا مشهد طولانی بود. تا وقتی که بیدار بودم دوبار اتوبوس‌ توقف کرد و هر بار پس از حرکت کردن با لرزش خفیف اتوبوس و صدای موتور که در ردیف های آخر بیشتر شنيده می شد به خواب می رفتم. در آخر زمانی که اتوبوس در مشهد در یک گاراژ بزرگ توقف کرد هوا روشن شده بود .کیف سبکم را برداشتم واز اتوبوس پیاده شدم .به دور وبر گاراژ نگاه کردم و قبل از اینکه از محوطه گاراژ به خیابان بروم دو تا دست از هر طرف ¹بازوهایم را گرفتند ویکی از آن‌ها گفت:برادر ،آرام همراه ما بیایید. با خونسردی همراه آنها رفتم .پس از مسافت کوتاهی ایستادند . هردو اورکت سپاه به تن داشتند یکی لاغر با تارهای ریش و قیافه مغولی و دیگری که مسنتر و هیکل پری داشت کارت شناسایی خود را که آرم سپاه داشت نشان داد و گفت چند سوال داریم .من با خونسردی تلاش کردم که چهره‌ای خوشحال از خودم نشان دهم.گفتم به چشم، بفرمایید. از کجا آمدید و چرا .گفتم از اهواز آمدم وچرا نداره ، البته که برای زیارت آمده‌ام. گفتند در کیفت را باز کن . در آنرا باز کردم . سوال کردم‌ که چه می خواهید؟ همان که کارت شناسایی را نشان داد گفت: هرچه تو کیفت داری بیار بیرون. یک پیراهن،یک حوله، مسواک و یک خمیر دندان و نقشه ایرانکه کمی مچاله شده بود ، آنها را بیرون آوردم . در کیف کاملا باز بود و دیدند که چیز دیگری نیست.آنها را دوباره در کیف گذاشتم و چیزی نگفتند . -کارت شناسایی. یک دفترچه بسیج اقتصادی که عکسدار بود و چند جا مهر بسیج اقتصادی خورده بود را در آوردم و نشان دادم .همان که می پرسید دفترچه را گرفت و به صفحه عکسدار نگاه کرد .آن را بست وبه من داد .گفت قبوله اینشا' الله. دیگر چیزی نپرسید و برگشتند به سمت گاراژ. در آن موقع در تمام گاراژها ، مکان های عمومی ، مسافر خانه ها عوامل سپاه و بسیج برای شکار مخالفان محارب با خدا و حکومت اسلامی مستقر بودند .می خواستم زودتر از آنجا دور شوم ، از یک رهگذر پرسیدم از کدام طرف به حرم نزدیک تر است .اشاره به یک خیابان کرد و گفت همین خیابان مستقیم میره . اتوبوس ها الان راه افتاده اند و سر اون نبش میشه تاکسی گرفت . وقتی که به گوشه ای از میدان بزرگ دور گنبد رسیدم پیاده شدم .میدان خلوت بود و از دور مردها و زنانی را که به درون ضریح می رفتند را نگاه کردم . مردم در دهانه یک غار طلایی به داخل می رفتند و انگار سحر و منجمد شده به بیرون پرتاب می شدند . آن همه طلا و رنگ آمیزی با شکوه گنبد، به نظرم بزرگترین نماد جهالت و حماقت یک ملت بود که چند سلسله ودودمان حاکم در پانصد سال گذشته در بر پا داشتن و با شکوه جلوه دادن آن تلاش کرده بودند. در اتوبوس تهران -مشهد به نقشه مرزهای ایران و بخصوص مرزهای شرقی نگاه میکردم و فکر جدیدی به نظرم رسید . اول به رفتن به افغانستان فکر کردم ولی با شناختی که از اوضاع افغانستان داشتم خطر افتادن به دست مجاهدین تحت حمایت ایران و بقیه دنیا زیاد بود .
 فکر دیگری به ذهنم رسید که از طریق سرخس وارد شوروی شوم واز آنها تقاضای پناهندگی کنم. عجله می کردم که انگار از قافله عقب می مانم. از چند نفر آدرس محلی که می‌توان به سرخس رفت را پرسیدم ودر خیابان سرخس کمی از ضهر گذشته بود که با یک اتوبوس قدیمی به سمت سرخس راه افتادم. در راه به محملی برای آمدن به سرخس فکر کردم . چیزی بهتر از همان محمل پیدا کردن کار و آواره جنگی بودن به نظرم نرسید. بعد از اینکه این فکر را در ذهنم جا سازی کردم ، اما و اگر های ورود به خاک شوروی فکرم را مشغول کرد. از خودم سوال می کردم که اگر این راهی بود برای نجات چرا این همه تئوریسین‌ها و پروفسورهای حزب توده به فکرشان نرسید که خود را به آنطرف مرز برسانند تا این همه رسوایی ، عذاب و شکنجه را متحمل نشوند . این همه سواد و تئوری دانستن به چه درد می خورد وقتی نتوانی برای نجات خود در روز مبادا از آن استفاده کنی ، آنها که مرزها را بهتر از من می شناختند . با این حال فکر امتحان کردن عبور از مرز شوروی سمج تر می شد و در تمام راه تا زمانی که تابلو ی " به شهر سرخس خوش آمدید " را دیدم این افکار در سرم می چرخید..
 
Missing media item. 
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.