اتاق فکر چپ سبز روز ۹ دسامبر ۲۰۲۳ سمیناری به نام "چپ از نگاه امروز" در شبکه "زوم" برگزار کرد که محمدرضا نیکفر و علیرضا بهتویی سخنرانان آن بودند. هدف سمینار تا آنجا که به عنوان شنونده دریافتم، بررسی جایگاه عمومی چپ در جهان و در ایران بود. برای من نکته مورد توجه، بیشتر جایگاه امروز چپهای ایرانی، نگاهشان به گذشته خودشان و پایههای فکری و به بیانی، ایدئولوژی مشترک و روش تحلیل آنها بود تا دیدگاهشان در باره وضعیت چپ در جهان و یا تحلیلشان در باره ایران.
من به راستی انتظار بیشتری هم از سخنرانها و هم از شرکتکنندگان داشتم که تا آنجا که میشناختم از رهبران چپ و فدایی بودند. بدون آن که قصد جسارت به کسی داشته باشم، گمان من بر این بود که بیش از سی سال زندگی در اروپای آزاد (در منطقهای که به گمان من پیشرفتهترین نقطه جهان در علوم اجتماعی است، یعنی اروپای مرکزی و شمالی) و با امکان دسترسی به همه گنجینه دانش و عمل اجتماعی بشر، تاثیر خود را بر اندیشه آنها گذاشته باشد و بر همان اساس که آنها همیشه خود را پیشرو، چپ و آلترناتیو دانستهاند، سخنان تازهای بشنویم، متوجه تلاش و پویش فکری شویم که در این گونه شرایط برزخ مانند پیش میآیند، وقتی که ساختاری فرو میریزد و باید بدیهیها را به پرسش کشید و راهی جدید یافت.
سخنرانان تنها گزارش دادند که دیگران (چپ نو اروپایی و آمریکای جنوبی و غیره) چه فکر میکنند و چه میگویند. در باره این که چپ ایرانی چه فکر میکند و نگاهش به ایران چیست، سخن چندانی بیان نشد و یکی از شنوندگان هم به این کمبود اعتراض داشت. تمرکز سمینار بیشتر بر وضعیت خود چپهای ایرانی بود و این که چه میشود و باید کرد. محمدرضا نیکفر در سخنان خود تفکر "جعبه"ای را به همه چپهای ایرانی نسبت داد و این که این تفکر تحت تاثیر "مارکسیسم روسی" و "ماتریالیسم تاریخی"، جهان و سیاست خود را با کلیشهها و به گفته او "جعبه"ها توضیح میداد. این که رومانتیسیسم نسبت به جنبشهای رهاییبخش قرن بیستم وجود داشت، به نقش مذهب بها داده نشد و به امپریالیسمستیزی بنیادگرایان مذهبی بیشتر بها داده شد و چپها همسویی و تعامل با مذهبیها داشتند نیز از جمله نکات مهم سخنان نیکفر بودند.
لینک این سمینار در یوتیوب وجود دارد و من بنا ندارم به گزارش آن بپردازم. من به محتوای سخنان در باره مسائل مشخص این چنینی توجه زیادی نداشتم. آن چه برای من مهم و دغدغه فکری من بود، ارزیابی مبانی فکری و ایدئولوژیک امروز چپ ایرانی بود و این که آنها در باره خود چه فکر میکنند و خود را کجا میبینند. به بیان نیکفر، آنها باید از "افسردگی" غالب بیرون آیند. حال گمان من بر این است که مشکل ژرفتر از افسردگی قابلفهم ناشی از شکست است.
اگر از رومانتیسیسم جنبشهای رهاییبخش قرن بیستم به درستی انتقاد میکنید پس چرا خود در کار ایجاد رومانتیسیسم (با همان مفهوم) از گذشته خود و چپهای ایرانی هستید؟ چگونه میشود گفت که چپهای ایران از همه ملیگراها ملیتر (به بیان کاملا مثبت) و صادق بودهاند هر چند که به بیان نیکفر نتوانستند آنگونه که خود ادعا میکردند "سوژه" باشند؟ این رومانتیسیسم اگر هم کسی آن را بپذیرد، گمراهش میکند. آنچه که چپ ایرانی در مسیر جنبش رهاییبخش در کارش بود، را امروز تروریسم میخوانند. آیا نباید این را صریح بیان کرد؟ چپ ایرانی که میخواست "سوژه" باشد اما نشد و حال میشود ناسیونالیستتر از ناسیونالیستها، در عمل در خدمت ارتجاع قرار گرفت. اینها را آیا به راستی نباید صریح و شفاف گفت؟ اگر از افسردگی میخواهید بیرون بیایید، گام نخست را در ریشهیابی اینها باید برداشت و نه از تلاش برای تولید رومانتیسیسم جدید و از جمله عاشوراسازی ماجرای سیاهکل (که در این باره سه سال پیش نوشتم و تاکنون هیچ پاسخی به آن داده نشده است).
"ماتریالیسم تاریخی" عنصر بدنام سمینار بود و این گونه بیان شد که این اندیشه به گفته نیکفر "جعبهای" است که از "مارکسیسم روسی" آمده و بر تفکر چپهای ایرانی حاکم بوده است. این که مارکسیسم روسی چیست، برای من روشن نبود. اما مگر تاکنون در اندیشه چپ، مارکسیسم ملی تعریف شده بود؟ مگر اساس این اندیشه انترناسیونالیسم پرولتری نبود؟ چرا در این جلسه کسی توضیح نخواست؟ شاید هم همه میدانستند. اما برای من این ابهام ماند. من تاکنون نشنیده بودم که کسی بگوید که ماتریالیسم تاریخی اختراع مارکسیسم روسی باشد.
من خود به وجود پدیده "مارکسیسم روسی" اعتقاد دارم اما گمانم بر این است که تفاوت کیفی میان برداشت سخنرانان سمینار و تعریف من وجود داشته باشد. به هر رو، این نخستین بار است که از زبان چپهای ایرانی واژه "مارکسیسم روسی" را میشنوم، بدون این که روشن باشد که منظور چیست. نبود فرهنگ پرسشگری و تردید، در اینجا هم خود را نشان میدهد. چگونه میشود ستونهای فکری خود را جابجا کرد، بدون ارائه تحلیل که ستون قبلی چه بود و چرا آنجا بود و چرا اکنون ستون فکری دیگری ارائه میشود؟ چگونه میشود که کسی پرسشی نداشته باشد وقتی که محتوای واژههایی چون "مارکسیسم-لنینیسم"، "سوسیالیسم علمی" و غیره ناگهان بشوند مارکسیسم روسی که احیانا بد است و نادرست؟ این که واژه "مارکسیسم روسی" طرح شد، برای من خوشایند است که پدیدههای اجتماعی را محلی میدانم و اعتقاد به وجود پدیدههای یونیورسال ندارم. اما چون تعریفش نکردهاند، روشن نیست که منظور چیست. پراندن واژهها بدون تعریف و بدون تعیین جایگاه آنها نیز یکی از ویژگیهای چپهای ایرانی است که اعتبار خود را با کاربرد واژههای مثلا سنگین و نامانوس اما تعریف نشده و از این رو بیمحتوا و نابجا به دست میآورند.
"حزب به فلسفه نیاز ندارد. " این را نیکفر در پاسخ به این پرسش که تکلیف ما (چپهای ایرانی) با ماتریالیسم تاریخی چیست و به جای آن چه باید گذاشت، میگوید. خب، این روشن است که در یک حزب سیاسی هر کسی میتواند بر اساس برنامه سیاسی آن حزب و انگیزههای خود فعال باشد. اما پرسش این نبود و از این رو بدون پاسخ ماند. هر حزب سیاسی پایههای متدیک فلسفی دارد (حتی اگر نانوشته باشند) که بر اساس آن برنامه و روش خود را تدوین میکند. اما تحلیلگر سیاسی این متدها را میبیند. احیانا شاید برای این پرسش هنوز پاسخی وجود نداشته باشد و اشکالی هم ندارد که کسی در پی یافتن پاسخ باشد. در حالی که باید به این پرسش پاسخ داده میشد که وقتی که جعبه فکری ماتریالیسم تاریخی کنار گذاشته شد، پدیدههای اجتماعی با کدام متد و چگونه ارزیابی میشوند؟ اصلا انتقاد به ماتریالیسم تاریخی چیست و اگر این اندیشهای "جعبه"وار است نادرستی ریشه این اندیشه در کجاست؟ در خودش یا در آن بستر و آن جعبه بزرگتر که در آن قرار دارد؟
توجه من به پرسشی از حاضران در باره دوران و تضاد اصلی جلب شد که بیشتر بلبشوی فکری حاکم بر سمینار را نشان داد. نمیشود گفت که ماتریالیسم تاریخی دیگر اعتبار ندارد و باز هم از تضاد و دوران و این گونه مقولههای اساسی سخن گفت. ماتریالیسم تاریخی همیشه و از ابتدا اساس تفکر و اتفاقا برنامه سیاسی چپهای ایرانی را تشکیل میداد. اگر هم بپذیریم که ماتریالیسم تاریخی فلسفه نیست (که هست و چرا نباشد)، باز هم پرسش میماند که این یک تئوری و نتیجهای غیرقابل انکار است که از یک تفکر فلسفی گرفته میشود که پایه فکری چپهاست. این یکی از آن "جعبه"های محمدرضا نیکفر است که بر اساس آن برنامه سیاسی احزاب کمونیست و چپهای ایرانی از سال ۱۹۱۷ به بعد نوشته شد. حال که این جعبه به خاطر اندیشه ابتدایی حاکم بر آن بدنام و کنار گذاشته شده است، مشکل اساسی هنوز برطرف نشده است.
اما واقعیت این است که ماتریالیسم تاریخی اختراع مارکسیستهای روسی (کدامشان؟ لنین، استالین، پلخانف، بوخارین یا کی؟) نبود. انگلس در توصیف مارکس میگوید که درک ماتریالیستی از تاریخ و تئوری ارزش افزوده دو کشف بزرگ مارکس هستند که سوسیالیسم را از یک اتوپی به علم تبدیل میکنند (مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، جلد ۱۹، صفحه ۲۰۹). این کجایش روسی است؟
حال با بدنامسازی ماتریالیسم تاریخی تکلیف کشف بزرگ مارکس که چپهای ایرانی تاکنون جرات نداشتهاند اورا زیر سوال ببرند، چه میشود؟ چرا درک این که ما هیچ گاه پیامبر نداشته و نداریم دشوار است؟ این که انسانها کارهایی میکنند که با ارزش هستند ولی پس از مدتی روشن میشود که نادرست بودهاند و همان انسانها چیزهایی میگویند که درست و با ارزش میمانند و یا چیزهایی میگویند که همان زمان هم نادرست بودند، چه اشکالی دارد؟ و این که همه اینها را میتواند یک انسان (در اینجا کارل مارکس) داشته باشد؟ این روند کاملا طبیعی و عادی اندیشه انسان است. چرا پرسشگری تا این درجه دشوار است؟ در حالی که ما در همان جامعهای زندگی میکنیم که این انسانها را پرورش داده است. در سی کیلومتری همین جا کارل مارکس به دانشگاه میرفت و یا در همین شهر کلن روزنامه "نویه راینیشه تسایتونگ" را در میآورد. ما بیشتر از او در این فضا و در فرهنگ پیشرفته اروپای مرکزی زندگی کردهایم. آیا این همان چیزی نیست که من در آن فرهنگ شیعه و واپسگرایی ایرانی میبینم؟ گمان کنم اگر کارل مارکس زنده میبود و میدید که برخی چگونه او را پیامبرگونه میپرستند، بسیار آشفته میشد. او انسان زمان خود بود و اتفاقا سیر رشد اندیشه در نوشتههای او پیداست (که کاملا عادی است). اما چرا نمیخواهیم بپذیریم که با ماتریالیسم دیالکتیک نه آن زمان و نه امروز میشود روندهای پیچیده کار و سرمایه را توضیح داد؟ انسان سال ۱۸۵۰ دانشش در همان زمان بود اما انسان سال ۲۰۲۳، هم آن دانش را دارد و هم هر آنچه پس از آن شناخته و تدوین شده است. اگر کسی هنوز شاخصهای تشخیصش همانها از قرن نوزدهم باشند خود ارتجاع است و در این کار هیچ تقصیری متوجه مارکس و دیگران نیست.
به ماتریالیسم تاریخی دست بزنید، ماتریالیسم دیالکتیک هم نیست میشود. تئوریهای روبنا و زیربنا، تضاد و آنتاگونیسم کار و سرمایه و همه مقولههای دیگر، مانیفست حزب کمونیست و بسیاری دیگر زیر سوال میروند و باید از نو بررسی شوند که کدامشان را میتوان هنوز پذیرفت و کدامشان نه!
ماتریالیسم تاریخی، از فضای خارج از کره زمین نیامده بود که منزوی باشد و بشود آن را حذف کرد. جعبه ماتریالیسم تاریخی خودش در درون جعبه دیگری است به نام ماتریالیسم دیالکتیک و آن نیز در جعبه بزرگتری به نام مارکسیسم قرار دارد. این اندیشه که همه پدیدههای اجتماعی جهان را در جعبهها میبیند، نام دیگرش اندیشه سیستمی است که از قرن نوزدهم و به ویژه قرن بیستم بر اندیشه و عمل سیاسی جهان حاکم شده است. یکی از نمایندگان بزرگ آن نیکلاس لومن، جامعهشناس قرن بیستمی آلمانی است. از این رو، تفکر سیستمی تنها شامل چپها نمیشود بلکه راست و میانه و لیبرال و نئولیبرال و هر اندیشه غالب در عمل سیاسی و مدیریت سازمان اجتماعی را در بر میگیرد و کماکان اندیشه غالب بر جهان است. شاید از پانزده یا بیست سال پیش کم کم در علوم اجتماعی و فلسفه قرن بیست و یکم هستههای تردید و بازنگری این نگاه جعبهای تئوری سیستمها شکل گرفته باشد و این روزها دیگر با استدلالهای محکمتری میتوان گفت که نگاه سیستمی به پدیدههای اجتماعی نگاهی است کهنه که تصویری ناقص از جامعه و پدیدههای اجتماعی میسازد و عمل اجتماعی آن به جنایت و فاجعه انجامیده است. تمام دوره سوسیالیسم واقعا موجود، عمل سیاسی هر دو اردوگاه، عمل سیاسی پدیده هایی که در تفکر جعبهای، "غرب"، "سرمایهداری"، "نئوایبرالیسم" و غیره نامیده میشوند، نتیجه تحلیلهایی بر اساس اندیشههای کهنه سیستمی قرن نوزدهم و بیستم هستند.
اگر مفهوم "چپ" نماد روشنفکری، نگاه انتقادی به آن چه هست و ارائه چیزی بهتر برای دمکراسی، پیشرفت و عدالت اجتماعی باشد، باید چپها این تفکر جعبهای سیستمی و پوزیتیویستی را کنار بگذارند و جهان را با پیچیدگیهایش همان گونه ببینند که هست و آن گاه برای مشکلات موجود امروزی راه حلهای امروزی ارائه دهند. نگاه نو و ارتجاع با هم نمیخواند. با تعریفهایی که تاکنون دیدهایم، چپ نو در اساس معنی ندارد. با متدهای فکری کهنه نمیشود چیزی نو ارائه داد. نمیشود از مارکس به گرامشی پرید و خود را "چپ نو" خواند.
محمدرضا نیکفر درسگفتارهایی در باره تئوری سیستم و نیکلاس لومن جامعهشناس آلمانی دارد و آن را تئوری مدرن میداند. او در این درسها، ماتریالیسم را کماکان معتبر میداند و میگوید آنهایی که به ماتریالیسم انتقاد میکنند "مهمل" میگویند. زمانی که این را شنیدم تعجب کردم. اما سپس دریافتم که تئوری سیستم با اندیشه مارکسیستی و ماتریالیسم دیالکتیک خوانایی دارد و این دفاع از ماتریالیسم قابل درک است. حال چگونه میشود ماتریالیسم تاریخی را روسی (شاید یعنی اختراع روسها) دانست، آن را کنار گذاشت و کماکان تئوری سیستم را مدرن و درست دانست؟ این را باید نیکفر توضیح دهد. اما تئوری سیستم را نمیشود مدرن دانست. لومن ادامه نگاه سیستمی و بر اساس علوم طبیعی برآمده از قرن نوزدهم و بیستم است که گمان میبرد پدیدههای پیچیده اجتماعی را میشود خرد ساخت تا ساده و قابل درک شوند. این نگاه تقلیلگرایانه (reductionist) در اندیشه او نگاهی مهندسیوار به جامعه است. از دید او پیچیدگیهای اجتماعی را میتوان به سیستمها و زیر سیستمها تقسیم و خرد ساخت و با بررسی روابط میان آنها و ورودیها و خروجیها رفتار انها را روشن ساخت. ما در علوم مهندسی به این کار "مهندسی معکوس" میگوییم که تنها در مهندسی و همان جا کاربرد دارد و نه در علوم اجتماعی. ادعا بر این است که با شناخت جزییات یک سیستم میتوان آن سیستم را شناخت و تحلیل کرد. این نگاه مکانیستی بسیار عقب افتاده است که گمان میبرد با کاربرد قوانین علوم طبیعی میشود پدیدهای اجتماعی را توضیح داد؛ نگاهی که پایه آن دترمینیسم و جبر اجتماعی است و در آن پوزیتیویسم موج میزند. آیا این نگاه مدرن است؟ پایه فکری ماتریالیسم تاریخی از همین جاهاست.
منصف باشیم، لومن خود میگوید زیاد وارد جزییات هر سیستم و زیر سیستم نشویم چون آن وقت غیرقابل کنترل میشود. در واقع او میپذیرد که در تدوین سیستمها دارد پدیدههای پیچیده را تقلیل میدهد و ویژگیهایی (properties؛ Eigenschaften) را که برای کار مورد نظر چندان مهم نیستند را کنار میگذارد. او به تقلیل گرایی خود آگاه است. حال چگونه میشود گمان برد که با چنین روشی بشود تحلیل دقیق از پدیدههای اجتماعی ارائه داد؟ چگونه میشود در قرن بیست و یکم، در زمانی که امروز میدانیم که تقلیل گرایی (reductionism) نادرست است و ما را به نتیجه نادرست (از دید من در بهترین حالت ناقص) میرساند، باز بگوییم که تئوری سیستم مدرن است؟
حتی در سالهای ۱۹۸۰ میلادی که لومن پرکار خستگی ناپذیر هنوز زنده بود و کار میکرد، نیز نمیشد تئوری سیستم او را مدرن دانست چون دست کم نام کسی چون نوربرت الیاس به ذهن من میآید که چند دهه پیش از لومن "جامعه شناسی پروسه (Process Sociology؛ Figuration Sociology) را بنیان نهاد که امروز در محافل آکادمیک میگویند که اگر او زودتر شناخته شده بود، جامعهشناسی شاید مسیری دیگر میرفت؟ اندیشه نوربرت الیاس امروز در کنار فلسفه هگل و پراگماتیسم، یکی از زیربناهای نظری تئوریهای پیچیدگی است. جامعهشناسی پروسه سطح دانش امروزی قرن بیست و یکم است. نمیگویم تنها همینها مطرح هستند. اما این زیربنای نظری امروز وجود دارد و در درگیری با اندیشه غالب است که همان تئوریهای سیستمی باشند. وقتی اینها را میدانیم نمیتوانیم نادیده بگیریم و گمان کنیم که نمیدانیم.
شاید این سخن کمک کند که چپهای ایرانی که در عین حال کماکان خود را ضد امپریالیست، ضد غرب و ضد نئولیبرالیسم میدانند، پایهها و متدهای فکریشان همانی است که نئولیبرالیسم و هارترین جناحهای امپریالیستی بکار میبرند. در همین راستاست که نمیشود آنها را جدی گرفت وقتی سخن از دمکراسی و عدالت اجتماعی ببرند. همان گونه که در سالهای پس از انقلاب اسلامی در خدمت ارتجاع قرار گرفتند، اکنون نیز برای رهایی از ترکتازی سرمایه در این روزها راه حلی نمیتوانند ارائه دهند که آب زیرش نرود و بشود آن را جدی گرفت. چون متد بررسی جامعه و نگاهشان به پدیدههای اجتماعی با نئولیبرالها یکی است.
همین واژههای "چپ" و "راست" که از آرایش صندلیهای پارلمان انقلابی فرانسه آمدهاند، هنوز هم نه تنها برای گرایشهای گوناگون سیاسی بکار میروند، بلکه مترادف اندیشه سادهانگاری هستند که برای گرایشهای اجتماعی مختصات جغرافیایی قائل است، نگاهی خطی دارد که اگر کسی چپ افراطی باشد، فاصلهاش با چپ خوب مثلا ۱۰ متر است، با حزب کارگر سوسیالیست ۱۵ متر، با حزب سوسیال دمکرات ۲۰ متر، با حزب لیبرال ۳۰ متر، با حزب محافظه کار ۵۰ متر و با راست افراطی فاشیست ۱۰۰ متر است. چنین اندیشه ساده جغرافیایی نمیتواند درک کند وقتی بخشی از حزب چپ آلمان (که بسیاری از چپهای ایرانی آن را الگوی خود میدانند) با حزب نئوفاشیستی "آلترناتیو برای آلمان" هم سو باشد و یا خانم زهرا واگنکنشت سخنان نژادپرستانه و فاشیستی بزند، وقتی پایههای اجتماعی این دو حزب مشابه باشد و هر دو از روسیه و پوتین دفاع کنند، وقتی کارگران آلمانی به هیتلر رای دهند و یا چپها و حزب کمونیست روسیه امروز با فاشیستهای روسی و پوتین (که بسیاری از نمادهای تعریف شده فاشیسم را دارد) هم سو و همفکر باشند. در این گونه شرایط کماکان سکوت است. چون چنین پدیدههای واقعی و غیرقابل انکار در هیچ کدام از جعبههای فکری چپها جا نمیشوند، سکوت میکنند، به جای آن که اندیشه خطی-هندسی چپ و راست (این اندیشه هم با نئولیبرالها مشترک است) خود را زیر سوال برند و تعریفهای بهتر از پدیدههای امروزی ارائه دهند.
یکی دیگر از همین جعبهها واژه "ایدآلیسم هگلی" است که اتفاقا محمدرضا نیکفر خود آن را به همان مفهومی بکار میبرد که چپ چهل سال است در چارچوب آن میاندیشد. دستکم پس از فروپاشی سوسیالیسم علمی واقعا موجود، کمتر این واژه را میشنیدیم. از این رو، امروز میشود نگاه به هگل را پاشنه آشیل چپها و شاخص اندیشه آنها قرار داد.
هگل زمانی که در باره مقولههای ابداعی امانوئل کانت دیدگاه خود را بیان کرد، آنها را "خالی" نامید که معلوم نیست از کجا آمدهاند. این که پدیدهها (و نه جعبهها) تاریخ خود دارند و بخشی از یک پروسه تاریخی هستند، ستون اصلی اندیشه هگل است و باید آن را دانست تا مفهوم انتقاد هگل به کانت را درک کرد. از دید هگل مقولههای کانت را شاید بشود شبیه جعبههای امروزی دانست که البته با آگاهی به این که کانت نگاه سیستمی را به انسان جایز نمیدانست و انتقادش به فیلسوفان دوره روشنگری و نگاه مکانیستی آنها نیز همین بود، میشود با اغماض از واژه جعبه نسبت به مقولههای کانت گذشت، هرچند که آنها برخی از ویژگیهای جعبه بزرگ را دارند. اما بسیاری از پوزیتیویستهای امروزی که همه "جعبه" اندیشان را در برمیگیرد، با وجودی که کانت این هشدار را داده است که انسان خودمختار است و دارای روان، آنها از کانت هم عقبتر رفته و با منش مکانیستی دوران روشنگری انسان را در یکی از طبقههای خودساخته قرار داده و تعلق طبقاتی و انگیزههای اقتصادی او را تعیینکننده همه رفتار و اندیشه امروز او میدانستند و کماکان نیز میدانند. این نگاه تک بعدی به انسان را علیرضا بهتویی در سخنان خود به درستی مورد انتقاد قرار داد. اما روشن نیست که در این باره اتفاق نظری در میان چپها وجود داشته باشد.
مارکس و انگلس از نگاه امروزی جعبهسازان خوبی بودند. همین اندیشه آنها به فلسفه هگل به گونهای هندسی-جغرافیایی نگریست و نام "هرم" را بر آن گذاشت؛ هرمی که هگل آن را به ادعای مارکس روی نوکش گذاشته بود و مارکس آن را برگرداند و روی پایش گذاشت تا منطقی و درست شود. بر همین اساس بود که مارکسیستها واژه "آیده آلیسم هگلی" را به عنوان یک ناسزا ساختند و همین نشانگر درک ناقص آنها از یکی از بزرگترین فیلسوفان سدههای اخیر است که اندیشهاش ابزاری در اختیار انسان امروزی میگذارد که بتواند برای پدیدههای پیچیده امروز توضیح قابل قبول بیابد. من هگلشناس نیستم و نگاه من به فلسفه نگاهی است کاربردی، بیناعلمی و در چارچوب کار خود در تئوریهای سازمان و مدیریت. طبیعت کار من بیناعلمی است. در همین راستا من از پژوهشهای امروزی در مدیریت نیاز به پایههای تئوریک فلسفی را در زمینههای مختلف دیدم و برای یافتن پاسخ به برخی پرسشهای متدیک تا آن حد مورد نیاز از امروز رو به گذشته برگشتم تا به هگل رسیدم.
برای کسی چون من که اعتقاد دارد که دانش آن چیزی است که امروز در بالاترین سطح، اعتبار دارد و نه تاریخش، و انتقادش به چپها و نئولیبرالها و دیگر پیروان تئوریهای سیستمی این است که در قرن نوزدهم و بیستم زندگی میکنند، تازگی اندیشههای هگل، به ویژه روش او در نگاه تاریخی به پدیدهها شگفتانگیز بود. دست کم در توضیح پیچیدگیهای جامعه امروز و بحرانهای اجتماعی، در توضیح ساختار و رفتار سازمان اجتماعی و مدیریت آن، هگل پایههای متدیک برای تدوین تئوریهای جدید را فراهم آورده است. در این راستا، هگل برای ما تازگی دارد و او را باید دوباره و چندباره خواند. "بیایید با هم بیندیشیم... " این را در مقدمه Phänomenologie des Geiste (پدیدارشناسی ذهن) آورده است. هر بار میتوان با او اندیشید و به نتایج تازهای رسید و هر کسی در این میان بخواهد از اندیشهای هگل آیه قرآن بسازد و از آنها نسخههای همیشه معتبر بیرون آورد، در همان صفحههای نخست به بیرون پرتاب خواهد شد. این یکی از نمادهای جذاب نوشتههای هگل است. او خواننده را وادار به تفکر و نتیجهگیری مستقل میکند. در واقع، این به اصطلاح هرم هگل از همان ابتدا سرجایش بود.
بسیاری از فعالان سیاسی برای یادگیری از جایی در گذشته رو به امروز شروع میکنند که این کار البته آکادمیک نیست بلکه سنتی است. آنها در این راه در جایی در گذشته باز میمانند (چون دریایی است بیکران) و اگر از فرهنگ شیعی-ایرانی آمده باشند، از هر کسی خوششان بیاید و سخنش را درست بدانند، او را پیامبر خود میکنند و اندیشهاش را آیه قرآن؛ آیههایی جهان شمول، بدون تاریخ مصرف و همیشه درست و پابرجا! این نگاه به گمان من عمدتا بر چپهای ایرانی و نگاهشان به مارکسیسم حاکم است. اگر مارکس گفته است که ماده و به تبعیت آن، اقتصاد زیربناست و فرهنگ روبنا، دیگر در اندیشه چپها تردیدی به وجود نمیآید و این سخن میشود آیه. دیگر تا ابد در زیربنا بودن اقتصاد تردیدی نمیکنند و همه تحلیلهایشان بر این اساس خواهد بود و امروز هم همین گونه است. حال اگر ما بیاییم و با استناد به دانش و شناخت امروزی بگوییم که هم تقسیمبندی به زیربنا و روبنا ناقص (و به بیان قاطعتر نادرست) است و هم اگر ما آن را بپذیریم، میتوانیم بگوییم که این فرهنگ است که روبناست، در اینجاست که باز هم هگل میشود فیلسوف قرن بیست و یکم با اندیشهای تازه و کاملا امروزی و نه مارکس و انگلس و نه نیکلاس لومن.
امروز در روزهای پایانی سال ۲۰۲۳ میشود با تکیه بر بحثهای جدید علوم اجتماعی گفت که اندیشه هگل یا به تصور هندسی مارکس "هرم"، از همان ابتدا روی پایش بود و مارکس آن را وارونه و همگان را گمراه کرد. اصل، ماده نیست، بلکه همانی است که به آن "ایده" گفتهاند و به بیان هگل „Die Wahrheit ist das Ganze" که من جرات ترجمه آن را ندارم. شاید بشود گفت: تمامیت حقیقت است. هگل ماده را بخشی از آن تمامیت میداند.
در نگاه چپهای ایرانی، ایدآلیسم با رئالیسم مغایر است و نوعی ناسزا به حساب میآید. ایده با ماده در تضاد است. این را از ماتریالیسم دیالکتیک یاد گرفتهاند. البته دیالکتیک مورد نظر آنها نیز با آنچه که هگل بنیان نهاد، ارتباط چندانی ندارد و کج فهمی مارکسیستی و ماتریالیستی آن است. اما آنها حتی امروز نیز ریشه دیالکتیک مورد فهم خود را به هگل نسبت میدهند. در همین راستا، در همین جلسه "چپ نو" دغدغه فکری در بحثها تضاد اصلی و تعریف دوران امروزی و دیگر جعبههای فکری، آن روش و متدی است که آنها نمیخواهند زیر سوال ببرند. گمان عمومی چپها بر این است که در اینجا و آنجا ارزیابیهای نادرستی داشتهاند و این یا آن اشتباه رخ داده است. اما به روش و متد خود نقدی ندارند. در حالی که این متد است که ابزار فکری را برای درک یک پدیده و تحلیل آن به دست میدهد.
کسی که هنوز هم جهان را در جعبههای غرب و شرق، سرمایهداری، نئولیبرالیسم، چپ نو، راست، ارتجاع، مترقی و غیره تقسیم میکند و مرزهای روشن میان آنها میکشد، بدیهی است که هنوز هم به دنبال تعریف "تضاد اصلی" و "دوران امروز" باشد. به پرسش کشیدن مبانی فکری و ابزاری و همه آنچه که برای آنها بدیهی (taken for granted) مینمایند، شهامت میخواهد. پیشرفتهترین چپ از دید آنها که نامش آمد، آنتونیو گرامشی است که گویا حالا باید به او اقتدا کرد، آن هم برای توضیح پیچیدگیهای اجتماعی و یافتن راه حل از نوشتههای او برای مشکلاتی که در آن زمان وجود نداشتند و روح او نیز خبر از آنها نداشت. این شهامت تردید و پرسشگری را تا امروز در چپ ایرانی ندیدهام و احساس و گمانم بر این است که آنها بیشتر در همان زمینی توپ میزنند که در ادبیات جغرافیایی-خطی خودشان ارتجاع نام دارد.
محمدرضا نیکفر اشاره جالبی داشت به گذشته همه چپهای ایرانی که ما آن چنان که خیال میکردیم "سوژه" نبودیم. ترجمه این حرف به برداشت من این است که ما پیشرو نبودیم. عمل سیاسی هم نشان داد که چپهای ایرانی بدون توجه به ادعاها و سخنوریهایشان در دفاع از سوسیالیسم و چپ و غیره، در خدمت ارتجاع قرار داشتند و بدون تعارف مرتجع بودند.
پاشنه آشیل چپ ایرانی همین تفکر به گفته نیکفر جعبهای است که کماکان به آن اعتقاد دارند. این را به روشنی در سخنان علیرضا بهتویی نیز میشد دید که با این مقولهها و جعبههای کهنه، تحلیلهای امروزی خود را میسازد و بر تن آنها همان لباسهای مندرس گذشته را میپوشاند.
در این باره زیاد گفته و نوشته شده است و از جمله من نوشتههای زیادی در باره قالبهای فکری چپ ایرانی به مناسبتهای گوناگون منتشر کردهام که تاکنون توجه هیچ کدام از آنها را جلب نکردهاند و هیچ پاسخی، چه نوشتاری و چه گفتاری (که بسیاری از آنها دوستان نزدیک من هستند) ندادهاند. یا سکوت و نادیده گیری بوده و یا کنایههایی در قالب همان جعبههای فکری که منتقد را از این جعبه دم دستی برداشته به آن جعبه سمت راستی میگذارند و تکلیفش را روشن میسازند و معلوم هم نیست که شوخی است یا جدی. این ابهام کماکان وجود دارد.
راه چیست؟ میدانم که پرداختن به این بحث بسیار پیچیده و مفصل، آن هم در یک نوشته و آن هم در حالی که کسی در آن شرکت نمیکند و کسانی که به آنها اشاره میشود سکوت میکنند، کار دشواری است. به ویژه که در فرهنگ ایرانی نگاه رایج این است که همچون توضیح المسائل در چند خط به همه زمین و زمان بپردازی و هر چه از قلم بیفتد یعنی این که از قصد چیزی را پنهان کردهای. به هر رو، نکته آغازین وارسی پایههای فکری، آن هم از اساس است و بازبینی روشهای پایهای تحلیل و نه خود تحلیلها! دانش به روز زمانی به وجود میآید که به تاریخ، دانش علمی پایهای و به ویژه به متد تحلیل تسلط داشته باشیم تا بتوانیم با دیدن اطلاعات روز، به تحلیلی جامع تر و واقعی تر برسیم. با خواندن روزنامه و وبسایت خبری کسی باسواد نمیشود، هر چند که خود این گمان برد. دانش در تحلیل مستقل است، حتی اگر بعدها روشن شود که آن تحلیل نادرست بوده است و نه دانستن اخبار و اطلاعات.
از مارکس، انگلس، لنین و گرامشی بگذرید. آنها را به کتابخانه و تاریخ بسپارید. "ذات باوری" و "تقدیرگرایی" مورد انتقاد درست نیکفر، تنها عناصر فرهنگ عرفانی و تقدیرپرست ایرانی نیستند که آنها را تنها به ایرانی و فرهنگش نسبت دهیم. اینها هر دو جوهره فکری مارکس هستند. از جمله با آنهاست که او میگوید سرمایهداری گور خود را با طبقه کارگری میکند که خود به وجود میآورد. این سخن هم ذاتباوری دارد و هم تقدیرگرایی و جبر تاریخی. مارکس در زمان خود با سادهسازی و وارونهسازی هرم هگل آن کجفهمی را پایه گذاشت که بر اساس آن جنایتهای قرن بیستم کمونیستها رخ دادند. به بیان هگل، اگر دترمینیسمی وجود داشته باشد، شاید آن را در آن چه که در گذشته رخ داده بیابید و رخداد را توضیح دهید و نه در آنچه قرار است رخ دهد. بر این اساس، امروز میتوانیم اینها را بگوییم. نمیتوان به همین سادگی تاریخ اتحاد جماهیر شوروی و به ویژه جنایات استالین را با این سخن کوتاه که مارکسیسم روسی بوده، به کنار نهاد. مائوتسه تونگ این ابرجنایتکار تمام تاریخ بشریت را نمیشود نادیده گرفت. باید برای آنها تحلیل داشت. اما من هنوز از چپهای ایرانی یک تحلیل جامع در باره استالین، مائو، خمرهای سرخ، کمونیسم اروپایی، اتحادیه کمونیستهای یوگوسلاوی و دیگر درگیریهای جالب فکری چپ قرن بیستم ندیدهام. چرا؟ من اعتقاد ندارم که گذشته چراغ راه آینده است. اما شما چپها این اعتقاد را دارید. پس چرا چیزی برای گفتن ندارید؟
هر چند که کسی هم نمیتواند به علوم اجتماعی بپردازد و از کنار میراث برجسته مارکس در تحلیل جامعه سرمایهداری انگلیس بگذرد. من نگاه جعبهای چپها و مذهبیها را ندارم. مارکس برای من جایگاه خود را دارد. اما مارکس قرن نوزدهمی برای ما در قرن بیست و یکم حرف چندانی برای گفتن ندارد. حتی تئوریهای او در باره سرمایهداری و یا تعریف طبقه، همه کهنه شدهاند و اگر آن زمان هم درست میبودند (همان زمان نیز کسانی به او انتقاد کردند که تعریفهایش کلی و ناقص هستند) دیگر کاربردی ندارند. در جهانی که کارخانهدار صنعتی خود در کنار کارگرانش مورد بهرهکشی قرار میگیرد، سرمایه در اینستاگرم گرد میآید و یا سرمایه مالی میتازد، ارزش بازار بورس (که مارکس در آن نیز هر از چندی خرید و فروش سهام میکرد و اکثرا هم ضرر میکرد) با ارزش واقعی و مادی شرکتهای حاضر در همان بازار بورس هم خوانی ندارد، در زمانی که ایلان ماسک، بیل گیتس و دیگران ثروتمندترین انسانهای تاریخ میشوند، بدون آن که از کسی به بیان و تعریف مارکس بهرهکشی کرده باشند، دیگر تئوریهای مارکس درباره سرمایه، از خودبیگانگی طبقه کارگر، مالکیت ابزار تولید و غیره مفهوم و اعتباری ندارند، هر چند که برخی چپها از آنها برای ما جعبه فکری بسازند. کسی که به عنوان نمونه کتاب سرمایه مارکس را برای درک تاریخ قرن نوزدهم، رشد سرمایهداری و چگونگی ایجاد ارزش سرمایه و غیره بخواند یک پژوهشگر باارزش است. کسی که راه حل بحرانهای امروزی را در کتاب سرمایه مارکس بداند، یک بنیادگرا و مرتجع است.
مارکس ما را از هگل گمراه کرد. دیالکتیک به تعریف هگل آن چیزی نیست که مارکس با آن ماتریالیسم دیالکتیک را ساخت و سپس ماتریالیسم تاریخی را. در حالی که هگل آخرین فیلسوفی است که یک نظام فلسفی جامع در سطح افلاطون و ارسطو ارائه میدهد که در پژوهشهای پایهای اجتماعی اینجا و آنجا به کارمان میآید. این تفاوت هگل با دیگر همنسلان خود در ایدهآلیسم آلمانی و پس از آن است. با اندیشه هگل و دانشمندان علوم اجتماعی امروزی میتوان تئوری پیچیدگی تدوین و امرجنس (Emergence) در سازمان اجتماعی محلی را توضیح داد، دینامیزم و پویایی اجتماعی را بهتر فهمید و دیگر سخن از ایستایی جامعه و توقف جنبش در ایران نگفت، تئوریهای نوین سازمان اجتماعی و مدیریت را ساخت و برای پیچیدگیهای امروزی پاسخهای بهتر یافت.
همین است که در بحثهای فلسفی جدید سالهای اخیر پیرامون تئوریهای پیچیدگی و امرجنس، نام هگل در محافل آکادمیک دوباره به میان میآید، نه برای استخراج جعبههای فکری جدید و نسخهپیچی، بلکه برای دسترسی به ابزار پایهای تحلیل امروزی و گسترش فلسفه کاربردی امروزی. با این اندیشههای جدید، پرورش آنها و تدوین تئوریهای جدید به گمان من میتوان تحلیلهای بهتری برای بحرانهای امروزی چون بحران فلسطین و اسراییل، ماجرای تروریسم حماس، جنگ روسیه و اوکراین و غیره ارائه داد. در حالی که پیروان ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی چون حزب توده و حزب کمونیست روسیه با کاربرد همین متدهای ماتریالیستی و بر اساس همین تحلیلها امروز در کنار پوتین فاشیست و جنایتکاران جمهوری اسلامی ایستادهاند.
بر اساس این اندیشههای امروزی و تئوریهای پیچیدگی دیگر نمیشود گفت که چپ یونیورسالیست است. هیچ پدیدهای نمیتواند یونیورسال باشد. بلکه همه پدیدهها، همه مقولهها، محلی و "لوکال" هستند. اینها تفاوتهای تحلیلی هستند که بر اساس متدهای تحلیل متفاوت در ارزیابی یک پدیده ایجاد میشوند. بنابراین توجه به تئوری و متد بسیار مهم و جدی است. پاسخ من به آن پرسشگر در سمینار این است: حزب سیاسی باید دارای متد و تئوری باشد.
آماتوریسم (Diletantism) یکی از ویژگیهای همیشگی چپهای ایرانی بوده و کماکان نیز ادامه دارد، بدون آن که هیچ گاه مسئولیت اجتماعی پیامدهای عمل خود در جامعه را پذیرفته باشند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
درووود بر آقای تجلی مهر…
درووود بر آقای تجلی مهر گرامی!
با اندکی تفصیل، امّا موجز و سر راست.
چرا ما سرگشته ایم و پاکباخته؟
تکه هایی از مقاله شما ارزشمند هستند مخصوصا قسمتهای انتقادی. بخشهایی از آن نیز بیراهه رویهای رایج و مشابه و گور به گور کننده اصل سخن هستند که به شدّت در بین آکادمیکرهای ایرانی شیوع دارند و به نظر من میتوان سریع آنها را به کناری نهاد بدون هیچ بحث و مشاجره ای. بخشهایی از آن نیز برداشتها و دیدگاههای فردی هستند که در باره چند و چون آنها میتوان گفت و شنود انتقادی و بهره آور داشت. شما در مقاله خودتان، دامنه های مختلفی را ادغام کرده اید از اصطلاحات رایج که به «ایسم» مختوم میشوند و در گستره تحوّلات فلسفی/فکری/اجتماعی/دینی/مذهبی/فرهنگی/سیاسی/ادبی جوامع باختر زمینی به وجود آمده اند و خلاف کاربردهای آنها در محیط زایشی خودشان، متاسفانه و بدبختانه به سراسر جوامع کره زمین گسترده شده و به شدّت باعث خلط مباحث مشابه توام با کژفهمیهای مضحک و عواقب هولناک و ایجاد فجایع بزرگ فرهنگی و اجتماعی شده اند .
همچنین از برخی متفکّران و فیلسوفانی نام برده اید مثل: (نیکلاس لوهمان [Niklas Luhmann]، نوربرت الیاس [Norbert Elias]، گئورگ ویلهلم هگل [Georg W. Hegel]، ایمانوئل کانت [Immanuel Kant]، افلاطون [Platon]، ارسطو [Aristoteles]، کارل مارکس [Karl Marx]، آنتونیو گرامشی [Antonio Gramsci]) و همچنین فریدریش انگلس [Friedrich Engels] که من او را در عالم تفکّر و فلسفیدن به هیچ وجه، به شمار نمی آورم؛ چونکه اصلا و ابدا نه سر پیاز است نه ته پیاز. تنها کتاب با ارزشی که در تمام عمرش نوشته است کتاب «وضع طبقه کارگر در انگلستان» است؛ ولاغیر.
به دلیل آنکه خواننده ایرانی در معنای وسیع آن با تاریخ تحوّلات فکری و فلسفی باختر زمینیان به گونه بیواسطه و در اختیار داشتن و اصل متون و تسلّط داشتن به زبان تحریری متفکّر و فیلسوف سر و کار ندارد؛ بلکه جسته و گریخته از طریق زبان الکن مترجمان و گاهی نیز از طریق توضیحات و حواشی و مقدمه نویسیهای اساتید دانشگاههای باختر زمینی یا بعضا از طریق رجوع به برخی قسمتها یا مطالعه چکیده ای از آثار متفکّران و فیلسوفان باختری آشنایی پیش پا افتاده و بی شک و احیانا آمیخته به کژفهمیهای رایج دارد، من ترجیح دادم که بحثم را گسترش ندهم؛ زیرا هم وقت خواننده گرفته خواهد شد، هم فضولی کردن در دامنه ای خواهد بود که بسیار استخوان شکننده نیروی فهم و درک و تصوّر آدمیست، هم خطرات کژفهمیها و پیشداوریها و غلط خوانیها محرّز است؛ زیرا مسائل باختر زمیینیان با تجربیات تاریخی و فرهنگی جامعه ایرانی، سنخیّت ندارند و بحث کردن در باره آنها، بیابانپیمایی محض است و تلف کردن وقت. ما تاریخ و فرهنگ دیگری داشته ایم، آنها نیز تاریخ و فرهنگ دیگری. مسئله تاثیرگذاری و اقتباس و اخذ مقولات فکری بشر در طول تاریخ در جوامع مختلف، بحث ثانویست و با اصل مسئله ارتباطی ندارد.
من کوشیده ام در حواشی خودم بر مقاله شما به نکاتی اشاره کنم نه به منظور پاسخ یا مقابله با نظرات شما؛ بلکه بر عکس به منظور انگیزاندن کسانی که مقاله شما را خوانده یا میخوانند از بهر ژرفتر کاویدن و تامّلات پیگیر و پرسشهای محرّکه ای برای به کار انداختن مغز و نیروی تمییز و تشخیص فردی بدون آویزان شدن به آرا و ایده های دیگرانی که خواه متفکّر باشند، خواه فیلسوف باشند. خواه استادان برجسته دانشگاهی. خواه پژوهشگرانی معروف و مشهور.
- در رویکرد به مسئله ای به نام «چپ» باید از چند جانب به موضوع پرداخت. یکی از لحاظ تئوریک. یکی از لحاظ تاریخچه ای. یکی از لحاظ نقش کنشگران آن در تحولات و رویدادهای ایران. من قبلا در مقاله ای جداگانه و در بسیاری از پاره اندیشه هایم به صراحت گفته ام که ما در ایران، جنبشی به نام «چپ» که بر خاسته از بنمایه های تاریخ و فرهنگ ایرانیان باشد، اصلا و ابدا تا امروز نداشته ایم. آنچه در ایران خودش را اتیکت «چپ» زده است، ایدئولوژیگرایان هستند که کرد و کارشان از لحظه شکلگیری تا امروز نه تنها با تاریخ و فرهنگ ایرانیان، هیچ سنخیّتی نداشته است؛ بلکه با شدّت و حدّت بیمارگونه نیز علیه فرهنگ و تاریخ ایران و به فلاکت انداختن مردم و قهقرائی ایران از سهم شایسته و بایسته او در جهان، نقش مخرّبی را ایفا کرده و همچنان جنونوار در همدستی با کاست اخانید به تخریبگریهای خود مشغول هستند.
پروسه زایش و بالش جنبش ایدئولوژیکی چپ در ایران با «اندیشیدن حسب تجربیات تاریخی و فرهنگی ملّت ایران» به طور کلّی بیگانه بوده است و موضوعیست اظهر من الشّمس. مسئله این است که جنبش چپ ایدئولوژیکی در ایران، فقط جابجایی گرانیگاه ایمان حب المتینی از دامنه شرایع اسلامیّت؛ آنهم تشیّع اثنی عشری به سوی دامگاه مفاهیم و اصطلاحات ایدئولوژی مارکسیسم؛ ولی با همان بار معناها و مقاصد متشرّعانه بوده است. مسئله «مارکسیسم روسی» بیش از آنکه به ابعاد فلسفی بخواهد اشاره کند، رواج آن در ایران از بُعد «سیاسی» بوده است عین اینکه مثلا بگوییم «اسلام فقاهتی»؛ یعنی اینکه منظور از «مارکسیسم روسی»، مقهور بودن گرایشهای چپ ایرانی در زیر سیطره سیاستهای نظری-عقیدتی کادر هیئت تحریریه حزب کمونیست شوروی منظور نظر است؛ وگرنه روسها خودشان در شناخت فلسفه غرب، هزار سر و گردن از زیردستان تابع خودشان بالاتر و فهمیده تر و آگاهتر بودند؛ نمونه اش در دامنه ماتریالیستی مثلا «پلخانف».
شکلگیری «چپ» در ایران در تمام عرصه های نظری و پراکتیکی از روز نخست با شکست روبرو شد و تا ابد نیز با شکست روبرو خواهد شد؛ زیرا بنیانگزاران و کنشگران و فعّالان آن، مسئله «گسستن روحی و روانی و مغزی» از اسلامیّت را که بیش از هزار سال در تاریخ اجتماعی و کشوری و فرهنگی ایران، حتّا تا ریزترین نقاط تصوّر شدنی، حضور ملموس و موثر و عینی و متعیّن کننده داشت و هنوزم دارد، اصلا و ابدا در زندگیهای فردی و تشکیلاتی اجرا نکردند. هیچ انسانی از امروز به فردا نمیتواند عقایدی را که همچون دیگ در آنها پخته شده است بسان البسه تعویض کند. مسئله گسستن، پروسه ای بسیار دردآور و رنجشی و پُر زحمت و بطئی و حلزونوار است؛ زیرا انسان با دلایل متّقن و مستدل و ژرفکاویده باید بتواند «آگاهبود [Bewusstsein] فردی خودش را از نو بیافریند. آگاهبود با آگاهی فرق میکند. متاسفانه در جامعه تحصیلکردگان ما، این دو مفهوم را اشتباه میگریند. در بطن کرد و کارهای طیف «چپ ایرانی» که در دیگ مذاب شرایع اسلامیّت پروریده و استخوانسوخته شده بودند، هیچگاه مسئله گسستن به سوی آفرینش آگاهبودی نو اتّفاق نیفتاد؛ بلکه بر روی عبای اسلامیّت، زرورق ایدئولوژی مارکسیسم آویخته شد با همان خصایل رفتاری و گفتاری شرایع اسلامیّت. نگاهی سرسری به اصطلاحات و شیوه های برخورد عملی و قلمی کنشگران چپ و مقایسه آنها با یسل کشان اسلامیّت، اینهمانی گوهری این دو گرایش را در مسابقه و بیشتر مواقع همکاری برای نابودی فرهنگ ایران و خصومت کینه توزانه با تاریخ و مردم ایران به عیان میتوان دید و اثبات کرد.
«کارل مارکس» در خانواده ای یهودی به دنیا آمده و تربیت یهودی داشت و در اواخر عمر نیز شکل و شمایلش بسان «خاخامهای یهودی» شده بود که فقط عرقچین کم داشت! چفت و بست یهودیّت به مسئله بینش اشاتولوژیکی و جبریّت آمیخته است که پسزمینه های اسطوره ای آن، وسیع هستند و من مایل نیستم که بحثم را طولانی و مفصّل کنم. فقط تاکید کنم که مارکس به دلیل زمینه های تربیت یهودی که داشت، دقیقا ساختمان عقیدتی یهودیّت را در تئوریهای خانمانسوز خودش انتقال داد و مسبب فجایع هولناکی در جوامع بشری شد. تقسیم جوامع به کاپیتالیستها و پرولتاریا، مسئله هژمونی طبقه کارگر، آزادیبخش بودن جنبش کارگری، جبریّت اضمحلال مناسبات طبقاتی با سیطره یافتن دیکتاتوری پرولتاریا، محو ابدی بهره کشی، پایان تاریخ دخالت دادن مفاهیم اخلاقی در دامنه مسائل اقتصادی و تمام اینگونه خزعبلات مشابه که برگرفته از شرایع یهودیّت بودند. مارکس حتّا نقش «مصطفائی/برگزیده بودن پرولتاریا» را از اصول دین پهودیّت اخذ کرده و در حواشی دستنویس «کاپیتال» با دستخط خودش از پرولتاریا به نام «قوم برگزیده [Auserwähltes Volk]» یاد کرده است.
مسئله ماتریالیسم که نقش بسیار ژرف و عمیقی در تفکّر فلسفی از دیر باز تا امروز داشته است، متاسفانه در کارگاه باتلاق ایدئولوژی مخرّب مارکسیسم به آنچنان انحطاط و اضمحلال و نکبت و لجنی آلوده شد که امروزه روز به ندرت میتوان متفکّری را پیدا کرد که بتواند اصالت و نقش ارزشمند ماتریالیسم را در تفکّر فلسفی از اینهمه آلودگیهای تخریبی تمییز و تشخیص دهد. تنها شاهکار ارزشمندی که در خصوص ماتریالیسم در دوران معاصر تحریر شد، کتاب «تاریخ ماتریالیسم – اثر فریدریش آلبرت لانگه [Friedrich Albert Lange]» و همچنین کتاب بسیار ارزشمند «هرمان کوهن [Hermann Cohen ] به نام تئوری تجربی کانت [Kant,s Theorie der Erfahrung] است.
- سالها پیش در کثیری از پاره اندیشه هایم تاکید کرده بودم که رویارویی ما با متفکّران و فیلسوفان اروپایی به طور کلّی باید حول و حوش انگیخته شدن از روشهای آنها باشد به منظور پروردن نیروی تفکّر فردی خودمان برای گلاویز شدن با مسائل اجتماع ایرانی. هر گونه اقتباس و متابعت و پیروی و پذیرفتن آئوتوریته آنها به معنای مقهور شدن و از دست دادن نیروی تفکّر فردی و از همه بدتر و فاجعه بارتر، گوراندن ابدی «تجربیات بی واسطه تاریخی و فرهنگی» مردم خود ماست. مطالعه آثار متفکّران و فیلسوفان باختری، بویژه کلاسیکها، کاری دشوار و پر زحمت و زمانبر است. فهمیدن آراء آنها نیز کاری دو چندان زحمت آور و شاق است. انگیخته شدن از افکار و ایده های آنها برای آفریدن راه فردی خود و قائم به ذات شدن فکری، کاری به مراتب دشوارتر و طولانی تر و مسئولیّت پذیرتر است. متاسفانه تحصیل کردگان ایرانی نتوانستند تا امروز در مطالعه متون فلسفی یاد بگیرند که پا به پای متفکّر و فیلسوف در خصوص «مقولات و موضوعات فکری» بیندیشند؛ بلکه طوطی وار چیزهایی را حفظ کرده اند و از طریق معادل تراشیهای ناهمخوان، عینیّت مسائل فکری و فلسفی اروپائیان را با مسائل ایرانی محرّز دانسته و از این طریق، نه تنها هیچ شناختی از تاریخ تحوّلات فکری و فرهنگی و اجتماعی جوامع باختری به دست نیاورده اند؛ بلکه در گم کردن مسائل و معضلات وطنی نیز یکه تاز میدان بوده اند و همچنان هستند. ما نیاموخته ایم و هیچکس نیز به ما یاد نداده است و خودمان به شخصه نیز به این نتیجه نرسیده ایم که در رویکرد به آرا و ایده های متفکّران و فیلسوفان دیگر سرزمینها باید پا به پای متفکّر در باره موضوعات فکری اندیشید و سپس تلاش کرد که تفاوت و تمایز و اختلاف تجربیات بی واسطه فرهنگی و تاریخی ملّت خود را در تقابل با تجربیات تاریخی و فرهنگی ملل دیگر به محک زد و به چند و چون قضایا همّت کرد و در باره راهکارهایی نو و تاثیر پذیری و تاثیر گذاری اندیشید. نهایت کاری که تحصیل کرده و کنشگر ایرانی از دیر باز تا امروز کرده است، فقط طرفداری و تبلیغ و یسل کشی و رسول سازی از متفکّر و فیلسوفی بوده است که به او علاقه عاطفی پیدا کرده است. اگر بخواهیم تفاوت متفکّران باختری را در رویارو شدن با آراء و ایده های همدیگر با نحوه رویارویی ما با آنها در نظر بگیریم، سوای تاسف خوردن و دریغ گفتن، چیز دیگری عاید ما نمیشود. وقتی میگویم باید پا به پای متفکّر و فیلسوف در باره موضوعات فکری اندیشید، به این معناست که ما بتوانیم چنانچه افکار متفکّری یا فیلسوفی را بخواهیم بفهمیم، عصّاره تفکّرات او را در وجود خودمان بگواریم [aneignen]؛ طوری که مسائل فکری او، به موضوعات فکری ما واگردانده شوند و از چشم انداز تجربیات تاریخی و فرهنگی ایرانی برکاویده شوند.
فرض کنیم بخواهیم کتاب «Kritik der reinen Vernunft» اثر «ایمانوئل کانت» را بخوانیم و پا به پای او فکر کنیم. وقتی که «کانت میگوید»: [.... در خصوص این موضوع، هیچ شکّی نیست که سراسر شناخت بشری از تجربه نشات میگیرد ...]. اگر انسانی اهل اندیشیدن و تشنه شناخت و جوینده حقیقت باشد، باید بلافاصله کتاب را ببندد و از خودش بپرسد که «تجربه چیست؟»، «سراسر در زبان کانت به چه معناست؟»، «شناخت از طریق تجربه، چگونه میسّر میشود؟ و معیار صحت و سقم شناخت چیست؟». «آیا تنها راه شناخت از طریق تجربه، امکانپذیر است یا راههای دیگری نیز وجود دارند که انسان را به شناخت رهنمون میکنند؟». در تجربیات ایرانیان به چه چیزی «شناخت میگفتند یا میگویند؟». «تفاوت تجربیاتی که ایرانیان را به «شناخت» می رسانید با تجربیاتی که اروپائیان را به «شناخت» میرساند در چیست؟». چگونه میتوان دو تجربه متفاوت از شناخت را به «شناختی قویمایه تر و رساتر واگرداند؟». و الی آخر.
اگر می گویند «کانت» در مطالعه آثار «دیوید هیوم [David Hume]» از «خواب دگماتیسم» بیدار شد، معنایش این نیست که هر کسی کتاب «هیوم» را بخواند، فردی بیدار خواهد شد. خیر! هرگز!. بلکه منظور این است که «کانت» پا به پای «دیوید هیوم» در باره مقولات فکری «هیوم» می اندیشید و برای خودش سئوال طرح میکرد. به همین دلیل نیز در خاتمه مطالعه اثر «هیوم»، تعجّب کرد که چرا «دیوید هیوم» برغم اینکه تمام راه را درست رفته بود، نتوانست «نتیجه گیری» کند. محصول همپایی تفکّر «کانت پا به پای دیوید هیوم» به انقلاب ژرفمایه و بی نظیر و بسیار وسیع «فلسفه ترانسندنتال [Transzendentalphilosophie]» مختوم شد که همچنان با درخششی بی همتا به پیش میرود.
در جامعه ما متاسفانه هیچگاه، چنین واقعه ای اتّفاق نیفتاد. طیف تحصیل کرده ما تصوّر میکرد و همچنان به این تصور غلط مبتلاست که معادلتراشی برای مفاهیم و ترمینوسهای موضوعات فکری و فلسفی بیگانگان، راه را بر شناخت جدید خواهد گشود. در حالیکه چنین اقدامهایی رسواگر این هستند که طیف تحصیل کرده ایرانی با خوش خیالیها و نیّتهایی که دارد با تمام نبرو، سرنا را از سر گشادش میزند. مثلا در نظر بگیریم واژه «دیالکتیک» را.
در برابر این واژه، قدمای ما، معادل «جدل» را گذاشته اند. صرف نظر از اینکه جدل در ذهن اعراب و ایرانیان بیشتر «دعوا مرافعه و یکی به دو کردن و بگو مگو و سر تق بازی و امثالهم» را تداعی میکند، در دامنه مثلا فکری و فلسفی جامعه ایرانی، هیچ کاربرد و بو و خاصیّتی ندارد، سوای باری بر انبوه واژگان اخذ شده بدون شناخت داشتن از محتویات آنها. کلمه «دیالکتیک» که ریشه چند هزار ساله دارد در زبان و قلم متفکّران و فیلسوفان یونانی و اروپایی به معانی متفاوت و ضد و نقیض به کار برده شده است. بنابر این بدون شناخت تاریخ تحولات معنایی و کاربردی آن نمیتوان به سادگی در باره آرا و ایده های تک تک متفکّران یونانی و اروپایی قضاوت کرد. برای مثال در آراء «افلاطون» تا جایی که من مطالعه کرده ام و به متون مختلف تدقیق شده ام و ساعتها وقت گذاشته ام، متوجه شده ام که «دیالکتیک» در تفکّرات «افلاطون و در همپرسه های سقراط» به معنای «روش/متد» است. به این معنا که «سقراط» میکوشد در پاسخ به سئوال طرف متقابل، راههایی را پیدا کند تا پرسنده شخصا به تناقضگویی و کژفهمی و در نهایت به جهالت خودش پی ببرد بدون آنکه احساس حقارت کند و نه تنها تهییج و تحریک نشود؛ بلکه پرسش به درون مغز و روان پرسنده بیفتد؛ طوری که او را به جستجوی حقیقت؛ آنهم با تبدیل مغز و روان خودش به پرسنده و پاسخ یابنده همّت کند. تلاش برای اینکه انسان پرسنده را که تصوّر میکند از چیزهایی آگاهی و شناخت متّقن و قطعی دارد؛ ولی در حقیقت چیزی نمیداند، به انسان پرسنده و جستجو کننده و یابنده پاسخهای فردی تبدیل کردن در زبان و قلم «افلاطون» روشیست که به آن »دیالکتیک» میگوید.
چنین واژه ای در سیر تاریخی خود به انواع و اقسام معناها در زبان متفکّران و فیلسوفان به کار برده شد؛ ولی همواره ظاهر خودش را حفظ کرد. مثلا در زبان «کانت» به معنای «بلبشو و هرج مرج و توهّم» میباشد که فعلا بحث من نیست.
بازگردیم به یک موضوع دیگر. مسئله امروز ما نباید این باشد که کدام متفکّر و فیلسوف و استاد دانشگاهی در باختر زمین چه میگوید و چه گفته است و چه صف آراییهای فکری با فلاسفه همعصر خودش یا ماقبل عصر خودش داشته است؛ بلکه همانطور که خودتان نیز اشاره کرده اید، ما باید بیاموزیم که چگونه میتوان از روشها صفبندیهای فکری متفکّران و فیلسوفان باختری به یافتن و آفرینش روش انتقادی و آفریننده فکر و ایده خود بر شالوده تجربیات تاریخی و فرهنگی مردم ایران همّت کنیم تا بتوان از در گلاویزی با معضلات وطنی برآمد. هنوز نمیتوان یک ایرانی آکادمیکر را پیدا کرد که بتواند «خرد و خردورزی» را تعریف فلسفی کند و تفاوت آن را با مفاهیمی مثل: «نوئوس یونانی، فرنونفت آلمانی، عقل عربی، رشن انگلیسی و فرانسوی و همینطور تفاوت آن را در زبانها و فرهنگهای دیگر» نشان دهد.
من در حدّ توان دانش و جرات خودم نمیبینم که بخواهم در باره «آراء هگل» حرفی بزنم؛ زیرا از یک طرف، هیچ علاقه ای به او ندارم به دلیل زبان ثقیل و پر تبختر و به شدّت خشک و خفقان آورش. از طرف دیگر، بدون کسب شناخت دقیق و ظریف از سیر تفکرات فیلسوفان یونانی و همچنین «کانت و فیشته [Fichte] و شلینگ [Schelling] و دیگر متفکّران آلمانی عصر هگل» نمیتوان به درک و فهم آراء او راه پیدا کرد. تنها برداشتهایی که شخصا حسب مطالعات گسترده ام اخذ کرده ام و با احتیاط و تردید از آنها سخن میگویم، اینست که «هگل» به طور کلّی بر گرداگرد «قائم به ذات بودن ایده ها» مدام تمرکز میکند. مسئله «تمامیّت/جامعیت [Totalität]» از نظر »هگل» پروسه خودگستری روح [Geist] در جهان/کائنات است (ریشه های شناخت عرفانی را میتوان در همین نکته تشخیص داد). در نظر او، پیوند «ابژه و سوبژه» و محتویات آنها به یکدیگر آمیخته اند و مناسبات منطقی آنها در روح، تبلور پیدا میکند که به حیث واقعیت متافیزیکی آفریده میشود یا به عبارت دیگر به حیث «ایده» و ما زمانی میتوانیم در باره اشیاء بیرون از وجود خودمان دانش کسب کنیم و به حقیقت آنها پی ببریم که ایده، وحدت مفاهیمی را که در ذهن آدمی متحِرّک هستند به حیث قوانین ایده در وجود خود ما بپذیرد. البته نه به این معنا که بین «سوژه و ایژه»، هماهنگی برقرار شود؛ بلکه به این معنا که آنچه جاندار مینماید با آنچه که شکل و شمایل به خود میگیرد، یکی هستند و اینهمانی دارند و با هستی متافیزیکی ایده اینهمانی دارند و مطابقت میکنند. یعنی اینکه هستی [Sein]، مدام در حال صیرروت است؛ چونکه حقیقت از طریق پیامدهایی استنتاج میشود که دگرگشتها و پیشرفتهای محتویات روح را موجب میشوند. وقتی که ما، در بستر مفاهیم در باره رویدادهای جهان میاندیشیم و بتوانیم پیامدهای اندیشیدن را دریابیم و تجزیه و تحلیل کنیم، آنگاه پروسه تحولات محتویات روح، بی زمانی صیرروت آن را اثبات میکند. مسئله صیرروت به معنای این نیست که دنیا را از لحاظ زمان فیزیکی و سپری شدن لحظه ها بفهمیم و آن را خیلی ساده به نام واقعیّت عینی رقم بزنیم؛ بلکه بیش از هر چیز، صیرروت به معنای «ساختار منطقی محتوای دنیای ایده ها به ذات خودش» است و هستی در انتهای صیرروتهایش مجددا به خودش منتهی میشود.
فاجعه رفتاری و گفتاری طیف تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی در عرصه های مختلف؛ بویژه سیاست در این است که تفکّر سنجشگر و حقیقت جویی را به دور افکنده اند و با تمام توان و استعداد و نیرو و تجربه ای که دارند به حمّالان عقاید و ایده های نافهمیده و ناگواریده متفکّران و فیلسوفان باختری و طلیه داران آژیتاتوری و مبلّغ ایدئولوژی تبدیل شده اند و هاج و واج مانده اند که چرا برغم اینهمه سالها سگدو زدنهای شبانه روزی نتوانسته اند میلیمتری از باتلاق شرایع اسلامیّت فاصله بگیرند و راه دیگری را برای میهن و مردمش بیافریند.
تا زمانی که تحصییل کرده و کنشگر ایرانی نیاموزد که «بنمایه های تجربی تاریخ و فرهنگ مردم سرزمینش کدامینند» و چگونه میتوان با انگیخته شدن از روشهای فکری متفکّران و فیلسوفان باختری به آفرینش متدها و روشهای فردی جهت گلاویز شدن با معضلات و مسائل وطنی کامیاب شد، مطمئن باشید که آقای «تجلی مهر گرامی» درب فلاکتهای وطنی بر همین خوار و زاری خواهد چرخید و تحصیل کرده و کنشگر ایرانی تا ابد، مقهور و تابع و نشخوارگر ایده ها و افکار بیگانگان خواهد ماند و جامعه ایرانی نیز کما فی السّابق در بند و اسیر شرایع اسلامیّت خواهد ماند که تمام تار و پود آن را درهم نوردیده است. یکی از بزرگترین مزیّتهای جوامع غربی در اینست که اروپاویان وقتی صحبت از «مدرن» میکنند و سپس به سنجشگری آن رو میآورند، حدّاقل در بطن و تار و پود مناسبات « مدرن» زیسته اند و سپس به سنجشگری آن بر آمده اند. یا همینطور وقتی صحبت از «مدرنیته و پست مدرن» میکنند، در بطن «مدرنیته و پست مدرن» زیسته اند و سپس به سنجشگری آن بر آمده اند و همچنان میآیند. ما امّا در بستر و بطن پر تلاطم هیچکدام از اینهمه مراحل پوست اندازی و تجربی و سنجشگری و گام به گامی حقیقتجویی بیگانگان نزیسته ایم؛ چه برسد به آنکه بخواهیم گامی را فراتر از آنها برداریم. فاجعه جامعه تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی که بیهوده و الکی، آن را «روشنفکران» نیز لقب داده اند، فاجعه نیندیشیدن با مغز خود بدون رهنمون دیگری بر شالوده تجربیات تاریخی و فرهنگی مردم خود در زبان ملّت خود است. هر چند هر جا که مینگری، همه شعار «روشنگری» را میدهند، اما شعار دادن کجا و «اندیشیدنی که قائم به ذات بودن انسان را رقم بزند»؛ طوری که وجودش را در شعله های اندیشه ها و ایده های بکر؛ آنهم در زبان فردی خودش نمایش دهد کجا. آن که میخواهد مشعلی فرا راه مردمش باشد؛ باید هنر سوختن در تجربیات بی واسطه فردی را در مفاهیمی عبارتبندی کند که ملّت بتواند خودش را در وجود آیینه های درخشان آن ببیند و بشناسد و به خود آید.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
افزودن دیدگاه جدید