جزر و مد جنبش!
فراز و فرود جامعه، جزر و مد دریا را ماند و پیشروی و یک گام پسنشستن آن، چهره در فراکش – فروکش آب. به طغیان نیمروزی که برآید و ساحل زیر پوشش برد، خشکی را دلپروردهی بسیار بخشد؛ با واگشت به هنگام مهتاب، اما بخشی از روآمدهها و روآوردهها فرورفتهی اعماقاند. در این میان، میزان برجایمانده هربار فزون بر مغروق است تا حیات در همافزایی جلوه کند!
جنبش انقلابی «زن – زندگی – آزادی» که شعله برکشید، اپوزیسیون جمهوری اسلامی هم به تحرک درآمد و خود را فراکشید. جز این میشد اگر، شگفتی داشت. جامعهی بپاخاسته با مخاطب قرار دادن اپوزیسیون، گوش تیز کرد تا از آن بشنود چه در چنته دارد و ضرورت امر تجمیع سیاسی دمکراتیک علیه مانع مشترک استبداد ولایی را چگونه پاسخ میدهد؟ در چنین فضای مطالباتی ناگزیر، منشورها و میثاقهایی از چند سو فرارسید و نیز اقسام همسوییها، همآهنگیها و همکاریهای موضعی علیه حکومت سرگرفت. برآمدهای مشترک و تلفیقی از وعده و عمل در راستای ائتلافها و اتحادها، صف مخالفان نظام را درنوردید و در جو توامان امید و توهم، با هم شدنهای لازم برای نیل به آزادی آفرید.
حلقه اتصالات سیاسی پدید آمده در اپوزیسیون که مایه از گیس «مهسا» میگرفت و ریشه در جنبش داشت، بازتاب خیابان و متاثر از هیجان بود. ˊمدّ اجتماعی فورانی، تشدید تعاملات سیاسی از دل زایید؛ اما نه که هر شتابگیری، نشانهی بلوغ طبیعی، بل واکنشی به نیت پایان با نمایش در بروزاتی گذرا. این دست از تناقض رخنمون، حاصل ارزیابیهای فراواقعی از جنبش انقلابی بود. آن کسان و جریانهایی که فاز شکل گرفته را مرحلهی تمامکنندهی روند انقلابی خوانده و بر همین مبنا خیز برداشته بودند با فروکش جنبش، بیشتر در معرض سرخوردگی قرار گرفتند. حال آنکه ژرف اگر در جامعه بنگریم، شکستی در کار نیست، این همانا خورهی حس شکست است که بر امید دندان میکشد.
پوچ انگاری، عین پوچ پنداری!
واقعیتهایی تلخاند که: فلان گردآمدنی چونان باد، به صدای بادی نیز فروریخت؛ بهمان کنفرانسهای قارهای پرصدا، جا به کنج محافلی شهری دادند و وسعت میادین بزرگ، در تنگای خیابانهای فرعی فروکاست. حتی اتحادی هم که پیمایش طبیعیاش با آژیر «ژینا» سریعاً به وحدت فراروئیده بود، در خون تراژِیک از هم پاشید. در درون این یا آن جریان گسلهایی سر باز کرد و در قیاس با احساس یگانگیهای پسا شهریور «زن – زندگی – آزادی»، برخی از هم دورشدنها بر متن تحلیلهایی هنوز نارسا و ناظر بر پدیدهی مرسوم مقصرشماری خاص زمان «شکست» خاطرها بیازرد. اینها، عواملی در تشدید این برداشتاند که شعلهی امید به توانیابی جنبش، مواجه با دستبرد تفرقهی خاموشی است.
اما پنداشتن اینکه جنبش «زن – زندگی – آزادی» نسیمی بود که وزید و گذشت، از نظر جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی بی پایه و فاقد ارزش تحلیلی است. این نگاه نه از زیر پوست شهر در پیشا جنبش «مهسا» خبر داشت که خیزشی چنین از دل بیرون داد، نه کلان برآمد را در ماهیت و میزان تواناییهایش بازشناخت و نه که اکنون به ارزش دستاوردهای افقگشا و رهگشای آن آگاهی دارد. چنین پوچ انگاری، عین پوچپنداری است. جامعهی جنبشی ایران به پشتوانهی تحولات عمیق فکری، فرهنگی، سیاسی طی این چهار دهه و در تقابلی روزافزون علیه نظامی ناهمزمان و مدنیتستیز و لذا ویرانگر و هستیسوز، با برآمد اخیر، جنبشی زایا و هستیساز عرضه کرد. هر تحول آتی، پایی در «مهسا» دارد.
بدانگونه که دریا با روآوردن تازههای بسیار در جریان فراکش و با بلعیدن دیگربار بخشی از آن حین فروکش، صیقل یافتههایی پابرجا از خود رسوب میدهد، این جنبش را نیز در دستاوردهایش باید به تحسین نشست. جنبشی که آغازی دیگر و متعالی تدارک دیده، نگین پایهی انگشتر فردا شده و آگاهی اجتماعی و سیاسی جامعه را تصاعد جهشوار داده است. با معنیترین توصیفی که از این جنبش و در حین آن ارایه گردید بازتاب در این گزاره یافت که: ایران پسا «مهسا»، همان ایران پیش از فراکش «ژینا» نیست. فراکشی که، صخرهی خارا درهم کوبید و زمین را کشتزاری پربار کرد. عظمت «زن – زندگی – آزادی» فقط هم به طلوع آن نبود، به تولید گرمایی هم است که فردا را انرژی میبخشد.
توشه و پشتوانه
این جنبش، خیز برای پاسخ به ضرورت اتحادها بود و علیرغم هر مقاومت و مانع در برابر خود، هماهنگسازیهای اجتماعی و سیاسی علیه جمهوری اسلامی و برپایی سکولار دمکراسی را درس داد؛ راه ساخت و مسیر بنمود. جنبشی پر توشه، که پیشرفت در راستای همگراییها را در دستور کار اپوزیسیونی نه از جنس حباب که پیگیر و پایدار گذاشت و پشتوانهی تداوم راه آن شد. شناسنامهی مانا را در نه یاس و سرخوردگی گذرا، که در تعمیق آگاهی نیروی محرکهی تحول نوشت تا این هستیساز حرکت آتی، توانمندی و نارساییهای خود را ثبت کند و به شناخت بیشتری از چند و چون خودداشتهاش برسد. بی این شناخت غنایافته و بی همدیگریابی، آفتابی به اشتراک طلوع نخواهد کرد.
از یاد نباید داشت که پایداری در عقد اتحادها و وفاداری مسئولانه به آنها، بیشتر متعلق به دورههای تدارک جنبش در پسا فروکش خیزهای پیشیناند. مبارزه در چنین دورههایی، بر احتراز از هیجانات زودگذر حایل شعور، اراده برای درهم شکستن سکوت محافظهکاری فلج کننده، حس احتیاج به تولید نیروی جمعی، تلفیق ضرورت لحظه با درنگ بر چشم انداز، سیاست را از دریچهی برنامه دیدن، پذیرش همزمان مایهگذاری نیازین و مبارزه علیه سیاهنمایی پتانسیل جنبش استوار است. در چنین شرایطی، نبرد با دژ استبداد در روشنگری نسبت به هرگونه ناامیدشدنها و ناامیدسازیها تکمیل میشود. جسارت سیاسی اگر از غلبه بر یاس میگذرد، اما در درسآموزی از تجارب است که به بار مینشیند.
در پایان، نکتهای را آموزندهتر از خاطرهی نیافتم که در برنامهی «رمز پیروزی» ۴ تیرماه تلویزیون کانال – یک به گردانندگی آقای حسن اعتمادی، از دوست فرهیخته آقای منصور فرهنگ شنیدم. برنامهی مشترکی که به بررسی چرایی و چیستی موقعیت کنونی جنبش «زن – زندگی – آزادی» اختصاص داشت و سخنان ایشان و من در راستایی واحد، رویهمرفته درونمایهی همین نوشتاری بود که از نظر خوانندهی گرامی گذشت. ایشان تعریف کرد: دانش آموز بود و طرفدار نیروی سوم که بهمراه چند هم صف خود شنیدند زندهیاد خلیل ملکی را از فلک الافلاک به شهربانی مرکز منتقل کردهاند. به ملاقات رهبرشان میروند و از او میپرسند آیا روزهای فعالیت آزاد دوباره بازمیگردد؟ و آن شخصیت آزمودهی تاریخ چنین پاسخ میدهد:
رونق جنبش قطعاً فرامیرسد؛ پرسش این باید باشد که ما چقدر از قبل برایش آمادگی گرفتهایم؟!
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
فرق گاو با گاو
جمهوری فدرال دموکراتیک اتیوپی (با نام تاریخی حبشه) کشوری که ۵۴ میلیون گاو دارد اما کشور فقیری است اما هلند پادشاهی ۱۱ میلیون گاو دارد و شیر و لبنیات جهان را تامین میکند مشگل گاوها نیستند مشکل نادانهای هستند که اقتصاد اتیوپی را اداره میکنند
این ره که تو میروی به ترکستان است
بيتی در گلستان سعدی هست که مصرع دوم آن، از سده ها پيش در ميان ما به شکل ضرب المثلی در آمده است که: اين ره که تو ميروی به ترکستان است... اين سخن هم هماره در مقام هشدار به کسانی گفته می شود که به گمراهی اندرافتاده و راه نادرست می پيمايند. يعنی به انسان های جاهلی که میروند با نادانی و ندانمکاری های خويش هست و نيست خويشتن و ملتی را برباد فنا دهند.
مراد از ترکستان در برابر کعبههم در اين بيت که در ادبيات اسلام زده ما بيشتر با واژه آمال هم همنشين میگردد
ليکن از آنجا که انقلاب شکوهمند روشنفکری ملا چپی مجاهدین در کنار تمامی ويرانگری ها و مصيبت هايش، اين نيمچه دستاورد را هم داشت که چشم مردم ما را به بسياری از راستی ها هم گشود، اينک پس از تحمل نزديک به چهل و پنج سال سياهی و تباهیچه بجا و خردمندانه خواهد بود که ما ديگر در همه چيز خود شک کنيم، حتا در خودی خودمان... در يک بازنگری ريشه ای احوال و سوابق خويش هم، بسياری از پندار ها و انگار های کهن و سنتی خويش را بدور افکنده و بگفته ی امروزيان، روان و انديشه ی خود را کاملآ آپ تو ديت کنيم.
چون بيشترين ايرانيان، حال دگر هم چهره ی راستين محمد ابن عبدالله و اسلام او را بخوبی بازشناخته اند، هم کعبه و هم فقه و هم فقيه و شيخ و ملا را، هم روشنفکری به سياق ايرانی را که در پسمانده گی و ايران ستيزی، درست روی ديگر همان سکه ی «آخونديسم تاريخی است و هم اصلآ حقيقت خودشان را. يعنی اين حقيقت ژرف را که اين باورهای سنتی در نزد ما که گويی ايرانی خيلی بافرهنگ و متمدن و بامعنويت و هشيار و حتا از همه ی ديگر ملت های اين جهان هم زيباتر باشد، همگی از بيخ و بن دروغ بوده و ناشی از آن «ناخوشی تاريخی». همان ناخوشی مزمن و بدخيم ملی ما که نام آن هم «نارسيسم» يا «خودشيفته گی» است.
چرا که اگر اين چنين نمی بود، ملتی هستی از کف داده و از سر تا به پای آلوده بر چرک ننگ و بدنامی که بی آزرم، همچنان هم خود را بافرهنگ ترين و متمدن ترين ملت اين گيتی نمی خواند. از آن مهم تر هم اگر ما حتا اندکی هم هوشمندی می داشتيم، پس از نزديک به سی و دو سال کشيدن بار اسارت و حقارت و ننگ و رسوايی، دستکم حال ديگر می بايستی يک نيمچه بديل خردمند و هدفمندی در برابر اين ددان و ديوان حاکم بر ميهنمان می داشتيم که به جهانيان بگوييم آری ای مردم آزاده دنيا، اين است آن سامانه بافرهنگ و پيشروی که ملت ريشه دار و بافرهنگ ايران شايسته ی داشتن آن است، نه آن دستگاه دوزخی خلافت شرخران و راهزنان بی فرهنگ و شرم که مزدوران بی ناموس آن در اسارتگاه های اسلامی خود حتا به پيرمردان بندی هم تجاوز جنسی کنند.
نه اين که هر ايرانی روانپريشی در اين غربت و آواره گی، لشگر بی سپاهی تشکيل داده و برای خود دکانی برای قمپز در کردن بگشايد که آری ای مردم، منم آن يل سيستان و رستم دستان و همه ی خرد ها و تدبير های هفت فلک هم، همه در انبان من جمعند. بدان سان که پنداری همه می بايد رهبر و فرمانده باشند و انگاری که اين سررشته داری خيالی را هيچ اش نيازی به درجه دار و سرباز و امربر نيست که ستون فقرات هر آرتش و قشونی هستند. مراد هم همين دکان های رمالی زير نام های سکولاريسم سبز و آبی و صورتی و بنفش و گل منگلی و دوصد گونه جمهوری خواهی است.
همچنين اين سازمانهای چند نفره کمونيستی در غربت که هيچ از آن تجربه تاريخی سراسر نکبت و فقر و خون ناموختند که دهها ميليون تن از بشريت قربانی گرفته و نيمی از مردم جهان را به دريوزه گی و علفخواری انداخت و همچنان هم دلباخته ی لنين و استالين و تروتسکی و رزا لوکزامبورگ و چه گوارا... هستند. هر روزه هم که بر شمار آنان افزوده می گردد. در کنار اينها هم، اين دو صد گونه جمعيت و حزب و سازمان و انجمن باصطلاح هوادار پادشاهی که در اينجا و آنجای عالم براه انداخته شده که جز فال قهوه گرفتن برای همدگر و غيبت و اين و آن را خائن خواندن، هيچ کار دگری هم از آنها بر نمی آيد.
نود و نه در صد اين باصطلاح تشکل ها و احزاب و سازمان ها هم خيالی و تنها برای عقده گشايی که بسياری يا اصلآ وجود حقيقی ندارند و يا اگر هم داشته باشند، حتا در بهترين حالت هم، هيچ يک براستی حتا بيست تن عضو راستين و فعال هم ندارد. از اينروی هم هيچ کدامی نه تنها مايه هراس و لرزاندن پايه های رژيم روضه خوان ها نبوده، بلکه اصلآ اسباب مسخره و خنده ی همين قداره بندان و باجخوران و دريوزه گان حاکم بر ايران را هم فراهم آورده اند که گويا خيلی از افراد اپوزيسيون، بی فرهنگ تر و نادان تر باشند!
تشکيلات مسعود خان هم که همچنان در تب اسلام سياسی می سوزد و حتا پس از تحمل اينهمه ننگ و فلاکت مردم ما از نماينده گان تاريخی و راستين اسلام هم، همچنان خيال می کند که می توان يک حکومت اسلامی دگری را هم در آستين اين ملت گيج و منگ فرو کرد! تنها هم با نشاندن يک بچه ملای ذاکر و روضه خوان بنام «رهبرعقيدتی» بجای يک روضه خوان رسمی و با عبا و ردا و نعلين بنام «ولی فقيه».
چرا؟ زيرا گويا که تمامی اين تشکيلات عظيم اسلامی در سراسر گيتی بگفته خودشان، با «دروس متنوعـة وفقهيــة» خود و حوزه و فقه و شريعت و سنت و اينهمه بحث و منبر و قيل و قال ششصد ـ هفتصد ساله در حوزه های شيعی چند کشور، غيراسلامی بوده باشد و هيچ کدامی از بزرگ عمامه داران ميراث دار آن هم، اسلام را نشناخته باشند و تنها آن مرد زنباره و پيرامونيان لچک دار اش اين مکتب مترقی را بخوبی شناخته و نماينده گان راستين آن باشند. اسلامی که به مبارکی و ميمنت بوسيله ايشان، به عقد مارکسيسم مترقی تر از خود هم درآمده و ديگر نور علی نور گشته.
و اين ها بيانگر اين حقيقت تلخ هستند که چنانچه ما از اين گنده گويی های بی محتوای مثلآ نخبه گان ايران درگذريم که تا کنون هم پشيزی بکار ملت ما نامده، بروشنی خواهيم ديد که در جهان ملموس و حقيقی، ما ملت فلکزده ايران، آن اندازه از نظر فرهنگی و سياسی تهی دست و بی نوا هستيم که اصولآ سزاوار برخورداری از يک سامانه بهتر از اين خليفه گری سربران نيستيم. با چنين نگرش واقع بينانه ای هم بوده که من بار ها بروشنی اين پرسش اساسی و انديشه برانگيز را پيش کشيده ام که: «گرفتم که اصلآ هم امروز اين نظام سرنگون گشته يا اصلآ به ميل خود کنار رفت، خوب، کجاست آن نيروی جايگزين که بتواند ايران را بهتر از همين چاقوکشان و باجخوران اداره کند؟!». لابد آنرا تنها همين سکولارچی ها و گنده پردازان و همان روشنفکران ملابازی می بينند که ما را بدين سيه روزی انداختند و مردم عادی ما نه!
بگذريم از اين درد بی درمان و بازگرديم بر سر سخن اصلی خود که اين رشته دوصد پيچ و هزار گره اپوزيسيون گيج و منگ را، نه سری هست و نه اصلآ سامانی. و اما چرا فرنام اين نوشته اشاره به درستی «ره ترکستان» و يا تشويق به برگزيدن آن است که تاکنون به خطا آنرا بد و نادرست خوانده و در برابر «ره کعبه» را ره رستگاری و نيکبختی بما غالب کرده اند که: «ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی / کاين ره که تو ميروی به ترکستان است
زاویه دید
درود بر آقای صدیق گرامی!
لازم میدانم موجز و مختصر، نکاتی را که قبلا و هنوزم بر آنها گاه و بیگاه تاکید میکنم و سفت و سخت نیز به آنها پایبندم، مجدّدا توضیح دهم. من دقیقا چرایی شکست نخوردن جنبشها را ذکر کردم. گفتم برغم اینکه سرکوب شدند؛ ولی شکست نخوردند؛ زیرا قیامها و جنبشها آبشخور خودشان را از «بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان» اخذ میکنند.
مسئله زاویه دید به این بازبسته است که ما کجا ایستاده باشیم. بالطّبع کسی که بر فراز کوه ایستاده است، زاویه دیدش نسبت به کسی که در بستر زمین و کف خیابان ایستاده است، متفاوته. بحث من امّا مقیّد و محدود به زاویه نیست؛ بلکه بحث تمامیّت وجودی ایران و مردمش در رنگین کمان تنوّع آن است بدون آنکه بخواهم ریزترین قسمت را بر عظیمترین قسمت، ارجحیّت بدهم. این مُعضل اقوام ایرانی [= لُر، کرد، بلوچ، آذری، ترک، عرب، گیلکی، مازندرانی، فارس، آشوری، یهودی، ارمنی، ترکمنی و غیره و ذالک] که از کهنترین ایام در جغرافیای بگویم امپراطوری ایران و بعدها در چارچوب جغرافیای فعلی ایران، بوده اند و هنوزم هستند و آرزو میکنم که تا دنیا دنیاست پایدار باشند و برقرار، هیچگاه در نظر من، تفاوتی با همدیگر نداشته اند از لحاظ حقوق انسانی و مهمتر از همه، ایرانی بودن. من در تمام مطالبی که تا امروز نوشته ام با قاطعیّت نسبت به پایمالی حقوق انسانها و در اینجا و اکنون بالاخص ایرانیان از طرف هر ارگان و سیستم و قدرتمداری که بوده است و هست به طور کلّی برخورد انتقادی داشته ام؛ برایم نیز مهم نبوده که کارگزاران حاکم به کدام قوم ایرانی تعلّق داشته اند. اصل برای من، رفتار و گفتار و منش و اقدامهایشان بوده است و هنوزم هست.
نکته کلیدی اینست که در پرداختن به تاریخ و فرهنگ ایران، دو چیز را باید از یکدیگر تفکیک کرد؛ و گرنه در قضاوتهایمان به پیشداوری و خصومتهای خواسته و ناخواسته در خواهیم غلتید و به جای باهماندیشی از بهر حلّ و فصل کردن مِعضلات، تمام استعداد و انرژی خودمان را صرف شاخه شونه کشیدن علیه همدیگر به هدر خواهیم داد. آن دو مورد اینها هستند: 1- حساب رفتارها و اقدامات حکومتگران و کارگزاران آنها 2- حساب تاریخ و بُنمایه های فرهنگ مردم ایران در جامعیّت وجودی باید جدا جدا بررسی و سنجشگری شود.
بنمایه های فرهنگ ایرانیان از کهنترین ایّام تا همین ثانیه های گذرا در تضاد و تقابل و کشمکش با اقدامات حکومتگران و کارگزاران نالایق و جبّار و دیکتاتور و مستبد بوده است و همچنان به صورت حادّ هست و این مُعضل، ربطی به مثلا قوم فارس یا ترک یا عرب ندارد. اصلا علّت پایمالی حقوق انسانها و اقوام را به پای قوم فارس یا دیگر اقوام نوشتن، آدرس عوضی دادن است. زبان فارسی را اقوام ایرانی بال و پر داده اند. بیش از نود درصد کسانی که برای زبان فارسی، دستور زبان نوشته اند به خطّه آذربایجان تعلّق دارند. نامدارترین لغت نامه نویسان فارسی، آذری (ترک) هستند: دهخدا و دکتر معین. تا زمانی که زبان فارسی، قیّم و یسل کش نداشت، زبان گزینشی اقوام مردم تا دورترین نقاط جغرافیایی بود حتّا در دورانی که صفویان، ترکی حرف میزدند، زبان درباری ترکان عثمانی، فارسی بود. راه دور و بیراهه نیز نرویم، بردارید خیلی ساده دست اندرکاران و فعّالین حکومت وقت را از لحاظ آرایش قومی آمارگیری کنید و سپس در این باره بیندیشید که آیا معضلات مردم ایران، قومی است یا اینکه خیر. فرقی نمیکند کی از کدام قوم برخاسته باشد، فقط هر کسی در موقعیّت مناسب و دلخواهش که قرار بگیرد، میتواند به پرنسیپهای فرهنگ مردم ایران پایبند و وفادار بماند یا اینکه بر آنها پا بگذارد و به دنبال ترضیه کردن سوائق و غرائز خودش برود و در همدستی مافیایی با ذینفوذان حاکم از قبل سرکوب مردم به نوایی برسد؛ ولو کوتاه مدّت. مهم نیست اهل این قوم باشد یا آن قوم باشد. من حقیقتا کسانی که مُعضلات حکومتداری و رفتارها و سیاستهای حاکمین را در چارچوبهای قومی تفسیر و تاویل میکنند، بیراهه روی میدانم و آدرس عوضی دادن.
من چندین سال از عمرم را در مازندران و کردستان و آذربایجان شرقی بوده ام. هیچگاه در هیچ نقطه ای از این مکانها، احساس غریبی نداشتم؛ برعکس بی نهایت عاشق و دلباخته نیز بودم. هیچ مشکلی هم از لحاظ زبانی نداشتم؛ برغم اینکه فارس زبانم و اجدادم مهاجرینی بودند که از استان فارس به کوههای زاگرس نقل مکان کرده بودند. بیشترین دوستان من از بچه های خطّه آذربایجانند با لهجه های غلیظ. همینطور از خطّه کردستان و مازندران و گیلان. حقیقتا دوستان فارس من، دو نفر هم نیستند. برای من، ایران، ایران رنگین کمانی است از زیباترین عناصر هستی. چه انسان. چه گیاه. چه جاندار. چه طبیعت. من به تمامیّت این زیبایی رنگین کمانی ایران از بلوچستان بگیر تا آخرین سرحدّات ماکو، عشق میورزم و هر چیزی که بخواهد آن را سر به نیست و پرنسیپهای فرهنگی اش را پایمال کند، رادیکال سنجشگری میکنم. در اکثر مقالاتم و پاره اندیشه هایم مدام بر عدم تمرکز قدرت و ایجاد مجالس تصمیم گیری برای تک تک استانها تاکید کرده ام. حقوق انسانها را ذاتی میدانم و تحفه ای نیست که حکومتگران بخواهند ارزانی مردم کنند. برای من «شهریار» به همان اندازه شاعر دوست داشتنی و بزرگیست که «رودکی». به همان اندازه «غلامحسین ساعدی » را دوست دارم که «صادق هدایت» را. که «گلچین گیلانی» را و الی آخر. همانطور که گفتم. فرقی اگر هست فقط در «کیفیّت فروزه ها و خصلتهای منحصر به فرد» انسانهاست؛ نه قوم و زبان و نژاد و رنگ پوست و امثالهم.
شاد زی و دیر زی!
فرامرز حیدریان
هم به لحاظ تاریخی هم به لحاظ سیاسی بستگی دارد به زاویه دید
آقای فرامرز حیدریان نگاه به جامعه هم به لحاظ تاریخی هم به لحاظ سیاسی بستگی دارد به زاویه دید . اگر به کشوری که ایران نامیده میشود و توسط طرح کوتادی انگلیسی - رضا قزاق نگاه کنید بلی گفته شما درست است عین نوشته شما « هیچ جنبشی در تاریخ معاصر ایران شکست نخورد و به خاک سیاه مالیده نشد؛ » ولی با عینک و از زاویه ملل غیر فارس بلاخص من تورک نگاه کنید سر آغاز بدبختی و نابودی ملت تورک بوده و ما امروز در مقابل نهنگ گول آسای شونیزیم « شاه - شیخ » برای بقای خود مبارزه میکنیم و بهمین علت شعار حرکت ملی آذربایجان عبارت است آزادلیق عدالت میللی حوکومت . شک و شبهه روشنفکر آذربایجان نسبت به جامعه روشنفکر فارس یکی از علل مهم دوری و احتیاط حرکت ملی آذربایجان میباشد کافی است به جنبش مشروطه بالخص قیام تجدد خواهی شیخ محمد خیابانی و حیله و نیرنگ مخبرالسلطنه و کشته شدن شیخ محمد خیابانی و حیله و نیرنگ قوام السطنه در ٢١ آذر و لشکر کشی به آذربایجان و عاقبت حکومت ملی آذربایجان نگاه کنید .
لغزیدن بر سطح، عمق را میپوشاند.
درود بر آقای کریمی گرامی!
من میپرسم، «ژرفا» کجاست که بتوان آن را دید؟. آن ژرفایی که کثیری از کنشگران عرصه سیاست و پژوهشگران عرصه تاریخ و فرهنگ و اساتید علوم مختلف و غیره و ذالک تا امروز نتوانسته اند ببینند؛ بلکه فقط سطحیّات را دیده اند و آن را ژرفا پنداشته اند، در هیچ کجای کره زمین مخفی از انظار نیست که بخواهیم دنبالش بگردیم و آن را پیدا کنیم و سپس به چند و چون آن بنگریم. البته آنهم به شرطی که چشمهایی برای دیدن داشته باشیم؛ وگرنه چشمانی که در غُل و زنجیر اعتقادات مذهبی و ایدئولوژیکی و پیشداوریها و غلطفهمیهای مدرن و مدرنیته ای و امثالهم، آغشته اند، چیزی نخواهند دید سوای مبانی تایید و تصدیق تلقینات عقیدتی و ایدئولوژیکی خودشان.
انسان تمام سطح و عمقش به گونه «بی واسطه» در دسترس خودش است. ژرفا در خود ماست. وقتی ما به اعماق خودمان از لحاظ فرهنگی و تاریخی نمینگریم، خود به خود پیداست که همه چیز را سطحی میبینیم و سطحی نیز میفهمیم و در پاسخگویی به معضلات وطنی به شدّت وامانده ایم و عاجز؛ زیرا عمق مسائل را نمیبینیم و عاطل و باطل تکرار میکنیم روز و شب را به گرداگر فلاکتهای قرن به قرن و مشکلات کمر شکن معاصر.
همه ما خیال میکنیم که انسانهایی هستم با عمرهای مثلا شصت هفتاد ساله. ولی خبر نداریم که عمر ما از لحاظ فیزیکی محاسبه میشه؛ نه از لحاظ تاریخ و فرهنگ وجودیمان. وقتی از زنده یاد« پرویز ناتل خانلری» در دم مرگ پرسیدند که «استاد! چند ساله ای؟»، پاسخ داد که :«من، دو هزار و پانصد ساله ام». پاسخ زنده یاد «خانلری»، دقیق ترین پاسخ به وجود تاریخی و فرهنگی خودش بود. یعنی پاسخی که مشمول تمام ایرانیان بدون هیچ استثنایی میشود. تفاوت زنده یاد «خانلری» و «خانلریهای دیگر» با ما امروزیان در این است که او میدانست کیست و چیست؟. ولی ما امروزیان نمیدانیم کیستیم و چیستیم!.
عمق من ایرانی در بیش از هزار سال پیش در تراژدیهای «شاهنامه» [آنانی که شاهنامه را حماسه سرایی میدانند از گونه های ادبی هیچ دانشی ندارند؛ ولو استاد ممتاز دانشگاه باشند!] در تصاویر اسطوره ای «فریدون فرّخ و ایرج شاه» بازتابیده و مشعلی فرا راه من ایرانی شد. پرنسیپیهای که [گزند ناپذیری جان و زندگی، مهرورزی، دادورزی، راستمنشی] در تجربیات بی واسطه من ایرانی به تار و پودم حکّاکی شدند در پروسه تاریخ کشورداری و فرهنگی و اجتماعی در ابعاد مختلف و چهره هایی متفاوت در تقابل با زمامدارن حاکم بر ایران بروز پیدا کردند و هر بار از طرف جامعیّت مردم بر حقّانیّت بی چون و چرای آنها پافشاری و تاکید و مقاومت و استواری و پیکارهای گسترده شد تا همین ثانیه های گذرا و فرداهایی که نامعلوم و در تاریکی هستند. پرنسیپها هرگز شکست نمیخورند؛ زیرا مغزه و مایه و شیرازه هستی انسانها هستند. انسانها شکست مقطعی میخورند؛ ولی پرنسیپها به جاودانگی اعتباری خودشان قائم هستند و هرگز نابود نمیشوند.
تمام خیزشها و کشمکشها و انقلابها و اعتراضات اجتماعی و فرهنگی و کشورداری دقیقا آبشخور خود را از پرنسیپهاست که اخذ میکنند و در جلوه های متنوّع در گستره تاریخ و اجتماع پدیدار میشوند و تا زمانی که زمامداران و کشورداران تلاش نکنند که برای واقعیت پذیری پرنسیپها و تضمین اجرایی آنها همّت کنند؛ نه تنها هیچ حقّانیّتی به کشورداری ندارند؛ بلکه موجب و مسبّب خیزشهای پیاپی در مقاطع مختلف زمانی خواهند شد.
اگر موقتا تاریخ تحوّلات مختلف را از دوران قاجار به کناری نهیم و فقط از عصر مشروطه به این سو به رویدادها بنگریم، فقط یک چیز را به شما بگویم آقای کریمی گرامی. مبارزاتی که مردم ایران از دوران مشروطه تا امروز در عرصه های گوناگون پشت سر گذاشته اند، به حول و حوش پرنسیپهایی میچرخند که «ژرفای تاریخی و فرهنگی» آنها را شالوده ریزی کرده است. هیچ جنبشی در تاریخ معاصر ایران شکست نخورد و به خاک سیاه مالیده نشد؛ زیرا برغم رنگارنگی و چهره های ناهمگون، همچنان از یک سرچشمه، آبشخور دارند؛ آنهم «پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانیان». هر مادری فرزندان مختلف میزاید. جنبش چریکی را به همان اندازه میتوان با تکیه به تصاویر اسطوره ای «فریدون فرِخ و ایرج شاه» فهمید و ارزیابی کرد که جنبش «محمّد مصدق» را. همینطور تمام جنبشها و طغیانهایی که تا امروز از طرف مردم در برابر زمامداران وقت به پا خواسته اند. زلزله «زن، زندگی، آزادی» نیز دقیقا امتداد پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانیان [گزند ناپذیری جان و زندگی، مهرورزی، دادورزی، راستمنشی] است و صرف اینکه حکومتگران فقاهتی با انواع و اقسام سلاحها و روشها به کشتار و قتل عام و جنایتهای دیگر در صدد سرکوب مردم برآمدند، هرگز و هیچگاه دلیل بر آن نیست که خیزابهای اجتناب ناپذیر بُنمایه های فرهنگ ایرانی خاموش خواهند شد و نسلهای ایرانی ساکت و مطیع قاهر مستبد. هرگز! و هیچگاه!.
آنچه کنشگران و فعالیّن آزادی باید و میتوانند به وقوعش شتاب کارساز بدهند، اینست که بیاموزند چگونه با چشمهای مغز اندیشنده و استقلال فکر و اراده مسئولیّت پذیر به «ژرفای تاریخی و فرهنگی» خود بنگرند و در کنار یکدیگر بایستند تا بتوانند کاری کارستان را از بهر ایران و ایرانیان به پیش ببرند؛ و گرنه بی مایه فطیر است و درب فلاکتها و بدبختیها بر همان پاشنه ای خواهد چرخید که قرنهاست میچرخد.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان.
افزودن دیدگاه جدید