
دیدن تصویر این زن مجاهد چنان دردی در قلبم نشاند که بی اختیار بر سرنوشتشان گریستم . برسرنوشت بسیاری که می شناختم وهمبشه نگرانشان بودم . هیچ هزارتوئی در جهان نیست که خوفانگيزتر وگمراه کنندهتر از هزارتوئی باشد که انسان را در پیچ وتاب دهلیز های بی انتها می چرخاند.در رشته های بافته شده از باور های ائیدولوژیک گرفتار می سازد.فردیت وآزادی راسلب می کند !رهبریتی بدون چون وچرا را بر تو حاکم می نماید.از تو انسانی مصلوب الحقوق می سازد ! با توهم انقلابی ورهائیبخش بودن از خود.
قلعه بزرگی بود با صدها اطاق و راهروهای پیچ در پیچ ومیدان هائی که پیوسته تعدادی در آنها رژه می رفتند، هورا می کشیدند و صبح را به شب پیوند می دادند. تالار های بزرگی که درآن ها مدام سخن می گفتند و هورا می کشیدند. این قلعه تنها برای همین ساخته شده بود.
دشتی بزرگ وتاریخی که جنگهای زیادی دیده بود. عمر قلعه به ۱۰۰۰ سال و شاید بیشتر می رسید. کسی چگونگی بنا شدن آن، و تاریخ دقیقاش را نمی دانست. قلاع تاریخی همیشه این چنیناند. پیچیده در هالهای از افسانه و واقعیت.
دختر بیست دوسال بیشتر نداشت که وارد این قلعه شد. پوستی لطیف و کشیده با دو چشم سیاه و زیبا که چینی کوچک و شوخ زیبائی آن را دو چندان می کرد. صورتی گرد و مهتابی مانند یک تصویر منیاتوری.
وقتی که دروازه قلعه گشوده شد و قدم به درون آن نهاد، گوئی وارد بهشتی گردیده بود. بسیاری از دختران و پسران قلعه را می شناخت. چه روزهای پر شوری را در خارج از قلعه با آن ها تجربه کرده بود. او یکی از هزاران دختر جوانی بود که انقلاب او را به میانه میدان کشیده، و نهایت به درون این قلعه پرتابش کرده بود. در این قلعه همه جوان بودند و دارای فکری مشترک. رانده شده از سرزمین خود و سکنی گزیده در این گوشه از جهان.
قلعه بیشتر به یک اردوگاه نظامی شبیه بود تا محلی برای زندگی و بود و باش. از همان بدو ورود لباس های نظامی یک فورمی را دریافت می کردند و در گروه ها و یگان هائی با نام های گوناگون که بیشتر نام شهیدانشان بود، سازمان دهی می شدند. روزهای اول برای دخترک همه چیز تازه و لذت بخش بود! گروه همسالان، حضور دختران و پسران جوان، غذا خوردن، رژه رفتن، سرود دسته جمعی خواندن و حس نزدیکی به رهبرانی که با هالهای از تقدس ،افسانه سازی وغرور از کنارش عبور می کردند، و او عاشقانه به تمامی آن ها مینگريست. هنوز گرم مبارزه بود. نشئه تظاهرات خیابانی جنگ و گریز. رفتن در قالب قهرمانان آزادی بخش و همسان پنداری خود با آنان. در خیال خود را جای آن ها می نهاد، در میانه میدان فریاد می کشید، شلیک می کرد و نهایت بدن سوراخ سوراخ شده خود را بر کف میدان می دید که خلقی انبوه بر گرد آن ایستاده واز قهرمانی او سخن می گویند و از دختر بودنش تعجب می کنند.
حال او در لباس نظامی مصداق کامل یک رزمنده بود. یک رزمنده دختر. در اوایل از همه چیز لذت می برد تمام قدرت جهان را در آن جماعتی می دید که طلوع پیروزی را در آینده نزدیک بشارت می دادند. هنوز قید و بند های قلعه را درک نمی کرد. زندانی شدن در قلعه ای که در های آن به زودی گشوده نمی شد و نمی دانست که سرنوشتی محتوم در انتظار اوست! گرفتار در هزار تو. قلبش از دیدن پسران جوان ماغ می کشید خون در رگهایش به تلاطم می افتاد؛ گرمای لذت بخشی در گونهها و تمامی بدنش منتشر می شد. در اوج جوانی بود. اوایل که بهار از راه می رسید و بوی جوانه های به گل نشسته درختان قلعه در فضا می پیچید. تمامی مغزاستخوانهای بدنش پر از هوا می شد. دلش می خواست پرواز کند. از روی سر تمام ساکنان قلعه عبور نماید و در آن کوچه که خانه شان در آن جا بود فرود بیاید. دلش می خواست پسر همسایه که هم بازیاش بود را بار دیگر ببیند. حال چه کار میکند؟ چقدر بزرگ شده؟ آیا هنوز پشت در نیم باز کوچه ایستاده تا آمدن و رفتن اورا دزدانه نگاه کند؟ چقدر دلش برای او برای نگاه عاشقانهاش تنگ شده بود. اما پروازی در کار نبود.
"گروهان به صف! پیش فنگ! پا فنگ!" صدای کوبیدن قدم ها، «مرگ بر... زنده باد بر...»؛ هنوز امید این را داشت که به زودی بر خواهند گشت، واین زندگی سرباز خانه ای تمام خواهد شد. امیدی که مانع از طرح بسیاری از مسائل می گردید. شهید شدن ها. اعدامها هر کدام فضائی را ایجاد می کرد که هیچ کس توان طرح مسئله شخصی خود را نداشت. طرح مسئله شخصی ضعف شمرده می شد و نگاه سنگین آن همه آدم را به دنبال داشت. آدمهائی که در خلوت خود هزار سئوال داشتند، اما وقتی در جمع ،در گروه قرار می گرفتند، خود به سرزنش کنندگان مبدل می شدند. شخصیت فردیش داشت زیرهجوم گروه ، زیر هجوم تبلیغات به نهان خانه میرفت. کیش شخصیت در حال بر آمدن بود. عادت، آرام آرام در جان ساکنان قلعه می نشست! روزمرگی، شعارهای تند و تیز، چابکی در کارهای نظامی، تن سپردن به دستور مافوق، سلسله مراتب و تحسین پیشوا! داشت قلعه نشینان را از فردیت جدا می ساخت.
اگر در اوایل کار هدفهای انقلابی اصلی ترین عامل این تجمع بود حال نفرت، کینه وانتقام نیز بر آن افزوده شده بود. حسی غریب که داشت قلبهای آن ها را صلب می کرد. خانواده به خاطره تبدیل می شد. عشق، این آتش هستی بخش به امری مذموم بدل می گردید. خواستههای فردی، زیبا پرستی، لعنت می شد؛ خشونت، جای ملاطفت را می گرفت؛ خوار شمردن زندگی نمادی انقلابی می یافت. مهر و نرم دلی مورد تمسخر.
هدف داشت وسیله را توجیه می کرد. تمامی ساکنان قلعه به نوعی زندگیشان با هم تنیده شده بود. حتی فراغت فردی و پرداختن به درون.
افسانههای شخصی دیگر مفهومی نداشت. تمامی افسانه ها دور گروه و نهایت به محوریت رهبر ختم می گردید. او با خود در جدال بود. گذشته خود را به خاطر می آورد. خانواده ای گرم با آزادی های بی شماری که داشت. انقلاب هر کدام از برادران و خواهرانش را به یکی از گروهی های سیاسی برده بود و او را به این قلعه.
جوان بود جسمش شلتاق میکرد، تن تمنا می نمود. اما جائی برای این تمنا وجود نداشت. می ترسید از عاشق شدن در این قلعه وحشتناک که حتی همسران را از هم جدا می کردند. علنی کردن عشق عقوبتی سنگین داشت. او میديد که چگونه زنان هم اطاق اش، شب ها در بستر تنهائی خود غلت می زنند. به ملافه ها چنگ می اندازند و نگاه های مشتاق وحریص خود را چگونه مهار می کنند. هیچ امری سختتر از گرفتار شدن در تارهای یک تفکر ايدئولوژیک نیست! وای اگر به چاشنی مذهب نیز اندوده شود. هیچ کس به هم اعتمادی نداشت؛ خبر چینی و گزارش نویسی پادش خود را می گرفت. قلعه ای بود که صدای کودکان در آن نمی پیچید و شب هنگام هیچ زوج زن و مردی در کنار هم نمی غنودند و در گوش هم نجوای عاشقانه نمی کردند. او غم سنگین مادرانی که در این قلعه بودند و به ناگزیر کودکان خود را به دست خانواده های خارج از قلعه سپرده بودند را با تمام وجودش حس می کرد، ومردان نیز، کم از زنان غم نداشتند. تلخ بود دیدن همسرانی که مانند غریبه در کنار هم رژه میرفتند، غذا می خوردند، و شب هنگام با دنیائی از تمنا در بستر تنهائی خود دراز می کشیدند. قلعه داشت آرام آرام آنها را از سیمای انسانی خود جدا می کرد.
دلش می خواست فریاد بزند از آن محیط بگریزد اما امکانپذيرنبود. به پوست صورت خود دست می کشید خشگ شده بود! دلش یک کرم یک روژ لب یک مداد ابرو یک لباس زیر نرم تمنا می کرد. پسری که دستش را بگیرد بگرداند برقصد و با او نزدیکی کند! به آشپزخانه شان سرک بکشد، به غذای سر گاز ناخنک بزند، یک غذای خانگی بخورد. یک چای در کنار مادر بنوشد همان جا درازبکشد، به موسیقی مورد علاقه اش گوش کند. از خانه بیرون زدن به مهمانی رفتن، در خیابانها گردشکردن،سر به مغازهها زدن و باز گشتن به کلاس درس و عروسی کردن. رویائی دور! ناممکن! شبها هر کدامشان با هزار رویا می خوابیدند؛ با دردی سنگین چون کوه. گاه خروج بی سرو صدای بعضیها را می دید وسایههای مبهمی که در پشت خوابگاه در هم می پیچیدند. صبح با بیدارباش بر می خاستند. هر کدام پوست نامرئی شیری را که در کنار بستر خود داشتند بر تن می کردند؛ درون آن پوست باد می شدند نعره می زدند. رژه بی پایان شروع می شد !بی هیچ تحولی ! خشک شده بودند؛ چونان پوستی بر طبلی. ذهنش کار نمی کرد انگیزهای هم نداشت. محیطی پر تعصب خشن و بی بر ! پیچیده در شعار و هیاهو برای هیچ. وقتی وارد این قلعه میشد، بیست دوسال داشت، و حال گرفتار در جنون زنانگی از دست رفته. قادر به مهار خود نبود. وقتی نفسهای مردانهای را در پشت سر خود حس می کرد، بدنش کشیده می شد ولرزشی آرام در وجودش می دوید. یک بار در حال تمرینات نظامی به زمین افتاد. قادر به برخاستن نبود. مسئولاش دست اورا گرفت کمک کرد که برخیزد و چند قدمی او را با خود برد. حسی غریب! گرما و لرزشی که تا آن وقت تجربه نکرده بود، سرتا سر وجودش را گرفت واین نخستین باری بود که حسی از زنانگی و رسیدن به نوعی از لذت رادر آن فاصله کوتاه تجربه کرد. تجربه شیرینی که هیچ گاه فراموش ننمود. آرزو می کرد:" ایکاش روال طبیعی یک زندگی را طی می کردم".
نا خواسته، غرق در موج های حاصل از سیل انقلاب به قلعه پرت شده بود. مجموعهای از حوادث، ماجراجوئی، شور، میل به قدرت وجان بخشیدن به رویاهای انقلابی، قرار گرفتن در حلقه دوستانی که می خواستند طرح جهانی نو دراندازند.
انقلاب این قلاب نشسته به تن! قدم به قدم او را به داخل این مهلکه کشید وامکان گریز را از او سلب کرد. انقلاب او را بلعید. از خانه و کاشانه بیرون کرد؛ حتی از مردمانی که به خاطرشان می جنگید. نفرت از حکومت داشت جای خود را به نفرت از آدمها می داد؛ نفرت از کسانی که مثل او فکر نمی کردند؛ درکش نمیکردند. او داشت به محکی برای میزان خوب و بد تبدیل می شد. دیوارهای قلعه هر روز بالاتر می رفت. دیواری که او را از همه چیز و حتی از خود دور میکرد. قلعه ای که داشت با مردمان داخل آن فراموش می شد. قلعه بی روزن که حتی مانند قلعههای داستانها هم نبود! دریغ از پنجره ای که شاهزادهای برآن بنشیند و شب هنگام گیسوی خود آویزان کند و یار را در بر کشد و قفل قلعه بشکند. دروازهها سنگینتر می شدند؛ نگهبانان افزونتر و زندان برای خاطیان وسیعتر. روزها به هفتهها، و هفتهها به ماهها، به سالها گره میخوردند، و رویاها هر روز در غبار زمان محوتر و محوتر می گردیدند. همانگونه که چشمان ساکنان نیز غبار پیری می گرفت. این عجیب ترین قلعه روی زمین بود که هزاران مرد و زن در آن می زیستند بی آن که عشقی در میانشان باشد واگر هم بود چنان رمزآلود که کسی قادر به درک آن نبود. قلعه ای یائسه که مردان و زنان آن نا زا بودند و بی بر.
حال نفرتی مشترک آنها را دور هم نگاه داشته بود؛ جمعی که غیر خود هیچ کس را نداشت هر کدامشان پادشاهانی بودند نشسته در پوست گردوئی، که آن را مرکز جهان می دانستند. وقتی دربهای قلعه باز شد و آنها قدم در آن نهادند، همه جوان بودند و شاداب و حال سالها از آن روز می گذ شت همه پیر گشته، بی آن که خود بدانند. آنها تمامی شب وروزشان با هم گذشته بود. به هم عادت کرده بودند؛ پیر شدن تدریجی هم را نمی دیدند. در حبابی زندگی می گردند که دنیای آنها را از بیرون جدا می کرد. حال سیواندی سال از آمدنشان به این قلعه می گذ شت. حتی نمی توانستند نسل جدید را در خیال خود مجسم کنند. همه را با همان سیما هائی تجسم می کردند که سالها قبل ترکشان کرده بودند. زمان درون آنها، درون قلعه متوقف گردیده بود.آنها بیگانه با غیر بودند و پیچیده در باورهای خود. هیچ خون جدیدی به این رگهائی که دیواره های آن ها در حال خشک شدن بود تزریق نمی شد. هوای تازهای به درون نمی آمد! جوانه ای شکوفه نمی زد! چرا که اودیسه در قلعه فراموشی گرفتار شده بود، ودرختش خشک وسرزمینش ویران. آنها حتی نزدیک ترین حوادث پیرامون خود را هم نمی دیدند. غرق شدن در طوفان شن که هر لخظه بالا میآمد، قلعه و سرزمینی که در آن قرار گرفته بود را در کام خود می کشید. دخترک داشت پیر میشد. آن چشمان شاداب جای خود را به نگاهی خسته ومات داده بود. طراوت آن پوست لطیف به چرمی خشک شده می مانست. موها به سفیدی رو کرده ودندان هائی که حال از ردیف مروارید گون خود خارج شده بودند.دیگر سیمای پسر همسایه که روزی عاشق او بود در خاطرش به سختی جان می گرفت همراه با آهی ممتد ودرد ناک. هیچ میلی به کودکان نداشت تصور دوستانش که ترکشان کرده بود وحال حتما همسر و بچه داشتند قلبش را به درد می آورد. خانواده فراموش شده بود سال ها برای فراموش کردنشان با خود جنگیده بود. بی خبر از پدر و مادر دور مانده از اصل خویش که روزگار وصلی در پی نداشت. شادی سالها بود که از قلب او پر کشیده بود. حال پس از گذشت این همه سال وقتی به روزهای از دست رفته می نگریست، غمی سنگین در خود حس میکرد.
چه رژههای بی پایان که رفته بود؛ چه هوراهای بی ثمرکشیده بود.؛ چه میزان برای موقعیتهای کوچک جنگیده بود؛ موقعیتهائی که هیچ معنی و رگ وریشهای نداشت؛ سر گروه شدن. مسئولیت گرفتن. مسئولیتی که اساسی بر آن نبود. حسادتها، چنگ بر روی همدیگر کشیدنها، یار گیریهای گروهی برای کوبیدن دیگری! دلخوشیهای سطحی وفاقد محتوی. آه که چقدر رنج برده بود. زندگیاش وجوانیاش درست مانند آب شیری بود که سبک سرانه بازش کرده بود، بی آن که متوجه میزان رفتنش باشد! زندگیاش به هدر رفته بود و نهایت آن چه امروز در دست داشت، کلماتی بی محتوا. شعارهای کهنه و بی خریدار، و جسمی پیرگشته و روحی که دیگر در اختیار او نبود؛( هیچگاه در اختیارش نبود!)
این قلعه اولین چیزی که از او گرفت روحش بود. سرانجام طوفان شن تمامی دیوارها و دروازههای قلعه و بیشتر بنا های آن سرزمین را ویران کرد. جماعتی انبوه درست مانند اصحاب کهف از آن بیرون آمدند. همه شبیه هم بودند! با نگاههائی مات! پیر گشته! درهم ریخته! حتی هیکلها و صورتهايشان نیز شبیه هم گردیده بود. تنها لباسها جنسیتشان را معین میکرد. همه چیز تغیر کرده بود. هیچ چهره آشنائی دیده نمی شد. جائی برای باز گشت نبود. هنوز دقیانوس بر تخت بود و شحنه در کار. به کجا باید رفت؟ دخترک دلش می خواست دوباره به همان قلعه، به همان سالن با تخت های سرباز خانه ای بر گردد. تمام جوانیاش را به آن قلعه داده بود، پیریاش را به کجا می داد؟ جائ دیگری غیر از آن قلعه نمی شناخت. او جزئی از قلعه شده بود همچنان سخت و سنگی، بیگانه با همه، حتی با رویا هایش. در جستجوی قلعه ای دیگر بود! در هر کجای جهان که باشد. قلعه تنها جائی بود که او را از هجوم واقعیتها محافظت می کرد. جائی که او می توانست خود را آنگونه که می خواست تعریف کند و هویت بخشد. به عنوان یک شهید بمیرد و نامش جاودان شود. نامی که خود فراموشاش کرده بود. جزئی از ملات یک قلعه تاریخی در گوشه ای از دنیاکه معلوم نبود کی در هم خواهد ریخت. دردا که آن زمان رسید :
"آئینه سکندر جام جم است بنگر
تابر تو عرضه دارداحوال ملک دارا" حافظ ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
تصویر یک زن
چه کسی ریشه اش را فراموش کرده است و بی ریشه شده است؟دخترمجاهدی که همه داروندارش، تحصیل وشغل و خانه و خانواده اش را درقفای آزادی با کفش وکلاه آهنین طی سالها درحاکمیت سیاه و جنایتکار آخوندی و درزندانها و بعد از عراق درحاکمیت مالکی و بعد هم درالبانی دویده است و هزاران سختی را آگاهانه پذیرفته است و اراده ش نشکسته است روی ریشه ازادی وعدالت ایستاده است. این ها صحنه های افتخار یک خلق درزنجیر است که تصمیم گرفته است که زنجیرهای شیخ وشاه و ارتجاع و استعمار را بهر قیمت پاره کند.
یا آن بی ریشه هایی که با چنگ زدن به احزاب اجنبی ساخته، همواره با نظام های حاکم و آخوندها همراه بوده اند و هم چون باد به سو خم شده اند تا به زندگی نکبت بارخودش ادامه بدهد. زمانی از طریق رادیوهای زحمتکشان ... درکابل و یا تاجیکستان ویا شوروی ادای مخالفت با آخوندها را در می آورده اند و ...
چقدربی شرمی است فردی که زمانی مدعی نفی استثمار بوده اکنون ته کشف رضا پهلوی را میلیسد. همان دیکتاتوری که رفقای خودش را قبلا اعدام کرده است.
بی ریشه هایی که تحت باندرول چپ تا خرخره در بورژواری غرق شده اند، زندگی ننگین را پذیرفته اند ولی مدعی نفی استثمار هم هستند. گویی که از آغاز بی ریشه بوده است و بطور اتفاقی وعوضی سالها درمبارزه برخورده است. وزارت ا طلاعات برای مقالات ابوالفضل محققی کف میزند و در ارودی خودش او را نام نویسی کرده است .
آقای محققی
ابول جان! زیاد دنده عقب نرو. و گرنه این شاه الهی های لس آنجلسی و ساواکی های قهار سوارت میشن. اینان به جای بحث از حقوق ملیتهای ایران در چهار چوب فدرالیسم ـ دمکراتیک، هنوز هم درس نیاموخته از تاریخ، شمشیر داموکلس "تمامیت ارضی و تمرکز گرائی ارتجاعی" را مثل دیکتاتورهای زورگوی پهلوی (رضا پالانی و پسرش) بالای سر مردم ایران آویزان کرده اپوزیسیون را با ادبیات تاریک و قرون وسطائی مشغول کرده انرژی آن را میگیرند. مواظف اینها باش. در ضمن اگر به افکار ارتجاعی و دیکتاتور مآبانه اینان انتقاد کنی نه تنها قبول نمیکنند، بلکه مثل افعی گزنده میریزند تو سرت. باور نداری امتحان کن.
فعلا که مجاهدین تک و تنها در…
فعلا که مجاهدین تک و تنها در میدان می رزمند و رژیم از بام تا شام از دست آنها مینالد ولی امثال شما ابوالفضل جان از چپها بریدهای و فقط در آغوش .. غنودهای ... خوش باش عزیز
آورین .آورین...نمونه کار…
آورین .آورین...نمونه کار(رزومه) آوردم از عزیزان ساکن آلبانی وحومه...
عملیات تروریستی قبل از ۵۷
اشوب ۵۷
همکاری با صدام (ستون پنجم ارتش بعث)
کشتار و قتل عام کردستان
صد ها ترور که شهروندان عادی هم قربانی شدند
شستشوی مغزی اعضا و تشویق به خودکشی و خودسوزی
نگهداری اعضا در شرایط غیر انسانی و سلب آزادی خود اعضا ( آیا رهبران این فرقه می توانند برای شما آزادی بیاورند؟!!!)
انحراف تمام انقلابات از سال ۷۸
همکاری با بیگانگان
عدم اعتقاد به اصول دموکراسی
عدم اعتقاد به آزادی حجاب ( حضرات قرار است برای زنان آزادی بیاورد؟ یعنی یکی از هزاران ساکن کمپ مجاهدین اعتقاد به برداشتن روسری نداشته؟ یا از ترس تشکیلات مجبور به پوشیدن روسری و لباس دو سایز گشاد عین کلفت ها بی ریخت کرده؟)
عدم اعتقاد به آزادی عقیده
اگر بخواهم تا فردا هم می توانم این لیست رو ادامه بدهم. شما خودتون تکمیل کنید...
فساد جنسی ، سکس ضربدری، بی ناموسی ( مهدی و مسعود)
سو استفاده جنسی و وادار کردن زنان به طلاق، برداشتن رحم، همخوابگی با مسعود یا احتمالا روسای شورای مقاومت
جدا کردن کودکان از والدین
ترور شخصیت ، لجن پراکنی در اینترنت ( نمونه کار در بالاتربن موجود است)
فساد مالی، پولشویی ، همکاری با کارتل های مواد مخدر، همکاری در بیزینس های غیر اخلاقی ( کازینو ها ، فاحشه خانه )
پرداخت رشوه و شیتیل به سیاستمدارن بازنشسته برای تبلیغ اهداف سازمان
در فرقه ها،اعضای ساده و…
در فرقه ها،اعضای ساده و هواداران وظیفه ای جز هورا کشیدن و دست زدن و مطیع بودن و اجرای اوامر بالا ندارن
تنها راه نجات اعضای فرقه…
تنها راه نجات اعضای فرقه رجوی، انحلال این فرقه است
رنسانس شرقحمله ای صورت…
رنسانس شرق
حمله ای صورت نگرفته
پلیس مراجعه کرده برای امر کاملا قانونی. با مقاومت مواجه شده
Atefe Bankiحمله ی پلیس…
Atefe Banki
حمله ی پلیس البانی محکومه
ولی سوال از رجوی باید پرسید ، این انسانها که بیمار و پیر شدن برای چی باید مقاومت کنن در برابر پلیس البانی ؟؟ حفاظت از جان اونها بر میگرده به شخص رجوی
تاریخ بخوانید با سپاس
تاریخ بخوانید با سپاس
انشای خوبی بود ولی!
درتاریخ چند هزارساله مان وقتی کشور و مردمان مورد هجمه ی قومی صفاک قرار میگرفتند,هر جوانی در پی یافتن راه حلی میگشت(همچون امروز) یکی دردستگاه نفوذ میکرد و با نظام سلطه همراه میشد با توجیه اینکه تا حدی که میشود از خشونت قوم الظالمین بکاهد و یا شاید حتی بتواند یک نفر را از بین صد نفر از حکم مرگ برهاند.واین را برای خود اقدامی مثبت میانگاشت چون گرچه نتوانسته بود کاری بیشتر انجام دهد ولی باز جان یکنفر هم غنیمت بود.
دیگرانی هم بودند که این روش را همراهی با نظام سلطه میدانستند و عقیده داشتند که این روش تنها جلوه ی بهتر نشان دادن از ظلم مسلم است و نه چیز دیگر و ای بسا توجیهی است برای مال و مقام در شرایط موجود. و تنها بقیام صد درصدی فکر میکردند و در این میان یکی بابک میشود و دیگر ابومسلم و یکی هم حسن صباح با همفکرانش که حتی برای رسیدن بهدف والای خود حاضر میشدند تن به نازایی بدهند.گروه حسن صباح را امروز چگونه داوری میکنیم آیا حق داریم ما که تن پرور و راحت طلب هستیم ایشان را نفی کنیم؟ ولی میکنیم تا سرپوش و توجیه بی عملی خود را ثابت کنیم.
تمام مرثیه ایکه نویسنده نگاشته حکایت از خود گذشتگی مجاهدین دارد برای حلق شان. آن دختر یا پسر جوان زندگی خود را فدا کرده برای چی؟ پست و مقام؟ یا پول؟ البته من روش ایشان را نمیپسندم ولی برای آنها احترام قایل هستم.
تلخ هست دیدن هر ایرانی از هر…
تلخ هست دیدن هر ایرانی از هر مرام و مسلکی در چنین حال.
صرفنظر از هر اندیشه و تفکر این سازمان، باید از حقوق انسانی و مدنی و اجتماعی اینان دفاع کرد بخصوص در کشوری بسان آلبانی که یک کشور جهان سومی هست با سابقه خشونت گسترده و قدرت مافیایی در این کشور.
اندیشه از بنیاد خطا بود
اقای محققی گرامی
این مرثیه هرچند جالب و شامل همه قربانیان قدرت پرستان سرخ وسیاه در ایران میشود ولی ای کاش تبهکار قدر پرستی مانند رجوی را مورد باز وخواست قرار میدادید که سرچشمه خیانت و رزالت و بی وطنی است. فاعل تبهکار ان مرثیه فرد رجوی است که نامی از او در این نوشته نیست. فرقی ندارند چه فدایی و چه مجاهد هردو گروه در بوجود امدن این فاجعه سهم بسزایی دارند. تبهکارانی مانندرجوی ،توده ای و فدایی نه در جایگاه رهبری اجتماع بلکه در جایگاه متهمین خیانت به بشریت باید محاکمه شوند.
اشک من بیا منو یاری بکنگونه…
اشک من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده تو کاری بکن
غیر غصه مگه کاری میشه کرد؟؟؟؟؟..درود برشما جناب محقق وقلم توانا وجادویی تون یکساعته غرقم کرده در ویرونه ای بی آنتها .....دستتون درد نکنه خودمو تو ا ون قلعه وحشت نفرت جا گذاشتم
خود کرده را تدبیر نیست! آن…
خود کرده را تدبیر نیست! آن زمان که این سازمان خائن دست در دست صدام حسین به خاطر اختلافشان با معشوقشان امام خمینی ایران ستیز ولی برای این سازمان رهبر بی مانند انقلاب اسلامی اسرار ارتش ایران را در اختیار دولت در حال جنگ با ایران، یعنی ارتش صدام میگذاشتند و سربازان ایرانی را در مرزها زیر نام مزدوران رژیم به خاک و خون میکشیدندو هر انتقادی را از هر سوی به بهانه ی بریده، مزدور، جاسوس... و تبهکار منکوب میکردند، قابل پیشبینی بود که تخم مرغ دزد، شتر دزد میشود! آنها دست کم ۴۲ سال است که زیر نام مبارزه با رژیم بر ضد منافع ملی ایران با تبهکارترین نیروهای منطقه همکاری میکنند و حتا در این راستا به رژیم برای سرکوب نیروهای ملی و ایران گرا فرصت سازی کرده اند. زیرا رژیم از بد نامی آنها نزد مردم سود برده و دیگران را هم تحت نام "منافق" سرکوب میکند، ضمن آنکه این سازمان با به گمراهی بردن جوانان خام پس از انقلاب آنها را قربانی ایدئولوژی ضد ملی، ضد ایرانی و فرقه گرایانه خود کرد و امروز هم در کنار نیروهای قوم گرا و تجزیه طلب به خیانت به ایران ادامه میدهد.
ابوالفضل گرامیانچه که امروز…
ابوالفضل گرامی
انچه که امروز پرده از آن برداشتی حقیقتی است که هیچ جای شک و تردیدی در آن نیست.
انسانهای که ریشه های خود را فراموش کرده اند. با خود بیگانه هستند. و در یک دایره سکتاریستی زندگی میکنند و میکردند. احساساتشان اسیب جدی دیده
از کتابی برایت چند سطر بنویسم. از حنیف بالی. حنیف بالی نماینده پارلمانتاریست ایرانی تباری که از کرمانشاه میاید. که کتابش بنام ۹ سال زندگی من بقلم ایشان.
پدر و مادرش مجاهدین و در کمپ و قلعه اشرف عراق زندگی میکردند و این کتاب را در باره ارتباط پدر و مادر با سازمان مجاهدین نوشته. .
حنیف یک بچه کوچکی بوده ۳ سال داشت
تعریف میکنه پدر و مادرش در کمپ جدا بودند
تقسیمات خانه ها بر اساس جنسیت بوده.
حنیف میرفت با بچه ها در سالن غذا خوری غذا میخورد و چون سنش کم بود با مادرش زندگی میکرده هفته ای یکبار خانواده همدیگر را میدیدند و حنیف یکبار با پدرش سوار تاکسی بار میشوند. جای بروند در همان قلعه تلویزیونی میبینه که فیلم نشان میدهد از تاکسی بار میپرد پایین که برود فیلم را ببیند بطوریکه بشکل جدی زخمی میشه و بیهوش میشه.
بهر حال در بیمارستان عملش میکنند درمان میکنند. حنیف تعریف میکند که در آن قلعه باغ وحش کوچکی و پارکی درست کرده بودند که زندگی را عادی جلوه دهند.
سه سال و تیمش که میشه سازمان تصمیم به بیرون فرستادن او و جدا کردن او از پدر و مادرش حنیف را بفرسته بیرون و به سوید میفرستند. پدر و مادر بی احساسی که سازمان این تصمیم را میگیرد جرات کوچکترین اعتراضی ندارند. این مسله تاثیر روانی زیادی بر روی حنیف میگذارد.
در سوید تحویل خانواده های مجاهدین میدهند و رفتارهای غیر متعارف اعضای سازمان با هم دیگر و برخورد های نا درست با حنیف باعث نارضایتی حنیف میشود واو نارضایتی را مشاورها نشان میدهد. مشاوران او را در اکالا بین خانواده ها مرتب عوض میکردند.
حنیف ۱۲ سالش میشه و دیگر حاضر بماندگاری باخانوادهها ی مجاهدین تن نمیدهد و خواهان بودن با خانواده های سویدی در خانواده های سویدی را میکند و او باانها به رضایتمندی و آرزویش میرسد.
در جوانی وارد سازمان جوانان مدراتها حزب میانی سوید میشو د. درست در اوانل انتخابات سوید که قرار است وارد پارلمان شود از اداره مهاجرت باو زنگ میزنند و میگویند زنی پناهنده شده میگه مادر شماست
حنیف با کمال تعجب میپرسد ؟ کدامشان؟
و مغزش سوت میکشد و عجله دارد بمصاحبه تلویزیونی انتخاباتی برود.
پشت تلفن مغزش میایستد.
خانم میگوید هستی ؟ جواب نمیده او میگوید مرضییه رضایی مادر شماست؟.
حنیف میگوید بیاد ندارم ۲۵ سال پیش بود که اسمی مشابه بگوشم خورده و حسی ندارم.
من چنین مادری نداشتم. مثل یک سکته مغزی پشت تلفن میماند و آخر سر میگوید.
نه من چنین شخصی را نمی شناسم.
اره بزرگوارم وقتی کتابش را میخوانی تمامی احساسها و درکی که از بیگانگی این ادمها نوشتی عملا میتوانی درک کنی.
حنیف بالی نیز قربانی پدر و مادر جوان ۲۰ ساله ای شده که مدتی در قلعه اشرف زندگی کرده.
پدر و مادرش سال ۱۹۸۰ابدنبال اعدام داییش از کرمانشاه فرار میکنند و به ترکیه و از ترکیه به بغداد میروند و با اسلحه ها و لباسهای نظامی روسی ملبس و مسلح و در کمپ اشرف با حنیف اسکان داده میشوند که تحت حمایت صدام قرار میگیرند.
در تایید نوشته های باارزش شما لازم دانستم اشاره ای به نوشته های ایشان بکنم.
در ضمن کتابش به سویدی نوشته شده سعی میکنم در حد امکان بفارسی ترجمه کنم
قلمت بردوام ابوالفضل استاد گرامی.
ابوالفضل گرامی؛ نوشته ات عین…
ابوالفضل گرامی؛ نوشته ات عین واقعیت است که بهترین دوران عمرشان را با پرداخت هزینه ای بس گران به پیری رساند!
اما متاسفانه
هنوز هستند کسانیکه با ایدئولوژی بدنبال مدینه فاضله می گردنند
غارنشینانی که حاضر نیستند مسئولیت خطا و اشتباهاتشان در گذشته را بپذیرند
آنها در واقع در دایره بسته رهبران خودشیفته که با ژن معیوب خلق شدند
محصورند!
سرانجام واقعیت های سخت زمینی توهم شان را به زیر خواهد کشید.
من هم با شما گریستم..
من هم با شما گریستم..
من هم تجربه شما را با دیدن اینها داشتم و این بار چندم بود. اول بار هنگامی بود که دیدم این ها از پشت فنس ها و توری ها به اقوام شان که برای دیدارشان آمده بودند سنگ پرتاب میکردند! با ذهن اینها چه کرده بودند؟ چه سودایی زده بودند؟ برخی از آنها هم که ملاقاتی داشتند هر بار یک سر خری از برادران ارشد به بهانه خوش و بش به آنها نزدیک میشد که جایی خواندم که یکی از اقوام با دوتا کلفت و نازک که بار آن سرخر و خرمگس معرکه کرد او را برای لحظاتی دور کرد بلکه جگر گوشه اش درخواست آزادی اش را بکند. پست فطرتانی بودند سران اینها که این جمع را چنین مسخ کردند که امروز به کارنامه بیچارگی شان و زندگی از دست شده شان مفتخر هم هستند و به این حال اسفناک و زنی که شما بر او گریستید.. چه ترحم برانگیز بود آن صحنه ها و جای غم و افسوس. دخترانی حتما یک سروگردن بالاتر از دختران همالان شان که اهل رشادت و ریسک بودند و حتما که میتوانستند از پس کارهای بسیاری برای اجتماع و کشورشان بر آیند و افسوس.. افسوس که در سودا زدگی انقلابی با معلمانی پیرانه سر که خود گمراه بودند به چاه ویلی فرو افتادند که .... نتوانستند امروز نه تنها در ایران که در سطح جهان بعنوان بانوان سرمشق و برتر مطرح باشند. نشد که در زمین مساعدی که پهلوی ها علیرغم اندک اشکال کارشان فراهم آورده بودند مرزهایی را درنوردند که فرخ رو پارسا هرگز نتوانست به آن برسد. بله آقای محققی عزیز.. جای گریستن دارد. این چنین زنان و این سرنوشت اسف انگیز و محقرانه...
از آنطرف هم عکس این صحنه را اما با همان گمراهی و سودا زدگی شاهد بودم هنگامی که قاسم سلیمانی توسط موشک آمریکایی تلف شد. یادم هست که هیچ خوشحال نشدم. هرگز او را با صفتی که با کتلت همراه بود نخواندم. برعکس غمگین شدم که این بلا چه بود که بر سر ایران ما آمد. این افسر چه بسا با توان مدیریتی که داشت میتوانست مقام مهمی در ارتش ملی ایران بدون این انقلاب منحوس داشته باشد و منشاء خدمت به کشور باشد نه این که با همه توان مدیریتی اش به خدمت سیاهی و تباهی در آید. قاسم سلیمانی و زنی که شما از او یاد کردید هردو در یک نقطه به هم رسیدند: تباه شدن و تلف شدن در راه تباهی.
و در آخر کسی مثل خود من.. بارها به خودم و همالانم در طیف های دیگر اپوزیسیون اندیشیدم که حاضر نشدیم ننگ همکاری با رژیمی واپسمانده و وحشی را به تن بخریم و واماندگانی مثل احمدی نژاد در نبود شایستگان به جایگاهی که اصلا شایسته شان نبود تکیه زدند. با خودم اندیشیده ام که اگر این انقلاب منحوس نبود حتما و حتما که یکی از ژنرالهای بنام نیروی هوایی میشدم و با اشتیاقی که در خود داشتم تنها به خلبانی و نیروی هوایی بسنده نمیکردم و حتما رشته های دیگر علوم انسانی را نیز در مینوردیدم. همانگونه که در این سالها دو بار به دانشگاه راه یافتم و چه کتابها که نخواندم و به سیاستی پرداختم که اصلا برای آن تربیت نشده بودم و دست به قلمی بردم که حتا فکرش را هم نمیکردم و همه از سر تعهد به این مردم و آب و خاک. و بجای من و هزاران جوان پر از اشتیاق مانند من و مایی که عمرمان در غربت تلف شد و به کار ایران نیامدیم .. هرکدام میتوانستیم مصدر خدمتی به ایران باشیم. اما نگاه کن که علی شمخانی که من حتا برای دربانی منزلم هم او را تایید نمی کردم به جای من و امثال من در این سالها نشست و سپهبد خلبان نادر جهانبانی با دریایی از توانایی به دست موجود خرد و ناچیزی مثل خلخالی از میان رفت و چه جامعه ی سودا زده و گمراهی که اعتراضی نکرد و چون اعتراض نکرد زمین خورد و هنوز تاوان میدهد.
تا پایان این شب سیه کی به پایان رسد. آیا نوه و نتیجه های ما و نسل های آینده باید غلامان و موالی شمخانی ها و مجتباها و خزعلی ها باشند؟
آدم، آدم است، ولی....؟
درود بر آقای محقّقی عزیز!
برتولت برشت، کتابی دارد به نام: «آدم، آدم است». بعد وقتی شروع میکنه به صحبت کردن، میگه بله!، آدم، آدم است. ولی من الان به شما نشان میدهم که با همین آدم، چها که نمیشه کرد.
آدم وقتی این چهره ها را میبینه، بغضش ناخودآگاه میترکه. درد تا عمق استخوان آدم را میچزونه. هیچ نشانه ای از شکوه زندگی در این موجودات نمیبینی و قلبت میترکه که ایدئولوژی و اعتقادات مزخرف و نیندیشیدن با مغز خود، چه بلایایی بر سر آدم میاره که از دهها و صدها امراض طبیعی، فاجعه بارتر هستند. روح مرده در جسم فرسوده و تکیده و خشکیده. گور مجسّم، انسان به وحشت میفته. سرگذشت اسفبار کثیری از اعضا و هواداران سازمانها و احزاب و گروههای سیاسی از دوران مصدّق تا امروز، واقعا تراژدی هولناک تاریخ نسلهای معاصر باهمستان ایرانیان را فریاد میزنند. اینکه انسان خودش با پاهای خودش به زندان اعتقادات بی پایه و اصل، اسیر و میخکوب و پایبند شود، فاجعه و جنایت است نه تنها در حقّ خویشتن که در حق همنوعان حتّا.
یک بار یکی از فرزانگان ایران که سالهاست در قید حیات نیست برای من نکته ای را حکایت کرد که جالب و شنیدنیه. به من گفت: «یه روزی داشتم کتاب مناجات خواجه عبدالله انصاری را میخواندم که رسیدم به این قسمت که میگه: خدایا! آن را که عقل ندادی، چه دادی؟». بعد انسان فرزانه به من گفت: «منم برداشتم از قول خدا در حاشیه کتاب نوشتم: «یقین به اینکه خودش، عقل دارد!».
حکایت اینگونه انسانها، مهم نیست زن باشند، مرد باشند. پیر باشند. جوان باشند، حکایت نیندیشیدن با مغز خود است. آنکه جرات ندارد خودش بیندیشد و بپرسد و کاوشگری کند و صحت و سقم مسائل را از یکدیگر تمییز و تشخیص بدهد، خطر این هست که به دام بیمارترین قدرتپرستان، اسیر و برده و خوار و زار و دست آخر قربانی شود.
من متاسفانه، نام کتاب به ذهنم نمیاد و در لابلای کتابهایم یه جایی افتاده. ولی تا جایی که تحقیق کرده ام، گویا «مسعود رجوی» نویسنده آن کتاب است. محتوای کتاب را هنوز خوب یادم میآید که چطور قدم به قدم، روند تهی کردن انسانها را از آدم بودن و تبدیل آنها به ابزارهای دم دست، عبارتبندی کرده است. از اینگونه روشهای ماشینسازی، رمانهای بسیاری که معروف هم هستند تا کنون نوشته و منتشر شده است و فیلمهای زیادی نیز ساخته اند: مثل رمانهای:
- کارخانه مطلق سازی – کارل چابک
- 1984 – جورج اورول
- ما – یفگنی زامیاتین
- و کثیری امثال اینگونه رمانها.
دیدن این چهره ها غم آدم را دوچندان میکنه.
شد زی و دیر زی!
فرامرز حیدریان
افزودن دیدگاه جدید