به زودی مجموعه ی هفت داستان از شلینک به چاپ خواهد رسید و این یکی از آن داستان هاست
برادرم، دانیل(Daniel,myBrothe)
خبر مرگ برادر و زن برادرش را در آمریکا شنید. برادرزاده اش زنگ زد و قبل از اینکه چیزی بگوید میدانست که خودکشی کردهاند.
:«خودکشی کردند.»کریس؛ خانواده، برادرش کریستیان را اینطور مینامیدند، در کف حمام برای خود و دینا جایی درست کرد، در را بست و درزها را گرفت، بخاری ذغالی را روشن کرد، هر دو قرص خواب خورده بودند. خوابیدند و دیگر برنخاستند. کریس به درٍ حمام نوشتهای چسبانده بود تا کسی بدون آمادگی قبلی داخل نشود. برادر زادهاش که فقط چند خیابان آن طرفتر زندگی میکرد و هر روز به والدینش سر میزد، به محض دیدن نوشته فهمید چه اتفاقی افتاده است :«در این مورد حرف زده بودند و من انتظار خودکشیشان را داشتم.اما امیدوارم بودم کمی زمان بدهند، به خودشان و به ما.»
برادرزادهاش در تلفن با چنان سرزندگی و استحکامی حرف زد که اولش موجب سردرگمی او شد. بعد یادش آمد که او پرستار است ، زنی مهربان و توانا و به خود گفت که یاد گرفته وقتی مرگ پیش آمد چطور با شهامت کارهای لازم را انجام بدهد؛ اطمینان از مرگ، آوردن پزشک، اطلاع دادن به اداره ی مورد نظر و زنگ زدن به افراد خانواده. از زمان تدفین هنوز خبر نداشت.
وقتی که تلفن را گذاشت، همان جا پشت میز نشست و خانه ی کریس و دینا را مجسم کرد؛ ورودی خانه، راهروی منتهی به اتاق پیانو، در حمام، حمام. میان دستشویی، توالت و وان فضای کافی برای مردن نبود، اما شاید تنگ در آغوش هم به خواب فرو رفته بودند و به فضای زیادی نیاز نداشتند.
او و کریس گاهی در مورد خودکشی با هم حرف میزدند. هر دو عضوExit،تشکیلات سوئیسی برای کمک به خودکشی بودند. خاله و داییشان به کمک همین تشکیلات به زندگی خود خاتمه داده بودند. اما برای کمک گرفتن از Exit باید به سوئیس رفت. با زغال میشد در خانه خودکشی کرد. یکی از دوستان در مورد خودکشی دخترتعمیدیاش با زغال حرف زده بود و خودش هم در روزنامه خوانده بود که جوانی در هوای بارانی اجاق زغالی را با خود به اتاقک توی باغ برده که موجب مرگش شده است. به نظرش چنین راه سادهای برای مردن تسلیبخش آمد و برای کریس هم تعریف کرد بدون آنکه بداند آنها چقدر برای این کار عجله دارند.
دینا سالها بیمار بود با درد شدید و مسکن های قوی، کم شدن تمرکز و حافظه دست و پنجه نرم میکرد. اما روی کاناپه اش مینشست و شرایط را با آرامشی مالیخولیایی تحمل میکرد. حتی به شوخی میگفت که بالاخره میتواند کتابهای مورد علاقهاش را چند باره بخواند. همیشه تازه خواهند بود. هیچ وقت هم کریس را به شکلی جز سالم، قوی و جذاب به خاطر نخواهد آورد. کریس از دینا مراقبت میکرد، اما هیچ وقت به نظر نمیآمد که برایش سخت است و یا دیگر نمیتواند.
کنار اتاق پیانو،اتاق نشیمن و غذاخوری قرار داشت که او و خواهرها هر سال یک بار در تابستان دور هم جمع میشدند. امسال هم مثل هر سال بود؛اول همه با هم دور میز کنار مبل نشستند و الکلی اشتها آور(Aperitif) نوشیدند و بعد پشت میز غذاخوری نشستند و اسپاگتی دست پخت کریس را خوردند. کریس زیاد حرف میزد، گنجینهای از نکتهها و خاطرات خانوادگی داشت؛ خاطره و قصههایی که خودش میساخت.با هیجان و طنز تعریف میکرد. او، هر دوشان امسال از همیشه سرحال تر نبودند؟ پس خودکشی پس از چند هفته چه معنایی داشت؟ شاید به دلیل تصمیمی که گرفته بودند، اینقدر سرحال بودند، به دلیل خلاص شدن از سنگینی بار زندگی؟ به یاد ساده شدن و خوشی زندگی با همسرش افتاد، وقتی تصمیمشان به جدایی قطعی شده بود.
نگاهش از میز کار به سمت چمن وسیع و پشت سر آن جنگل پاییزی سرشار از رنگهای سبز، زرد و قرمز برگشت. از پس جنگل، خطوط کوهستان دیده میشد. اول سبز، بعد آبی و آخر خاکستری. آخرین خطوط، همان خاکستری کمرنگ به خاکستری کمرنگ آسمان میرسید. فکر کرد مثل یک تصویر،مثل رنگآمیزی یک نقاش. تعجب کرد که چرا این فکر تا حال به ذهنش نرسیده و از خود پرسید که شاید دلیلش این باشد که کریس تاریخ هنر خوانده و خوشترین خاطراتش با او بازدیدهای دو نفره از موزهها و نمایشگاههای مختلف و توضیحات کوتاه کریس در رابطه با نقاشی ها بوده، توضیخاتی که چشم و دلش را به روی این دنیا گشود. دیگر هیچ وقت امکانش وجود نخواهد داشت.
یکباره درد از دست دادن برادر مثل صاعقه بر سرش فرود آمد. همراه با تمام چیزهایی که در طی روزها و هفتههای پس از آن خاطرات را در او زنده کردند، سؤالاتی که دیگر جوابی برایشان پیدا نمیکرد،خشمی که از سرخوردگی و جریحه دار شدن احساسات میآمد و غم برای آن نزدیکی و صمیمتی که ایجاد نشد، درد به سراغش آمد. گاهی آمدنش را احساس میکرد و گاهی مثل بار اول صاعقه وار بر سرش آوار میشد.
۲
وقتی دوست دخترش به او زنگ زد چون قرار گذاشته بودند به شهری کوچکی همان نزدیکی ها بروند، برایش از کریس و دینا گفت. آمد و او را در آغوش کشید :«از دستش خشمگین نباش. دینا دیگر نمیتوانست و کریس بی او نمیتوانست.»
متوجه این ،از دستش خشمگین نباش، نشد تا وقتی به یاد دوستش افتاد که وقتی از خیانت شوهرش خبردار شد خود و پسر کوچکش را کشت. نه از دست کریس خشمگین نبود،اما به راستی کریس نمیتوانست بدون دینا به زندگی ادامه دهد؟ یا نمیتوانست بگذارد او به تنهایی برود؟ نمیتوانست بگذارد اوبه تنهایی روی کف حمام بخوابد و منتظر اثر قرص خواب بماند؟ یا به تنهایی و در حالی که تحت تأثیر قرص است، روی کف حمام بخوابد و او که قرص نخورده و دست دینا را گرفته، او را رها کند، با احتیاط برخیزد، اجاق ذغالی را روشن کند و آهسته از حمام بیرون برود؟ هر چه بیشتر به راههای مختلف فکر میکرد، واضح تر به نظرش میرسید که امکان نداشت بگذارد دینا به تنهایی برود. شاید تصمیم براساس ترکیبی از نمیشود تنها برود و نمیتوان بی او زندگی کرد، باشد. در سن هشتاد سالگی یک زندگی جدید شروع کردن ،زندگی در تنهایی و بدون همسر عزیزش. دایی و خالهاش هم وقتی مجبور به شروع زندگی جدیدی در خانهی سالمندان به جای خانهی خود شدند، دست به خودکشی زدند.
خوشحال بود که این افکار وقتی در آغوش دوست دخترش هست به سرش زده. با هم به سراغ سؤالاتی رفتند که او بیش از هر زمان دیگری از خود میپرسید؛ باید برای فراموشی پیش روندهاش نگران باشد، باید آزمایشهای مربوط به شروع آلزایمر را انجام دهد،زمان مشخصی برای شروع بخش جدیدی از زندگی وجود دارد.در آغوش زن، آرمیده در میان پستانها و شکم او خود را نرم و سبک احساس میکرد. سرش بر گردن و شانههای زن آسودگی و امنیتی داشت که فقط اسبی که سر بر شانهی اسبی دیگر گذاشته، میتواند داشته باشد.
:«همین جا بمانیم؟ یا میخواهی مدتی با خودت تنها باشی؟ میتوانم خودم برای خرید بروم.»
:«نه.» از آغوش زن بیرون آمد :«با هم برویم.»
با هم از خانهی تکافتاده شان، درمیان غوغای رنگ جادهی کوهستانی به سمت آن شهر کوچک راندند.شهر کوچک را دوست داشت ؛ خانههای دوطبقهی مسطح با تارمیهای کنده کاری، تیرهای چراغ برق فراوان و پر از کابل در طول خیابان، ماشینهای کم سرعتی گه برای هر عابر پیادهای میایستادند، سوپر مارکت با راهروهای عریض، سینِما با سالنهای نمایش کوچک و چند رستوران خوب.
از سالها پیش که به دوستش درجستجو و خرید خانه کمک کرده بود، این حوالی برایش یک تکه وطن شده بود، شاید به این دلیل ساده که دوست داشت محل را بشناسد و حالا دیگر اینجا را می شناخت. حتی در آن سالها که هنوز دینا میتوانست مسافرت کند و خواهر برادرها هر سال نه فقط در خانهی کریس بلکه به نوبت در خانهی یکیشان جمع میشدند، میدانست که هیچ وقت اینجا جمع نخواهند شد. او آرزو داشت و خوشحال میشد که میزبان برادر و خواهرهایش در اینجا که دنیای او شده بود، باشد. از آنها پذیرایی کند و همه جا را نشانشان بدهد.
در پارکینگ بزرگ روبه روی سوپر مارکت پارک کردند و همه چیز مثل همیشه بود؛ خرید، پرداخت ، جمع آوری و بازگشت، حمل به خانه و جمع و جور کردن. اما همهی این کارها چنان خسته اش کرد که روی تخت دراز کشید و خوابید. وقتی از خواب برخاست، دوستش کنار او نشسته و نگاهش میکرد.
:«نمی دانم چهام شده. مسخره است که از یک رفت و آمد ساده اینطور خسته شده باشم.»
:«ربطی به رفت و آمد ندارد. موضوع مرگ کریس و دینا است .»
به فکر فرو رفت. کار خسته میکند، اما او کاری برای غم و غصهاش نکرده بود، چون نمیدانست چه کاری باید بکند. به سراغ خاطرات هم نرفته بود چون فکرمی کرد نباید به جستجوی خاطرات رفت ، نمیشد سرشان کار کرد، باید خودشان میآمدند. اینکه دیگر آن دو را نمیدید، هیچ وقت کنار کاناپه ی دینا زانو نمیزد تا به او سلام بگوید،هیچ وقت با کریس جلوی یک تابلو نمیایستاد، هیچ وقت با آن دو پشت یک میز نمینشست. اینها از سرش میگذشت و وقتی به چیز دیگری فکر میکرد، به نوشتن، باغبانی یا وظایفی که پس از بازگشت به آلمان در انتظارش بودند، فقط پس از چند لحظه دو باره این «هیچ وقت» مثل نسیمی سرد به جانش مینشست.
:«مرگ سرد است و یخ زدگی باعث خستگی میشود.» به دوستش نزدیک شد،آن قدر نزدیک که به زحمت میتوانست چشمهایش را ببیند:«چه خوب که اینجا هستی و چه خوب که گرمی.»
زن به او لبخند زد.
:«فکر نمیکنم که کریس نمیتوانست بی او زندگی کند. فکر میکنم نمیتوانست بگذارد که او تنها برود.»به زن گفت که کریس چگونه عمل کرده است :«دینا ضعیفتر از آن بود که بتواند به تنهایی همه چیز را آماده کند و به انجام برساند. به کریس نیاز داشت و او نمیتوانست همهی شرایط را برایش آماده کند و بعد دینا را به تنهایی راهی کند. دینا چیز دیگری میخواست؟ من راضی نمیشدم تو هم با من بیایی، اما من هم نمیتوانستم تو را به تنهایی راهی کنم.»بریده بریده حرف میزد و برای بیان هر جمله با خود در نبرد بود. انگار نمیخواست حرف بزند و در عین حال میخواست دوست دخترش بداند که در سرش چه میگذرد.
:«کمی بخواب.» زن دستش را دور کمر مرد حلقه کرد و او را به سمت خود کشید:«کمی بخواب.»
۳
روز بعد نوبت خاطرات شد.شب به سراغش آمدند، نه به شکل تصاویر و داستانهایی از گذشته، بلکه در جامهی وحشت از فراموشی. خواب شهری را دید که یک وقتی به آن سفر کرده بود، از هتل بیرون آمد و از پلی گذشت، به ساختمان عظیم قرن نوزدهمی با برج و بارو و شاهنشین رسید که سالنی گرد و گنبدی بلند در میانش داشت با درهای فراوان که از آن اتوبوس های برقی میگذشتند و مردم فشار میآوردند. در وسط آن هرج و مرج میخواست به هتل برگردد، اما وقتی به زحمت از یک درْ گذشت، پلی را که از آن گذشته بود، ندید.به جایش خیابانی باریک، تاریک و محصور درمیان آپارتمانهای بلند را دید و با ناامیدی برگشت و به جستجو ادامه داد. هنگام پریدن از خواب فوری فهمید که فقط خواب دیده است، اما ناامیدی و سرگشتگی ماند و او به یاد یک یکشنبه ی دور انداخت.
برادر یازده سالهاش از داووس ، جایی که به دلیل آسم سه سال آنجا و نزد خالهاش زندگی میکرد، بازگشته بود و با اوـ پسری شش ساله ـبرای شرکت در مراسم دعای کودکان به کلیسا فرستاده شده بود. وقت رفتن دست همدیگر را گرفته بودند. او از نزدیکی با برادر بزرگ که وقتی میرفت گریه کرده بود، دلش برای او تنگ شده و از بازگشتش شادمان بود،خوشش میآمد. در کلیسا او را از برادرش جدا کردند و به بخشی فرستادند که به بخش برهها معروف بود. بچههای کوچکی را که هنوز برای دعای کودکان آمادگی نداشتند ،آن جا نگه میداشتند. همه چیز وحشتناک بود: جدایی از برادر، وحشت از اینکه او را پیدا نکند یا برادر نتواند پیدایش کند، سرگردانی از بودن با بچههایی که نمیشناخت و چون تا آن زمان به کودکستان نرفته بود، نمیدانست چطور با آنها برخورد کند. او گم شده بود.
ماجرا چطور ادامه یافت؟ وقتی زمان گذشت و او دوباره برادرش را دید، احساس آسودگی کرد؟ یا از آن احساس گمشدگی بیرون نیامد و با گریه و دست در دست برادر به خانه بازگشت؟ او و برادرش ماجرا را برای مادر چگونه تعریف کردند؟ در هر صورت دیگر مجبور نشد به بخش بره های کلیسا برود.
شرایط دیگری را هم به خاطر آورد که با برادرش همراه بود، نه دست در دست، اما با اعتماد و صمیمیت؛ خرید، حمل کاغذ باطله با گاری به محل جمع آوری، رفتن به باغ وحش، سرسره بازی و اسکی در کوههای بالای شهر. به یاد کلبهای افتاد که برادر برای تولدش از شاخههای جنگلی ساخته بود. آدمکهای سرخ پوست و ژاندارم که به هر دو تعلق داشت و با همبازی میکردند، هر چند برادر سهم خودش را به او میداد و به همین دلیل همیشه احساس داشتن امتیازی بیش از حد میکرد. پانسمان چربی که پیش از خواب دور دستهای برادر که از اگزما رنج میبرد، میبستند. خود خوابیدن، در اتاق مشترک و در تختهای کنار هم که تا پیش از آنکه به خواب روند، بارها به هم شب به خیر میگفتند.
آخرین باری که برادر او را با خود برد، بعدازظهری در کلبهای وسط باغ بود که به خانوادهی یکی از دوستان تعلق داشت. برادر و آن دوست میخواستند چه نوع بازیای بکنند؟چرا برادر خواسته بود او هم باشد؟ یا شاید مجبور بود او را با خود ببرد چون وظیفهی مراقبت از او را به عهدهاش گذاشته بودند؟ در گوشهای از کلبه، لانه زنبوری را کشف و خرابش کردند. اول بازی بود و بعد تبدیل به جنگ شد؛ سخت و بیامان. نبرد با زنبورها و بعد مسابقهای میان دو پسر بزرگتر که او را عملاً کنار گذاشته بودند، هر چند او هم میتوانست سنگ به لانه پرت کند و با چوب زنبورها را بزند و بالاخره همین کار را هم کرد. پس از آن یک گوشه نشست و تماشا کرد و تنها کسی بود که زنبور نیشش زد.
همان وقتها بود که به دبیرستان راه پیدا کرد. برادر بزرگتر با برادر کوچکتر تا وقتی که به دبستان میرفت، بازی میکرد، اما وقتی به دبیرستان آمد، فاصله گرفت. بعد هم مدت زیادی نگذشت که به کلاس رقص رفت، دوست دختری پیدا کرد و با او به پارتی و مهمانی رفت. دنیای دیگری برای خود داشت. هنوز هم اتاقشان مشترک بود، اما برادر بزرگ طوری برنامهریزی کرده بود که فقط برای خواب بیاید. همچنان حضور داشت. ویولنسل مینواخت و سوئیتهای باخ را تمرین میکرد؛ آنقدر جدی و پیگیر که برادر کوچک نام سوئیت کریس را بر او گذاشت، چون شاهد تمرینات روزانهاش بود، تا حال هم او را همینطور مینامید.
حافظه شبیه رودی است که اگر قایق خاطرات را بر آن روان کنیم، میرود و میرود. به داستانها تصاویر هم اضافه میشوند؛ محل جمع آوری کاغذ باطله، منطقهای در انتهای شهر پر از توپهای به هم فشردهی کاغذ، سبدهای بزرگ پر از لباسهای کهنه، کوهی از فلزات و لاستیک های مستعمل، گرد و خاک و آفتاب داغ ،چون همیشه تابستانها به آنجا میرفتند. سرازیری تند با حفاظ چوبی شکسته بستهای که اسکی بازان و سرسرهسواران آنقدر آنجا جمع میشدند تا اولین نشانههای چمن سبز سر از خاک برآورد. برج و بارویی که برادر از شاخهی درختان برای بازی کابوی و سرخ پوست ساخته بود. اتاق مشترک و بخاری با کاشی های زردرنگ، کمد، یک تخت تاشو سمت چپ و یکی سمت راست، میزی که به زحمت وسط دو تا تخت جاگرفته بود. این تصاویر در کجای ذهنش جا خوش کرده بودند؟ چرا اینها؟ چرا ذهنش میدانست که او و برادرش یک سفر دو روزه با دوچرخه داشتند ولی نه زمانش را میدانست، نه مسیر و نه مقصد و حتی یک تصویر هم از آن ضبط نکرده بود؟
از سالهایی که هنوز به مدرسه میرفت و برادر گاه و بیگاه از دانشگاه به خانه میآمد، فقط یک خاطره در ذهنش مانده بود. یک بار در اکتبر برای راهپیمایی به ارتفاعات بالای شهررفتند، همان جا که قبلاً شاه بلوط جمع میکردند. یادش میآید که چند شاه بلوط را باز کردند، به کافهی جنگلی بازگشتند و کارتی برای دینا نوشتند. کریس و دینا تازه نامزده کرده بودند و پس از آن ازدواج کردند. برادرش را در روز عروسی دید، هنگام غسل تعمید بچههایش ودر جشن های خانوادگی. اگر در اطراف محل زندگیاش کاری داشت، به او سر میزد.
هنوز یادش است که آن روز در اکتبر یک روز سه شنبه بود. از کافه ی جنگلی میشد فقط تا دودکش های آب سردکن کارخانه ی شیمایی راین را دید. مه نه فقط چشم انداز و رنگ را بلکه همه ی صداها را هم در خود خفه کرده بود. همه جا ساکت بود؛ هم هنگام بالا رفتن و هم وآن وقت که در باغ کافه جنگلی روی صندلی هایی گه رنگش پوسته پوسته شده بود، نشستند. کمی سردشان شده بود، اما درمهی که دور وبر کافه، روی درختان و بر سطح زمین نشسته بود، رازی نهفته بود. روز جادویی که کریس و او میخواستند از آن لذت ببرند. حتماً با هم حرف هم میزدند، اما او یادش نمیآمد در چه موردی. مه را به خاطر میآورد و احساس میکرد انگار برادر در آن گم میشود و او را جا میگذارد و به خوابی که دیده بود، فکر کرد.
۴
دو سه روز پس از شبی که خواهرزاده اش زنگ زد، هنگام رانندگی ترانهای به نام دانیل از التون جان شنید. در حال بازگشت از آن شهر کوچک بود، برای خرید رفته بود، با اینکه احتیاجی نداشتند،فقط میخواست از خانه خارج شود، در راه باشد ، یک طوری حواس خودش را پرت کند:«دانیل برادرم...» ترانه چنان بر او اثر گذاشت که در کنار جاده توقف کرد.
فقط نیمی از متن ترانه را میفهمید. دانیل به اسپانیا پرواز کرده بود و آنجا میمرد یا قبلش مرده بود و تبدیل به ستاره ای در آسمان شده بود. در هر صورت خداحافظی را به تصویر میکشید و برادر کوچک دلش برای او تنگ میشد :«oh,Imiss him so much« او هنگام خداحافظی دانیل را میبیند که دست تکان میدهد و هواپیما از زمین برمیخیزد. او نور قرمز باند پرواز را از میان پردهای از اشک و یا پردهای از رؤیا میبیند. مسلم اینکه دلش برای او تنگ شده:«Daniel, my brother«
همین کافی بود.به فهم بیش از این نیازی نبود، حتی اشعار مورد علاقهاش هم فهم صددرصد را از او دریغ میکردند و درست به همین دلیل هم آنها را دوست داشت و همیشه به سویشان بازمی گشت. دلش میخواست ترانه را دوباره گوش دهد، اما فقط توانست پیش از آنکه ترانهی بعدی شروع شود، رادیو را خاموش کند. در ذهنش جا گرفته بود و مرتب در مغزش تکرار میشد :«Daniel, my brother...Lord,I miss Daniel...Daniel , you're a star in the face of the sky« اگر گریه کردن را از یاد نبرده بود، گریه میکرد. دلش میخواست که غصه ی درون سینهاش را با اشک بیرون بریزد.
در خانه ترانه را در یوتوب پیدا کرد و دوباره و باز یک بار دیگر به آن گوش داد تا دوستش آمد. روی دسته ی صندلیاش نشست و دستش را بر شانهی او گذاشت.
:«فقط یک ترانه است ولی بر سینهام سنگینی میکند وامیدوارم فقط بتوانم اشک بریزم.»
دوستش چیزی نگفت.او را بیشتر به سوی خود کشید.
:«خوبیاش در همین غم انگیز بودناش است. دیروز باخ و موزارت را امتحان کردم؛ قطعات شاد، اما اصلاً نشد. موسیقی غمگین ، غم را تسکین میدهد.»
زن لبخند زد :«از این نوع فراوان است.»
به زن گفت که چه بخشهایی از ترانه را فهمیده است. هر چند مدت زیادی در آمریکا زندگی کرده بود، اما باز هم گاهی باید از او ـ یک آمریکایی ـ کمک میگرفت.
:«نباید همهاش را بفهمم. اما چیزی را از دست ندادهام؟ یک بار دقیق گوش میدهی؟»
نمیدانست بار چندم است که میشنود.برای آخرین بار گوش کرد. این بار اتوماتیک دگمه را فشار نداد، بلکه آگاهی از این که دوستش با دقت گوش میدهد ،احساس وجودش را در کنار خود واطمینان از این که اگر سر بگرداند، چهرهی او را که روی ترانه تمرکز کرده، خواهد دید ، موجب شد که از ترانهی برادرم دانیل دل بکند.
:«صحبت از یک زخم است که درمان نمیشود. همهاش همین است.»
:«چه زخمی؟»
:«نه زخمی که وداع به جا میگذارد. یک ماجرای قدیمی میان دو برادر.»
۵
روز بعد وقت زیادی را در بیرون از خانه گذراند. آسمان آبی و درخشان بود، در جنگل سبز و زرد درختان افرای سرخ میدرخشیدند و در خانه رزهای پاییزی صورتی و نارنجی گل داده بودند. او در باغ کار میکرد. اغلب پا به پای دوستش و گاهی هم تنها. دیوار دور درخت سیب پیر ریخته بود و باید تعمیر میشد.
وقتی از کار خسته میشد با سگ به راه میافتاد. همان نزدیکی یک دریاچه بود که از کنارش جادهای میگذشت، جاده به جنگل میرسید، به درختانی که بر زمین افتاده بودند، تخته سنگهای بزرگ. جاده در مسیرش از جویباری می گذشت، از کناردیوارهای یک آسیاب متروک و بالاخره به سدی میرسید که در سالهای دههی سی آب دریاچه پشت آن جمع میشد.جاده را میشناخت ؛ پستی و بلندی هایش را، بخشهای دشوارش و منظرهی نیلوفران آبی بر دریاچه. اما پیاده روی یک ساعته دور دریاچه هیچ وقت خستهکننده نمیشد. وجود سگ هم که در سمت چپ و راست چیزهای جدیدی برای بو کردن و جستجو پیدا میکرد و هربار با علاقه و شادی دوان دوان از اوفاصله میگرفت و بازمی گشت بی تأثیر نبود.
یک ماجرای قدیمی میان دو برادر؛ هنگام کار در باغچه و قدم زدن در جنگل کنار دریاچه به یاد آورد. برادرش انگار ناچار بود همیشه کمی تحقیرش کند؛در مورد رفت و آمدش میان آلمان و آمریکا طوری حرف بزند انگار این روش زندگی یکجور گستاخی باشد، در مورد روابطش با زنان کنایه بزند، موفقیتهای شغلیاش را بیاهمیت جلوه دهد؛از کتابهایش طوری تعریف کند انگار موضوعی جانبی است و برود روی مسائل اساسی. این کار را چنان ضمنی میکرد که برادر کوچک همیشه به زمانی کوتاه نیاز داشت تا بفهمد منظور برادر بزرگ چه بوده و وقتی میفهمید، صحبت در مسیر دیگری افتاده و برای پاسخ دیگر دیر شده بود. تصمیم میگرفت که دفعهی بعد اعتراض کند و یا در زمان مناسب با برادر در مورد رفتارش حرف بزند. اما هیچ کدام از این کارها را نکرد. وقتی به دیدارشان میرفت، دینا و کریس به گرمی از او استقبال و پذیرایی میکردند.در مورد جامعه، سیاست و ادبیات حرف میزدند و معمولاً هم نظر بودند. به نظر میرسید این بار آن تحقیر ضمنی به زبان نخواهد آمد ولی یکباره میآمد.
چرا؟ چه اتفاقی میان دو برادر افتاده بود؟ چه اشتباهی از او سرزده بود؟ پس از چندین سال که همیشه در جمع خانوادگی با هم برخورد میکردند، یک بار به کریس پیشنهاد کرد که روزی در سال را به دیداری برادرانه اختصاص دهند. یک بار هم امتحان کردند و بعد کریس گفت او هر وقت خواست میتواند به ملاقات او و دینا بیاید. پس از مرگ مادر که برادرها و خواهرها تصمیم گرفتند یک بار در سال با هم جمع شوند، دیگر به نظر کریس لازم نیامد در کنار دیدار سالانه، یک بار هم با برادرکوچکش برنامه بگذارد. او خانوادهای بزرگ با سه بچه و شش نوه داشت و همین برایش کافی بود.
اما بیمیلی به دیدار و برنامهی مشترک گذاشتن با برادر یک مقوله است و تحقیر او مقولهی دیگری. یعنی برای او به عنوان یک پسر یازده ساله دشوار بود، پس از سالها تک فرزند بودن در خانهی خالهاش که خود فرزندی نداشت به خانه و کنار برادر و خواهرهایش برگردد، آنجا که برادر کوچک جای امنی برای خود داشت؟ شاید فکر میکرد در حالی که خودش سالها از آسم و اگزما رنج برده و بعد مدتها برای پیدا کردن راه زندگیش مجبور به جستجو و امتحان شده، موفقیت برادر کوچک نه حقش بوده و نه عادلانه است ؟ کار برادر کوچک خیلی سادهتر پیش رفته؟ یعنی برای او دشوار بود برادر بزرگ برادری کوچک که موفقتر و معروفتر است، باشد؟
نمیفهمید که برادر بزرگش چه مشکلی با او دارد. برادر بزرگ همیشه برایش جذاب بود، در کودکی و بعدها. همهی نوشتههایش را میخواند، ارزش می گذاشت و تعریف میکرد، به دوستان او وقتی با هم به تماشای کلیسا و موزه میرفتند، اعجابش را برای تواناییهای برادر بزرگ، زندگی زناشویی موفق و خانوادهی بزرگ و خوبش نشان میداد.او موفق به تشکیل خانواده نشده بود.
چه درد و زخمی در برادر بزرگ بود که هیچ وقت درمان نشده بود؟ از خود میپرسید و درد خود را هم احساس میکرد که زیاد باعث حیرتش نمیشد. میتوانست طور دیگری شود، میتوانستند برادر باشند. چرا اینطور شد؟غم انگیز بود؛غم به هدف نرسیدن .مسئله نه بر سر زندگی و آنچه از دست رفته بلکه بر سر آن زندگی نکرده بود، آن زندگی که حتی اگر برادر دست به خودکشی نمیزد باز هم در دسترس نمیبود.
۶
نه اینکه منتظر مراسم خاکسپاری باشد. دیده بود که گاهی از زمان مرگ تا خاکسپاری هفتهها طول میکشد.خاکسپاری پس از گذشت هفتهها یکجور سبکی به همراه داشت، یکجور خرسندی که مراسم خاکسپاری سریع نداشتند. اما یکباره دچار بیقراری شد که گمان میکرد پس از خاکسپاری از بین خواهد رفت. هر چند افکارش ناآرام نبودند، گمان میکرد به هر آنچه درباره ی برادر و روابط میان خود و او بوده فکر کرده است. گاهی به بچهها و نوههای برادر فکر میکرد و از خود میپرسید که شاید از کریس و دینا دلخورند چون نخواستند به خاطر آنها هم که شده بیشتر زندگی کنند؟ اما فقط چند لحظه فکرش را به خود مشغول کرد. احساساتش هم ناآرام نبود؛غمش، غمی خسته و آرام بود. بدنش بیقراری میکرد؛ شبها نمیتوانست بخوابد و روزها کارش را رها میکرد و به اتاق دیگر ،گاراژ یا باغچه میرفت و نمیدانست به دنبال چه چیزی به آنجا رفته و چه میخواهد.
کار همراه دوستش یا راه رفتن با سگ هم کمکی نمیکرد. پریشان و آشفته بود و وقتی هنگام تعمیر دیوار دستش را زخمی و در حین راه رفتن با سگ پایش را مجروح کرد، دوست دخترش با خنده و در عین حال نگرانی او راروی تخت تاشوی تراس نشاند که فقط برای مدتی کوتاه آنجا دوام آورد و دوباره بیقراری چنان به سراغش آمد که لنگ لنگان به سوی دوستش رفت هر چند که با دست زخمی کمکی از او بر نمیآمد.
:«برای مراسم خاکسپاری با من میآیی؟»
زن در حال جاسازی سنگی در دیوار بود و جوابی نداد. به زن نگاه کرد؛ سنگ سنگین و درشت بود و او نمیتوانست تصور کند که چطور در آن سوراخ کوچک جا میشود. اما زن طوری کار میکرد انگار میداند که جا خواهد شد و واقعاً هم در آخر کار آن سوراخ کوچک رابا سنگ پرکرد.زن برخاست و موهایش را از چهره کنار زد :«اگر مرا در کنار خود بخواهی و من بتوانم میآیم. میدانی که مراسم چه وقتی برگزار میشود؟»
:«نه.»
زن طوری نگاهش کرد انگار منتظر ادامه ی حرف باشد. شانه بالا انداخت :«فقط میخواستم سؤال کنم.» نمیخواست زن دوباره از او رو برگرداند و به سمت دیوار برگردد. روبه رویش با شلوار جین و پیراهن چهارخانه ایستاده بود، با چهره ای گٌر گرفته و عرق کرده و دستهایی قدرتمند و پاهایی که محکم روی زمین ایستاده بودند. زن معنای همهی آن چیزهایی بود که در این دنیا قابل اعتماد و دوستداشتن هستند.
:«امیدوارم بعد از مراسم خاکسپاری آرامتر شوم.»
:«نوشتن کمک نمیکند؟»
:«نه.»
زن حق داشت. نوشتن همیشه کمک میکرد. میتوانست همهی چیزهایی که رنجش میداد، ترسها و نگرانیها را با کار کردن روی متنی که در دست داشت، پشت سر بگذارد، با فرار به دنیای افکار، قصهها و آدمهایش. دنیایی که به آن فرار میکرد با دنیایی که در آن زندگی میکرد، بیگانه نبود. اما آن دنیا، فقط از آن خودش بود و دنیایی که در آن زندگی میکرد، نمیتوانست چنین باشد.
نوشتن برای او فرار بود. این را میدانست و این را هم که فقط به دلیل همین فرار میتوانست از پس زندگی برآید. پس از شنیدن خبر مرگ برادر، نتوانسته بود حتی یک جمله، یک کلمه بنویسد. به این دلیل که میخواست با برادرش خداحافظی کند و نتوانسته بود، آن هم وقتی که داشت قصههای خداحافظی را مینوشت؟ به این دلیل که نمیتوانست ازدست خداحافظی خود به این قصه های خداحافظی پناه ببرد؟
:«نمی دانم چه شده. ترسناک است.اگر نتوانم به دنیای نوشتههایم پناه ببرم ، چه خواهد شد؟»
:«کاری را که میکردی، کنار بگذار. یک کار دیگر شروع کن. به خودت وقت بده. روی صندلی راحتی دراز بکش و کتاب بخوان یا به برگهای الوان و به آفتاب پاییزی نگاه کن یا بخواب.» زن به او نگاه میکرد و او نمیدانست که در نگاهش نگرانی است یا طنز. دست مرد را گرفت و به سمت تراس و تخت تاشو برد و او خوابید.
۷
زن نتوانست کارش را رها و یا به وقت دیگری موکول کند، به همین دلیل او به تنهایی رفت. چون نمیخواست بیش از حد لازم بدون زن باشد، همان صبح روز خاکسپاری رسید، برای راه طولانی فرودگاه تا شهر یک تاکسی گرفت و سروقت به مراسمی که برادرزادهاش پیش از رفتن به گورستان در خانه برگزار کرده بود، رسید. خواهرانش آمده بودند، برادر دینا، بچههای کریس و دینا و نوهها، دوستانشان که بسیاریشان همسران خود را هم آورده بودند. اتاق پٌر، تنگ و پرسروصدا بود و او خود را سرگرم گفتگو با آدمهایی دید که کریس را به عنوان همکار، دکتر واستاد راهنما، همراه و دوست میشناختند. به او به عنوان برادرش میگفتند کریس چه آدم خوش قلب، صمیمی خونگرمی بوده. وقتی توانست آخرین کسی را که میخواست از کریس تعریف کند، جا بگذارد و با ماشین شوهرخواهرش راهی گورستان شود، احساس رضایت و آسودگی کرد.
در گورستان دور گور باز ایستادند. برادرزادهاش گفت که کریس و دیناتصمیم گرفتند هیچ مراسم، نطق و موسیقی نباشد، کوزههای حاوی خاکسترشان باید به خاک سپرده شود و بر آن هیچ سنگی نباشد. همینطور هم خواهد شد. اما تا هنگامی که کوزهها دفن شود و در حالی که حاضرین در افکار خود غرق بودند، نوار پیانویی را که دینا نوازندهاش بود پخش کردند.
او این موسیقی را نمیشناخت. موسیقی سبک، بازیگوش وحسرتانگیز؛ شاید کاری از شومان. دینا در دوران جوانی میخواست پیانیست شود، اما به خاطر عشقش به موسیقی نخواست از آن سودی ببرد و فقط برای خودش و کریس مینواخت. او هیچ وقت پیانو زدنش را ندیده بود و برای اولین بار میشنید. دینا خوب مینواخت.
به اطراف نگاه کرد. بچههای کریس و دینا کنار هم ایستاده بودند ولی هر کدام با نگاهی به خلاء در دنیای خود غرق بودند. یک نوهی دختر ویک نوهی پسر همدیگر را در آغوش گرفته و اشک میریختند، یک نوه ی پسر دیگر هم کنار دیوار روبه رو نشسته و سرش را در میان دو دست گرفته بود. از آن سوی گورستان صدای موتور میآمد، بعضی از حاضران با عصبانیت سربرگرداندند و دیگران انگار نشنیدند و همچنان با نگاهی جدی در افکار یا غم خود گم شده بودند. کارکنان گورستان با کت و شلوارهای سیاه کهنهی خود با کوزهها توی ماشین نشسته بودند و به نظر میرسید که به انتظار کشیدن عادت دارند.
به دنبال قطعهی اول قطعهی دومی هم پخش شد که در آن هم دلتنگی و حسرت بود، اما حسرتی شادابتر، مثل یک شعر رمانتیک بهاری. قطعهای برای لبخند زدن و برادر دینا وهمسرش لبخند زنان دست همدیگر را گرفتند. او تصویری زیبا را دید، مردمی که آشتی جویانه و آسوده به گور و کوزه ها نگاه میکردند. خشم در او چنان بالا گرفت که به وحشت افتاد، پیش از آنکه خشم چنان جانش را پرکند که جایی برای وحشت نماند. خشم برای هیچ چیز دیگری هم جایی نگذاشت؛ نه برای غم و نه برای همدردی با فرزندان و نوهها، نه برای همبستگی با دیگرانی که دور گور جمع شده بودند. تحقیر، رانده شدن، سرخوردگی، نزدیکی میان دو برادر که باید میبود و نبود، آنچه در این نزدیکی باید رشد میکرد و نکرد، همه ی آن چیزهایی که میتوانست باشد و نشد،همهی آن چیزها که در این روزهای آخر غمگینش کرده بود، حالا خشمگینش میکرد، فقط خشمگین. خشم از سر و بدنش می گذشت و او را به لرزه میانداخت. خشمی سرد و در میان همان سرما به ادامهی موسیقی گوش داد، دید که چطور کوزهها در دل خاک جا میگیرند، به گور نزدیک شد و مشتی خاک بر کوزه ها ریخت.
نمیخواست در مسیر بازگشت به سمت ورودی گورستان با هیچکس حرف بزند.در این شرایط فقط میتوانست در مورد خشمش نسبت به برادر صحبت کند. به ورودی گورستان که رسید تلفنی تاکسی خبر کرد. نمیخواست کسی او را سوار کند. وقتی که آخرین نفرات با او و با همدیگر خداحافظی کردند، هنوز تاکسی نیامده بود.
در سرپناه رواقی جلوی گورستان ایستاده بود و انتظار میکشید. احساس کرد که خشمش چطور خسته شده و او را هم خسته کرده است. کم کم محیط اطراف به چشمش آمد، زیبایی رواق، درختان رنگارنگ، چهچههی پرندگان. بر بام مورب سرایداری گورستان توکایی نشسته بود و میخواند و توکایی دیگر جوابش را میداد. به دنبالش گشت و او را بر برج نمازخانهی گورستان پیدا کرد.
بعد تاکسی آمد و او سوار شد.
۸
فردایش دوباره به آمریکا بازگشت. فقط برای مراسم خاکسپاری آمده بود و برای انجام کارها و وظایفش در آلمان باید چند هفته بعد باز میگشت. دلش هم برای دوست دخترش تنگ شده بود. تازه هواپیما از زمین بلند شده بود که خوابش برد و بالای آتلانتیک از خواب برخاست. آسمان آبی بود و آفتاب میتابید.سایهی تیرهی چند پاره ابر را میشد بر آبی که زیر نور آفتاب برق میزد،دید. از دور هواپیمایی پیدا شد که از آمریکا به اروپا میرفت و کانتینرهای رنگارنگ را بر یک کشتی باربری به چشمش خورد.
دلش نمیخواست فیلم ببیند، کتاب بخواند، چیزی بخورد و خوشحال بود که صندلی کناری خالی است و کسی با او حرف نخواهد زد. مراسم خاکسپاری به نحو عجیبی حی و حاضر به نظر میرسید. یعنی خوابش را دیده بود؟ راهی را جلوی چشمش دید که به گور میرسید، گوری که او و دیگران دورش ایستاده بودند، گور باز، یک تپه خاک و بیلچه، دستگاهی که از آن موسیقی پر از دلتنگی و حسرت پخش میشد،چهره ی آدمها.زنی سالخورده، ریزنقش،متفاوت و سیاه پوش جلوی چشمش آمد که نه در مراسم خانگی بلکه در گورستان به آنها پیوسته بود. زن او را به یاد کسی میانداخت و نمیدانست چه کسی.
حالا یادش آمد. او را به یاد اولین دوست دختر برادرش میانداخت.خودش بود؟ اما از کجا خبر مرگ و خاکسپاری کریس را شنیده بود؟ رابطهی زن و کریس سه سال طول کشید، او را هم به دخترمعرفی کردند یا دختر را به او. برادر کوچک نگاه کن که من چه دوست دختر فوقالعادهای دارم ! و او هم برادر بزرگ را برای داشتن چنین دوست دختر محشری تحسین میکرد که هم خودش محشر بود، هم محشر حرف میزد و هم برادر بزرگ را به شگل محشری دوست داشت.
بعد از یک روز به روز دیگر رابطهشان قطع شد. برای برادر کوچک همان وقت هم ترسناک به نظرمیرسید و وقتی خودش دوست دختر گرفت برایش کار برادرغیر قابل فهم شد. او اگر امکان داشت سعی میکرد که دوست دخترهای پیشین را در زندگی خودش سهیم کند و خودش را در زندگی آنان. نه فقط در این مورد بلکه در باقی موارد هم آدم وفاداری بود، همیشه به سراغ آدمهایی میرفت که در یک برهه از زندگی با آنها سروکار داشت. حتی این رفت و آمد میان آلمان و آمریکا هم ناشی از نخواستن یا نتوانستن کنار گذاشتن بخشی از زندگی بود.
برای کریس اما دست کشیدن از اولین دوست دختر تنها مورد رها کردن یکباره نبود. پیش از آنکه تاریخ هنر بخواند، حقوق را شروع کرده بود و طبیعتاً این موضوع باید بعدها هم کمی برایش جالب میبود، اما وقتی برادر کوچکتر هم به تحصیل و کار در این رشته پرداخت ، کریس حتی حاضر نشد یک کلمه دراین مورد بشنود یا بگوید.به ویلونسلش از امروز به فردا دیگر دست هم نزد.کار در دانشگاه را بدون مرحلهی گذار پشت سر گذاشت، پس از کناره گیری از دانشگاه تمام کتابهایش را تا دانه ی آخر فروخت و قطع رابطه با مادر هم همینطور بود. یادش آمد که در اولین دیدار برادرها و خواهرها پس از مرگ مادر کریس گفت که از مرگ او خوشحال است، از زمانی که مادر در دور باطل غرغر و ناله در مورد زمان و مکان و بچه و نوه ها گیر کرده بود، او در ذهن رابطهاش را با مادر قطع کرده و حالا خوشحال بود که دیگر مجبور نیست به آن روش فاصله گرفتن با او ادامه بدهد.
کریس اینطور بود. برای او چیزی که میگذشت دیگر گذشته بود و وقتی گذشته بود ، باید گنار گذاشته میشد. وقتی که دینا و بچهها را داشت، زندگیاش با خواهرها و برادر کوچک تمام شده به حساب میآمد و اینجا هم او آنها را کنار گذاشت. این موضوع برادر کوچک را که به برادر بزرگ وابسته بود بیش از خواهرها اذیت کرد. تحقیرها به همین دلیل بود؟ به این دلیل که برادر کوچک طور دیگری موضوع را درک نمیکرد؟
هواپیما در دل غروب پرواز میکرد. گاهی میتوانست از پنجره های آن سو نگاهی به سرخی غروب بیاندازد. وقتی به نیویورک برسد دیگر شب شده. این را دوست داشت؛ هنگام پرواز بر فراز آتلانتیک در ناکجاآباد بود، کسی نمیتوانست با او تماس بگیرد و او هم همین طور. نه در دنیای آلمان بود و نه امریکا، فقط سبک و آزاد با خود تنها بود و وقتی هواپیما، شب به زمین مینشست و او هیچ کاری جز سوار شدن به تاکسی، رفتن به آپارتمان نیویورکیاش، رفتن به تخت خواب و خوابیدن نمیکرد، میتوانست آن سبکی و آزادی را با خود به دنیای خواب ببرد.
این بار سبکی و آزادی فقط هدیهی پرواز بر فراز آتلانتیک نبود. او رها کرده بود؛ خشم ناشی از سرخوردگی، پس زده شدن و تحقیر ، اندوه آنچه او در رابطه با برادری شان آرزو میکرد و با برادرش به آن نرسیده بود و درد را رها کرده بود. حالا میتوانست برادری را که کشف کرده بود و حالا باز هم از پیش به او دورتر بود، تقریباً دوست بدارد.
۹
با دوست دخترش در مورد خاکسپاری، خشمش و آنچه در مسیر بازگشت در سرش گذشته بود،حرف زد. در مورد اینکه حالا باید خداحافظی کند. در مورد که اینکه درد باز هم به او غلبه خواهد کرد ولی ماندگار نخواهد بود.
زن به او نگاه کرد و او اینطور تصور کرد که به حرفهایش شک دارد ولی به خاطر اینکه را پریشانترش نکند سکوت کرده است.
زن گفت :«به خودت فرصت بده. از مرگ دینا و کریس فقط سه هفته میگذرد و وداع طول میکشد. من هنوز هم در حال وداع با مادرم هستم و یا شاید نه هنوز بلکه هر بار دوباره، هر بار فکر میکنم انگار زنده است و بعد میبینم که نیست.»
او دوباره با سگ به راه افتاد، اول در همان مسیری که پیش از خاکسپاری میرفت و چون همان افکار پیشین به سراغش میآمدند، مسیرهای دیگری را در پیش گرفت. اما در این راهها هم کریس همراهش بود. چرا به این گسستها نیاز داشت؟ چطور میتوانست ایجادش کند؟ یعنی صاف و ساده دو نوع آدم وجود داشت؛ آنها که جدا میشوند و آنها که حفظ میکنند؟ حتی در زندگی کریس هم چیزهایی وجود داشت که حفظ شان کرد و در زندگی او هم بدون جدا شدن از بعضی چیزها امکان ادامه وجود نداشت. هر چند تفاوتها وجود داشت. برای این تفاوت دلیلی بنیادی وجود داشت یا چیزی مثل تفاوت موی سیاه و بور بود؟وقتی بچه بودند، کریس موهای قهوهای تیره داشت و او موهای بور.
دوباره خوابیدن در اتاق مشترک و مراسم شب بخیر گفتنهاشان را به یاد آورد. این مراسم را به محض باز گشت کریس کشف نکرده بودند. اوایل فقط یک بار به هم شب بخیرمی گفتند و بعد کریس در خواب به این سو و آن سو غلت میزد. یعنی این شب بخیر گفتن های پیاپی اول همراه و پس از آن ادامهی آن غلت زدنها بود؟ دردی را تحمل کرده بود و این غلت زدنها تسلی بخش بود؟
میشد گفت که ترک والدین، خواهرها و برادر در سن هشت سالگی و زندگی در داووس دردی بزرگتر از آنچه خانواده و حتی خود کریس حدس میزدند، بود؟ و بازگشت از آغوش گرم خاله و مراقبتهای دایی در سن یازده سالگی ، درد بزرگ بعدی بود؟ در هر صورت این همان گسستی بود که از کریس خواسته شد و او فقط به دلیل جدا شدن قطعی از آن چیزهایی که باید پشت سر میگذاشت، از عهدهاش برآمد. او یاد گرفت در متن همین جداییها زندگی کند.
اینها را هم برای دوست دخترش تعریف کرد. زن با لبخند گفت :«کم کم طناب را شل میکنی.» و ادامه داد که آدمهای مهم در زندگی ما حالا چه به شکل خوب یا بدش مثل آن تیرکی هستند که با آن کشتی را در بندر مهار میکنند. میشود طناب را محکم یا کمی شل تر دور تیرک بست، که که زمان بیشتر یا کمتری کشتی را نگه میداشت :«اگر طناب باز میشد، کشتی میتوانست دوباره آزادانه در دریا به حرکت در آید.»
۱۰
این به حرکت در آمدن، ترک بندر و در همان حال وصل بودن برای او یک روز صبح وقتی دوباره به آلمان برگشت، رخ داد. او تصویر «دختری با سوسمار»را دید، کاری از ارنست اشتوکلبرگ که کپی آن رو به روی تختش نصب شده بود. صورت دخترک؛ بچگانه و زنانه با نگاهی غرق در رویا،موهای پر پیچ و تابش،زبان بیرون آمدهی سوسمار، سکوت میان آن دو وپشت سرشان دریا. تصویری که از دوران کودکی همراهش بود؛ گاهی توجهی به آن نمیکرد، اما دوباره با دیدنش احساس رضایت میکرد و نمیخواست هیچ وقت از دستش بدهد.
یک کپی از همین نقاشی در دوران کودکی و وقتی برای تعطیلات به دیدن پدربزرگ و مادربزرگش به سوئیس میرفت، بالای تختش بود. او با نگاه کردن به تصویر دختر با سوسمار به خواب میرفت و با آن از خواب برمیخاست و همان احساس خوشبختی را که در کنار پدربزرگ و مادربزرگ میکرد، در کنار تصویر هم داشت. پس از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ تصویر هم گم شد. جایش خالی بود و او نمیدانست که چه کسی آن را کشیده تا در موزهی هنر بازل اصل نقاشی را دید. از آرشیو موزه عکسی از آن تهیه و بر دیوار اتاق خوابش زد ودید که چطور کم کمرنگ تابلو میپرد و به نظر تقلبی میآید.
یک روز برای کریس از تابلو و علاقهاش به آن گفت . کریس تمام روزنامههای بازل را زیرورو کرد و اول یک مرکز چاپ مجدد جدید که خیلیها سراغش میرفتند، پیدا کرد که بارها تصویر را چاپ کرده بودند ولی سالها بعد توانست یک مرکزتکثیر دیگر که کارشان در حد همان تصویر خانه ی پدربزرگ بود، پیدا کند. قابی نظیر همان قاب خانه ی پدربزرگ را پیدا کرد، تابلو را قاب کرد و به برادر کوچک هدیه داد.
فراموش کرده بود. آنچه را که میان او و کریس بود، در حد دریافت یک هدیه پایین آورده بود. چون این تابلو یک بخش بدیهی از زندگی بود؟چون تابلو در آلمان به دیوار نصب شده و او در آمریکا عزادار بود؟ چون آن هدیه، زحمتی که کریس برای به دست آوردنش کشیده بود، دقتی که به کار برده بود، با آن تحقیرها،رانده شدنها و سرخوردگیها جور در نمیآمد؟ شاید دلیلش همین بود. رابطهی خود را با کریس خیلی ساده انگاشته بود. کریس اهل جدایی ، کریس که با برادر کوچکش مشکل داشت، کریس که برادر کوچک را دوست داشت، کریس که برادر کوچک جایی در زندگیاش نداشت، کریس که تابلو را برای برادر کوچک در آن محل که جای خالیاش احساس میشد نصب کرده بود.
همه ی این ها کریس بود. یک بار دیگر ترانه را گوش کرد
you are a star in the face of the sky
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید