رفتن به محتوای اصلی

داستایفسکی در ویسبادن

داستایفسکی در ویسبادن

در محل‌های کار و زندگی‌مان جاهایی هست که می‌توانند در جهت‌یابی‌های ذهنی‌مان موثر باشند. بدون این‌ها، که ضمیر آگاه یا ناآگاه شهرند، نگاه ‌در سطح می‌ماند و فراتر نمی‌رود. زمانی که پی بردم داستایفسکی در کدام نقطه ویسبادن شب را به روز می‌رسانده، احساس شادی و آرامش کردم، هرچند که هم‌زمان فهمیدم هتل محل اقامت وی را در دهه پنجاه میلادی، همراه با ردیفی از خانه‌های قدیمی، خراب کرده‌اند تا جایش را به ساختمان جدیدتری بدهند. البته هنوز هم، جز ساختمان بانکی که در همان نزدیکی است، چیز دیگری در اینجا ساخته نشده. چمنزاری است. گاهی شخصی می‌آید و سگش را برای هواخوری می‌آورد. و فصل‌هایی که می‌آیند و می‌روند.

اتفاقا یکی از مزیت‌های نبودن چنین هتلی، و شاید تنها مزیتش، این است که در مرکز این زمین خالی بایستی، با عکسی قدیمی از هتلی که زمانی در همین جا بوده ـ با ذهنی از دردها و رنج‌های داستایفسکی ـ و با خودت بگویی: "همین‌جا بود، دقیقا همین‌جا، همین‌جا که خالی است." ولی می‌دانی که هیچ جایی خالی نیست.

و این کلمه ی "همین‌جا" کاملا درست است، چرا که تو در قلب هتلی ایستاده‌ای که حالا ـ در خیال تو ـ تمام و کمال، به همان شکل سابق، برپاست.

ویسبادن در قرن نوزده بخاطر چشمه‌های آب معدنی‌اش بسیار معروف‌تر ازامروز بوده و آدم‌های گوناگون از چهار گوشه جهان، و به ویژه آریستوکرات‌ها، به اینجا رفت و آمد داشته‌اند. داستایفسکی بیمار بود و چشمه‌های آب معدنی می‌توانست برای او کمکی باشد. ولی داستایفسکی چشمی هم به کازینوی معروف شهر و بازی قمار داشت. او امیدوار بود که از این طریق به مال و منالی برسد و خود و خانواده خود و برادرش را از فقر و نابسامانی نجات بدهد. در نامه‌ای به برادرش می‌نویسد: "... من در ویسبادن یک سیستم بازی را کشف کرده‌ام، آن را به کار بستم و فورا ده هزار فرانک بردم. صبح روز بعد همین سیستم را در شور و اضطراب عوض کردم و بلافاصله باختم. عصر، یک بار دیگر با جدیت کامل به سیستم قبلی برگشتم و بدون هیچ دردسری باز هم بسیار سریع سه هزار فرانک بردم. ... و من احتیاج به پول دارم، برای خودم، برای تو، برای همسرم، برای نوشتن رمانم. در اینجا می‌توان براحتی هزار هزار پول درآورد. درست است، من به اینجا آمده‌ام که همه شما را نجات بدهم و خودم را نیز از بدبختی برهانم. و حالا، اعتقاد به سیستمی (که کشف کرده‌ام) مزید بر علت است." 

ایستگاه قطار ویسبادن، آن‌موقع، در نزدیکی همین هتل بوده است، صد تا دویست متر آن‌سو‌تر، در گوشه سمت چپ. داستایفسکی، در انتظار پولی از ‌پترزبورگ یا از جاهای دیگر، کافی بود که یکی دو دقیقه راه برود تا خود را در جلو ایستگاه قطار بیابد ... ژنرال روسی، یکی از اشخاص اصلی "قمارباز" نیز، می‌شود گفت، از همچنین هتلی تا کازینو و تا ایستگاه قطار در رفت و آمد است. او مرتب به این ایستگاه سرمی‌زند، به امید اینکه خبر مرگ خاله مرفه و پولدار خود را که ساکن  پترزبورگ است دریافت کند و وارث پول‌هایش شود.

البته بسیار گمراه‌کننده است که داستانی را آینه تمام‌نمای چنین صحنه‌ای بدانیم. ولی هیچ دلیلی هم وجود ندارد که تأثیر اقامت ویسبادن بر نوشتن "قمارباز" و نیز همین فاصله کوتاه بین کازینو و هتل و ایستگاه قطار را بر "قمارباز" حاشا کنیم. و به نظر می‌رسد که خود داستایفسکی عملا درگیر همین سه نقطه مرکزی زندگی‌اش در ویسبادن بوده است. و با این که از این سه، فقط کازینو، آن هم در شکل و شمایلی دیگر، باقی مانده ، انگار که داستایفسکی در حافظه این شهر مانده است.

نباید فریب خورد. شهرها، تا آن‌جایی که به زندگی و مرگ آدم‌ها مربوط است، به درخت‌های پاییزی می‌مانند. برگ‌ها می‌ریزند ولی از بین نمی‌روند. شهری چون رم، که لقب شهر ابدی دارد، برای من حکم درختی است که برگ‌هایش ریخته و هم‌چنان می‌ریزد، ولی به جای دور یا به زیر خاک نمی‌رود. شهر رم همه این برگ‌ها را در دامن خود برای عابران به تماشا گذاشته است. هر گاه به آنجا می‌رویم، سری نیز به گذشته می‌زنیم. در بسیاری شهرهای دیگر، دست‌هایی این برگ‌ها را جمع می‌کنند، خرد و خمیر می‌کنند و دور می‌ریزند. در جاهایی مثل ویسبادن هم، مثل بسیاری جاهای دیگر، این برگ‌ها را شاید به سختی بتوان دید، ولی در زیر همان خاکند، کنار همان تنه درخت، در سایه‌ها، در زمین‌های خیس. فقط کافی است که، با انگشت، خاک را کمی زیر و رو کنیم و به حافظه ناآگاه شهر نگاهی بیفکنیم.

به همین دلیل است که همه چیز، اگر نه در حافظه آگاه شهر، دست‌کم در حافظه ناآگاه آن نگهداری می‌شود. و برای دیدن آن باید چند سانتیمتر خاک را پس زد. چند صفحه کتاب را ورق زد. چرا که اگر صفحات کتاب یک شهر را نخوانیم، تنها به دیدن عکس‌های آن بسنده می‌کنیم، به دیدن ساختمان‌ها و دیوارها و ویترین‌هایش، و می‌گذریم. و این کاری است که معمولا اکثر توریست‌ها، در همه شهرها، انجام می‌دهند.

این‌که داستایفسکی در ویسبادن، در وهله اول به چه کاری مشغول بوده، بویژه، از نامه‌های برادرش میخائیل معلوم است که خطاب به او می‌نویسد: "به خدا قسمت می‌دهم، از بازی قمار دست بردار، وقتی با سعادت ما بازی می‌شود، عاقبت‌مان چه خواهد شد؟" و در نامه دیگری: " از اقامت کوتاهت در ویسبادن چیزی نگذشته و نامه‌هایت لحن آدمی گرفتار و پرکار را گرفته‌اند. در مورد خود سفر، در مورد دریافت‌ها و برداشت‌هایت، حتی یک کلمه هم نمی‌نویسی."

واقعیتش هم این است که داستایفسکی خود را نه مشغول طبیعت، نه مشغول چشم انداز زیبای رودخانه  راین و نه هیچ چیز دیگری نمی‌کند. ذهن او گرفتارتر از این حرف‌هاست. او، همانطور که خواهیم دید، چشم دیدن این شهر با بولوارها و قصرها و ویلاهای باشکوهش را ندارد. وی یک بار، تنها یک بار، برای دوستش نیکولای می‌نویسد: "از تمام معجزه‌های طبیعت در اینجا من فقط راین و ساحل‌هایش را دیدم. نیکولای نیکولایویچ، باور کنید، این یکی واقعا معجزه است."

و با وجود این، او یکی دو بار، با کشتی، رود راین را از شهر مانهایم تا دوسلدورف (با عبور از مسیر شهرهای ماینز و کوبلنز وکلن و بن) طی می‌کند. این یکی دو بار هم در همان سفر اول صورت می‌گیرد. در سفرهای بعدی از این نیز صرف‌نظر می‌کند. قمار، هم پول و هم ذهنش را از او می‌دزدد. "سیستمی" که او برای خودش کشف کرده است، بدردش نخورده است، و او، با وجود این، ده سال تمام، معتاد این بازی ویران‌گر است. و این اعتیاد، هم از ویسبادن نشأت گرفت و هم ـ ده سال بعد ـ در همین جا خاتمه یافت. ولی قمار تنها بخشی از این بازی بود. بخش دوم آن، و بخش کاملا ممنوع آن، پولینا بود، دختری دانشجو که در پاریس درس می‌خواند. او بعدها، به اسم پوپولینا، به شکلی، از کتاب "قمارباز" سردرآورد. در حالی که زن اول داستایفسکی در روسیه درمانده و مریض بود، او در راه پاریس و برای رسیدن به آپولیناریا (پولینا) سوسلوا در ویسبادن اطراق کرده بود. در همین روزهاست که او با قمار پولی دست و پا می‌کند و برای زن بی‌بضاعتش می‌فرستد. و دو روز بعد بقیه پول را تا شاهی آخر می‌بازد. ناچارا نامه‌ای به خواهر زنش می‌نویسد و از او عاجزانه می‌خواهد که بسته‌ی فرستاده شده را بار دیگر به خود او، به ویسبادن، برگرداند.

از رابطه‌اش با پولینا هم چیزی نصیبش نمی‌شود. وقتی داستایفسکی بعد از چند روز به پاریس می‌رسد متوجه می‌شود که بسیار دیر شده است؛ دختر جوان، دل به دانشجویی اسپانیایی باخته و به نوبه خود در رنج و عذاب است. و داستایفسکی وظیفه‌ای ندارد جز این که مثل یک برادر خوب به او تسلی بدهد.

یک سال بعد، در سال 1864، ماریا ـ همسر ـ  و میخائیل ـ برادر داستایفسکی ـ هردو از دنیا می‌روند. آنچه که می‌ماند بدهی‌های نشریه‌ای است که با کمک مالی برادر به چاپ می‌رسیده، و نیز مسئولیت نگهداری و حمایت مالی از خانواده فقیر و حالا بی سرپرست برادر.

هر چند که هتل ویکتوریا دیگر وجود خارجی ندارد، ولی لیست بایگانی شده میهمانان هتل نشان می‌دهد که او در روز سوم آگوست 1865 نیز وارد شده و به دلیل بدهکاری و عدم توانایی پرداخت بدهی‌های هتل و نداشتن امکانات مالی برای بازگشت به روسیه، مجبور به ماندن است. ماندن و انتظار. و این وضعیت دو ماه طول می‌کشد.

از این جا تا کازینو، همان‌طور که گفته شد، راهی نیست، داستایفسکی می‌تواند روزانه بارها بین این دو رفت و آمد کند. بین امیدهای کوچک و ناامیدی‌های بزرگ. بین بُردهای اندک و باخت‌های زندگی برباد ده. در یکی از همین روزها پولینا نیز به او سری می‌زند و دو روز بعد از رفتنش به کلن ـ که از آنجا عازم پاریس شود ـ داستایفسکی دو نامه سرشار از عجز و التماس راهی پاریس می‌کند و از او تقاضای کمک می‌کند. با تورگنیف، که در بادن بادن آلمان اقامت دارد و پول و پیله‌ای به هم رسانیده، تماس می‌گیرد و درخواست پول می‌کند. تقاضایی نیز برای آلکساندر ورانگل، دوست دوران تبعیدش در سیبری، می‌فرستد که حالا دیپلمات سفارت روسیه در کوپنهاگ است.

در نامه تکان‌دهنده‌ای که او برای پولینا می‌فرستد چنین می‌نویسد: "پولیای عزیز، اولا من نمی‌دانم تو رسیده‌ای یا نه. به غم و غصه خود من، نگرانی از وضعیت تو هم اضافه شده. اگر پولت در کلن حتی برای (قطار) درجه سه نرسد چی؟ حالا هم احتمالا تنها در کلن نشسته‌ای و نمی‌دانی چکار باید بکنی. خیلی عذاب‌آور است. هتل در کلن، پول‌های درشکه و خرج سفر ـ حتی اگر پولت برای سفر کافی بوده باشد، باز هم باید گرسنگی کشیده باشی. همه این افکار مثل پتک به مغزم می‌کوبد و آرامم نمی‌گذارد. در این اثناء موقعیت من بطرز غیر قابل تصوری خراب‌تر شده است. یک روز بعد از رفتنت، صبح زود در هتل به من خبر دادند که مأموریت پیدا کرده‌اند دیگر نه ناهار و نه چای و قهوه به من ندهند. ازشان توضیح خواستم. مهماندار چاق آلمانی جواب داد که ناهار حق من نیست، ولی از این به بعد فقط چای می‌فرستند. این‌طوری است که من از دیروز ناهار نخورده‌ام و فقط از چای تغذیه می‌کنم. و آن را هم بطرز حال بهم‌زنی درست می‌کنند، بدون سماور. لباس‌ها و چکمه‌ام تمیز نمی‌شوند. وقتی زنگ هتل را به صدا در می‌آورم هیچ‌کس به سراغم نمی‌آید. و خدمتکاران هتل با تحقیری بی‌مانند و عمیقا آلمانی با من برخورد می‌کنند. برای آلمانی‌ها جنایتی بزرگتر از بی‌پول بودن یا به‌موقع پرداخت نکردن نیست. ... به این دلیل، اگر هرتسن (نویسنده و متفکر تبعیدی روس ـ توضیح از نگارنده) پولی نفرستد، ناچارم خودم را برای روزهای بدتری آماده کنم.

وقتی به پاریس رسیدی، اگر توانستی از دوستانت و آشناهایت مقداری پول بگیری، برایم بفرست. 150 گولدن یا چیزی در همین حدود. اگر 150 تا باشد می‌توانم بدهی این خوک‌ها را بدهم و به هتل دیگری بروم و در آنجا منتظر پول شوم. چرا که هیچ راه دیگری وجود ندارد جز این که به زودی چیزی به دستم برسد. و آنرا به هر حال بسیار زودتر از این که از فرانسه بروی پرداخت می‌کنم. اولا برای من ده روز  دیگر از ‌پترزبورگ ... پول می‌رسد. و دوما ... اگر هرتسن برای مدت طولانی از ژنو نرفته باشد حتما بعد از برگشت، فوری جواب خواهد داد... کوتاه کنم، تا جایی که می‌توانی به من کمک کن، البته اگر به خودت فشاری نیاید. آدرس من عوض نشده، ویسبادن، هتل ویکتوریا.

خداحافظ عزیز من، نمی‌توانم به خودم بباورانم که ترا قبل از سفرت دیگر نبینم. به خودم نمی‌خواهم فکر کنم. من می‌نشینم و تمام مدت می‌خوانم، نمی‌خواهم که با حرکت‌کردن به اشتهای غذا بیفتم. ترا سفت در آغوش می‌فشارم.

ترا قسم می‌دهم نامه‌ام را به کسی نشان نده و با کسی در مورد آن صحبت نکن. چندش‌آور است."

دو روز بعد نامه دیگری می‌نویسد: "... نامه پریروزم به دستت رسید؟ حالا در پاریس هستی؟ امیدوارم که امروز از تو خبری برسد.... از هرتسن هنوز چیزی نرسیده، نه جوابی و نه عکس‌العملی. از وقتی برایش نامه نوشته‌ام یک هفته گذشته. امروز هم مهلت پرداخت کرایه، که روز دوشنبه قولش را به مهماندار دادم گذشته. چه خواهد شد؟ ـ نمی‌دانم. حالا ساعت یک صبح شده. بلاتکلیفی  و انتظار شکنجه‌ام می‌دهد. و این ویسبادن لعنتی حالم را آن‌قدر به هم می‌زند که چشم‌هایم را اصلا باز نمی‌کنم. تو هم در پاریس هستی و من از دیدنت محرومم. علاوه بر این فکر هرتسن اذیتم می‌کند. اگر او نامه‌ام را گرفته و در عین حال نخواسته باشد جواب بدهد ـ چقدر مایه سرافکندگی برای من و چقدر زشت برای او. آیا من سزاوار این بودم؟ آخر چرا؟ به خاطر ولنگاری‌هایم؟ من تایید می‌کنم که ولنگار بوده‌ام. ولی این چه اخلاق بورژوامآبانه‌ای است! لااقل می‌توانست جوابی بدهد. یا این که‌ اصلا حقم نیست (همانطور که از نظر مهماندار، ناهار حقم نیست)... من کما فی‌السابق ناهار نمی‌خورم و برای سومین روز صبح و شام با چای می‌سازم ـ و شگفت این که، احساس نمی‌کنم حتما چیزی باید خورد. مسخره این است که فشار می‌آورند و شب‌ها گاهی حتی شمع را هم از من دریغ می‌کنند، بخصوص وقتی که می‌بینند از شبِ قبل فقط یک تکه مانده. من هر روز ساعت سه بعد از ظهر هتل را ترک می‌کنم و شش عصر برمی‌گردم که متوجه نشوند ناهار نخورده‌ام. ...فقط یک امید مبهم هنوز مانده: هفته بعد یا حداکثر بعد از ده روز از روسیه چیزی بدستم خواهد رسید (از راه زوریخ). ولی تا آن موقع بدون کمک نمی‌توانم سرکنم."

نامه بعدی را سه ساعت بعد، رأس ساعت چهار صبح، می‌نویسد: "دوست عزیزم پولیا، جواب هرتسن همین حالا رسید. کوهستان بوده و نامه‌اش به همین دلیل این‌قدر طول کشیده. ولی پولی نفرستاده. می‌گوید که نامه من درست آن لحظه‌ای بدستش رسیده که او خودش امکانات مالی در اختیارش نبوده. نمی‌تواند 400 فلورین را کنار بگذارد. نوشته اگر صد یا صدوپنجاه گولدن بود باز یک چیزی. واگر این مقدار بدردم می‌خورد حتما می‌فرستاد. و از من خواهش می‌کند که از دستش ناراحت نشوم. ولی عجیب این است: چرا صدوپنجاه گولدن را ضمیمه نامه نکرده؟ در حالی که خودش می‌گوید این مقدار را می‌توانسته بفرستد. می‌توانست صدوپنجاه گولدن را بفرستد و بگوید که بیشتر ممکن نیست. منطق این‌طور حکم می‌کرد. ولی یک چیز مشخص است: یا خود او مشکل مالی دارد، یا این‌که دلش نیامده بفرستد. به هر حال او هیچ دلیلی نداشته که شک کند پولش را پس نفرستم: او نامه‌ام را به عنوان سند دارد. من که آدم فریبکاری نیستم. ... دیگر نمی‌توانم یک بار دیگر خواهشم را از او تکرار کنم. پولیا! دوست عزیزم! کمکم کن، نجاتم بده! 150 گولدن را از یک جایی تهیه کن. بیشتر احتیاج ندارم. ده روز دیگر ... (یا زودتر) پول‌هایم خواهد رسید. بعد پولت را پس خواهم داد. ..."

در نامه‌اش به ورانگل، دیپلمات روسیه در دانمارک و دوست دوران تبعیدش، می‌نویسد: "... این دفعه من فقط در مورد خودم خواهم نوشت، در مورد یک مسئله. از چیزی که من در اینجا با شما در میان می‌گذارم به کسی چیزی نگویید که آبرویم خواهد رفت. ولی از آن جایی که در چنین حالتی تعارف بی‌فایده و بی‌معنی است، خیلی راحت تصدیق می‌کنم ـ هر چند که به وجدانم فشار می‌آورد ـ که من سه هفته پیش بخاطر حماقتم همه چیز را باختم، یعنی تمام چیزی را که با خودم داشتم.

من قبل از آن هم بازی کرده بودم، همان اول ورودم به ویسبادن، ولی شانس داشتم، و حتی (به طور نسبی) مقدار قابل توجهی بردم. ولی آدم که احمق می‌شود عقلش را به کل از دست می‌دهد. سه روز بعد همه را باختم. حالا هم که در گل مانده‌ام و نمی‌توانم از ویسبادن بروم. ... من بدون یک شاهی اینجا هستم، و بدتر از آن این است که به هتل بدهکارم. ..."

 مدتی بعد، با مقداری پول که از کشیش کلیسای ارتدوکس ویسبادن ـ که ساختمانش ده سال پیش از این به اتمام رسیده ـ دریافت می‌کند، امکان بازگشت به روسیه فراهم می‌شود. ولی تا آن موقع، هنوز باید صبر کند.

فقر و بی بضاعتی، حس تحقیر تا مرز فروپاشی جسمی و روحی و روانی. این‌ها تمام آن چیزی است که نویسنده بزرگ در ویسبادن تجربه می‌کند. و باید بدانیم که بخش بزرگی از رمان "جنایت و مکافات" نیز در همین جا نوشته می‌شود. وی در نامه‌ای از همین هتل، از سردبیر مجله‌ای که یک سال بعد این رمان را به شکل پاورقی انتشار داد، تقاضای پیش پرداخت برای یک رمان "روان‌شناسانه جنایی" می‌کند.

باید یک لحظه حال و هوای نویسنده‌ای که عادت به کار شبانه دارد و به خاطر بدهکاری، مسئولین هتل حتی شمع را هم از او دریغ می‌دارند، تصور کنیم. و نیز حال راسکولنیکوف را، این شخصیت ادبی، که هر بار از اتاق زیر شیروانی‌اش پایین می‌آید و پاورچین پاورچین از کنار در صاحبخانه‌ی طلبکار رد می‌شود.

سال‌ها بعد که داستایفسکی با آنا گریگوریونا ازدواج می‌کند و وارد مرحله جدیدی از زندگی‌اش می‌شود خطاب به او می‌نویسد: "این فکر که خودم را بر نوشتن متمرکز کنم امروز به سراغم آمد... وقتی که بازی را باخته بودم و از این خیابان به آن خیابان می‌رفتم. (همین احساس هم در ویسبادن به سراغم آمد که بعد از باخت در قمار، ایده "جنایت و مکافات" به مغزم خطور کرد و با خود فکر کردم با کاتکو ـ سردبیر مجله ـ تماس بگیرم. نمی‌دانم کار سرنوشت است یا کار خدا."

با این همه، در رمان "قمارباز"، داستایفسکی از ویسبادن اسمی به میان نمی‌آورد. نام شهر "قمارباز" "رولتنبورگ" است، اسمی کاملا خیالی. این‌ها، از نظر ادبی هیچ نقش مهمی بازی نمی‌کنند. مهم فقط این است که هر سه شهر آلمانی، یعنی ویسبادن، بادهومبورگ و بادن بادن، که داستایفسکی در هر سه قمار کرد، مایلند خود را در رمان "قمارباز" ببینند. شهرداری ویسبادن برای او در باغ پشت کازینو حتی مجسمه‌ای هم ساخت.

1871 چهارمین و آخرین باری است که داستایفسکی در ویسبادن است. او به هتل سابق نمی رود بلکه به هتلی در همان نزدیکی نقل مکان می‌کند. پولی را که از همسرش آنا گرفته است، همان روز تا شاهی آخر می‌بازد. پس به همسرش نامه‌ای می‌نویسد و تضمین می‌دهد که قمار را برای همیشه ترک کرده است: "دوست گرانقدرم، دوست همیشگی‌ام، فرشته آسمانی من، تو مرا حتما درک می‌کنی ـ من همه چیز را باختم، تمام 30 تالری را که تو برایم فرستادی. فکر کن، تو تنها منجی من هستی، و در دنیا هیچ کسی نیست که مرا دوست بدارد، و به این فکر کن، آنا، مصیبتی هست که کفاره‌اش را در خودش نهفته دارد. من می‌نویسم و فکر می‌کنم: چه بر سر تو خواهد آمد؟ .... آنا، من به پایت می‌افتم و پایت را می‌بوسم، و می‌دانم، که این حق توست که تحقیرم کنی و فکر کنی: او باز هم قمار بازی خواهد کرد. ولی به چه قسم‌ات بدهم که من دیگر بازی نخواهم کرد؟ ـ من بارها به تو دروغ گفته‌ام. ولی قبول کن فرشته من، من که می‌دانم اگر یک بار دیگر ببازم تو از غصه دق خواهی کرد. من که کاملا دیوانه نیستم! خودم هم در آن صورت نابود می‌شوم. من دیگر قمار نخواهم کرد. هرگز، هرگز. و فورا پیشت خواهم آمد. باور کن، باور کن برای آخرین بار. پشیمان نخواهی شد.... (از این به بعد) خواهی دید که من به هدفم خواهم رسید و به سرپرستی شما (همسر و دختر) خواهم پرداخت. ... امروز مطلقا آخرین بار بود. باور کن آنا، که حالا دستان من آزاد شده‌اند: قمار مرا به زنجیر کشیده بود. از این به بعد به فکر کار خواهم بود و سرتاسر شب به قمار فکر نخواهم کرد.... در نتیجه نوشتنم بهتر و سریع‌تر پیش خواهد رفت...."

واقعیتش هم این است که او دیگر هیچ وقت رولت بازی نکرد. این را آنا نیز در خاطراتش تأیید می‌کند. داستایفسکی بعد از این چهار بارِ دیگر راهی غرب شد، ولی دیگر هیچ گاه به قمارخانه‌ها سر نزد. و از جمله این‌که دیگر به ویسبادن هم نرفت. آنا می‌نویسد: "به نظر می‌رسد که  کار سرنوشت بود که او ناگهان و برای همیشه از بیماری قمار نجات پیدا کرد. همسر من شاد و آرام از ویسبادن برگشت و بلافاصله به نوشتن رمان جن‌زدگان ادامه داد."

با این حال باید گفت که هیچ آدمی ‌پس از به پایان رساندن سفری در شهری آن آدم سابق نیست. شهرها انسان‌ها را عوض می‌کنند و انسان‌ها شهرها را. چه کسی می‌داند که اگر گذار داستایفسکی به ویسبادن نمی‌افتاد، آیا باز هم "قمارباز" و "جنایت و مکافاتی" در کار بود؟

 

منابع:

1.          Karla Hielscher: Dostojewski in Deutschland

2.          Fjodor Dostojewski: Der Spieler, Düsseldorf 1995

3.          لئونید گروسمن: داستایفسکی، زندگی و آثار، ترجمه س. سهامی، نشر نیکا ص1386

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
ایمیل دریافتی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید