شبی با شاهرخ خودمونی درد دل می کردم از همه چیز گفتیم تا اینکه شاهرخ یاد کودکی های نینا افتاد و خاطره ای کوتاه از نینا گفت که در کودکی چگونه روبروی میز قاضی ایستاد و خواستار آزادی پدرش شده بود؛ لحظه ای سکوت؛ شاید در ذهن شاهرخ همزمان بازیگوشی های کودکانه نینا تجسم شده بود؛ و همچون یک کودک معصوم اشک در چشمان او حلقه زد؛ من نیز در آن لحظه با او همراهی کردم؛ این نمایش تراژدی پدرانه در شب سرد در سلولی تاریک و بی روح اما پر از احساس و غرور در زندانهاي ايران اتفاق افتاد؛ هر دو اشک ریختیم و تا دقایقی؛ سکوت؛ قطرات اشک؛ و احساس های پدرانه دو زندانی.
( گفتگوی نینا با شاهرخ)
وقتی؛ چشمانت؛
گيسوان مرا؛
نوازش می دهند؛
من قلبم را؛
به نسیم صبح می سپارم؛
و در رؤیاهایم؛
لبخند تو را؛
بر حصار آفتاب سرزم ینم؛
همچون کودکان خیابانی شهر؛ تقدسی عاشقانه می دهم.
پاورقی خاطرات خالدحردانی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید