رفتن به محتوای اصلی

بر دست ماندگی

بر دست ماندگی

این شعر را سالها پیش وقتی نوشتم که دوستی خودش را در روح من کشت. جدالی قلمی که یک دوستنمای پیشین، این اواخر، با من به راه انداخت، مرا به یاد این سروده انداخت. سرگیجه گرفته ایم و به راستی هر یک از ما داریم بدل به گورستان کسانی می شویم که اگر نه دوست، دست کم، روزی آشنامان بوده اند. به آنها مهر داشته ایم. نان و نمکی باشان خورده ایم و وقتی در ما خود را می کشند، روحمان تا مدتها کدورت عفونت یک لاشه را در خود می کشاند. گو مثلا در آن جدال قلمی یا لفظی پیروزی هم با ما بوده باشد. راستی با کدام باران، در کدام آبشار، زیر کدام دوش می شود روح را شست؟ باقی را در سروده بخوانید.

 

نکشتی‌ام

که بميرم؛

خود را در من کشتي

که بگندم؛

اگر دنبال گوری می‌گردم

تا لاشه جهانم را به خاک بسپارم.

 

خون دلهمان سرخ است

و خون روحمان

به رنگ هر چه است

که بر آن خون می‌ريزيم

همين آسفالت خيابان

همين باران

و دشنه

و دشنام؛

به رنگ سياره‌ايست

که ما را در خويش

يا بر خويش

حمل می‌کند.

 

می‌گويم:

نکند لاشه‌ای شده باشيم

در جانش

و مانده باشيم بر دستانش

و مانده باشد او

که کجا خاکمان کند!

و می‌گويم:

نکند نکشتيمش!

نکند خود را در او کشتيم

که بگندد!

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید