ببهانه روز شانزده آدز روز دانشجو در سه بخش
حمله و بستن دانشگاه ها با عنوان انقلاب فرهنگی،
گوشه ای از جنبش دانشجوئی ایران
روز دوم اردیبهشت سال ۱۳۵۹، روز سرکوب جنبش دانشجوئی، روز گسیل هزاران توده عامی برآمده از اعماق جامعه، روز تودههای بیسر، روز عربدهکشی لاتهای محلات زیر چتر جمهوری اسلامی، روز جشن ماشاءالله قصابها و زهرا خانمها در صحن دانشگاهها بود. روزی که خمینی میخواست اکثریت را به تمامیت تبدیل کند!
مینویسم تا تصویرگر لحظاتی از آخرین مقاومت جنبش دانشجوئی دانشگاههای ایران در مقابل رژیم تازه بر مسند نشسته جمهوری اسلامی باشم. می نویسم تا جواب کسانی را داده باشم، که ادعا می کنند سرکوب های جمهوری اسلامی نه سرکوب بلکه مقابله به مثل بود؛ و اباء دارند از این که نام سرکوبگری و کشتار بر آن بگذارند. از روزی می نویسم که هنوز بعد ازچهل واندی سال یادآوری آن روزچون زخمی کهنه دهان باز می کند، در قلبم می خلد. روزی که هزاران دانشجوی پرشور برآمده از دل روزهای انقلاب حاضر به ترک دانشگاهها و خاتمهدادن به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خود نبودند؛ حاضر به واگذاری دانشگاهها به انجمنهای اسلامی، به صادق محصولیها ،سروش ها و به شورای انقلاب!نبودند.
تندادن به بستهشدن دانشگاهها که نبض انقلاب در آن می زد .شور جوانی وتحول خواهی دانشجویانی که نقشی تعین کننده ذر انقلاب داشتند. تاثیر خود را بر هزاران جوان ونوجوان می نهاد.حال خمینی دستور حمله به این کانون قدرتمند انقلابی را داده بود. یورشی وحشیانه که بعداً نام انقلاب فرهنگی گرفت و منجر به اخراج صدها ،استاد ودانشجوی دیگراندیش گردید.
دانشجویانی که روزهای تاریک پیش روی را احساس می کردند. دانشگاههائی که باید اسلامی می شدند. با « نه یک کلمه کم نه یک کلمه بیش ».
دانشگاهها هنوز در مقابل رژیم مقاومت می کردند. حاکمان جدید قادر به شکستن آسان آن نبودند. دفاتر اکثر سازمانهای سیاسی بسته شده بود. فعالیتهای علنی روز به روز محدودتر می شد. تنها دانشگاهها بودند که با تکیه بر حضور هزاران دانشجو و نیروی پر شور جوانی ایستادگی می کردند! خمینی می گفت:” من از حصر اقتصادی نمی ترسم، از دخالت نظامی نمی ترسم! آن چیزی که ما را می ترساند وابستگی فرهنگی است. آنطور جوانهای ما را تربیت می کنند که خدمت به کمونیست کنند.” رفسنجانی از تبدیل دفاتر دانشجوئی به اطاقهای جنگ و طرح دانشگاه اسلامی سخن می گفت و بنیصدر به برچیدن سازمانهای دانشجوئی تأکید می ورزید. در روزهای بعداو برچیدهشدن دفاتر دانشجوئی را روزی بزرگ در تاریخ حاکمیت مردم از طریق شورای انقلاب – که خود ریاست آن را داشت، قلمداد می کرد.
داستان آن روزها،داستان آخرین روز مقاومت و مبارزه هزاران دانشجو ،کشته وزخمی شدن آنهاست. بخشی درد آور از تاریخ انقلاب اسلامی ! انقلابی که می رفت تا با شکستن آخرین سدهای مقاومت، حکومت مستبد و ولائی هراس انگیز رابر کشور حاکم سازد.حکومتی جنایت پیشه که جند سال بعد با کشتار وحشتناک شهریور سال شصت هفت که بیشترین کشته شدگان آن، دانشجویان تصویه شده دانشگاه ها بودند این یورش وحشیانه را تکمیل کرد.
داستان انجمنهای اسلامی شکلگرفته توسط رژیم است برای بهدستگرفتن دانشگاهها، داستان جایگزینی عافیتطلبان تازه از راه رسیده به جای جانهای آزاد،بجای نسلی مبارزکه به عبث آرزوی در انداختن طرحی نو داشت.نشاندن سروش ها بر جای زرین کوب ها ،ندوشن ها.
سالها از آن روز می گذرد؛ از آخرین مقاومت نسل ما، نسلی که از مرز هفتاد سالگی گذشته است. هنوز نسل جدید پای به حیات نگشوده بود. هنوز بشارت پای به حیات نهادن آفرینندگان جنبش مهسا در مخیله نمی گنجید. نسلهای جدیدی که نمی دانند چگونه دانشجویان و محصلین در آنروزها سرکوب شدند و چه ستمی بر زیباترین فرزندان این آب و خاک در آن سالها و سالهای بعد از آن رفت.
بر نسلی که می خواست " نگین صبح روشن را بر روی انگشتر فردا بنشاند ."
همواره زمان زیادی باید بگذرد تا ملتها تاوان گزافی را بپردازند تا دریابند " رژیمهای استبدادی چگونه از توان ملی آنها بهره گرفته و روشنفکران یک جامعه را تار و مار میکنند. قدرت کارساز حکومت ،نسقکشی و بهای هر قانون محدود کننده، از تهی گشتن کیسه آزادی خصوصی آنها پرداخت میشود ! تا دریابند طنابی که بر گردن آزادیخواهان انداخته میشود، از قبل عقبماندگی و بیتفاوتی آنها بوده است!"
صف بندی ها وآغاز حمله با سخنرانی رفسنجانی در تبریز شروع شد، به دانشگاه علم و صنعت رسید، به درگیری دارو و دسته صادق محصولی، و نهایت به تمام دانشگاههای ایران و دانشگاه تهران.
من تنها از آخرین روز و شب آن مقاومت خونین می نویسم؛ به قول بیهقی: "قلم را بر کاغذ می گریانم. "از مادران و پدران وحشتزدهای که دور تا دور دانشگاه تهران و میدان انقلاب را گرفته بودند. از هزاران دانشجو که می خواستند تا آخرین لحظه مقاومت کنند. از حزبالله مسلح به چاقو و دشنه و تیغهای موکتبری. ازسربازان امام زمان علم شده توسط خمینی ، لباسشخصیهای تازه علم شده که سلاحهای خود را زیر لباسهایشان پنهان کرده بودند. از وانتبارهایی که از صبح شروع به آوردن پاره آجر و ریختن آنها مقابل دانشگاه کرده بودند..
درگیریها از ساعت سه اوج گرفت. مردم وسیعی در خیابانهای اطراف دانشگاه گرد آمده بودند؛ دانشجویان هوادار مجاهدین و حزب توده اعلام کرده بودند که حاضر به مقاومت نیستند. چنین کاری را درست نمی دانند و از این مقاومت حمایت نمی کنند.
اما اکثریت وسیعی از نیروهای چپ آن روز دانشگاههای کشور را، دانشجویان پیشگام هوادار سازمان فدائیان و هواداران سازمانهای چپ موسوم به خط سوم تشکیل می داد؛ دانشجویانی که در روزهای اخیر به شدت تحت فشار قرار گرفته بودند. لحظه به لحظه بر تعداد نیروهای حزبالله افزوده می گردید .
آرام آرام داشتند خیابانهای منتهی به دانشگاه را مسدود می کردند. فضا آکنده از هیجان بود، همراه با ترسی مبهم: ” چند دختر را چاقو زدهاند “، مادری خود را به داخل دفتر مرکزی پیشگام رساند از شهرستان آمده است. اشک مجالش نمی دهد:” پسرم دانشجوی فنی است، سه روز است خانه نیامده، دارم سکته می کنم. نمی دانید با چه رنج و بدبختی او را بزرگ کردهام. دانشکده فنی کجاست؟ ترا به خدا بس کنید. شما قادر نیستید مقابل اینها بایستید. نمی دانید آن بیرون چه خبر است. ترا خدا پسرم را به من برگردانید.” گریه امانش نمی دهد. یکی از دختران زیر بغلش را می گیرد و بر صندلی می نشاند. به دقت به ماها به آن جو خیره شده می گوید:” پس لااقل بگذارید همین جا بمانم. اگر قرار است اتفاقی برای پسرم بیفتد من هم اینجا باشم!”
او را به اتاق عقبی می برند. زیرزمین تالار مولوی را درمانگاه موقت کردهایم. تعدادی از بچههای دانشکده پزشکی و چند پزشک آن جا هستند. با چندین تشک و وسائل کمکهای اولیه. بیشترشان را می شناسم. چند تائی از آنها دیگر در میان ما نیستند. آنها سالها بعد عزلخوان میدانهای اعدام بودند؛ از کشتهشدگان سالهای شصت و هفت. پسری را بسرعت روی دست می آورند. گلوله خورده است. مرا می شناسد. به سختی نفس می کشد. به خُرخُر افتاده. دستش را می گیرم. فشار می دهد می خواهد چیزی بگوید. گوشم را بر دهانش نزدیک می کنم. به سختی می گوید:” درود بر فدائی “! می گویم:” درود! اما چیزی نگو. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر می شود و باز تکرار می کند. نام کوچکش را می دانم. بهمن است دانشجوی دانشگاه مشهد. برای گرفتن نشریه، مرتب به دفتر پیشگام می آمد. بغض گلویم را می گیرد. به داخل زیر زمین تالار می برند. او اولین دانشجوی قربانی آن روز است که تا آخر شب به سه نفر می رسند.
دیگر پرتاب سنگ و آجر از هر دو طرف شروع شده است. بچههای پیکار را می بینم که تلاش می کنند خود را به پشت بام دبیرخانه مرکزی برسانند و نمایندهشان پسر جوانی است که اگر نامش به درستی در یادم مانده باشد، ارژنگ است. می گوید:” شما چرا تعلل می کنید. باید به بچهها بگوئید حمله کنند وگرنه اینها جریتر می شوند.” اما سیاست ما حمله نیست. می خواهیم بایستیم. از مردم دادخواهی کنیم. وجدان عمومی را به چالش بکشیم. چرا که فعالیت سیاسی و اجتماعی را حق خود می دانیم. اگر فعالیت سیاسی برای انجمنهای اسلامی مجاز است، چرا برای هزاران دانشجوی دیگر که سالها مبارزه کرده، زندان کشیده و شکنجه شده و کشته داده، مجاز نباشد؟
جو لحظه به لحظه سختتر و سنگینتر می گردد. دیگر حتی صدای رگبار هم شنیده می شود. دختر و پسرهای زخمی شده را می آورند. فضا به شدت متشنج است. حسین جواهری با هیجان به داخل می آید. از مسئولین پیشگام مرکزی است. دستش را بر گلویم می گذارد. به شدت هولم می دهد گوشه دیوار. اشگ تمام چهرهاش را پوشانده:” بهروز، چه می کنیم؟ بچهها دسته دسته زخمی می شوند. اینها رحم ندارند، هرچه لات چاقو کش است خیابانها را پر کرده. با تیغ موکت بری به دخترها حمله می کنند. باید تمام کنیم. ما مسئول جان همه این بچهها هستیم. ”
درست می گوید. قرار ما این نیست که چنین اینگونه قتلعام و سرکوب شویم. ما هنوز ابعاد خشونت وحشیانه رژیم را نمی دانیم. هنوز از بوی آزادی که فکر می کردیم، سرمستیم. رضی تابان از صحبت با “حسن حبیبی” برگشته است:” باید کوتاه آمد. ما به تنهائی قادر به ایستادن نیستیم. از بیرون می آیم. همه نگرانند.” فریدون احمدی مرتب بالا و پائین می دود و می گوید:” تا کی؟ ” گویا می خواهند مصاحبه تلوزیونی بگیرند. استقبال می کنیم، چرا که فکر می کنیم راهی است برای رساندن پیام خود به مردم. به نظرم فریدون برای این کار تعیین می شود.
بچهها تعدادی از حزبالهیها و لاتهای چاقوکش را گرفته و کشان کشان به داخل پیشگام آوردهاند. زیر دفتر مرکزی زیرزمینی است؛ چندتائی می شوند. داد می کشند، التماس می کنند. هیجان فضا را حس کردهاند، می ترسند
دیگر همه چیز در هم ریخته است. از تمام دانشکدهها پیغام می رسد که فشار بسیار زیاد شده. علناً دارند سلاحها را نشان می دهند. باز تعدادی از مادران داخل آمدهاند. التماس می کنند. مادر انوش خانم لطفی دیگی پر از پلو استانبلی آورده است. دیگ جادوئی که خوب می شناسم. دیگ روزهای نه چندان دور که ظهرها هر کس گرسنهاش می شد، سری به کوچه پاستور و دیگ جادوئی خانم لطفی می زد! طبق معمول چشمهایش گریان اما لب گشوده به خنده امیدبخش! من کمتر صورتی را با چنین ترکیبی دیدهام:” رضی جان، بهروز جان، می دانم بچهها گرسنه هستند. بخورید تا لااقل جون بگیریید. نگرانم. خیلی. کلافهام. چه طور خواهد شد؟ تمام مادران نگرانند. بیچاره خانم محسنی دل تو دلش نیست. چندتاشون تو خونه منند. بهروز جان کوتاه بیائید.مسئله مرگ وزندگی بچه هاست .”
بنی صدر پیغام داده که با رهبری فدائیان صحبت کند. ماحصل چنین است:” خمینی از من خواسته که این قائله را امشب تمام کنم. اگر امشب تمامش نکنید، فردا فراخوان می دهد و تمام مردم نماز جمعه را می ریزد اینجا و آنوقت تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود. من خودم هم مجبورم جلوی صف آنها راه بیافتم و بیایم.”
مجاهدین و حزب توده نیز اصرار که تمام کنید. نهایت ساعتی بعداز نیمه شب اعلامیه پیشگام مبنی بر تخلیه پیشگام مرکزی و پایان مقاومت صادرمی شود! پیامی نسبتاً احساسی و منطقی. برای آرامکردن آن همه شور و هیجان، آن همه جوان، کاری سخت اما لازم .
بی اختیار می گویم:
" آنک همبستری با دختر خورشید!
این همخوابگی با مادر ظلمت!
من سر به تسلیم خدایان هم، نخواهم داد!"اما چاره ای نیست.
اندوهی سخت بر فضا حاکم گشته است. هیچ کس سخنی نمی گوید. سکوت لحظهای می پاید. بعد تعدادی شعار می دهند، تعدادی سرود می خوانند و آرام آرام محوطه را ترک می کنند.
ماشینهای کمیته دور می زنند. همه چیز را می گذاریم و خارج می شویم. تعدادی گریه می کنند. رضی، پیشانی خود را به دیوار می کوبد. قاسم که هیچگاه نمی توانست بی خنده سخن بگوید مات در من خیره شده. انوش بیرون ایستاده است و می گوید:" بچهها را زودتر تخلیه کنید، دسته جمعی حرکت کنند که کمیته حملهور نشود."
زمان به کندی می گذرد. شب در قرق سگهاست. همراه و داخل دستهها خارج می شوم. دیگ جادوئی خانم لطفی همانگونه دستنخورده در گوشه اطاق است و تنها شبی است که در آن گشوده نمی شود.
سحری تلخ برای جنبش دانشجوئی در حال دمیدن است . جادوگران حکومت اسلامی مانند جادوگران مکبث سخت در کار هم زدن دیگهای جادوئی خویشاند و انقلاب فرهنگی در راه است با مردانی کم تر از ..... ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید