همین نفوذ حاجی در محافل و دوایر دولتی، به او شخصیت خاصی داده بود. سایه سنگین او همه جا حضور داشت و حتی اسبهای او جایگاه ویژهای داشتند و جالب است که این اسبها هم، چون صاحبشان، نقشهای متفاوتی را به عهده میگرفتند، مثلاً در مراسم جشنهای شاهانه، اسبها با سبک شاهانه تزئین میشدند، پرچم شیر و خورشید نشان که اسبها را با آن پوشانده بودند به این مراسم جلوه خاصی میبخشید و حاجی هم با علامت 2500 ساله شاهنشاهی که مدالگونه از سینه خود آویزان کرده بود به همراه دیگر مقامات در جلو این مارش حرکت میکرد و حاجی درست در وسط شهر جایی که همه مقامات لشکری و دولتی و هم مردم در آن حضور داشتند، مقامات را مورد خطاب قرار داده و در حالی که با دست خود کوه تابلوگونه را نشان میداد، نظر آنان را راجع به آن نوشته سفید رنگ جویا میشد و آنان هم هر کدام با کلمات خاص خودشان، او را تحسین میکردند و بعد از تغییر رژیم، حاجی نه تنها نقش خود را بازیافت بلکه اسبهای او هم شروع به ایفای مجدد نقش کردند فقط با یک تفاوت که اینبار بجای پارچههای شاد و الوان، اسبها با پارچه ی سیاه تزئین میشدند و به جای مراسم شاهانه، اسبها در مراسم مذهبی و دیگر مراسم غمبار شرکت میجستند و حاجی در هر دو فرم این مراسمها، اوج شادی و ثواب را نصیب خود میساخت. در یکی با پخش شیرینی و چهره خندان و در دیگری با پخش نذری و گریههای دلخراشاش، وظیفه خود را انجام میداد. وظیفه او محدود به اینها نمیشد. بودن او در حاشیه، برای مردم چون ضایعهای محسوب میشد. اصلاً مردم طوری به قدرت او و حضور او عادت کرده بودند که تصور کردن شهر، بدون او، دشوار بود، از همینرو هم، وقتی عدهای جوان قرار بر این گذاشتند که دفتری تحت عنوان دفتر بیکاران باز کنند تا بدین ترتیب بیکاران، تشکلی داشته باشند و فعالیت پراکنده خود را هماهنگ کنند، حاجی این را خطری بزرگ برای شهر قلمداد کرد و حتی پیشبینی او متفاوت از حدس و گمانهای دیگران بود. حاجی معتقد بود اگر این دفتر بسته نشود و افراد آن تودهنی دریافت نکنند، مطمئناً این شهر تبدیل به یک از شهرهای شوروی خواهد شد و برای اینکه تجربه خود را از این نتیجهگیری به اثبات برساند، به عقب برمیگشت و از شجاعت خود در برابر دمکراتها مثال میزد و اینکه با تفنگ شخصی خود که برنو نامیده میشد شخصاً چندین نفر از آنان را که او عمداً آنها را اشتراکیون مینامید و از بردن کلمه دمکرات نفرت داشت، به دَرَک فرستاده است و بعد هم آن حادثه را به دفتر بیکاران ربط میداد و میگفت: "اینها دنبالچه همان ضاله هستند بنابراین با دیگر ریشسفیدان مشورت کرد و در یکی از روزها در مرکز شهر با صحبتی چند دقیقهای، مردم را در ازدحامی خشمگین، به سوی دفتر کوچک و ششمتری بیکاران هدایت کرد. بیکاران علیرغم مقاومتشان به سرعت تارومار گشته و حاجی غالب این نبرد شده بود و دوباره شهر را به همان شکلی که میخواست ببیند درآورده بود. آن روز حاجی چون قهرمانی که بشریت را نجات داده ست مورد پرستش مردم قرار گرفت و حاجی اولین پیام خونین خود را با ریختن خون افراد دفتر بیکاران خیلی رسا بیان کرد. .
پسر حاجی در لت و پاره کردن مقاومتکنندگان نقش بسزائی داشت. پنجهبکس و چاقو از ابزار او بودند که او در آن بسیار مهارت داشت. خود او بتنهایی چند نفر را روانه بیمارستان ساخت و باقی کار را هم مردم همیشه در صحنه که حافظ شرف و ناموس نامیده میشوند با چوب و چماق به اتمام رساندند..
چیزی که در این میان، جوانان جمع شده در دفتر بیکاران را سردرگم کرده بود، باور نکردن مردمی بود که بدون کوچکترین تأملی دچار چنین هیجاناتی شده و خود را در اختیار حاجی قرار داده بودند، با اینکه همین مردم بارها در خلوت، وقتی که به هم اعتماد میکردند، از کارهای عجیب و غریب حاجی صحبت میکردند. از جمله اینکه حاجی رابطه خاصی با چند نفر خاص دارد و یا اینکه به بعضی از آنها پول میدهد و حتی آنان را سوار ماشین خود کرده ، به خارج از شهر میبرد. بعضیها حتی مدعی بودند او را در حال عمل جنسی با آن افراد دیدهاند. روایتها متفاوت بودند، بعضی او را مفعول و بعضیها هم عکس آنرا حکایت میکردند. حاجی هم بواسطه کسانی که از چاپلوسان او بودند این حرفها را در باره خودش شنیده بود و میدانست که مردم در غیاب او راجع به او چه فکر میکنند. برای همین هم یکبار در جمع زیادی از مردم که در چایخانهای بزرگ در یک هوای بهاری، تمام صندلیهای داخل و بیرون را پر کرده بودند تا چای و قلیان خودشان را صرف کنند، عمداً سر موضوعی را باز کرد و در آخر هم با صدای بلند که همه آنرا بشنوند گفت : "من بقدر ی برای خدا و امت او کار انجام دادم که اگر گناهی هم بکنم این گناهان بخشیده میشوند." و حاجی حقیقتاً به این حرف خود اعتقاد داشت و وقتی پیش خود اینکارها را مرور میکرد و میدید خود او، پول او، اسبهای او، و قطعه زمینی که برای ساختن مسجد وقف کرده و بعد گرانترین واعظ و نوحهخوان را از جاهای دور پیدا کرده و به استخدام این مسجد درآورده است، خشم او از این مردم بیشتر میشد و گناهی هم اگر بود آنرا در مقابل اینهمه خدمات ناچیز میدانست و مطمئن بود خداوند چشم خود را بر این امور جزئی خواهد بست.
اما برای جوانانی که در دفتر بیکاران جمع شده بودند با آرامش و حوصله راجع به مسایل گوناگون بحث و مشورت میکردند، قضیه حاجی را از منظر دیگری تحلیل میکردند اینکه حاجی بعلت تغییر هورمون دچار این رفتار نامعمول شده و یا اینکه تمایل او به کمسن و سالان میتواند نوعی بیماری باشد، به آن کاری نداشتند و معتقد بودند حاجی صاحب جسم خود است و خود میداند با آن جسم گوشتآلود خود چکار کند و نهایتاً خود او مسئول اعمال خودش است. تنها دو چیز برای آنها سئوالبرانگیز و حتی ناخوشایند بود. اول اینکه عده ای بخاطر نیاز ، خود را در اختیار حاجی قرار میدادند و حاجی عمل جنسی خود را با اتکا به پول زیادش انجام میداد و دوم اینکه جوانان بیکار شهر نمیتوانستند سرّ این مسئله را که چرا بعضی از افراد، درست بعد از حاجی شدن به این تغییرات هورمونی دچار میشوند؟ در باره آن هر چقدر هم بحث و گفتگو کردند، نتیجه خاصی حاصل نشد. فقط اینرا میدانستند که علیرغم همه اینها حاجی همچنان حرف اول را در شهر میزند و بچههایش هم بغیر از شرور، همه بهترین موقعیت شغلی را در شهر داشتند و حتی گاهی آدم احساس میکرد این شهر متعلق به این خانواده است و دیگران بیگانهای بیش نیستند و حالا جوانان شاهد اولین قدرتنمائی او بعد از سر کار آمدن رژیم جدید بودند. همین محل بود که قربانی و شرور را برای بار دوم رو در روی هم قرار میداد. شرور در صف حملهکنندگان و قربانی در صف حامیان و مدافعان دفتر بیکاران، که همزمان با آغاز جوانی هر دو آنها بود.
بار اول رو در روی قرار گرفتن این دو به دوران نوجوانی برمیگردد، آن، زمانی بود که با مراقبتهای قربانی و خانوادهاش، توله قد کشیده بود و به سگی جوان و پر انرژی تبدیل گشته بود و آن دوران سخت را پشت سر گذاشته و آنرا فراموش کرده بود و بقیه هم زحمتشان جهت مراقبت از توله کم شده بود و جای خود را در خانواده قربانی تثبیت کرده بود بطوری که چون دیگران، او هم غذای خود را مرتب دریافت میکرد و اگر چند دقیقهای حضور او حس نمیشد همه دنبال او میگشتند تا سرانجام پیدا کنند و به خانه باز گردانند، با نبودن او همه خود را بیقرار حس میکردند و گویا سگ هم این را میدانست و زیاد از خانه دور نمیشد تا نگرانی این خانواده را باعث شود. هوش این سگ جوان همه را متوجه او کرده بود. هر وقت پدر قربانی، صبح زود برای خرید نان تازه، از خانه خارج میشد، سگ جوان با احتیاط پشت سر او راه میافتاد و او را تا نانوایی همراهی میکرد و گوئی که نظر بعضی را نسبت به خودش مبنی بر نجس بودنش آگاه بود، با فاصلهای از دیگران جائی مینشست تا پدر قربانی نان خود را بخرد و آنگاه پشت او حرکت میکرد تا به چایخانهای برسند. پدر قربانی چای تازهدم نوشیده، آنگاه پکهای عمیق خود بر سیگارش میزد، سگ جوان هم بیرون درست در معرض دید او مینشست و شاهد چای خوردن و سیگار کشیدن او میشد. پدر قربانی هم از داخل چایخانه مواظب سگ بود که از آنجا دور نشود وگر نه بچههایش بدون این سگ آرام و قرار نخواهند داشت، همین علاقه بچهها، خود او را هم کمکم به سگ علاقهمند کرد. تنها درک یک مسئله برای او مشکل بود، اینکه یکی از واعظین معروف، سگ و تلویزیون را از مظاهر فساد نامیده ولی داشتن گربه را جایز دانسته بود و دلایلی هم مبنی بر اینکه گربه، نابود کننده فاسدی دیگر به اسم موش است، ارائه کرده بود و بعد هم سئوالگونه گفته بود: "سگ چکار میکند؟ غیر از اینست که گربهها را از کارشان باز میدارد و اینها همیشه دشمن هم بودند. سگ گربه را فراری میدهد. سگ باید در روستاها باشد تا حیوانات را از گرگها حفاظت کند و نه در شهرها، چون فرنگیها با هم غذا بخورند و با هم بخوابند و بعدش هم با هم دوش بگیرند." پدر قربانی مثل دیگران تحت تأثیر فتوای این واعظ قرار گرفته بود. مخالفت سابق او با داشتن سگ از همین فتوا ریشه میگرفت و حالا از اینکه تن به نگه داشتن این سگ داده بود، احساسی متفاوتی داشت. از یکطرف فتوای واعظ و از طرف دیگر خواست بچههایش او را در دوراهی قرار داده بود. وقتی هم به رفتار این سگ دقت میکرد، کفه خواست بچهها نسبت به فتوا، سنگینی میکرد خصوصاً حالا که خودش هم به این سگ نظر مثبتی پیدا کرده بود. بقول پسر بزرگش که برای متقاعد کردن پدرش گفته بود، گربه اگر موشها را فراری میدهد، در عوض سگ هم دزدان شب را فراری میدهد و بنظر پدر قربانی نظر پسرش عاقلانه بود خصوصاً او که مرتب در مسافرت است و بودن یک سگ فکر بدی نیست. بنابراین پدر قربانی بدون اینکه خود متوجه شود از اولین کسانی بود که بر خلاف فتوا، همراه سگ هر روز به داخل شهر میآمد و اینکار رفتهرفته از تعجب مردم کاسته، تبدیل به امری عادی میشد. شیطنتهای سگ نظر هر بینندهای را جلب میکرد و برای همین هم برخلاف سگهای دیگر که اسامی نفرینشدگان را داشتند این سگ اسم دانا را بخود گرفت. یکی از شاهکارهای دانا این بود که دقیقاً وقت آمدن قربانی از مدرسه به خانه، مسیری را به پیشواز او میرفت و آنگاه هر دو با هم به خانه برمیگشتند. دانا بعد از مدتی این کار خود را گسترش داده حتی به مدرسه قربانی که درست در آنسوی شهر قرار داشت میرفت و مقابل کلاس قربانی، با پریدن پیدرپی خود جلوی پنجره، بودن خود را به قربانی اعلام میکرد و با نواخته شدن زنگ پایان مدرسه، آندو از مسیری دیگر راه خانه را در پیش میگرفتند. پسر حاجی بارها سعی کرده بود، آسیبی به سگ بزند اما موفق نشده بود. یک روز شرور به همراه عدهای، با سگهایشان به محله قربانی آمدند تا سگ او را به زورآزمائی با سگان دیگر بکشاند اما قربانی تن به این کار نداد. همین برآب کردن نقشه شرور، او را بسیار عصبانی کرد چرا که از دیگر تفریحات شرور به جانهم انداختن سگها و با لذت به تماشای آن نشستن بود. اوج این لذت وقتی بود که این سگها همدیگر را تکهپاره کرده، خود و میدان جنگ را غرق خون میساختند.
و حالا که او با آن سگها برای لذتی دیگر آمده بود و قربانی مانع آن شده بود، کینهای عمیق بدل گرفت و قسم خورد که از قربانی انتقامی سخت بگیرد ، کینه داشتن و از همین سبب انتقام گرفتن از خصوصیات این خانواده بود.
فصل دوم - 2
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید