رفتن به محتوای اصلی

زندان، شکنجه، خودکشی!

زندان، شکنجه، خودکشی!

و همه جا مرگ بود، تاریک اندیشان اسلامی زندگی را با مرگ آلوده بودند، مرگ پایش را روی زندگی گذاشته بود، مرگ در زندان، مرگ در خانه های تیمی، مرگ در کوچه ها و خیابان ها، مرگ کودکان در جبهه ها و ..... مرگ همه جا بود، پا به پای روزمره گی راه می رفت، آن چنان که مرگ عمق دردناکش را از دست داد و زندگی رفته، رفته رنگ باخت، تا آنجا که مرگ تبدیل به آرزو شد، تبدیل شد به رؤیائی زیبا و بزرگ، تنها راه گریزی شد از آن مخمصه های روحی و نجات از آن همه شکنجه های پردرد! بله، مرگ دیگر فاجعه نبود، که ناجی بزرگی شد برای رها شدن از بازجوئی های فرسایشی، تحقیر کننده، پرآزار و پرخطر، کمتر زندانی سیاسی هست که در آن سال ها آرزوی مرگ به جان و ذهنش راه نیافته باشد یا در شرایط سخت شکنجه و بازجوئی ها به خودکشی فکر و یا حتی به این کار اقدام نکرده باشد تا خود را نجات دهد و رفقای تشکیلاتیش را، در سال های ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ در زندان ها و شکنجه گاه های بی نام و نشان و فراموش شده اهواز، کمیته صحرا، کمیته عملیات من و رفیق زندانیم سارا خودکشی و مرگ را تنها گریزگاهی دیدیم برای فرار از عواقب وحشتناک زندان و شکنجه های توانفرسا.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

سال ۱۳۶۲ دوباره لو رفتم! دومین بار بود که لو می رفتم و این آخرین بار نبود، مرا به کمیته صحرا در پادادشهر (یکی از مناطق اهواز) بردند، بازجوئی ها دوباره شروع شدند، جای اسلحه ها را می خواستند، دنبال آدرس کارگرهای دستگیر نشده و روابط لو نرفته بودند، در کمیته صحرا برای گرفتن اطلاعات سنگ تمام گذاشته بودند، علاوه بر شکنجه های شناخته شده نظیر کابل و ضرب و شتم شکنجه هائی نظیر اتاق گرم و کمد هم اضافه شده بودند، در کمد فقط می شد چهارزانو نشست! یک ماه چهارزانو با چشمبند در کمد نشستم، بعد از آن مرا به اتاق گرم بردند، با گرمای چهل تا پنجاه درجه اهواز! در اتاقی بدون منفذ، چهل روز در اتاق گرم گداخته شدم و تازه این مقدمه ای بود برای شکنجه های بعدی در کمیته عملیات، اتاق تاریک.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

سال ۱۳۶۲ بود، هشت ماه از دستگیریم می گذشت، تحمل گرمای اهواز در بندهای زندان به تنهائی شکنجه بود، آن روز با این که دو ساعت از ظهر می گذشت اما هنوز از ناهار خبری نبود، سر سفره پهن شده نشسته بودم، تواب مسئول بند به سراغم آمد: "مقداری از بر و بساطت رو جمع کن و بیا بیرون!" آخ ..... می دانستم که دوباره لو رفته ام! برگشتم و به همبندی هایم گفتم: "فکر می کنم این دفعه دیگه برنمی گردم!" در نتیجه دستگیری ها و اعترافات جدید مرا دوباره به کمیته صحرا بردند، کشاندندم به بازجوئی اما این بار برخلاف روزهای اول دستگیری مادر و برادرم را به بازجوئی نخواندند، در بازجوئی متوجه شدم که به اتهام ایجاد تشکیلات در داخل زندان محاکمه می شوم، بازجوها به گزارش تواب ها تکیه و استناد می کردند، شکنجه شدم، حاصل آن بازجوئی ها و شکنجه آن شد که مرا با صندلی چرخدار به این طرف و آن طرف می کشاندند!

صدایم را برای مدت ده روز از دست دادم، پانزده روز بعد از این شکنجه ها مرا که هنوز دست و پایم ورم داشتند به داخل کمد انداختند، بیست روز از چهارزانو و روی دو پا نشستن در کمد می گذشت که به خودکشی فکر کردم، وقتی فکر می کردم که آنها مرا تا آخر در همین کمدها نگه خواهند داشت چیزی جز خودکشی و رها شدن به ذهنم نرسید، دستمال را دور گردنم پیچاندم و سفت کشیدم، نفسم بند آمد و دستانم شل شدند، نه، من زنده بودم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

خردادماه سال ۱۳۶۳ بعد از سی و چهار روز مچاله شدن در کمد مرا همراه با ساک کوچک و حقیرانه ام از آنجا بیرون آوردند، خوشحال بودم، خیلی خوشحال، راستش فکر می کردم که راحت شده ام و حالا مرا به بند می برند اما خیالم باطل و بی اساس بود، نوبت به شکنجه در اتاق گرم رسید، ابتدا فکر می کردم که مرا موقت به آن اتاق گرم منتقل کرده اند، برای همین بود که بعد از چند ساعت در زدم و پرسیدم: "تا کی من اینجا می مانم؟" زندانبان گفت: «بمان! حالا، حالاها اینجا مهمانی!" اسمش را گذاشته بودیم اتاق گرم اما به تنها چیزی که شباهت نداشت اتاق بود! این چاردیواری هیچ روزنه ای نداشت، در آن گرمای خارج از توان خوزستان که بالاتر از پنجاه درجه بود تنها یک پارچ آب سرد و یک قوری چای به ما می دادند، در اتاق را فقط سه بار در شبانه روز برای دستشوئی رفتن باز می کردند، اغلب مجبور می شدیم داخل قوری ادرار کنیم، بعد در همان قوری ها چای می خوردیم، همین که چشممان به قوری ها می افتاد قهقهه های ما به هوا بلند می شدند.

هر بار که به دستشوئی می رفتم سر تا پایم را خیس می کردم و نگهبان فریاد می زد: "تو نجسی، نباید آب از بدنت چکه کند!" در آن گرما دچار اسهال و استفراغ شدم، نمی دانستم باید چه کار کنم، می نشستم، بلند می شدم، لباس هایم را یکی یکی بیرون می آوردم و می ایستادم، روی کاشی های کف اتاق دراز می کشیدم، اما نه، صدای جلز و ولز و کباب شدن می آمد! دست و پاهایم را نگاه می کردم ببینم آیا آب نشده اند؟ عرق از تمام بدنم راه افتاده بود، حس می کردم که الان ذوب خواهم شد، خودم را کتک می زدم، موهایم را می کشیدم، به گردنم چنگ می انداختم تا خودم را خفه کنم، به خودم نفرین می کردم و لعنت که چرا جان سختم، فکر خودکشی دوباره به سراغم آمد، تنها وسیله برای خودکشی چادر بود و روسریم، تلاش کردم اما حاصلش مرگ نشد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از چهل روز مرا از اتاق گرم به کمیته عملیات بردند، خوشحالی بی موردم کوتاه بود، این بار مرا از اتاق گرم به اتاق های تاریک بردند، اتاق های تاریک همان رختکن های استخر باشگاه شرکت نفت بودند، آنجا که زمانی صدای ولوله و شادی بود، نور از روزنه ای به اندازه یک آجر کوچک که در زیر سقف بود و از سوراخ کوچک راه آب زیر در خود را به زور وارد سلول می کرد، نزدیکی های غروب مارمولک هائی که بلندیشان شاید به پنجاه سانت می رسید از همان روزنه زیر سقف به اتاق می آمدند! روزهائی که دیر می آمدند دلم تنگ می شد و به محض این که می دیدمشان اول سلام می کردم و بعد هم دعوا که چرا آن روز دیر آمده اند! اوائل تنها زندانی این اتاق ها بودم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک روز عصر در بند ناگهان با صدای غل و زنجیر باز شد، از زیر در کسی با دمپائی زنانه رد شد، خوشحال شدم، از تنهائی درآمده بودم، حالا می باید هر طور شده از او خبر می گرفتم، از کجا آمده؟ آیا تازه دستگیر شده یا این که تنبیهی آمده؟ نزدیکی های ساعت ده شب بود که به در کوبیدم، فریاد کشیدم: "باید برم دستشوئی، کسی اینجا نیست؟" نگهبان آمد و مرا به دستشوئی برد، به نگهبان گفتم: "حالم خوب نیست، برو تا من راحت بتونم کارم رو بکنم!" به محض این که نگهبان تنهایم گذاشت دویدم و دریچه سلول تازه وارد را باز کردم، آرام پرسیدم: "کی هستی؟ از کجا اومدی؟" با درد گفت: "سارا هستم، از اوین میام!" پرسیدم: "تازه دستگیر شده ای؟ بچه کجا هستی؟" - "مال آبادانم!" در فرصت کم سؤال های مهم را پرسیدم، او هم از آنجا که اعتماد نداشت جواب های کلی داد اما طولی نکشید که هر دو به هم اعتماد کردیم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک بار برایمان ماست آوردند، شنیدم که سارا گفت: "اه، چه ماست ترشی!" من ماست خودم را که ترش نبود برای او نگه داشتم و در فرصتی که دست داد آن را از دریچه به او دادم، همسر سارا نیز دستگیر شده بود، اسم همسرش را که پرسیدم جواب داد: "مهران!" پرسیدم: "اِه؟ تو همسر مهرانی؟" پرسید که آیا او را می شناسم، گفتم: "در مسابقات و بازی های ورزشی باهم بودیم!" آشنائی با مهران به ده سال قبل از آن برمی گشت، به مسابقات آموزشگاهی استان که در اهواز برگزار می شدند، مهران ورزشکاری نمونه بود، آشنائی با مهران پلی شد برای عمیق شدن دوستی من و سارا در زندان، روز به روز بیشتر به هم علاقمند شدیم و بیشتر به هم اعتماد کردیم، از مشکلات آن روزها جدا نگه داشتن سارا از فرزندش بود، پسر سه ساله سارا را توی راهرو نگه می داشتند، من از زیر در با پسر سارا که اسم مستعارش البرز بود حرف می زدم.

او در راهرو می پلکید، نگهبان ها به او غذا می دادند، سرش را زیر در می کرد و با گریه می گفت: "خاله حوصله ام سر رفته!" می گفتم: "البرز حاضر شو، من میخونم، تو هم به هوا بپر!" و شروع می کردم به خواندن: "میرم به صحرا، با تنی خسته!" که ناگهان قهقهه البرز بلند می شد: "آخه خاله تو که نمیتونی صحرا بری!" از دریچه سارا برای او شعر کودکان می خواند: "دیشب زن مش ماشالا ..... بی در ..... مرغای محله رو خبر کرد .....!" اما هیچ کدام البرز زندانی را راضی نمی کردند، ما را دو هفته یک بار به حمام می بردند، پسر سارا یک هفته با مادرش و یک هفته با من به حمام می رفت، روزی که البرز را حمام می کردم سرشار از لذت بودم، حس مادری در من به اوج می رسید، سر و تن البرز را خوب می شستم، در آن دقایق کم باهم آب بازی می کردیم، وقتی صابون قرمز لزج از دست البرز می افتاد بلند، بلند می خندید، با خندیدنش اندوه از تن من شسته می شد و با آب می رفت.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در همان روزها بود که سه نفر از جریان شانزده آذر را پیش ما آوردند، یک روز راه فاضلاب گرفت و آب و کثافت همه جا بالا زد، قرار شد ما را همگی به حمام کمیته صحرا ببرند، همان موقع بازجو آمد و داد زد: "چادراتونو سرتون کنید و چشمبند بزنید!" آن گاه با داد و قال از سارا پرسید: "البرز کی بود؟" سارا گفت: "من اطلاعی ندارم، من هیچ چی نمیدونم!" پسری که همراه بازجو بود گفت: "ببین، من همه چی رو گفته ام، گفته ام که تو و مهران اسلحه ها رو حمل کردین!" سارا گفت که او دروغ می گوید اما او اطلاعات بیشتری داد تا سارا مجبور به حرف زدن شود! با این حال سارا سکوت کرد، به من گفت که تمام مدت به فکر مهران و بچه های دیگر بوده است، باری، باید ما را برای حمام کردن به کمیته صحرا می بردند، اگر سارا را برای بازجوئی نبرده بودند خودش تنوعی بود اما سارا در کمیته صحرا بازجوئی می شد، تمام وقت به فکرش بودم که آیا این بار می تواند شکنجه را تحمل کند؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ما را با آمبولانس به آن کمیته بردند، آنجا همراه با سه نفر دیگر روی پله ها نشسته بودم و منتظر حمام، صدای بازجو می آمد و صدای سارا، بازجو با فریاد از او می پرسید که مهران چه نقشی در این رابطه داشته؟ و سارا همه چیز را انکار می کرد، همه به فکر سارا بودیم، هر کدام از هم می پرسیدیم که آیا این بار از پس این همه فشار برخواهد آمد؟ و این را برایش آرزو می کردیم، بعد از حمام وقتی منتظر آمبولانس بودیم سارا را هم آوردند، روی پله ها نشست و کمی چشمبندش را بالا زد و گفت که می خواهد برای آخرین بار آسمان را ببیند، در راه برگشت در آمبولانس بازجو آمد و به نگهبان گفت: "اینو امشب بنداز تو سلول ستاره!" از خوشحالی پر درآوردم، دست سارا را محکم گرفتم و فشار دادم، پرسیدم: "چی شد؟" گفت که بعدا برایم تعریف خواهد کرد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در سلول برای اولین بار او را از نزدیک می دیدم، همدیگر را دقایقی بغل کردیم، گفت: "ستاره جان بدبخت شدم، بگو چه کنم؟" گفتم: "ببین سارا، چیزایی رو که میتونی بگی بگو و اونایی که نباید بگی نگو، روی همونها بمون!" گفت: "اگر ماجرا به خودم ختم می شد مسأله ای نبود ولی اگه حرف بزنم مهران اعدام میشه! همین طور یه خانواده دیگه، همگی زیر ضرب میرن، بچه های آنها هم اعدام میشن!" پرسید: "نظرت در مورد خودکشی چیه؟ میشه کمکم کنی و یک سر دستمال رو تو بگیری؟" گفتم: "چی؟ یک بار نفهمیده جیرجیرکی را له کرده ام، هنوز ناراحتم، حالا بیام تو رو بکشم؟" التماس کرد و گفت: "اما من مجبورم، می ترسم تاب شکنجه رو از دست بدم، می ترسم دیگری رو به خطر بندازم، آخه ستاره جون، خودت بگو، مرگ یک نفر سنگینه یا مرگ چند نفر؟" تناقض و تردید و ترس مرا فرا گرفته بودند، می لرزیدم، از طرفی استدلال سارا را می فهمیدم و از طرفی نمی توانستم به رفیقم کمک کنم تا خودش را بکشد، نمی توانستم در مرگش شریک باشم.

با صدائی که از ترس می لرزید گفت: "من قرص دارم، قرصامو می خورم اما کافی نیست!" به چند قرصی فکر کردم که با خودم داشتم، ده قرص دیازپام ده، آنها را برای خودم نگه داشته بودم، برای روز مبادا، برای زمانی که من هم توان مقاومتم را از دست بدهم، دوباره رو به من کرد و گفت: "باید این کار رو بکنم، ستاره، من یک نفرم اما اگه از پس بازجوئی و شکنجه برنیام عده ای هلاک خواهند شد، کمکم کن ستاره!" می دانستم اگر قرص ها را به سارا بدهم سارا خواهد مرد اما مرگ دیگر آن هیولائی نبود که از آن هراس داشتم، این مرگ برایم قتل نبود، این مرگ یعنی آزادی، مرگ برابر با شانس بود، با خودم گفتم: "باید این شانس را به رفیقم بدهم، باید همان طور که از سهم غذایم می گذرم از قرص هایم نیز بگذرم و آنها را بدهم به رفیقم، باید به رفیقم لطف کنم!" توان بلند شدن نداشتم، همان طور که نشسته بودم خودم را به طرف ساک کوچکم کشاندم، آن را باز کردم و قرص ها را که توی جورابی پنهان کرده بودم بیرون کشیدم، توی این فاصله سارا پیراهن قهوه ایش را که پر از برگ های زرد بود پوشید، پیراهنش را می شناختم، موهای نیمه بلندش را شانه کرد، گفت که می خواهد هر چه زیباتر بمیرد!

از زندگی خودش گفت، از برادرش، از بچگی هایش در لین های کارگری و فقری که با آن بزرگ شده بود، این زندگی را می شناختم، به مادرش فکر کردم، به آن همه بدبختی که بعد از مرگ سارا نصیبش می شد، مادرش را جلویم می دیدم، البرز آرامم نمی گذاشت، روبروی یکدیگر نشسته بودیم، مشتم را تا نیمه باز کردم، قرص ها را برداشت و گذاشت روی قرص هایش، لحظه ای سکوت بود، وجودم شده بود پر از حس های ناشناس، پر از حس هائی که تا آن زمان نمی شناختمشان، نمی دانم، شاید هم حسی در میان نبود، جز آن حقیقتی همیشه دردناک که حالا او را آرام فراخوانده بودیم، صدای کوبش قلبم را از گوش هایم می شنیدم، سر و صورتم از خشم گر می گرفتند، به آتش کشیده می شدم، می خواستم فریاد بزنم، نه، نه،نه اما در من توان نه گفتن نبود، ناگهان ترس از مرگ تنم را مثل گلوله ای یخی کرد، آن گوشه ذهنم حسی بود که مرا راضی می کرد که دارم به سارا کمک می کنم! خودم را راضی کرده بودم که حتما سارا توان بازجوئی دوباره را ندارد، حتما می داند که خیلی ها را به پای دار خواهد کشاند، لب پائینم را گاز گرفته بودم تا جلوی به هم خوردن دندان هایم را بگیرم.

سارا قرص ها را دانه، دانه قورت داد، آب که تمام شد بقیه را با آب پرتقال خورد، دستم را گرفت و گفت: "ستاره، بعد از من البرز را نگه می داری؟" دستش را فشار دادم، سرش را به دیوار تکیه داد، اتاق تاریک بود اما می شد صورتش را دید، رنگش پریده بود، دانه های درشت و کوچک عرق روی صورت و گردنش نشسته بودند، گرمش می شد، با دست هایم عرقش را پاک می کردم، سردش می شد، پتوهای خودم را هم روی پاهایش می انداختم، ای وای، مرگ آمده بود و در تاریکی نشسته بود، مرگ آمده بود و مثل دوستی سارا را بغل کرده بود، ناگهان اتاق تاریکتر از آنی شد که بود، صورت سارا را نمی دیدم، صدا زدم: "هستی سارا؟" می دانستم که دارد بیهوش می شود، دوباره صدایش زدم: "سارا؟ هستی سارا؟ بمون سارا !" دل، دل کردم که بروم و نگهبانان را صدا کنم اما مرگ بی آزارتر از آن بود که در ما هراسی بیافکند، سارا بیهوش شد! او را روی زمین دراز خواباندم، تا صبح کنارش بودم، نوازشش می کردم، نبضش را می گرفتم، موهایش را که خیس عرق بود دسته می کردم، تکانش می دادم، بغلش می کردم، زار می زدم، می بوسیدمش.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح شد، موقع دستشوئی نگهبان گفت: "سارا رو برای دستشوئی بیدار کن!" زبانم از ترس و بدبختی و اتفاقی که افتاده بود سنگین شده بود، زور زدم و گفتم: "سارا دیشب نخوابیده، گفته که بیدارش نکنم!" به دستشوئی رفتم، سریع برگشتم، دوباره کنار سارا نشستم، ساعت دوازده ظهر در سلول برای دستشوئی رفتن باز شد، نگهبان با تعجب گفت: "اِه، این که هنوز خوابه!" گفت که بیدارش کنم، هول و هراس مچاله ام کرده بودند، دردی توی دلم پیچ می خورد و حال تهوع داشتم، گفتم: "من این کار رو نمی کنم!" و سریع دویدم به سمت دستشوئی، نمی توانستم بشنوم که بگویند: "سارا مرده!" زندانی دیگری را برای بیدار کردنش صدا کردند، او ناگهان فریاد زد: "سارا مرده! برسید، بیائید، بچه ها سارا مرده!" نگهبان ها بلافاصله بازجو را خبر کردند، آنها آمدند، به صورتش زدند، تکانش دادند، نبضش را گرفتند، صدایش زدند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

سارا را به بیمارستان صحرائی سپاه بردند، آن زمان پزشکان متخصص بالاجبار باید مدتی برای درمان پاسداران در مناطق جنگی کار می کردند، آنها می دانستند که سارا زندانی است، برای نجات جان او تلاش کردند، خونش را عوض کردند و معده اش را شستشو دادند، عصر همان روز مرا برای بازجوئی درباره خودکشی سارا بیرون بردند، پرسیدند: "سارا چه جوری خودکشی کرد؟ ما پوسته های قرص تو رو توی دستشوئی پیدا کرده ایم!" تکذیب کردم و گفتم که من هیچ ارتباطی با خودکشی او ندارم! گفتم که من خودم خواب آور خورده بودم و تمام شب خوابیده بودم، فریاد زدند و گفتند: "خناس، تو بودی که باعث خودکشی او شدی!" همان شب مرا به کمد بردند و سه روز آنجا نگهم داشتند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز سوم بود که صدای سارا را شنیدم، انگار دنیا را به من داده بودند، ناگهان کمد تبدیل به اتاقی زیبا و دلنشین شد! چقدر خوشبخت بودم، به خودم تبریک گفتم، بازجو دوباره به سراغم آمد و همان سؤالات را تکرار کرد، من هم فریاد زدم: "گفتم که نمیدونم، خودکشی سارا به من چه؟" سارا صدای مرا شنید، ته نیروهایش را جمع کرد و گفت: "او هیچ نقشی توی خودکشی من نداره، دست از سرش بردارین!" مرا پیش سارا بردند، روی تخت نشسته بود، بغلش کردم و او را در آغوش گرفتم، داشتم نوازشش می کردم که پرسید: "چرا نگذاشتی بمیرم؟" پرسیدم: "مگر هنوز روی تصمیمت هستی؟" گفت: "معلومه، آره که هستم!" فکر کردم که سارا حتما می داند که نباید زنده بماند، سرش را از آغوشم برگرفتم و باز آدرس مرگ را به او گفتم: "ببین، با برق سه فاز کولر این کار رو بکن!" بازجو فریاد زد: "چی بهش می گفتی؟ دستبند بیارین ..... دستای سارا رو ببندین!" بعد رو به من کرد و سفت و محکم گفت: "از تو خبیث تر کسی نیست!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

باری، بعد از حدود یک سال که از اوین برگشتم مرا به زندان کارون آوردند، اولین کسی که به پیشوازم آمد سارا بود، دقایقی همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم، خوشحال بودم که سارا زنده است، که خودکشی نکرده، گرچه دکترها گفته بودند که سارا تا حد زیادی حافظه اش را بعد از خوردن قرص های دیازپام از دست داده است، همین بود که سارا را دیگر برای بازجوئی و شکنجه نبردند، سارا زنده ماند، همچنین جمعی را که سارا ترس داشت باعث مرگشان شود و این خاطره بخش بزرگی از زندگی من شد، سارا با من است، صدایش می کنم، امشب هم تو را صدا می کنم، سارا، بیا تا ببوسمت.

منبع این نوشتار: شماره سیزدهم نشریه گفتگوهای زندان

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

setareabasi-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید