مهمان
بالدوچی گفت: " گوش کن، جانم. من از تو خوشم میآید برای همین است که اینها را برایت میگویم. در العمور ما دوازده نفر بیشتر نیستیم که باید در سراسر این ناحیه نگهبانی بدهیم ومن باید با عجله برگردم. به من گفته اند این مرد را به دست تو بسپارم و بدون تاخیر برگردم. نمیشد او را آنجا نگه داریم. مردم روستا خیالهایی به سرشان زده بود، میخواستند او را پس بگیرند. تو باید فردا پیش از غروب او را به تنجویت ببری. بیست کیلو متر راه برای آدم نیرومندی مثل تو نگرانی ندارد. بعد هم دیگر کاری نداری. بر میگردی پیش شاگر