رفتن به محتوای اصلی

ترجمه بخشی از رمان نفیس علی و نینو
18.06.2012 - 17:33

هنگامیکه با ترجمه ای جناب کینانوش پارسی در سایت درنا از کتاب علی و نینوی قربان سعید موتجه شدم.بسیار تعجب کردم زیرا نامبرده بدون رعایت امانت داری به متن نویسنده تلاش نموده است که به نوعی با سانسور خزنده برخی مطالب کتاب را ترجمه کند. قربان سعید یکی از نادر رمان نویسان مدرن موفق در تاریخ آذربایجان است که بیشتر آثار خود را به زبان آلمانی نوشته است.این اثر ارزشمند به بیش از ۳۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است.در ضمن لینک ترجمه فارسی توسط جناب کیانوش پارسی را هم قرار میدهم تا خواننده خود مقایسه بنماید.(برخی از موارد بر حسب نظر نویسنده افزوده شده است که به روانی کتاب لطمه زده و ذهنیت خواننده را نسبت به برخی شخصیتها بطور کلی  تغییر میدهد)

لذا در این مقاله و یا به نوعی ترجمه قسمتی از کتاب علی و نینو را که حقیر در حال ترجمه آن میباشم را تقدیم دوستداران مینمایم تا با مقایسه متن و همچنین چگونگی نگرش واقعی نویسنده و حس زیبای کتاب آشنا شوند.باهم قسمتی از متن ترجمه شده کتاب را بخوانیم:

 

هنگامی در که باکو بودم و در کلاس سوم علوم انسانی امپراطوری درس میخواندم٬چهل محصل بودیم.سی نفر از آنها مسلمان ٬چهارتایشان ارمنی٬سه نفرشان لهستانی٬سه نفرشان از اهل طریقت٬یک نفرشان هم روس بود.از نیمه دوم روز درس جغرافیا را گذراندیم.تا آن زمان کسی نسبت به وضعیت فوق العاده جغرافیایی شهرمان دقت نکرده بود.لکن الان پروفسور سانین با نوای ضعیفش٬موقعیت جغرافیایی شهرمان را به ما شرح داد.ماهم ساکت نشسته با دقت به حرفهای او گوش میکنیم٬«مرزهای اروپا در شمال از اقیانوس منجمد شمالی٬درغرب از اقیانوس اطلس و در جنوب از دریای مدیترانه میگذرد.مرزهای شرقی اروپا در شرق از درون امپراطوری روسیه  به طرف پایین وسلسله جبال اورال رفته و از دریای خزر و قفقاز میگذرد.بعضی از دانشمندان٬ منطقه جنوبی قفقاز را متعلق به آسیا میدانند٬برخی دیگر نیز به علت پیشرفت مدنی این منطقه آنرا متعلق به اروپا میدانند.بچه ها٬میخواهم بگویم که٬ تعیین تعلق شهرمان به اروپای متجدد و یا به آسیای عقب مانده بستگی به موقعیت شماها دارد»

احساس رضایت معلم از گفتارش با لبخند ملایمش فهمیده میشد.بار سنگین و ناگهانی این سئوال بر دوشمان ٬احساس سردرگمی را در ما ایجاد کرد.برای جواب دادن به این سئوال باید هوش فوق العاده ای داشت.محمد حیدر که در ردیف انتهایی نشسته بود بلند شد و گفت:«جناب پروفسور٬ما میخواهیم در آسیا بمانیم.»همه کلاس خندیدند.این سال دومی است که محمد حیدر شاگرد کلاس سوم است.تا زمانیکه باکو در درون آسیا قرارداشت باید محمد حیدربرای بار سوم در کلاس سومش درجا بزند.به خاطر اینکه طبق قانون وزارت معارف٬اساسا محصلین بومی ای که در مناطق آسیایی روسیه قراردارند میتوانند تا زمانیکه دوست دارند در کلاسی که درس میخوانند بمانند.پروفسور سانین که یونیفورم مخصوص معلمین مقطع راهنمایی روسیه را که با نخ سرخ رنگ تزیین شده بود را پوشیده بود٬ابروهایش را درهم کشید:«پس محمد حیدر تو میخواهی در آسیا بمانی؟بیا جلو ببینم.نظرت را میتوانی اثبات کنی؟»محمد حیدر در حالیکه گونه هایش سرخ شده بود به جلو آمد٬اما نتوانست حرفی بزند.دهان او باز٬پیشانی اش درهم و نگاهش بی معنابود.در حالیکه چهارارمنی٬دو لهستانی ٬ سه اهل طریقت و تنها روس کلاس از وضعیت ملول محمد حیدر کیف میکردند٬من دستم را بلند کرده و گفتم:

-جناب پروفسور من هم میخواستم در آسیا بمانم؟

-علیخان شیروانشیر!توهم؟خوب بیا جلو ببینیم

پروفسور سانین لب پایینی اش را جلو کشید ٬و هرچه فحش و لعنت بود نثار طالعی کرد که اورا تا نزدیکی خزر آورده بود٬با غرورگفت:«هیچی نباشد تو که میتوانی نظرت را شرح دهی؟»

-بلی٬به خاطر اینکه آسیا را دوست دارم.

-دوست داری؟خوب٬تو واقعا تو کشورهای عقب مانده تا حالا بوده ای؟مثلا تهران؟

-بلی بوده ام؟بهارسال گذشته آنجا بودم؟

-خوب٬آنجا از نمونه های موفق مدنیت اروپایی چیزی دیدی؟مثلا اتومبیل دیدی؟

-بلی دیدم٬خودش هم بسیار بزرگش را.یعنی اتوبوس هایی که بیش از ۳۰ نفر گنجایش داشتند.این اتوبوس ها داخل شهر کار نمی کنند.آنها فقط بین شهری کار میکردند.

-آن چیزی که دیدی اتوبوس هست٬اتومبیل نیست.آنها را هم به خاطر اینکه در ایران راه آهن وجود ندارد استفاده میکنند.به این عقب ماندگی گفته میشود.بشین سرجایت٬شیروانشیر.عین خیال ۳۰ مسلمان نشسته داخل کلاس نبود.از نگاههایی که به من میکردند ٬فکرشان را میخواندم.پروفسور سانین عصبانی شده بود.به او سفارش شده بود تا شاگردها را عین یک اروپایی اصیل تربیت کند.

ناگهان پروفسور سانین پرسید:

-خوب٬از بین شماها کسی تا حالا برلین رفته؟

سکتانت مایکوف دستش را بلند کرد و گفت که در کودکی به برلین رفته.آنجا راه آهن زیرزمینی داشت.او ایستگاه پرصدای مترو و گوشت خوک وحش و نانی را که مادرش حاضر کرده بود را به خوبی به یاد می آورد.این تداعی خاطرات او ما دانش آموزان مسلمان را عصبانی کرده بود.این خاطره گوشت خوک حال یکی از دانش اموزان بنام سید مصطفی را خراب کرد٬طوریکه اجازه دادند کلاس درس را ترک کند.بدین طریق مباحثه در مورد موقعیت جغرافیایی باکو پایان یافت.

زنگ زده شد.پروفسور سانین نفس راحتی کشید و از کلاس خارج شد.ما چهل دانش اموز هم پشت سراو از کلاس خارج شدیم.این تنفس اصلی بود.تو تنفس سه برنامه اجباری داشتیم:یکی اینکه بدویم تو حیاط و برویم بچه های مدرسه رئالنی را کتک بزنیم٬چونکه دکمه های یونیفرم های آنها از طلا بود و دکمه یونیفرم های ما از نقره.دومی صحبت کردن آذربایجانیها به زبان آذری آنهم با صدای بلند بود.چونکه روسها به خاطر اینکه زبان آذری را نمی فهمیدند آنرا در مدرسه ممنوع کرده بودند.سومی هم از این قراربود که به آنطرف کوچه رفته و وارد مدرسه دخترانه پرنسس مقدس تامارا بشویم.

این دفعه قرار شد من به مدرسه دخترانه بروم.

دخترها عین برف سفید٬با یونیفرم های آب و روپوش سفید٬دوتایی و سه تایی داخل باغچه می چرخیدند.دخترخاله ام عایشه من دید و دست برایم تکان داد.او دست به دست نینو کیپیانی توی باغ می چرخیدند.نینو یکی از زیباترین دختران روی زمین بود.وقتی که من مناظره بین خودم و معلم جغرافیا را راجع به علاقمند بودن به ماندن در آسیا را به دختران مدرسه شرح میدادم٬یکی از زیباترین دختران دنیا به نام نینو ٬با نوک دماغش به زمین نگاه کرد و گفت:

علی خان تو درست نمیگویی٬شکر خدا که ما داخل اروپا زندگی می کنیماگر تو آسیا زندگی می کردیم ٬من باید از بدو تولدم چادر به سر می کردم٬تو هم صورت من را نمیستوانستی ببینی.

من فهمیدم که شکست خوردم.جواب حرف راست چیست؟واقعا به خاطر جغرافیای بی قرار باکو بود که میتوانستم به چشمان زیباترین دختر دنیا نگاه بکنم.

از دخترها جدا شدم.آنروز دیگر به مدرسه نرفتم.داخل شهر چرخی زدم و شترها را تماشا کردم٬اروپا و آسیا و چشمان بینهایت زیبای نینو را جلوی چشمانم آورده و به فکر فرو رفتم.

غمی در درونم موج میزد.در این بین گدای جزام گرفته ای به من نزدیک شد.صدقه ای به او دادم.خواست دستم را ببوسد٬لکن وضعیت او آنقدر من را تحت تاثیر قرارداده بود که چندشم شد٬دستم را کشیدم.بعد از مدتی حس کردم بیچاره را تحقیر کردم.به خاطر اینکه جبران مافات بکنم ٬درست دو ساعت برای پیداکردن او شهر را زیرو رو کردم.اما پیدایش نکردم٬بعد از آنهم با عذاب وجدانم راهی خانه شدم.

پنج سال از تمامی این ماجراها گذشت.طی این سالها چیزهای زیادی اتفاق افتاده بود.برای ما مدیر جدیدی منصوب شده بود.در حالی که تنبیه بدنی شاگردان ممنوع اعلام شده بود ولی مدیر جدید هر از چند گاهی اینکه گردو خاک تن ما را بتکاند ابایی نداشت .

در طی همین پنج سال معلم دینی به ما تاکید می کرد که باید خدارا شاکر بود از این که مسلمان به دنیا آمده ایم.دو ارمنی و یک روس نیز به کلاس ما آمده بودند.دو دانش آموز مسلمان نیز از مدرسه ما رفته بودند.یکی از آنها مدرسه را رها کرده و در ۱۶ سالگی ازدواج کرده بود٬یکی دیگر هم در تعطیلات تابستانی قربانی دعواهای خونی شده بود.

من علیخان جوانشیر هم در طی این پنج سال٬سه بار به داغستان٬دو دفعه به تفلیس٬یک بار به کیسلوودسکا و ایران پیش عمویم رفتم.یکبار هم چون فرق مابین گروندیوم و گرودیویوم را نمی دانستم کم مانده یکسال را درکلاس درجا بزنم.پدرم در این مورد ویش ملای مسجدمان رفت.امام مسجد هم گفته بود که این همه هیاهوی برای کلمات لاتین بی معنا است.بعدا تمام مدالها و نشانهای ایرانی و روس و ترک را به سرو سینه اش زد و پیش مدیر مدرسه مان آمد.پدرم همیشه به آزمایشگاه مدرسه تجهیزات و اشیای گوناگونی هدیه میکرد٬به خاطر این کارهایش من هم به راحتی از مقطعی به مقطع بعدی میرفتم.دراین گیرودار اطلاعیه ای با عنوان اینکه شاگردان حق ورود به مدرسه با تفنگهای دوپران را ندارند به دیوار آویزان شد٬عاقبت طی پنج سال گذشته خط تلفن هم به شهر کشیده شد و حتی دو سینما نیز افتتاح شدند.نینو کیپیانی هنوز هم یکی از زیباترین دختران دنیا بود.

۱-اسم فعل در لاتین و انگلیسی

۲-اسم صفت در لاتین

 

 

برای اینکه کرک قالیچه ها را رنگی که دوست دارد بدهد٬زنان عشایرصحراهای دوردست از بین بوته های وحشی خار برایش هزاران نوع علف جمع می کردند.بعد با آن انگشتان نازک و درازشان٬علفها را می فشردند و عصاره آنها را بیرون میکشیدند.با هم زدن این عصاره رنگهای لطیفی ایجاد میکردند.قدمت راز این رنگینه های زیبا به صدهال سال قبل باز میگردد.خیلی وقتها برای اتمام یک اثر زیبای هنری ٬بافنده قالیچه بیش از ده سال زحمت میکشید.بعد ازآن با به تصویر کشیدن اشارات رمز آلودی از جنگاوران مبارز و شکارها ٬آنها را به هم می بافت.در حاشیه فرش هم یک بیت از فردوسی و یا کلامی از سعدی نقش میبست و از دیوار آویزان میشد.چونکه قالیچه را به دیوار آویزان میکردند و یا روی زمین می گستراندند٬اتاق تاریک دیده میشد.یک مبل پایه کوتاه و دو کتری صدفکاری شده و چند بالش بادی و از همه بی ربطتر بین این همه اشیا وجود مجموعه ای از کتابهای شیمی و هندسه بود.این کتابها را جمع کرده بالای پشت بام خانه رفتم٬وقتی از انجا نگاه میکردم دنیای خودم را راحت و عریان میدیدم:دیوارهای قلعه درونشهر و نگاره های عربی دروازه های خروجی شهر و خرابه های امارت را از جلوی چشمهایم گذراندم.....کوچه هایی موفرفری عربی ای که جولانگاه شتران بودند.مچ پاهای شتران آنقدر ظریف بود که انسان دلش میخواست آنها را نوازش کند.روبروهم محل گردش توریستها مقابل قلعه دختر افسانه ای شهر مابود.در پشت قلعه هم دریای خزر با نگاههای خاکستری پریده اش جا انداخته بود.پشت سر آنها بوته زارها به دنبال صخره های تیز و بلند دراز شده و جریان داشتند.این منظره زیباترین منظره دنیا بود.

من دریای نمک٬دشت صاف نمکی و شهری که مابین این دو قراردارد را خیلی دوست دارم. وآدمهایی که برای بدست آوردن نفت به اینجا آمده  و بعد ازمدتی از این دشت پرسروصدا زده شده و می رفتند....

نوکر چای را آورد.در حالیکه یواش یواش چای را سرمیکشیدم فکر امتحانات نهایی بودم.اصلا یک ذره هم ناراحت این موضوع نبودم. هرجوری باشد امتحان ها را پشت سر می گذاشتم.حتی اگر رد هم میشدم ناراحت نمیشدم.فارغ التحصیل نمی شدم یکسال دیگر مجبور بودم بخوانم٬کارگران کارخانه هایمان به تنبلی من نبودند٬در هر حال خودم را به نوعی با احترام از این مرکز علمی جدا میکردم.واقعا ترک تحصیل خیلی سخت و بد است.یونیفورم دکمه نقره ای با پاگون و کوکاردش واقعا شیک است.وقتی لباسهای مدنی اینگونه ای را میپوشیدم واقعا احساس ناراحتی میکردم.اما من لباسهای مدنی و مدرن را زیاد نخواهم پوشید.فقط تابستان بعدی...به انستیتوی زباهای شرقی لازاروف مسکو خواهم رفت.تصمیم را گرفته ام٬چونکه اگر آنجا بروم ٬خیلی خیلی از روسها جلو خواهم بود.برای من یاد گرفتن زبانهای خارجی خیلی راحت است چون از بچگی  ام عادت کرده ام اما برا یروسها خیلی سخت است.مضافا یونیفورم دانشجویان  انستیتوی لازارف از تمام یونیفورم ها قشنگ تر است.این یونیفورم شامل کت سرخ و سفید٬یقه طلایی٬خنجر آب طلاکاری شده٬بود و در روزهای معمولی هم میتوانستی دستکش نرمش را هم به دست بکنی.همه دانشجویان باید یونیفورم بپوشند٬وگرنه روسها به ما احترام قائل نبودند.اگر نظر و احترام روسها را به خودم جلب نکنم٬نینو با من ازدواج نمی کند.جدا از اینکه نینو مسیحی بود من باید با او ازدواج میکردم.زنان گرجی زیباترین زنان دنیا هستند.اگر نینو من را نخواهد چکار باید بکنم؟آنوقت باید چندتا جوان را پشت سرم بیاندازم و دنیا را بردارم و فرارکنم.نینو را سوار ترک اسبم بکنم و مرزهای ایران را رد بکنم و به تهرانش ببرم.آنجا نینو تسلیم من خواهد شد.چونکه او چاره ای دیگری ندارد.

هنگامی که از روی پشت بام خانه مان در باکو به اظراف نگاهی می اندازم٬زندگی بسیار ساده و زیبا دیده میشود.نوکرمان کریم با دستش به بازویم زد.«وقتش هست» گفت.بلندشدم.

واقعا وقتش شده بود.

در افق وشت جزیره نارگین کشتی شناگری دیده میشد.اگر تلگرافی را که پستچی مسیحی برایم آورده بود درست باشد٬آنوقت عمویم با سه همسرش و دو خدمتکارش داخل همین کشتی هستند.باید به استقبال آنها می رفتم.با عجله از نردبان پایین آمدم.سوار درشکه شده و به سوی بندر پرسرو صدا حرکت کردم.

عمو واقعا انسان محترمی است.ناصرالدین پادشاه ایران برای ارج گذاری و احترام به او لقب«شیر امپراطوری » را داده بود.از همین روز دیگر کسی حق نداشت با اسم دیگری عمویم را صداکند.او زنان کثیر٬نوکران بسیار٬یک عمارت در تهران و زمینهای بی حد و حصری در مازندران داشت.دلیل سفرش به باکو نیز بیماری جوانترین زنش بنام زینب بود.زینب هنوز هجده سالش تمام نشده بود.عمویم زینب را از همه زنانش بیشتر دوست داشت.بیچاره زینب بچه دار نمی شد.عمو بریا بچه دارشدنش از او یک فرزند پسر میخواست.خیر دراویش کربلا و افسونگران مشهد و زنان مجرب و عشق دان تهران به زینب نرسیده بود و افاقه ای نکرده بود.حتی برای درمان به همدان هم رفته بودند٬آنجا مجسمه شیر بزرگی  بود که از سنگ قرمز ساخته شده بود.چه کسی میداند این شیر فراموش شده کدام پادشاه در آنجا بوده است.از ازمنه قدیم زنان فوج فوج به زیارت این شیر میروند٬آلت فراخ شیر را میبوسیدند و به امید باردارشدن انتظار می کشیدند.بیچاره زینب فایده ای از زیارت شیر ندیده بود.به خاظر همین آنها به باکو می آمدند.آنها انتظار کمک از دانش اطبای اینجا داشتند.بیچاره عمویم مجبور شده زنان پیرو منفورش را هم به باکو بیاورد.چونکه عرف اینگونه امرمیکرد:«میتوانی٬یک٬دو٬سه٬حتی چهار همسر اختیارکنی٬به شرطی که با همگی انها رفتار یکسانی داشته باشی»رفتار مساوی هم یعنی مجبوری تمامی زنانت را با خودت به باکو بیاوری!

طبق قانون اینها هیچ ربطی به من نداشتند.جای زن اندرونی سراست٬یعنی قسمت داخلی.مرد مودب با زن جماعت حرف نمی زند٬پشت سر آنها نمی دود و التماس شان نمی کند٬و حتی سلامشان نمی کند٬زن فقط سایه مرد است.حتی اگر مردها در آن ساه خودشان را خوشبخت حس کنند.این هم خوب و عاقلانه است.در مملکت ما ضرب المثلی است که میگوید«تخم مرغ مو ندارد و زن هم عقل»و چون نادان آفریده شدند لازم است که تحت مراقبت باشند تا به خودشان و دیگران آسیبی نرسانند.به نظر من کار بسیار عاقلانه ایست.

کشتی کوچک در اسکله پهلو گرفت.ملوانان سینه پرموی بندر تخته پل را گذاشتند.سرنشینان کشتی من جمله روسها و ارامنه و یهودیها چنان عجله ای داشتند که پایشان به خاک گرم برسد که گویی هر دقیقه برای آنها قیمتی باورنکردنی دارد.عمویم هنوز از کشتی بیرون نیامده بود.او همیشه م یگفت که عجله کار شیطان است.وقتی تمامی مسافران پیاده شدند٬هیکل پر عظمت و با هیبت شیر امپراطوری در عرشه کشتی دیده شد.لباس یقه ابریشمی  بر تن٬کلاهی مشکی و کوچکی از خز٬و کفشهای سبکی بر پایش داشت.ناخن ها و ریش پر پشتش را هم خضاب کرده بود٬این رسم به یاد امام حسینی است که هزار سال قبل در راه دین خونش را ریخته بودند.چشم های ریز و خسته ای داشت.آهسته حرکت میکرد٬پشت سرش زنانش که سرتاپا خودرا با چادر سیاه پوشانده بودند و لیکن هیجانشان آشکارا حس میشد٬ روانه شدند.به دنبال آنها خواجه ها نیز خارج شدند.یکی از خواجه ها و خدمتکاران قیافه حق به جانب و متینی داشت اما دومی چهره اش آدم را به یاد مارمولک خشک شده می انداخت.سومی کوتاه قد اما از اینکه پیش قراول حفظ ناموس اربابش بود احساس غرور میکرد.

عمو یواش یواش از نردبان پایین آمد.من او رادر آغوش گرفته و با احترام شانه چپش را بوسیدم.اگرچه لزومی نبود بین مردم این کاررا بکنم.حتی نیم نگاهی هم به زنان نکردم.سوار درشکه شدیم.خدمه و زنان هم سوار بر درشکه های بسته پشت سرما حرکت میکردند.دستوردادم تا درشکه چی از جاده ساحلی برود تا حشمت دسته حرکتی ما و ثروت و عظمت عمویم را به رخ مردم باکو بکشم.

نینو هم کنار بولوار ایستاده بود و با چشمان خندانش به من می نگریست.عمویم با غرور در حالیکه ریش را نوازش میکرد از اخبار و احوالات شهر پرسید.من هم چون به وظیفه ام آگاه بودم که از اخبار بی اهمیت شروع کنم تا به خبرهای مهم برسم گفتم هیچ خبری نیست.آخوندزاده که هشت سال پیش زن داداش بیگ را برداشته و فرار کرده بود ٬هنوز آبها از آسیاب نیافتاده به شهر برگشته بود.آخوندزاده همان روزی که وارد شهر شد چاقو خورد.الان پلیس هم دنبال داداش بیگ میگردد.درست است که همه میدانند داداش بیگ در مردکان هست ولی پلیس نمیتواند اورا به دام بیاندازد.چونکه آدمهایی که عقلشان سرجایشان هست همگی میگویند داداش بیگ کار خوبی کرده است.

عمویم  حرفهایم را حرکت سرش تایید کرد و گفت:

بلی٬داداش بیگ کار درستی انجام داده است.

خوب دیگر چه خبر؟بلی٬روسها در بی بی هیبت منابع جدید نفتی پیدا کرده اند.برای استخراج نفت ٬شرکت نوبل یک دستگاه بزرگ آلمانی وارد کرد ه است تا قسمتی از دریا را تمیز کرده و شروع به حفاری بنمایند.عمویم با حیرت  الله!الله! گفته٬اندوهگین لبانش را حرکت داد.

-  من هم گفتم:  در منزل هم همه چی بر وفق مراد است انشالله اگر خدا بخواهد تا یک هفته از مدرسه فارغ التحصیل خواهم شد

صحبتم را ادامه دادم٬عموی پیر هم با دقت گوش میکرد.سرانجام در حالیکه درشکه به نزدیکی منزل داشت می رسد ٬من با چشمانم به گوشه ای زل زده و گفتم:

یک حکیم مشهور و نامدار از روسیه به باکو آمده است.میگویند حس بسیار قوی ای دارد.در حالیکه به چهره آدم نگاه میکنداز اوضاع گذشته و کنونی اش خبر میدهد.حوصله عمو سر رفته بود ٬این را از چشمان نیمه بازش فهمیدم.با بی تفاوتی عمویم اسم آن طبیب معروف را پرسید.مطمئنم از حرفهایم راضی بود این را احساس کردم.چونکه تمامی اینها همگی نمونه های بارزی از اخلاق و تربیت درباری به حساب می آمد.

۲

به روی پشت بام صاف خانه٬قالیچه های رنگارنگ و نرم با نقشهای زیبا و جورواجور٬ قره باغی گسترده بودیم.دم غروب من و پدرم و عمویم٬چهار زانو روی قالیچه ها نشسته بودیم.پشت سر ما نیز خدمه های فانوس به دست ایستاده بودند.سفره ای که روبروی ما پهن بود پر از همه نوع غذاهای شرقی بود:نانهای عسلی بادامی٬مربای میوه جات٬کباب٬مرغ بریان و کشمش پلو.مثل گذشته مبهوت ظرافت و حساسیت پدر و عمویم بودم.در حالیکه دست چپشان بی حرکت بود با دست راست خود تکه ای از لواش را کنده و پر از گوشت میکردند و لقمه را در دهانشان می گذاشتند.عمویم با ظرافت کامل سه انگشت دستش را وارد برنج چرب و بخارپز کرد و مقداری برنج برداشت.دانه های برنج را مثل کوفته فشار داد و مچاله اش کرد و بدون اینکه یک دانه برنج روی زمین بیفتد آنرا در دهانش گذاشت.

نمی دانم چرا روس ها  به رسم خوردن غذا با چاقو و چنگال افتخار میکنند.حتی احمق ترین مردم در عرض یکماه میتواند این را یاد بگیرد.شخصا خودم من خیلی راحت میتوانم با چاقو و چنگال غذا بخورم ٬چطور در سفره و مهمانی های اروپایی رفتار و حرکت بکنم را نیز خوب میدانم.جدای از اینکه هجده سالم را تمام کرده بودم نمی توانستم مثل پدر و یا عمویم اشرافی غذا بخورم.آنها با چنان مهارتی از سه انگشت دت راستشان در خوردن غذاهای شرقی استفاده میکردند که روی دستشان چربی و کثیف نمی شد.نینو غذاخوردن ما را از رسوم بربریت می دانست.خانواده کیپیانی همیشه پشت میزمی نشستند و به سبک اروپایی غدا می خوردند.در خانه ما فقط زمانیکه مهمانان روس داشتیم به این سبک غذا می خوردیم.نینو٬وقتی می دید من رو یقالیچه نشسته و با انگشتانم غذا می خورم ٬خوف میکرد.اما نینو نباید فراموش میکرد که پدرخودش٬ از سن بیست سالگی طریقه استفاده از چاقو و چنگال را یاد گرفته بود.

غذارا خوردیم٬ما دستهایمان را شستیم و عمویم دعای کوتاهی خواند.بعد غذاهای باقی مانده را از روی سفره جمع کردیم.بعد از غذا چای تلخ درون فنجانهای نقلی می چسبید.بعد از یک غذای لذیذ عموی من مثل پیرمردها ٬شروع به صحبت راجع به آب و قهوه و چیزهای بی ربط کرد٬این کار را دوست داشت.پدرم حرفی نمی زد٬من هم ساکت گوشه ای نشسته بودم.چونکه رسم ما اینگونه بود.او از نقش پرقدرت سیاسی و مهم خود در دربار ناصرالدین شاه سخن میگفت٬هر وقت به باکو می امد کارش همین بود:

«سی سال تمام نور چشم شاهنشاه بودم.به یمن سفرهای سه گانه ای که با اعلی حضرت داشتیم با دنیای کفار آشنا شدم.ما با پادشاهان و قیصران و مسیحیان شهیر آشنا شدیم.دنیای غربی ها دنیای غریبی است.از همه غریب تر رفتار آنها با زنانشان است.زنان٬حتی همسران پادشاهان لخت و عریان در تالار کاخ ها می گشتند٬کسی هم حرفی و سخنی به آنها نمی زد.شاید از این نشات میگیرد که مردانگی در این قوم صلیبی وجود ندارد و شاید هم دلیل دیگری دارد٬الله اعلم؟

چیزهای بی اهمیت اعصاب کافران را خورد میکرد.یکبار اعلی حضرت شاهنشاه مهمان دربار تزار روس بود. همسرتزار هم کنار ایشان نشسته بود. ران مرغ فربه ای درون بشقاب شاهنشاه بود.اعلی حضرت هم ٬ران چرب مرغ را به ظرافت و زیبایی خاصی با سه انگشتش بلند کرد و در بشقاب همسر تزار گذاشت.رنگ از رخسار ملکه پرید و از وحشت سرفه کرد.بعد هم این رفتار و نزاکت شاهنشاه سبب تعجب شاهزادگان و مقامات بلندپایه دربار تزار شد.آن شب سفیر فرانسه همسر تزار را در آغوش گرفته وبا یک موسیقی مسخره شروع به رقص با وی کرد.خود تزار و بسیاری از محافظان درباری هم داشتند تماشا می کردند!اما هیچ یک از آنها جهت صیانت از ناموس تزار حرفی و حرکتی انجام ندادند....برلین از این هم عجیب تر بود.ما را به اپرای زن آفریقایی دعوت کرده بودند.زنی وارد صحنه شد و بصورت عجیب و تمسخر آمیز شروع به خواندن کرد.هیچ یک از ما از صدای آن زن خوشمان نیامد.قیصر ویلهم که معلوم بود از آواز این زن خوشش نیامده بود دستور داد تا وی را مجازات کنند.در پرده آخر بسیاری از سیاهان وارد صحنه شدند.در روی سن هیمه بزرگی از آتش و چوب ترتیب دادند. زن را گرفتند ودست و پای وی را به دیرک وسط هیمه آتش بستند و او یواش یواش شروع به سوختن در میان آتش کرد.اما ما ها باورنکردیم.چونکه فریادهای زن به وحشتناکی ٬ قره العین جیغ و دادهای کافری بود که شاه دستورداده بود او را در تهران بسوزانند.

عمویم مستغرق در افکار و خاظراتش بود و چند لحظه ای بود که دم نمی زد.نفس عمیقی کشید و ادامه داد:یک چیز این مسحیان را نمی توانم بفهمم٬بهترین اسلحه ها و سربازان و کارخانه های تولیدی را جهت غلبه بر دشمنانشان دارند. اگر فردی از بین آنها چیزجدیدی را اختراع کند که هرچه بیشتر سبب کشتار و قتل شود٬اورا تشویق کرده و مدال و پاداش به او میدهند.اما٬از یک طرف دیگر اروپایی ها پشت سرهم بیمارستان میسازند ٬بی حدو حصر. از طرفی دیگر٬کسانی را هم که به سربازان زخمی دشمن کمک کند و به آنها جیره برساند را هم را مدال و پاداش میدهند و احترامشان می کنند.حاکم محتشم ما٬شاهنشاه می فرمودند که من این امور نقیضه را که مشاهد ه میکنم واقعا میمانم چه بگویم و جز تعجب کاری از من ساخته نیست.یکبار شاهنشاه در  وین راجع به این موضوع با امپراظور اتریش دیدار کردند٬اما امپراطور اتریش نتوانست درست و حسابی موضوع را بسط و شرح دهد.برخلاف همه اینها٬اروپاییها از ما متنفرند.....آنها میگویند٬شما چهار همسر اختیار می کنید٬حال اینکه خودشان بیشتر اوقات با بیش از چهار زن همبستری میکنند.جدای از این چونکه ما طبق فرمان و قوانین الهی زندگی کرده و حکمرانی میکنیم آنها هم از ما کینه و نفرت به دل دارند.

عمویم سکوت کرد.هوا داشت تاریک میشد.سایه عمویم سایه روشن مرغ کوچک و پیری را درذهن تداعی میکرد.سینه اش را صاف کرد و همانند شیوه پیرمردها سفره ای کرد و با حسرتی همیشگی گفت:

-در واقع اگر دسرت نگاه کنیم ما هر فرمانی که خدای تعالی امر فرموده را انجام میدهیم.اروپایی روز به روز قدرتمندتر میشوند در حالیکه هیچ یک از اوامر خدایشان را به جا نمی آورند.شرف و شان و قدرت ما هرروز ذلیلتر و زیر پاها له تر میشود.چر اینگونه است؟چه کسی میتواند جواب من را بدهد؟کسی به او پاسخ نداد.پیرمرد خسته و پیر بلندشد و کشان کشان خود را از نردبان به اتاقش رساند.پدرم هم پشت سر او رفت.خدمتکارها آمدند و فنجانهای چایی را جمع کردند.

من تنها در پشت بام ماندم٬اما خواب از سرم پریده بود.تاریکی شهر را در مشتش گرفته بود.باکو همانند مردمک چشم بود٬تو در توی چشم.شهر در درون شهر.بیرون از حصار قدیمی شهر٬شهربیرونی قرارداشت.آنجا شهر انسانهای مغرور و دنیا دوست و بناهای رفیع و کوچه های عریض بود.نفت پر برکت و غنی که از صحرا فوران میکرد همانند قارچ هایی که بعد از باران جلوه گر میشوند ٬باکو را آماج مهاجرت کرد.

این شهر پر از بیمارستان٬مدارس٬کتابخانه ها و ماموران پلیس و زنان شانه عریان زیبا بود.اگر در بیرون شهر گلوله ای شلیک میشد٬همه میدانستند که نزاع بر سر پول است!

مز جغرافیایی اروپا از بیرون شهر نمی گذشت.

نینو هم در بیرونشهر زندگی میکرد.

کوچه های اندرونی قلعه شهر٬همانند برگهای درخت بید و شمشیر شرقی تنگ و معوج بودند.مناره های مساجدی که تن نرم ابرها را پاره میکردند کاملا از برجهای حفاری کارخانه نوبل متفاوت بودند.از دیوارهای شرقی شهرداخلی٬قلعه دختر سر به فلک کشیده بود.

محمد یوسف خان حاکم باکو این قلعه را به احترام دخترش بنا کرده بود.صدها سال بود که در کوچه های شهرمان سیلابهای خون را می دیدیم.این سیلاب ها تنها چیزی بودند که به ما جرئت و جسارت میدادند.

درست مقابل درب خانه مان دروازه شاهزاده سیسیاناشویلی قرارداشت.زمانی کنار این دروازه خون اسنانهای بیگناهی ریخته شده بود.سالهای زیادی از این حادثه گذشته بود.آن زمانها حکمران کشور ما حسین قلی خان بود.ژنرال گرجی ارتش تزار بنام سیسیاناشویلی آنروز شهر ما را محاصره کرده بود.حسین قلی خان با دیدن محاصره شهر با اعلام اینکه خود را به تزار سفید روس تسلیم خواهد کرد٬شاهزاده سیسیاناشویلی را به شهر دعوت کرده بود.شاهزاده تنها با چند سوار وارد شهر شده بود.در میدان پشت دروازه شهر ضیافت شامی ه افتخار شاهزاده ترتیب داده شده بود.هیمه های آتش در اطراف شعله میکشیدند٬گاو بزرگ اسیر سیخ های گردان بودند٬شاهزاده بیش از حد مست کرده بود.در پایان مهمانی سر خسته شاهزاده روی سینه حسین قلی خان افتاده بود.

آن زمان ابراهیم خان جوانشیر کبیر٬ خنجرکهنه اش را از نیام کشیده بدست حسین قلی خان داده بود و حکمران خنجر را گرفته و گلوی سیسیاناشویلی را بریده بود.خون شاهزاده سرو روی حکمران و اطراف را آلوده کرد.او بی مهابا تا زمانیکه سر شاهزاده کاملا  در دستانش آویزان باشد به بریدن ادامه داد.بعد سر شاهزاده را نمک دود کرده در توبره ای گذاشته و پدربزرگم را مامور کرده بود تا سر را به شاهنشاه در تهران بفرستد.اما هنوز از این حادثه نگذشته بود که تزار خشمگسن سپاهی را به سوی باکو روانه کرد.اردوی روس شهر را محاصره کرده بود و حسین قلی خان وارد کاخ خود شده و تمامی دربها را بسته بود.مشغول عبادت و تفکر به فردای خود بود.هنگامی که سربازان تزار از حصار شهر بالا رفته و وارد شهر شده بودند حسین قلی خان از یک راه زیرزمینی موجود در امارت که به چاه دریایی می رسید فرارکرده بود و از انجا به ایران رفته بود.اما قبل از اینکه از راه زیرزمینی فرارکند جمله ای را بر سر در راه مخفی نوشته بود:فردی که به فردای خود فکر کند٬هرگز جوانمرد نمیتواند باشد.

هنگامیکه از مدرسه بازمی گشتم بعضا راه  را به سوی خرابه های کاخ حکومتی کج میکردم.دیوانخانه قضایی با آن ستونهای عظیم و ایوان وسیعش خالی  و سوت و کور بود.جستجوگران عدالت در شهرمان باید به ملاقات حاکم روسی که کمی دور از خرابه های کاخ سکونت داشت می رفتند.اما این کسانی که پیش حاکم روس می رفتند انگشت شمار بودند٬نه اینکه حاکمان روس بد و ظالم بودند.برعکسش آنها انسانهایی حرف شنو و عادل بودند.اما ملایمت بیجا در امور اداری و عدالت محور بودن آنها زیاد به مزاج خلق ما خوش نمی آمد.مثلا دزد را محبوس می کردند٬ آنهم در مکانی که تمامی امکانات فراهم بود از چایی و غذا.این رفتار ها با دزد مردم را بویژه مالباختگان را عصبانی میکرد.مردم شانه خای میکنند و خودشان حق شان را میگیرند.بعد اط ظهر مردم به مسجد میرفتند و با معتمدان محل گفتگو میکردند و آنها نیز طبق شرع و قانون خدا حکم می دادند«چشم در برار چشم٬دندان به جای دندان» این حکم بلامنازع شریعت بود.بعضا در شبهای تار سایه نیز دیده میشد.نزاعهای خونی از یک خانه خارج به خانه ای دیگر رحیل میشد.گاهی اوقات هم شب هنگام گونی ای از کوچه پشت به راه می افتاد.از داخل گونی صدای مبهمی به گوش می رسید.بعد گونی نثار دریا میشد.صدای شلپ شلپ از دریا شنیده میشد و اندک اندک گونی غرق امواج شب میگردید.

فردای همان روز صدای فردی را میشنوی با لباسهای پاره شده مظلومانه گوشه اتاقش نشسته و می گرید.او امر خدا را انجام داده بود.قانون میگفت زن زناکار باید بمیرد.

شهر ما شهر رازهاست.گوشه و کنارش پر از معجزه است.من این٬معجزات٬این گوشه و کنارها٬نجواهای ملایم شب و خلوت بعد از ظهر مسجد را دوست دارم.خداوند این امکان را به من داده بود تا شیعه جعفری به دنیا بیایم.کاش این لطفش مستدام باشد بطوریکه همین کوچه  و همین خانه جان از من بگیرد.ایکاش این لطف را بهم شامل کند تا با دوشیزه مسیحی گرجی ای که با کارد وچنگال غذا خورده و همچون گل زیبا با جورابهای ابریشمیش طراوت می پراکند همین جا باشم و بمانم.

۳

یقه یونیفورم مخصوص دانشجویان گیمنازیا زردوزی شده بود.دگمه های نقره ایشان می درخشیدند.ما در سالن روباز و ساکت گیمنازیا ایستاده بودیم.فصل امتحانات شروع شده بود.تمامی دانشجویان به خدای کلیسای پراوسلاو روسی دعا میکردند.حال اگر از این بگذریم که از چهل دانش آموز حاضر در امتحان فقط دو نفرشان عضویت کلیسای دولتی را داشتند.کشیش کلیسا که لباس طلایی مخصوص مراسم عبادی را پوشیده بود ٬با آن ریش دراز و صلیب زمختی که به دست گرفته بود شروع به دعا خواندن کرد.بوی بخور فضای سالن را پر کرد.معلمین و آن دو دانش آموز عضو کلیسای دولت٬ در حالیکه به هم خیره شده بودند ٬زانو زدند.

گوشهایمان یارای شنیدن کلماتی که با موسیقی ضعیف کلیسای پراوسلاو تنیده میشد٬را نداشتند.خداوندا ما در طول این هشت سال چطور بی حال و سخت به این کلمات هزاران بار گوش داده ایم. «همراه با ستایش مومن ترین٬صادق ترین٬و قوی ترین مسحی دینا٬تزاردوم٬نیکلای الکساندروویچ ٬مسافران دریا و خشکی٬ دانایان و مضطربان٬و فداییان شریف جان و مال٬ در راه خاک و وطن و تمامی مسیحیان پراوسلاو را نیزشاما دعایت خیرت بگردان...»

دلم گرفت و به دیوار زل زدم.روی دیوار و زیر نماد عقاب دو سر که شبیه نماد رومی بود ٬در داخل یک چهارچوب طلای٬پرتره اعلی حضرت تزار آویخته شده بود.صورت تزار غمگین و موهایش طلای بود و با آن چشمان نیلی اش به دوردستها خیره شده بود.مدالها و نشانهای روی سینه اش قابل شمارش نبود.در طول هشت سال هر بار که تلاش کرده ام مدالها و نشانها روی سینه اش را بشمارم نتوانسته ام و شمارش را قاطی کرده ام٬آنقدر که نعداد مدالهایش زیاد است.!

اوایل پرتره ملکه نیز کنار پرتره تزار آویزان بود اما به علت اینکه بساری از مسلمانان متعصب کشور به خاطر وجود این توصیر اجازه نمی دادند فرزندانشان به مدرسه بروند آن را  برداشتند.

هنگامیکه کشیش شروع به دعا کرد هیجان زده شدیم.چونکه امروز روز بسیار با اهمیتی بود.من هم احساس خاصی داشتم.من بخاطر اینکه امروز با لیاقت و سربلندی از میدان خارج بشوم٬از خروس خوان مهیای این چنین مراسمی شده بودم.از زمانیکه آفتا بزد با خود م عهد بسته بودم که امروز با افراد خانه مهربان و مودب خواهم بود.اما چون همه خوابیده بودند نتوانستم امتحانش کنم.وقتی راخ افتادم بروم به مدرسه٬برای اینکه موفقیت خودم را در امتحان تضمیم کنم٬به هر گدایی رسیدم صدقه دادم.آنقدر هیجان زده بودم که به یکی از گدایان به جای پنج قپیک ٬یک منات کامل دادم!گدای بیچاره آنقدر تشکر کرد که نگو.من هم سینه ام را جلو داده و گفتم:«از من تشکر نکن.از خداوند تشکر کن که به من مردانگی و سخاوت هدیه کرده است»

بعد از این همه دعای اهل ایمان٬امکان نداشت که مردود شوم.دعا تمام شد.من به صف ایستاده نزدیک میز کمیسیون امتحانی شدیم.پشت میز دراز سالن٬ اعضای کمیسیون امتحانات با ریشهای سیاه ٬نگاههای خشن و البسه طلایی رنگ مراسمات ٬نشسته بودند.

فضای مراسم هیجان و استرس می آفرید.حال اگر از این بگذریم که روسها به ندرت بر مسلمانها غلبه میکردند.زیرا ما مسلمانها دوستهای زیادی داشتیم و این دوستان ما  بسان  شمشیر علی  و نعره شیر٬ نیرومند بودند. اساتید هم این نکته را به خوبی میدانستند.همانطور که دانش آموزان از معلمین میترسیدند٬آنها هم از دانش اموزان خوف داشتند.بسیاری از معلمین ماموریت باکو را مجازات الهی میدانستند. حمله و ضرب و شتم معلمین در باکو  عالمی داشت.اما ضاربین همیشه خفت میشدند.بعد از اینگونه حوادث هم معلم ها را به ماموریت دیگری می فرستادند.

به خاطر همین هم دانش اموز علی خان جوانشیر در امتحان ریاضی جواب سئوالات را از ورقه  بغل دستی اش متالنیکف تقلب می کرد.اعضای کمیسیون امتحانات هم خودشان را به کوچه علی چپ زد و گویی که نمی دیدند.فقط یکبار که داشتم در امتحان ریاضی تقلب میکردم٬معلم به من نزدیک شد و یواشکی گفت:«تقلب به این وضوح!شیروانشیر.بفهم٬ما اینجا تنها نیستیم!»

بدین ترتیب امتحان کتبی ریاضیات به پایان رسید.با خوشحالی فراوان٬آهسته آهسته از کوچه نیکلای  پایین آمدم.فردای آنروز امتحان کتبی روسی داشتیم  و مثل همیشه نمونه سئوالات داخل پاکت مهروموم شده از تفلیس ارسال میشد.همان روز مدیر گیمنازیا مهروموم پاکت را شکست و با صدای بلندی موضوع سئوال را بیان کرد:«تصویر ایده آل ترسیم شده زن روسی در آثار تورگنیف»

سئوال آسانی بود.آنطور که دوست داشتم نوشتم.اما باید زنان روس را تعریف کردم و با این کار برنده بازی بودم.امتحان کتبی فیزیک خیلی سخت بود. اما به علت کمبود اطلاعات فیزیکی من٬ هنر امتحان پس داده تقلب  به دادم رسید.از سد فیزیک هم گذشتم.بعد از امتحان فیزیک کمسیون امتحانات به تمامی داشن اموزان یک روز استراحت داد.

نوبت امتحانات شفاهی بود.این جا تقلب دیگر به درد نمی خورد.در امتحانات شفاهی دانش آموز نمی تواند سرخود به سئوالات جواب بدهد.برای قبولی باید به سئوالات ساده با جوابهای طولانی پاسخ بدهی.معلم دینی ما یعنی ملای گیمنازیا تمام سال پشت صحنه بود.اما امروز پشت میز نشسته بود.بر تنش عبای گشاد ابریشم گون مواج  پوشیده و شال سبز رنگی بر کمر که وراثت پیغمبری را تمثیل می کرد بسته بود.ملا نسبت به دانش آموزها مهربان بود.او از من فقط کلمه شهادتین را پرسید  و من با جسارت یک شیعی :لا اله الا الله٬محمدا رسول الله٬علیا ولی الله گفتم و بعد از آن بهترین نمره را از معلم دینی گرفتم.

کلمات آخر کلمه شهادتین مهمترین این جمله بود.زیرا این کلمات تنها وجه تمایز شیعه و سنی در شهادتین بودند.ملا به ما می گفت که اگر برادران سنی اگر از راه درست منحرف شده اند ٬ولی بازهم جناب الله رحمت و مرحمت خود را از آنها دریغ نمیکند.ملای ما آدم روشنفکری بود.اما معلم تاریخ ما بیش از اندازه کوته فکر بود.من قرعه امتحانی را برداشتم.سئوال روی برگه قرعه را خواندم٬حالم گرفته شد.سئوال این بود:«پیروزی مدتوف در گنجه»

از اینکه این قرعه سئوال به اسم من افتاده بود ناراحت بود.در درگیری نزدیک گنجه٬روسها جد دلاورم ابراهیم خان شیروانشیر را که به حسین قلی خان که سر سیسیانیشویلی را برید کمک کرده بود را خائنانه به قتل رساندند.

-شیروانشیر ٬شما میتوانید از حق خود استفاده کرده و قرعه امتحانی  خود را عوض کنید.معلم تاریخ اینگونه واکنش نشان داد.

کلمات از زبان معلم بسیار ملایم ادا شدند.نگاهی به کتغدهای تا شده ای که ئوالات تاریخ روی انها نوشته شده و در صندوق انداخته شده بودند کردم.هر دانش اموز تنها یک بار حق داشت سئوال خود را عوض کند.در صورت استفاده از حق تعویض٬دانش آموز از گرفتن نمرات بالا و خوب محروم میشد.هرچه باشد از چگونگی کشته شدن پدربزرگم در نبرد نزدیکی گنجه خبر دارم.حال اینکه در صندوقچه پیش رویم٬ سئوالات معماگونه ای از امپراطور پروس فردریش ویلهم و یا در مورد نبرد ملی آمریکا انباشته شده بودند.چه کسی قادر به پاسخ گویی به این سئوالات بود؟

با اشاره ای به معلم نشان دادم که حاضر به تعویض قرعه نیستم:«خیلی ممنونم٬من به قرعه امتحانی خودم جواب خواهم داد.»

گفتم.

بعد از آن تا میتوانستم در ادب و نزاکت کامل ٬از لشگرکشی اردوی چهل هزار نفری شاهزاده ایران عباس میرزا از تبریز جهت بیرون راندن قشون روس از آذربایجان٬از رودرویی این اردو با قشون پنج هزار نفری ژنرال ارمنی تزار به نام مدتوف در گنجه٬از فرمان شلیک به توپهای روس جهت شلیک به قشون ایران٬از گرفتار شدن ایرانیان به توپهایی که تا حال صدایشان را نیز نشنیده بودند٬افتادن عباس میرزا از اسب و سینه خیز رفتن او جهت پناه گرفتن در خندق٬لت و پار شدن اردوی ایران و کشته شدن ابراهیم خان شیروانشیر در حالیکه با یک عده سواری جنگاور قصد عبور از رودخانه را داشت ٬همه و همه را شرح دادم.اضاف کردم که«این غالبیت بیش از این مدیون برتری تکنیکی توپخانه مدتوف بود تا جسارت لشگریان.در اثر پیروزی روسها عهدنامه ترکمنچای بسته شد.طبق مفاد این عهدنامه ایرانیها خراج ده حکومت روس شدند و براثر این خراج ولایات پنج گانه نیز تبدیل به خرابه شدند»

آخرین جمله ای که استفاده کردم ٬من را از گرفتن نمره«خوب» محروم کرد.چونکه برای خوب گرفتن باید میگفتم که«پیروزی در سایه جسارتی بود که روسها از خود نشان دادند:با این جسارت روسها توانستند طبق آمار و ارقام خودشان در هشت نوبت و بیشتر قشون ایران را فراری دهند.در نتیجه پیروزی عهدنامه صلح ترکمنچای منعقد شد و طبق این عهدنامه ایران فرصت آشنایی با مدنیت غربی و بازار اروپا را به دست آورد.

نمره اصلا برایم مهم نبود.چونکه وقتی از شرافت جدم صحبت به میان می آید٬نمره خوب و یا متوسط برای من فرقی نداشت.بادین طریق امتحانات به پایان رسید.مدیر گیمنازیا با افتخار اعلام کرد که همگی ما موفق به فارغ التحصیلی شده ایم.با شنیدن این حرف همانند زندانیانی که مژده آزادی شنیدند با خوشحالی از پله ها پایین آمدیم.اشعه خورشید چشمانمان را نوازش میکرد.دانه های ریز شنهای صحرای زرد ٬آسفالت کوچه ها را پوشانده بود.پلیسی که هشت سال تمام نگهبانی کوچه ما را انجام میداد ٬به طرف ما آمد و فارغ التحصیلی ما را تبریک گفت.ما هم از او تشکر کرده و هر کداممان به او پنجاه قپیک دادیم. ما عین یک دسته راهزن ٬فریاد زنان در شهر پخش شدیم.

من با عجله به خانه آمدم.اهل خانه به استقبال منی که گویا همانند اسکندر مقدونی بر ایرانیان غلبه کرده است ٬آمدند.خدمتکاران با ترس به من نگاه میکردند.پدرم از سرو چشم بوسید و گفت:«از بین سه آرزویت٬ یکی را میتوانی از من بخواهی»

عمویم گفت :برای اینکه چنین جوان رشیدی موفق شود باید او را به تهران بفرستی.بعد از اینکه اولین موجهای هیجانی فرو نشست٬فورا تلفن را برداشتم.دو هفته است که اصلا با نینو حرف نزده ام.گوشی تلفن را برداشتم٬شماره گیر را ساعتگرد چرخاندم٬ و درخواست وصل شماره۳۳-۸۱  را از اپراتور کردم.صدای نینو بود:علی ٬امتحانت را دادی؟

-امتحان را دادم٬نینو

-تبریک میگویم٬علی.

-خیلی ممنون٬کی و کجا همدیگر را ببینیم؟

-ساعت پنج کنار حوض باغ قوبرناتور٬علی دیگر نمیتوانیم با هم حرف بزنیم.وشت سر نینو مادر آریستوکراتش گوش ایستاده بود....

رفتم بالا٬پیش پدرم و عمویم که در بالکن اتاق پدر نشسته و چای میخوردند.خدمتکاران سرپابودند و به من خیره شده بودند.امتحان کمال هنوز به پایان نرسیده است.طبق سنن قدیمی پسری که اکون در آستانه جایگزینی پدر قرارگرفته است.لازم است که تمامی علوم را با جزئیاتش بشکافد.

پدرم:

با «پسرم» شروع به حرف زدن کرد.میخواهم دوباره وظایف مسلمانیت را به خاطر شروع دوره جدیدی از زندگی به تو یاد آوری کنم.ما در کشوری زندگی می کنیم که اعتقادی به خدا وجود ندارد.برا اینکه نابود نشویم و زیر پاها له٬باید رسوم و آیین قدیمی و طرز زندگیمان را باید حفظ کنیم.پسرم٬عبادت را فراموش نکن.مشروی نخور٬در راه حق همیشه آماده کشیدن شمشیرت باش.اگر در میدانهای نبرد جان دهی٬من پیرمرد محزون میشوم ولی اگر راه بدون شرافتی را برگزینی من پیرمرد خجالت خواهم کشید.دشمنات را هیچ وقت عفو نکن٬پسرم٬ما مسیحی نیستیم.درد آینده را نیاندیش٬چونکه آنکه فردا را بیاندیشید٬دل و شهامتش را از دست خواهد داد.

نصیحت آخر من این است:«ایمان محمد ٬ طریقت امام جعفر و شیعه بودنت را هیچ وقت فراموش نکن»

عمویم و اهل خانه با دقت خاصی به پدرم گوش می دادند.پدرم بلند شد٬از دستم گرفت و ناگهان با صدای لزران و خفه ای گفت:«به تو التماس میکنم٬به سیاست مشغول نشو!هرکاری میخواهی انجام بده ٬ولی آلوده سیاست نشو.

مطمئن بودم که میتوانم این خواهش پدرانه را به جا بیاورم.چونکه سیاست از من خیلی دور بود.به نظرم مساله نینو هم یک مشکل سیاسی نبود که از او دور باشم.پدرم دوباره مرا در آغوش گرفت.الان من یک انسان کامل شده بودم.

یونیفورم رسمی گیمنازیا هنوز بر تنم بود.راس ساعت پنج و نیم ٬یواش یواش از دروازه قلعه گذر کرده و به سمت ساحل رفتم.بعد به  سمت راست چرخیده و با گذشتن از روبروی کاخ قوبرناتور به زحمت خود را از خاک وشن کوچه های باکو رها کرده و به سوی باغ حرکت کردم.

یک حس عجیب و غریبی داشتم.شهردار شهر با درشکه از کنارم گذشت و این برای اولین بار بود که من در طی هشت سال نه در مقابل او خبردار ایستادم و نه سلام نظامی به وی کردم.کلاه لبه نقره ای گیمنازیای باکو را از سرم در آورد ه بودم.این ها علامت فارغ التحصیلی من بود.الان من مثل یک انسان آزاد می گشتم.حتی طوری شد که خواستم مقابل همگان سیگار بکشم.اما به خاطر اینکه از توتون نفرت داشتم فکر سیگار کشیدن را از ذهنم بیرون کرده و وارد باغ قوبرناتور شدم.

باغ قوبرناتور بسیار بزرگ بود.تصاویر کم نظیری از درختان تبریزی و گذرگاههای آسفالت ریز را میتوان دید.سمت راست باغ را دیوار قلعه احاطه کرده بود.وسط باغ ستونهای سفید مرمری کلوپ شهر دیده میشد.بین درختها هم نیمکت های چوبی چیده شده بودند.اشعه های سرخ رنگ خورشید از بین درختان نخل می لغزیدند.حوض بزرگ باغ از تکه سنگ ها صخره ها ساخته شده بود.شهردار شهر به خاطر سکونت و زاد و ولد قوها این حوض را در باغ ساخته بود٬ولی تنها هدف شهردار این نبود.چونکه آب بسیار گران بود و حتی یک عدد قو در کشور پیدا نمی شد.بخاطر همین حوض باغ همانند گودی زیر چشم دیو مرده به آسمان می نگریست.

روی یکی از نیمکتها نشستم.آفتاب از روی پشت بام ها چهار گوش خاکستری شهر ٬نور افشانی میکرد.سایه درختان پشت سرم رفته رفته درازتر میشد.زنی از کنارم گذشت٬با چادر آبی راه راه و دمپایی هایی که صدای شاپ-شوپم به گوش میرسید.از زیر چادر دماغ نوک تیز زن نمایان بود.مثل اینکه با آن دماغش من را دیده است به سمتم آمد.سریع صورتم را برگرداندم٬بی حالی عجیب بر من مستولی شد.چه خوب بود که نینو چادر به سر نمیکرد و دماغش هم نوک تیز نبود.من هرگز اجازه نخواهم داد که نینو چادر به سر کند.

لینک ترجمه آقای کیانوش پارسی:

http://www.durna.net/edebiyyat/alimino.htm

 

ادامه دارد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.