یادنامهاش را سایۀسرو سهی نامیدند. قیمتش را به دُرّ و گهر سنجیدند، قامتش را به اندامِ سرو کشیدند و یادنوشتۀ مرا نادیده دیدند.
اینک آن یادنوشته به یاد روزش 9 تیر 1389 :
زین قصّه هفت گنبدِ افلاک پُر صَداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت: حافظ
ماندگاریِ نام، به اعتبار کمیّتِ کارِ نامآور و جولانگهش در پهنای دشت و در نیست. در کیفیّت و عمقِ دریایی است که غواص نیرومند به توانِ نفسهای بلندش در آن فرو رفته با سنگینیِ دُرّ و گهر برآمده است. که منوچهر مرتضوی از موهبت این هر دو به کام است و در شمار سخنسرایان و پژوهشگران برکشیده نام.
سخن و داوری را در آنچه رفت با ادبا وا میگذارم و از منوچهری صحبت میکنم که خویشاوند من است و وجودی حاضر و غایب. پس هنگامی که خبرش را شنیدم نه پسِ زانو نشستم و نه گریستم.
از سرو بالایی میگویم که در دهکدۀ «شیخولی» ساحل نشینِ دریاچۀ اورمیه، داراییِ مادر بزرگم رو در روی درآمدیم و از همانجا پیوند مهری شورانگیز میان ما بسته شد هرچند به وسوسۀ «وسواس عشق» 1 در «هرزند جدید» 2 گسسته شد. به بیانی دیگر در دهکدهای بهم پیوستیم و در دهکدهای از هم گسستیم.
حاصل این پیوستگی و گسستگی قریبِ پانصد نامه و جُنگِ سنگین اشعار اوست که در اختیار من است به انضمامِ نامههای منظومِ ما در حدود صد و پنجاه صفحه با پیشگفتاری از استاد سعید نفیسی که میرفت انتشار یابد و نیافت. در حال حاضر برخی از نامههای منثور ما در کتاب «نامههای عاشقان، پارههای جان» که به زودی منتشر میشود آمده است. امیدوارم هرگاه زمان امانم دهد شعرهای او را که برگ و بارِ بهارانِ من است به چاپ برسانم. همچنین نامههای منظوم را هر چند زمان از رویش رفته است. دفتر شعر او: «چراغِ نیم مرده»، بخش بسیار کوچکی است از این ماجرا و انبوهِ اشعارش.
وقتی از انتشار «چراغ نیم مرده» آگاه شدم سرِ راهِ دانشکدۀ ادبیات «گل و بلبل» از کتابفروشی صفیعلیشاه خریدمش. دانشکدهای که دانشجویش بودم و رازهای زرین بر برگ گلها و آوازهای سیمین در نای و منقارِ پرندگانش داشت.
تبِ سنگینِ انگشتانم را بر اوراقش ریختم. شور و شیدائیش در جان میپیچید، سخنِ خوش تراش و خوش صَدایش تب از تن بر میچید. تا بدانجا رسیدم که در پایانِ قطعۀ زیبای «نقشِ فراموشی» میگفت:
مهرت ز دل بریده تو را
با دیگران گذاشتهام
نقشِ فرامشی پس از این
بر لوحِ دل نگاشتهام
دست از سرم بدار دگر
من از تو دست داشتهام
اشکِ وداعش درگریبانم میافروخت. 2 خورشید بالای سرم، زمین زیر پایم میسوخت. آوخ که چه ارزان مهر مرا با دیگران میفروخت.
بر نتافتم. سخن، درشت و مهار گسيخته بود. نه، حق ندارد. من او را رها نمیخواهم هر چند سر به مهرش سپردهام و بامهرش بسر نبردهام. از خویشتن بدَر و آشوب بسر، جانم آزرده و غرورم تازیانه خورده،توفانی برخاسته بود و هیچ چیز سرِ جایش نبود قطعۀ «توفان»را نوشتم و هرآنچه ریز و درشت بود بر سرِ این سرکشی کوفتم. این است بخشی از
ابیاتِ ملایم تر آن:
ما روز ازل دست ز تو داشته بودیم
این دست تمنای تو بر دامن ما بود
آن روز که بر لوحِ فلک نقش ببستند
نقشِ تو جدا از من و من از تو جدا بود
ما با تو وفادار نبودیم و نباشیم
بیهوده تو را از برِ ما چشمِ وفا بود
خوبیم و ز هَر عیب و ز هَر نقص مبرا
رسم و رهِ خوبان جهان جمله جفا بود
کِی در خور سیمرغ بود پشۀ خاکی
گر از تو گسستیم و رهیدیم بجا بود
خود پاک دلان نیک بدانند و بگویند
تر دامنی و دامن آلوده کرا بود
چون عقده نشستی به دلم عمرِ تمامی
شکر ایزدِ قادر را کو عقده گشا بود
ما مهر منیریم و سر از چرخ بر آریم
این دست شما بود که بر دامنِ ما بود
مجموعۀ دو راهی، توفانـ تهران، مهر ماه 1333
در همان ویرانی و پریشانی و پشیمانی یاد و یادگار به دلداریم آمد که ای دل پای دار. اشکهای درهم افروختۀ ما، عشق و عرفان با هم آموختۀ ما شکوهی والا و های و هویی بالا داشت. اما من عاشقِ قفس و عارف بیکار و کس نبودم. آفتاب را دوست داشتم، کفش طلایی را هم.
گریسته بودم. باران گرد و غبارم را تکانده بود و مرا دوباره بر سرِ دفتر
نشانده:
کی دستِ تمنّای تو بر دامن من بود
کامروز ز دامان من آن دست بداری
کی یاد من و آرزوی من به دلت بود
تا نقش فراموشی بر آن بنگاری
کی مهرِ مرا در دلِ خود داشته بودی
کامروز چُنین با دگرانش بگذاری
پنداشتیا مهر مرا گر بری از دل
آسوده شوی دل به دگر کس بسپاری؟
افسوسکه آن مهر فرامش شدنی نیست
آن آتش دیرینه خامش شدنی نیست
بیهوده مپندار که آسوده زِ مایی
هر شام تو را وحشت تنهایی و غم نیست؟
از کرده و از گفته و از عهد شکسته
هر روز پشیمانی و اندوهِ ندم نیست؟
تا دست به هر کار زنی، از سرِ حسرت
از یاد و خیال من بر چشم تو یَم نیست؟
من هیچ ننالم ز تو و از ستمِ تو
بر جان خود اینها که کنی ظلم و ستم نیست؟
من هیچ نگویم که جفا با من کم کن
لیک ای مه من کم به تنِ خویش ستم کن
دیدی که همه عاشقی و عشق غلط بود
دیدی که چه آسان ز خیال هم رستیم؟
گفتیم بمیریم چو دوری بگزینیم
دیدی که نمردیم و ز هم دور نشستیم؟
آن عهد که آن روز ببستیم به صد شوق
امروز نمی بینی بیهوده ببستیم؟
افسوس که دیگر نتوانیم ببندیم
آن رشته که بستیم و دو صد بار گسستیم
بستن بتوانیم ولی حاصلِ آن چیست
آن بستۀ بگسسته پر از بند و گره نیست؟
مجموعۀ دو راهی، پس از توفان ـ تهران، مهر ماه 1333
اینک در طیِ سفرِ بلند زمان و سرمای استخوان سوز زمستان که تعب و طربش را بر دوشِ جان حمل میکنم، به یادش و به پاسِ مهرش بخشی از نامههای عاشقان را در پی میآورم:
نامههاي عاشقان، پارههاي جان
غروبِ دريا كناران، مهرِ سيه چشمان
يادِ ياران نميرود از ياد
خاطر از خاطراتشان نا شاد
كامها و مرادها بر آب
آرزوها اميدها بر باد
نهكسي را ز من اميد وفا
نه مرا با كسي سرِ بيداد
نه دگر پاي بندِ پيماني
نه پيِ عهدهاي بيبنياد
از سيهچشمها گسسته وليك
از سيه روزگارها فرياد
آن سيه چشم را كه ميبيند
كه بگويد مرا كند آزاد
مجموعة مَزدا – تهران، 1335
به ميانگاهِ سينهام ميروم.
كليد را بر ميدارم.
دلهره ندارم.
كليد را ميچرخانم.
باغ، توفانزده. غروب، تَفته.
پارههاي جان اينجاست، يادِ ياران همهجا.
اين است ديروز، امروز.
از فردا هم بيخبر نيستم.
****
ـ رفت.
ـ ميدانم. از همه چيز خبر دارم.
ـ به ميل خود نرفت. بايد ميرفت.
ـ هزار بهتر از او هست. خودت را پای بند مكن. ديگر نديديش؟
ـ يك بار در دعوتِ سفارت هند. آشنا و بيگانه.
ـ چطور؟
ـ دلمان آشنا، چشممان بيگانه.
ـ خيالش را از سرت بيرون كن. قابلِ تو را نداشت.
ـ از ديگران چه كم داشت.
ـ هميشه بديهايش را به خاطر بياور تا فراموششكني.
ـ بدي نداشت. ميروم ببينمش.
ـ سبك ميشوي.
ـ نميخواهم سنگين باشم. ميروم ببينمش.
تا آمد بگويد كدام اتاق، من از پلّه ها پرواز كرده، دستگيره را چرخانده، رو در رويت ايستاده بودم. ششِ صبح بود و حوله در دستت.
ـ تو؟!
«اشک»در چشمهایت درخشید. گلهكردي چرا هرگز برایت ننوشتم.
نگفتم که با خودم میجنگیدم و پیدرپی سنگر خالی میکردم و از
خودم ميگريختم. اين لشكرِ درهمريخته را نه، ديدي و نه، صداي گريختنش را شنيدي. آنچه را ميشنيدم آمده بودم تا به چشم هم ببينم و تو هم ديدي سرگردانيِگيسوانِ مرا، ريخته بر بر و دوشِ بيتوانِ من. ديدي اشكِ وداعت را، آويخته در گريبانِ جانِ من. گذشتة نا تمام،آيندهراتمام كرده بود.«جامِ جم» ارمغانِ اين ديدار بود. آن را كنارِ بسترم خواباندم و «اشك» را به رويش غلتاندم.
صبحِ روز بعد، گيسوانم را بريدم. انگشتانِ تو هم در ميانِ آنها بود. تهران، 1334
****
از ايستگاه قطار به آنجا رسيدم. از بودنِ تو در آنجا اطلاعي نداشتم و چندان هم از اين مسافرت دلخوش نبودم. وقتي از پلّههاي ايوان با خستگي و كندي بالا آمدم، در ميان كساني كه بودند، تو هم، تو عزيزم، تو هم بودي. من تو را با همين موهاي طلائيِ غلتان، يكي دو بار در كودكيت ديده بودم تا به آن روز كه شايد دُور و بر شانزده سالگيت كم و بيش ميگشتي. نگاهم همه جا را گشت و به روي تو اي ماهِ زمينم ايستاد. در داستانها خواندهاي كه «با يك نگاه يك دل نه صد دل عاشقش شد» من هم با همان يك نگاه يك دل نه صد دل عاشقت شدم و در دفتر زندگي من باب اولين و آخرين عشق و فصل بزرگترين حادثة عمرم گشوده شد. نهال اين عشق از صفّة آن ايوان مقدس بر صفحة دلم نشانده شد و اين نهالِ بارور، در هر ثانية آن هفت روز، به اندازة سالي تمام رشد كرد. اين نهالِ يك روزه، در هفت روز درخت برومند هفتاد سالهاي شد.
وقتی دهکده را ترک میکردم، سوار بر همان توسنِ سرکش که گویی
نميخواست مرا از تو جدا كند، قطراتِ اشكم در چشمهايم از چپ به راست و از راست به چپ سرگردان ميدويد. همينكه در پيچ و خمِ كوچهها از ديدهات، اگر در پي من نگران بودي، ناپديد شدم، بند سيل بگشودم و هزاران قطره اشك بر يال آن راهوار خوش هيكل و گردنِ افراشتهاش از ديده فرو ريختم. از آن هفت روز، گويي بارسنگينِ هفتاد سال از اميد و آرزو را بر شانههاي ناتوانم حمل ميكردم و نميدانستم كجا ميروم. هستيم را در همان ساحل، در همان بيشهزار، در سايبانِ همان درخت توت، در همان باغ بادام، در همان مُوِستان، در همان چشمهسار و در همان ايواني كه مرا به گوشهاي در انزوا نشانده، ديگران را گرد خود گِرد آورده بودي، به آگاهي جا گذاشته بودم. آن كوچهها، آن صحراي با صفا، آن اسب نجيب شاهدِ صدق مدعاي من هستند.
وقتي پيش از آنكه پاي در ركاب نهم، درنگ كردم، لا اقل ميتوانستي بگويي بُرو خودت را در دريا غرقكن. چرا نگفتي؟ بيم داشتي به غرور و
حكمِ دلبرانهات لطمه بخورد و فرمانت زمين بيفتد؟
منوچهر مرتضوی، تهران 1329
****
فكر ميكردم پا در ركاب ميگذارم و در پيَت ميتازم كه هِي، كجا، مرا جا گذاشتهاي. اما، نه من در پيَت تاختم و نه تو راهوارت را كه خلافِ عادت آنهمه كُند و با حوصله ميرفت به سوي من برگرداندي.
غروب بود. دهكدة «شيخ ولي»، آباديِ ساحل نشينِ درياچة اورميه. گفتند مهمانها آمدند. تا به استقبال بياييم رسيده بوديد.
ـ نشناختمت، سال هاست نديدمت، بچه بودي.
ـ بچهها بزرگ ميشوند، بزرگها بيحافظه. دندانهايم را بهم ساييدم و كينهات را به دل گرفتم. غريبه همراهت بود. چاي ريختند و گفتند بيا ببر. در آستانة در، سيني را از دستم گرفتي. غريبه گفت: عجب! تو پذيرايي ميكني؟ هنوز سینی از دستم رها نشده، بيخِ گوشم گفتي: حسودي ميكند و راست هم ميگويد من از اين كارها نميكنم. خودم را زدم به آن راه كه چيزي نشنيدهام. حواسم را جمع كردم و جايي نشستم كه در كنارم جاي نشستن برای هيچكس نبود. غروبِ فردا اسب آوردند.
ـ اينطور نميتوانم سوار شوم ببريد پاي پلّه. دستهايت را قلاب كردي:
ـ سوار شو.
پيرِ قوم گفت: اگر ميخواهيد، بتازانيد. ما يواش يواش ميآييم.
به پهلوهاي طلاييِ سركش كوفتي. از زمين كنده شد. اسب آرام و صبورِ من هم به دنبالش. هرچه فرياد زدم آهسته نكردي. سينهام را به پشتش خواباندم جوش و خروش تنش در تنم پيچيد و حرارت خونش در رگهايم ريخت. آني بود كه يالش كنده شود. پاي تپه ايستادي.
ـ ترسيدي؟
ـ كم مانده بود بيفتم.
ـ پياده شو آب بخوريم.
مرا برگرفتي. زمين زير پايم نبود. كنار چشمه روي سنگي فرود آوردي. خيالات برم داشت سرخ شده بودم از هولم صورتم را ميشستم. چشمه در چشمهايم ميجوشيد.
منیر طه، تهران 1329
****
بیاد دریا کنار
چه زود گشت فراموشت اي گلِ يكتا
من و تو و شب مهتاب و ساحل دريا
تو ايستاده تماشا كنان و خنده زنان
به عكس ماه كه در آب مينُمود شنا
گهي به طعنه به ماه فلك هميگفتي
مهيم هردو ، ولي من كجا و ماه كجا
گهي به طعنه به امواج ميزدي لبخند
كه يادگير تلاطم ز موجِ ديدة ما
من ايستاده به روي تو واله و در دل
هزار شور ز توفانِ چشمِ تو بر پا
گهي ز بادِ شبانگاه زلف تو در رقص
گهي ز جنبشِ زلف تو در دلم غوغا
ز رشگِ باد صبا خون ز ديدهام ميريخت
هر آنگهي كه به زلفِ تو ميوزيد صبا
دو موج بود، يكي موجِ آب دريا بود
يكي تلاطمِ امواج اين دل شيدا
دو ماه بود، يكي ماهِ آسماني بود
يكي به ساحلِ دريا تو ماهِ بيهمتا
گهي تو نغمة داوود بركشيده و ما
گرفته گِردِ تو را چون قبيله و ليلا
گهيتو روي به صحرا نهاده بودي و من
نهاده در پيِ تو سر به دامنِ صحرا
تو چشم دوخته بر رقص مه در آب، ولي
رخ تو در نظرم بود از همه دنيا
چه جلوهها كه مه آن شب درآسمان ميكرد
ولي نبود چو ماهِ منير من زيبا
نگویمت که کنار کدام دریا بود
تو خویش واقفی ای مه به رازِ این ایما
چگونه قصۀ عشق مرا تو نشنیدی!!
که گشتهام من از آن شب به عالمی رسوا
چگونه دست بدارم ز تو به این زودی
که گشته دین و دل من به دست تو یغما
ز ماهتاب و ز دریا دو شاهد عادل
بپرس صدق مقالِ من اندرین دعوا
بپاسِ خاطر این شاهدان بده ای گل
بهای خون مرا با تبسمی گیرا
ز نیم خنده هم ار می کنی دریغ، بکن
میان عاشق و معشوق نیست بیع و شرا
اگر تو روی بتابی ز من هزاران بار
من از تو روی نتابم به صد هزار جفا
تو آن گلی که نپایی به عهدِ خود یک روز
من آن که عمر تمامی نگشتهام ز وفا
گذشت آن شب و جز یادگار جانسوزی
دگر نماند از آن شب نشانهای بر جا
هنوز بلبلِ شوریده دل پس از سالی
بیاد آن شبِ مهتابی است خون پالا
هر آنزمان که ببینم در آسمان مه را
شود به خاطر من زنده یاد آن رویا
تو گر ز ياد بري، من نميبرم هرگز
من و تو و شب مهتاب و ساحلِ دريا
منوچهر مرتضوی، تهران 1329ـ «چراغ نیم مرده» و مجموعۀ نامههای منظوم
****
اسب، غبار، صندوقچۀ جانم
اون دو چشمونِ سيا يادم نميره
اون قدِ بالا بلا يادم نميره
اون نگاهاي اسيرِت بخدا يادم نميره، بخدا يادم نميره
ميدوني، شب كه همه ميرن ميخوابن،
خونه خلوت ميشه از بيگونگيها،
دَروُ روت وا ميكنم تو خونة دل
ميگمِت خوش اومدي به خونة ما
مي شينيم پهلوي هم شونه به شونه
تو ميگي برام بگو دونه به دونه
از خودت از همهچي از همه دنيا
من ميگم آخه مگه يادم ميمونه
اما من رو راس نميگم
همهچي يادم ميمونه
همهچي يادم ميمونه
اين دلِ خاطره بازم تو گوشم هنوز ميخونه:
لبِ چشمه، سرِ باغ، كنار دريا
كه به هم ميافتادن نگاهاي ما،
من هراسون كه نبينن مردمونا
تو به فكرِ همه چي غيرِ همونا
ما نگفتيم كه براي هم ميمونيم
ما نگفتيم كه غمِ هموُ ميدونيم
اما وقتي كه ميرفتي،
دلامون ميگفت ميدونيم
چشمامون ميگفت ميمونيم
اسب چابكت تو روُ كَند و رها شد
من غبارِ راهتوُ تو دل فشردم
بعداز اون بي تو به هر كجا كه رفتم
توي صندوقچة جونم اونوُ بردم
منير طه، ونكوور1361 ـ 1982 مجموعة «پائيز در پرچينِ باغ »
****
هرگز در برابر درياي بيكران ايستادهايد؟ هرچه مينگريد پايانش را نميبينيد. نميدانيد كجا دريا به پايان ميرسد و كجا آسمان آغاز ميكند. نميدانيد اين آبهاي كبود كه سر بر سينة يكديگر گذاشته و در آغوش يكديگر خفته و رازهاي ازل و ابد را در گوش يكديگر ميگويند ازكجا آمدهاند و به كجا خواهندرفت. در نظر اول ميپنداريدكه اين جهانِ بيكران، سراسر تكراري بيش نيست همه جا آبست و همه جا آب. اما اگر درست ديدة ژرف بين را بگشاييد ميبينيد كه هرگوشة آن حكمي ميكند. هرگوشة آن زيبايي و جلوة ديگري دارد. اندك وزش هوا يا نسيميكه از دور بر ميخيزد، در هر گوشة آن طرحي ميافكند و نقشي بر ميانگيزد. اگر كسي سينة آبها را بشكافد، رازهاي درون دريا را از دلش بيرون بكشد، ميبيند كه در آن اعماق نيز جهاني نهفته و خفته است. جانوران و گياهان شگرف در آنجا ساختهاند و كاخ و كوشك بنياد نهادهاند.
هيچ چيز به اين درياي بيكران، به اين اقيانوس ناپيدا كران از فكر آدميزاده مانندهتر نيست. انديشة آدمي خود درياييست كه هرچه بدان بنگريد كرانة آن را نميبينيد و هرچه در آن بيشتر فرو رويد ساحل آن از ديدة شما دورتر مينمايد. در ظاهر درياها همه مانند يكديگرند. افكار مردم نيز در ديدار نخست اين حال را دارند. هر دريايي را جلوهاي و ذخايريست كه در درياي ديگر نيست. فكر مردمي نيز چنين است و هر انديشهاي رازهايي در خود نهفتهاست كه در انديشة ديگر نيست.
هيچ چيز بهتر از شعر روح آدميزاده را نشان نميدهد. شعر آيينة جلي و روشننماييست كه پوشيدهترين خفاياي درون فكر بشر را آشكار ميكند. اينست كه همواره شعر را كليد راز آفرينش و مظهر وحي و الهام آسماني و بانگ و نغمة فرشتگان بالا دانستهاند. آدميزاده هرگز از شعر خسته نخواهد شد چنانكه هرگز از زيستن روي برنخواهد تافت.
به همين جهت من معتقدم هركه طبعي دارد و ميتواند سخن منظوم ادا كند نبايد از گفتن آن دريغ بكند و اگر گفت نبايد از انتشار آن سر باز زند. همچنانكه هر حياتي و هر وجودي محترم است و از ميان بردن آن كيفر دارد همچنان هم هر فكري در حد خويش حرمتي دارد و كسي حق ندارد آن را از ميان بردارد و بر آن بستيزد.
نامههايي كه در اين اوراق به نظر خوانندگان ميرسد از طبع دو دلدادة جوان و با ذوق منير طه و منوچهر مرتضوی تراويده است. در مراحل مختلف زندگي، در جهات و مسايل گوناگون خطاب به يكديگر سرودهاند. من اين اشعار را پيش از انتشار خواندهام و در ميان آنها بسياري مطالب شيوا و بيانهاي رسا ديدهام و اينست كه خوانندگان را نيز توصيه ميكنم كه آنها را بخوانند.
اين دو دلدادة جوان با اين مقدمة فروزان آيندة تاباني را نويد ميدهند و من منتظرم هرچند يك بار كتاب ديگري به همين نيرومندي از طبعشان بتراود و انتشار يابد.
تهران، 19 ارديبهشت ماه 1331
سعيد نفيسي
****
مجموعة منظوم «نامهها» كه آن روز در150 صفحه تنظيم شده بود و امروز تعدادشان بسي بيشتر است، انتشار نيافت. اميدكه روان تابناك آن استاد بزرگوار اين قصور را بر ما ببخشايد. روانش شاد و يادش جاودانه ماناد. مجموعة نامههاي منثور نيز در همين رابطه و دركنار همان منظومهها، آنچه در دسترس من است قريب 500 نامه است كه دوبارهخواني آنهمه زمان دوبارهاي ميطلبد و در مجموع تكرار همان قصة نامكرر است. برگرفتهاي از آنها را به حال و هوايي كه دست دهد تنظیم و منتشر خواهم کرد.
گفتند بخش بزرگی از نامههای منثور مرا فرزند برومندش به هنگام آخرین وداع با خانه و کاشانهاش، گرامی و محفوظ داشته است. امید دارم آن جانپارهها را برای تنظیم کتاب نامهها در اختیار من بگذارد.
ونكوور، 9 تیر 1394 ـ 30جون 2015
1 ـ چراغِ نیم مرده، قطعۀ زیبای وسواس عشق
2 ـ دهی سبز و خرم در پنج فرسنگی مرند
3 ـ گوهری که به گردنم آویخته بود.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید