رفتن به محتوای اصلی

معضل نقد و نقادی در میان ایرانیان یک روانکاوی معضلات نقادی و بررسی برخی فانتزیهای گروهی
01.02.2008 - 14:36

معضل نقد و نقادی در میان ایرانیان یک روانکاوی معضلات نقادی و بررسی برخی فانتزیهای گروهی ناخودآگاه ایرانیان هنرمند و نقاد

 

یک نقد علمی حداقل باید دارای این چهار خصلت پایه ای باشد:

1. نقد و نقاد بایستی یک ارتباط تثلیثی و بافاصله با موضوع نقد ،خواه هنرمند و یا متن، داشته باشند و بتوانند از طریق این فاصله گذاری و ارتباط تثلیثی هم موضوع نقد را و متن یا هنرمند را بدست گیرند و به سان ابژه تحقیق از جوانب مختلف و چشم اندارهای مختلف بررسی کنند و هم بتوانند با این فاصله گیری و ایجاد یک رابطه احترام آمیز و در عین حال نقادانه با متن و هنرمند، به بررسی نقاط ضعف و قدرت یک متن و یا یک هنرمند بپردازند. نقطه مقابل این نقد علمی و تثلیثی، نقد نارسیستی است که نقد و نقاد در یک رابطه نارسیستی دوگانه شیفتگانه/متنفرانه و یا مرید/مرادی با موضوع نقدش و با متن یا هنرمند قرار دارد و اینگونه نقد و نقاد اسیر این ارتباط نارسیستی و ثنوی، یا برای متن و هنرمند هورا می کشد و شیفتگانه و مسحورانه و مطلق گرایانه مثبت با متن و یا هنرمند برخورد می کند و رابطه اش با موضوع بشکل اسارت در نگاه نارسیستی و شکوهمندانه متن و هنرمند است و رابطه نقد و نقاد با متن و هنرمند مرید/مرادیست و یا اسیرنقطه مقابل این برخورد شیفتگانه است که او نیز بازهم بشکل تنفر و خشم نارسیستی است. در این حالت تنفرجویانه و یا در این شیوه برخورد اخلاقی مطلق گرایانه نقد و یا نقاد به نفی کامل هنرمند و متن و تلاش برای تخریب متن و هنرمند و یا برخورد اخلاقی افراطی به متن و هنرمند می پردازد. رابطه و نقد تثلیثی از آنرو که به پارادکس و نقاط مختلف متن و هنرمند توجه می کند و او را چون یک ابژه تحقیق و در عین حال یک سوژه خلاق مورد بررسی قرار می دهد، قادر است هم بهتر نقاط مثبت و منفی متن و نگاه هنرمند را نشان دهد و هم به این رابطه شیفتگانه/متنفرانه و یا مرید/مرادی دچار نشود و هم از طرف دیگر بتواند از چشم اندازهای مختلف به متن و هنرمند بنگرد و آنها را بسنجد و اینگونه تصویر جامع تری از متن و هنرمند ارائه دهد و از طرف دیگر بخاطر دوری از ارتباط نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه و مرید/مرادی ، عرصه را برای چالش و گفتگو و دیالوگ و نیز برای توانایی دیدن چندچشم اندازی و چندسیستمی متن و هنرمند بازنماید. طبیعی است که یک نقد و نقاد قادر به این ارتباط تثلیثی می تواند از اثری یا متنی و یا هنرمندی و تواناییش مسحور شود و از این مسحوری خویش و یا برعکس آن از دلزدگی خویش از متن و هنرمند سخن گوید، اما او از آنجا که بخاطر ارتباط تثلیثی با هستی و با دیگری و یا با خودش، قادر است مرتب از بیرون به خویش و نگاهش و نقدش و یا به موضوع تحقیقش بنگرد و صندلیش را عوض کند، از آنرو در کنار بیان مسحوریش و یا دلزدگیش، براساس معیارهایش شروع به سنجش اثر و هنرمند می کند و نقاط ضعف و قدرتش را بیان می کند. وظیفه نقد کمک به شناخت بهتر اثر و هنرمند از چشم اندازهای مختلف بر بستر دیسکورس و گفتمانهای هنری و علمی می باشد و این نقد تثلیثی همزمان می تواند بهترین تاثیر را بر روند پیشرفت و چالش هنری بگذارد و به موانع میان راه هنرهای مختلف اشاره کند و به آسیب شناسی دست زند. این نقد بافاصله و علمی یک پیش شرط مهم رشد هنر و علم و پیشرفت چالش و گفتمان علمی و هنری و نیز عامل مهم رشد یک جامعه به یک جامعه و فرهنگ باز و روادار همراه با شناخت دقیق عرصه ها و حوزههای مختلف علمی و هنری است. نبود این نقد علمی و بافاصله باعث عدم رشد هنر و علم و باعث رشد بیشتر فرهنگ مرید/مرادی و فرهنگ نارسیستی ثنوی شیفتگانه/متنفرانه است. نبود این نقد علمی و بافاصله تثلیثی بیانگر نبود و یا کمبود فردیت و بلوغ فردی و علمی در نقد و در درون نقاد است. رابطه نارسیستی شیفتگانه و متنفرانه حکایت از عدم بلوغ نقاد و عدم توانایی علمی نقد و ناتوانی نقد و نقاد از چیرگی بر کمپلکسها و شیفتگیهای کودکانه نارسیستی خویش می کند و می توان با نقد بر نقد بخوبی این کمپلکسها و فانتزیهای کودکانه نارسیستی را در نقد و یا نگاه نقاد بازیافت و به نقد کشاند. یا از عرصه متانقد به این نقد و نقاد نگریست و با روانکاوی نوع نگاهش به موضوع تحقیقش ، بدقت معضلات و فانتریهای جنسی،جنسیتی و نارسیستی او را بازیافت و به نقد کشاند.

2. یک نقد اصیل و خوب باید حوزه تحقیقش، چشم اندازش و معیارهایش کاملا مشخص باشد. تفکیک حوزهها یک اصل بنیادین مدرنیت و نقد علمیست. یک نقد هنری و علمی بایستی وقتی به نقد متن و یا هنرمندی می پردازد، بیان کند که در چه حوزه مشخصی ،مانند حوزه روانشناختی و یا ادبی و غیره، به متن و هنرمند می نگرد و در این حوزه نیز از چه چشم اندازی به متون می نگرد و سوال مطرح می کند و معیارهایش چیست. یک نقد علمی خوب هیچگاه به بیان همه چشم اندازهای یک شعر و یا نگاه یک هنرمند نمی پردازد و نمی تواند بپردازد بلکه او دقیقا می گوید که به این یا آن اثر و یا بر اساس این یا آن اثر هنرمند برای جستجوی جوابی به سوالات مشخص روانشناختی، ادبی، فلسفی، زبانشناسی و غیره می پردازد و از یک چشم انداز مشخص متن و یا هنرمند را بررسی و نقد می کند. سوالات نیز بر اساس این چشم انداز و نگاه مطرح می شوند. یک نقد اصیل می تواند هم متن و یا متونی را و یا موضوعاتی را بشکل یک متن و یا متون مستقل و جدا از هنرمند به ابژه تحقیق خویش تبدیل سازد و یا بر اساس چشم انداز و برپایه حوزه مشخصی به نقد روانشناختی و یا ادبی نگاه هنرمند متن و خالق پشت متن دست زند. اینگونه نیز ما اکنون شاهد انواع و اشکال نقدهای مختلف علمی و ادبی و تفاوت این نقدها بخاطر اهمیت مرکزی به متن مانند نقدهای پسامدرن و پساساختارگرایی و نیز اهمیت به متن/ مولف و یا نقد مولف مانند انواع مختلف نقد هرمونوتیکی و یا نقد مدرن هستیم. برای مثال در نقد روانشناختی ما هم شاهد نقد روانکاوانه هنرمند خالق اثر از طریق آثارش مانند نقدهای فروید بر کارهایی از لئوناردو داوینچی، و یا داستایوسکی و در نمونه معاصر آن شاهد نقد لکان بر دساد از طریق آثارش می باشیم. یا این نقد روانشناختی می تواند به خود متن بشکل مستقل بپردازد و یا موضوعات خاصی را در متون مختلف بجوید، مانند برخی نقدهای روانکاوانه ژیژک بر فیلمهای معاصر و یا مانند نقد اینترتکستوالیتی متون مختلف توسط جولیا کریستوا در باب یافتن نگاه به زن و غریبه در متون مختلف و تاثیر این متون بر یکدیگر. حاصل این نگاه چشم اندازی و همراه با تفکیک حوزهها، ایجاد دیالوگ و گفتمان بر روی آثار و هنرمندان است که یک خصلت مهم نقد علمیست. زیرا هر نقد علمی با خویش نوعی قبول ابطال پذیری نقد خویش را به همراه دارد و می داند که نگاهش و نقدش می تواند از چشم اندازی دیگر و یا توسط نقدی دیگر مورد بررسی قرار گیرد و رد شود. قبول امکان ابطال پذیری نقد علمی از اینرو نیز مهم است که هیچ نقد و یا پژوهش علمی نمی تواند کامل یک موضوع را از جوانب مختلف مورد بررسی قرار دهد و یا همه فاکتورها را مورد توجه قرار دهد. تلاش پرشور یک نقد و یا نقاد در بیان نگاه و بررسی خویش و اعتقاد مغرورانه به نگاه و بررسی علمی و چشم اندازی خویش بایستی همراه با این قبول و امکان ابطال پذیری و قبول تفکیک حوزهها و حالت چشم اندازی نقد باشد، تا نقد و یا نقاد به حالت نارسیستی نابالغانه بزرگنمایی دروغین خویش دچار نشود. قبول این ابطال پذیری نقد خویش به معنای عبور از حالت نارسیستی نابالغانه و گذار از دیدن خویش به سان خدایی بی همتا نیز می باشد و حکایت از بلوغ علمی و فردی نقد و نقاد می کند.

3. یک نقد خوب هیچگاه وارد حریم خصوصی هنرمند نمی شود و تفاوت میان عرصه خصوصی و عرصه فرهنگی و یا عمومی را رعایت می کند. یک نقد و یا نقاد خوب می داند که او وقتی حتی به هنرمند پشت اثر و نقد روانشناختی و یا ادبی او می پردازد، با یک مولف روبروست و به نقد این مولف بر اساس متنش می پردازد، ولی این نقد ربطی اساسی به شخصیت حقیقی و حقوقی که در پشت این هنرمند و نام مولف قرار دارد ندارد و نمیتواند برای مثال در هنگام یک نقد روانشناختی مولف متنی ، نقدش و آنچه از حالات و فضای درونی مولف در اثر و در فیگورهای آن می یابد را یه سان بیانگر حالات و روحیات کامل و یک دیاگنوستیک کامل یک شخصیت حقیقی و حقوقی مشخص در پشت نام هنرمند ببیند(جدا از آنکه خیال شناخت کامل خویش و یا میل شناخت کامل خویش از طریق روانکاوی یک توهم نیز هست. خویش شناسی در واقع از جهتی به معنای خویش سازی و خویش بافیست). زیرا هر نویسنده و هنرمند یک اثر، با انسان مشخص پشت سر این نام و نشان دارای تفاوتهای بنیادین است. ما بر بستر نقد متن می توانیم به فضای روانی متن و یا نکاتی از فضای روانی نویسنده متن نزدیک شویم، اما نه به شناخت دقیق، کامل و یا نسبتا کامل خصوصیات واقعی شخص حقیقی و حقوقی در پشت هنرمند خالق متن. زیرا برای شناخت چشم اندازی و علمی روانشناختی او احتیاج به شناخت مسائل خصوصی،خانوادگی و فردی او در چهارچوب یک نقد خصوصی روانکاوی داریم که هیچ گاه به خارج راه نمی یابد و مابین روانکاو و بیمار محفوظ باقی می ماند. فیگورها و متن و چهارچوب یک اثر هنری میتواند برای نقد هنرمند مورد استفاده یک نقد روانشناختی قرار گیرد، اما این به معنای شناخت هنرمند و بخشی از دنیای او بر اساس این متن و فیگورهاست و نمی تواند یک شناخت کافی درباره شخص حقیقی و حقوقی پشت سر هنرمند خالق متن بدهد، زیرا اطلاعات لازم درباره او را در اختیار ندارد و موضوع نقدش اصلا این شخصیت حقیقی و حقوقی نیست. زیرا این روانکاوی فقط محدود به عرصه روانکاوی شخصی و بنا بخواست خود بیمار و محفوظ در چهارچوب رابطه بیمار و روانکاو یا روان درمانگر است. نقد و نقاد خوب به این تفاوت عرصه های خصوصی و عمومی توجه دقیق دارد و می داند که شکستن این حوزهها و قاطی کردن این حوزهها و برخورد شخصی به شخص حقیقی و حقوقی پشت سر نویسنده و یا برخورد به زندگی شخصی اش به معنای شکاندن شرم ارتباط و توهین به حریم خصوصی و توهین به شخصیت و شرافت یک انسان حقیقی و حقوقیست و اینکار هم به معنای نفی نقد علمی و هنریست و هم به معنای عملی جزایی که قابل پیگرد می باشد. اینگونه نیز برای مثال من در نقدهایم حتی وقتی از نویسندگان اثری چون مریم هوله، ساقی قهرمان، زیبا کرباسی، علی عبدالرضایی و غیره سخن می گویم،منظور من نه این افراد مشخص حقیقی و حقوقی بلکه هنرمندانی بدین نام و خالقان متونی بدین نام هستند که در نقد روانشناختی مشخص و از یک چشم انداز مشخص و بر بستر یکسری سوالات مشخص و بر اساس یک نقد تثلیثی مورد بررسی من قرار می گیرند. برای همین نیز حتی بخشی از کسانی که من درباره شان نقد نوشته ام، از دوستان من هستند، با آنکه نقدم گاه بسیار انتقادی درباره ایشان می باشد. زیرا موضوع نقد تثلیثی دقیقا ایجاد این تفاوت میان حریم خصوصی و عمومی است. طبیعتا آشنایی شخصی با هنرمندی می تواند بر میزان شناخت از اثرش تاثیری بگذارد،اما اگر این تاثیر مانع از ارتباط تثلیثی و نقادی با فاصله شود، به معنای گرفتاری نقاد در رابطه نارسیستی است. در چهارچوب یک نقد و بررسی تنها زمانی اطلاعاتی از زندگی واقعی یک شخص هنرمند می تواند مورد استفاده نقاد و نقد قرار گیرد، که این اطلاعات یا بشکل رسمی توسط خود هنرمند در اختیار عموم قرار گرفته است و یا بشکل رسمی در روزنامه ها درباره این یا آن اتفاق و رویداد در زندگی شخصی یک هنرمند بحث و گفتگو میشود. نمونه ای از نوع اول اطلاعات، مصاحبه ساقی قهرمان با مجله ماها است که در بخش دوم مقاله من مورد استفاده قرار می گیرد و یا در حالت دوم برای مثال استفاده از نکاتی درباره زندگی خصوصی مارکی دساد در مقاله <کانت و دساد> لاکان است، زیرا این موضوعات زندگی خصوصی مارکی دساد خود به یک ابژه تحقیق عمومی تبدیل شده است و از اینرو نیز توسط رسانه های مختلف مطرح گردیده است. یا در حالتی دیگر، اشاره من من به یکی بودن علی عبدالرضایی با شهریار کاتبان براساس اشارات مکرر در متن <هرمافردویت> به این موضوع و یا نزدیکی شدید دو نگاه، مانند شعر <به آنکه شلیک می کند شلیک می شود> از علی عبدالرضایی و بعضی نکات مطرح شده در بخش هفتم <هرمافرودیت> است و در هر دو حالت اما نقد وارد زندگی شخصی علی عبدالرضایی و یا شهریار کاتبان نمیشود و برای نقد روانکاوی خویش فقط به متون ادبی و شعری هنرمند مراجعه می کند. حالتهای دیگر دخالت در عرصه خصوصی هنرمند و استفاده از زندگی شخصی هنرمند برای نفی و تکفیر اخلاقی او و آثارش و به عنوان یک هنرمند و یا برعکس برای هوراکشیدن نارسیستی درباره او و آثارش، به معنای گرفتاری نقد و نقاد در ارتباط نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه با متن و هنرمند و فراافکنی فانتزیهای ناخوداگاه جنسی/جنسیتی و نارسیستی خویش بر هنرمند و متن اوست؛ تا بتواند آنگاه با تکفیر او و یا با تکبیر او به نفی و سرکوب خواستهای ناخودآگاه خویش بپردازد و یا به ارضای پنهان آنها از طریق همخوانی با هنرمند فانتزیهای خویش دست یابد. در هر دو حالت چنین نقادی بجای یک نقد علمی و تثلیثی و یک تمنای چندلایه بالغانه مسحورانه/نقادانه به یک استمنای روحی فانتزیهای پنهان و ناخودآگاه خویش دست می زند و اسیر ناخودآگاه فردی و جمعی خویش و ژوئیسانس ( خوشی تهوع آور و یا دردآور که رو بسوی مرگ و پژمردگی دارد و ابتدا با جذب آن در جهان سمبلیک به عنوان تمنا یا اشتیاق می توان او را تعالی بخشید و به قدرت و لذت مثبت تبدیل کرد.لاکان) فردی و جمعی خویش می ماند و حرکتش و نقدش به تکرار یک سناریو دسته جمعی و کهن و بیان فانتزیها و ترسهای جنسی/جنسیتی و نارسیستی عمیق نهفته در هویت فردی و جمعی یک قوم تبدیل میشود و مانع ایجاد تحول و نقد علمی و گفتمان علمی می گردد و در واقع تکرار یک آیین ناخودآگاه و سناریو اولیه می کند و اسیر گذشته ناخودآگاه باقی می ماند. تنها می توان با نگاه از عرصه متانقد به این سناریو و این نقد نارسیستی و یا تبدیل او به موضوع تحقیق، به رازها و نیازهای ناخودآگاه حاملین آنها پی برد و با کمک نقد علمی این نقد نارسیستی و خودآگاه کردن فانتزیهای جمعی نهفته در پشت این نگاههای نارسیستی اخلاقی و شیفتگانه/متنفرانه، به تحول در نقد و نقادی و تحول در فرهنگ مدرن و باز و چندسیستمی کمک رساند و زیربنای نقد علمی و تثلیثی را مستحکمتر ساخت.

4/ نقد خوب هم به شناخت بهتر اثر و آگاهی بهتر بر دیسکورس هنری و علمی کمک می رساند و این شناخت را سیستماتیک، حوزه بندی، طبقه بندی و کانالیزه می کند و هم از طریق ایجاد این نگاه سیستماتیک و علمی شروع به تاثیرگذاری بر فضای هنری و علمی و ایجاد تفاوت و تحول در دیسکورس هنری و علمی می کند، زیرا معیارهایی برای سنجش، ارزش گذاری علمی و مقایسه متون قوی از ضعیف و یا سنجش ومقایسه توان هنرمندان بر بستر این یا آن معیار هنری و علمی و یا از چشم انداز این نگاه مدرن و یا پسامدرن و غیره ایجاد می کند. نقد علمی با ایجاد این شناخت سیستماتیک و چشم اندازی و با تفکیک مشخص حوزهها و در عین حال با لمس فضای زمانه و تحولات زمانه ، همزمان عرصه را برای رواداری و حس و لمس چشم اندازهای مختلف اثر و یا کار یک هنرمند باز می کند و امکان می دهد که در عین مقایسه و تفکیک حوزهها به حالت خاص هر متن و یا هنرمند و ایجاد یکنوع پلورالیسم نگاهی و هنری میدان داده شود و این پلورالیسم را تشویق می کند. همزمان او به عنوان نقاد شروع به مشخص کردن چهارچوبهای مختلف این پلورالیسم هنری می کند و اینگونه معیارهای جدیدی برای سنجش عرصه های مختلف هنری و ادبی بوجود می آورد. ازاینرو نقش نقاد خوب یک حالت پارادکس است. او از یکطرف بیانگر دیسکورس و قدرت دیسکورس حاکم است و اینگونه برای نمونه در کارهای من بر اساس معیارهای مشخص و قوی نقد روانشناختی از فروید تا لکان شروع به نقد چگونگی بحران مدرنیت/سنت در هنرمند اثر و متن او می کند و بر پایه این دیسکورس روانکاوانه در کنار دیگر نقادان توانا به این نقد روانشناختی ، به ایجاد معیار و پایه ای برای نقد و سنجش روانشناختی آثار و هنرمند ایرانی دست می زند. از طرف دیگر با ایجاد بحث و چالش و نقادی تثلیثی و طرح معضلات پایه ای روان ایرانی و هنرمند ایرانی و ایجاد راه حلهای نو مانند جسم گرایی و حالت عاشق و عارف زمینی، شروع به تاثیرگذاری بر سلیقه و مزاج عمومی و خصوصی خواننده و هنرمند در عرصه هنر و علم و غیره می کند و بدینگونه می تواند ایجاد گر تحول و تفاوت در دیسکورس شود. اگر به تاریخ نقد علمی و هنری در جهان مدرن نگاه کنیم،می بینیم که چگونه این نقد علمی و هنری توانسته است به رشد و تحول سلیقه و مزاج و گرایشهای هنری و علمی نو کمک کند و با نقد علمیش باعث استحکام و قدرت علمی و هنری گرایشات و سلیقه های نو شده و میشود. نقاد تثلیثی با آشنایش به دیسکورس علمی و هنری و خطوط مختلف هنر و علم مدرن و پسامدرن و در حوزه کاریش با نقد سیستماتیک آثار به ایجاد و قدرت گیری دیسکورس مدرن علمی و هنری کمک می رساند و با ایجاد معیارهای نوی سنجش و نقد و ارزش گذاری و بالا بردن سطح خواست و سلیقه عمومی از هنر و علم و یا با تاثیر بر هنرمند و متخصص به ایجاد تفاوت و تحول در عرصه هنری و علمی و ایجاد تحول در دیسکورسهای هنری و علمی کمک می رساند. هیچ هنر و یا نقد خارج از دیسکورس وجود ندارد. انسان همیشه در دیسکورس است. از طرف دیگر نقاد خوب همزمان مانند هنرمند و یا فیلسوف خوب بقول فوکو (1.لینک) می تواند از عرصه فرادیسکورسی به این دیسکورس هنری،علمی،جنسی و یا جنسیتی و غیره بنگرد و با شناخت نقاط ضعف دیسکورس و گفتمان به تحول دیسکورس و گفتمان کمک رساند و با نقدش تفاوت ایجاد کند و معیارهای نو و چشم اندازی نو برای مقایسه و سنجش و چالش و رقابت بیافریند. اینگونه جهان هنر و علم مانند کل جهان بشری که تابع دیسکورس و تابع جدل قدرت سلیقه ها و نگاههای مختلف درون دیسکورس است، باید زمینه را برای این رقابت و رواداری متقابل ایجاد کند. نقد خوب و نقاد خوب نیز بایستی برای تحول دیسکورس و نیز اوج گیری و رشد چالش هنری و علمی به این رقابت همراه با رواداری و پلورالیسم دامن زند و با ایجاد معیارهای سنجش و سنجش تثلیثی متون هم قادر به دیدن پلورالیسم متونی و تایید این پلورالیسم باشد و هم برای هر عرصه اش، بنا به کار و حوزه نقاد، چهارچوب و معیارهایی تعیین کند و هم بتواند مانند نقد بینامتنیت تاثیر متقابل این متون را درک و لمس و بیان کند و هم از طرف دیگر در هر حوزه و عرصه مشخص هنری و علمی ، به مقایسه و سنجش نگاهها و متون و هنرمندان مختلف براساس معیارها و چهارچوب دیسکورس و حوزه مشخص اروتیکی، فلسفی، شعری و غیره بپردازد و اینگونه زمینه ساز رقابت،چالش و گفتگو و تحول در عرصه های مختلف شود. حرکت و تحول هنری و علمی بدون این جدل و رقابت قدرتی میان متون و هنرمندان و عالمان مختلف نمی تواند بوجود آید و از طرف دیگر این جدل و رقابت اندیشه ای، سلیقه ای و نگاهی،هنری باعث تاثیر گذاری متقابل این متون و نگاهها بر بکدیگر و گفتمان دائم این متون با یکدیگر و ایجاد کننده دیالوگ، تحول متقابل و تاثیرگذاری متقابل است، زیرا بقول هانا آرنت در کتاب <قدرت و خشونت> قدرت و بازی قدرت ایجادگر دیالوگ است و خشونت نافی دیالوگ و نافی جدل و بازی قدرت است. از اینرو خشونت لال است( لینک.2). وظیفه نقاد و نقد خوب ایجاد و تحول این جدل و بازی قدرت اندیشه ها و نگاهها و ایجاد دیالوگ و زمینه سازی تاثیر متقابل آنها بر یکدیگر است. از اینرو نقد و نقاد خوب هم حافظ دیسکورس است و هم ایجاد کننده تحول و تفاوت در دیسکورس علمی،هنری و غیره. او این دو وظیفه پارادکس خویش را با ایجاد زمینه و رشد هرچه بیشتر جدل و چالش فرهنگی و هنری و دیالوگ بکمک نقد خویش ، و از طرف دیگر همزمان با مشخص کردن هرچه دقیقتر دیسکورس،چهارچوب و تحولات درون دیسکورس را، از طریق نقد متون، نقد اندیشه و جهان هنرمندان و عالمان و نقد دیسکورس انجام می دهد. نفی رقابت و نفی بازی قدرت اندیشه ها و متون و نگاه هنرمندان و عالمان، نفی زندگی و تحول است. در واقع این رقابت و جدل قدرت و میل به دست یابی به سروری خواست خویش و سلیقه خویش است که در جهان مدرن میل به رواداری و تولرانس و یا دموکراسی را نیز بوجود می آورد.زیرا رقابت بدون یکسری قوانین برابر برای همه رقیبان و روادارای متقابل امکان پذیر نیست. تحول در دیسکورس یک جامعه تنها از طریق این رقابت و جدل و چالش نگاهها و اندیشه ها و آثار هنری و علمی می تواند صورت گیرد. پلورالیسم پسامدرن نفی رقابت نیست بلکه در عین قبول یک پلورالیسم فرهنگی و هنری، شروع به ایجاد معیارهایی نو برای سنجش و مقایسه آثار پسامدرن می کند، باآنکه همزمان نمی خواهد متاروایتهایی نو ایجاد کند. پلورالیسم پسامدرن می خواهد بر تک محوری بودن نگاه مدرن چیره شود و راه را برای ایجاد تفاوت و تفاوط در دیسکورس و ایجاد یک بازی جاودانه قدرت، تفاوت و دیفرانس باز کند. برای دریدا و فوکو همانطور که در مقاله قبلیم( آسیب شناسی هماغوشی پسامدرنیت و اروتیسیسم پسامدرن با جان و روان ایرانی) توضیح دادم،هستی انسانی و هر گفتگو و یا چالش هنری و علمی در چهارچوب دیسکورس قرار دارد و بایستی باشد.برای پساساختارگرایی و دیسکورس تئوری جهان بیرون از دیسکورس وجود ندارد. از اینرو قصد آنها ایجاد امکان تحول بهتر در دیسکورس و ایجاد یک حالت چند چشم اندازی و جدل دیفرانسی و بازی قدرت جاودانه عناصر دیسکورس می باشد و نه نفی رقابت و یا جدل و یا نفی دیسکورس و نفی قانون.در معنایی دقیقتر، آنها این جدل و بازی قدرت اندیشه ها و نگاهها را به اوج خویش می رسانند و آنرا از متافیزیک مدرن رها می سازند. از اینرو نیز دریدا برای توضیح معنای دیفرانس خویش در مقاله <دیفرانس> اش (3)سراغ بازی قدرت جاودانه نیچه می رود و از او برای توضیح دیفرانس کمک می گیرد. زیرا بازی جاودانه قدرت است که بازی جاودانه و بی آغاز و انجام دیفرانس و تفاوت را ایجاد می کند. تنها اینجا بازی قدرت به اوج قبول دیگری به سان بخش متفاوت و به تعویق افتاده خویش دست می یابد و بر متافیزیک مدرن و دیشوتومی مدرن که سوژه را در برابر جسم، زن را در برابر مرد و طبیعت را در برابر فرهنگ می گذارد و تافته جدابافته می سازد، چیره می شود و نشان می دهد که چگونه اجزای این بازی قدرت و دیفرانس مثل یک کودک سیامزی به یکدیگر چسبیده اند و تفاوت در یکی، باعث تفاوت در دیگری میشود. زیرا فرهنگ، طبیعت به تعویق افتاده و متفاوتست و طبیعت،فرهنگ به تعویق افتاده و متفاوت. همانطور که نقد بینامتنیت کسانی چون باختین،کریستوا و دیگران نشان می دهد که چگونه متن مثل یک موزائیک حاصل ترکیب متون متفاوت و تاثیر و جذب متقابل این متون هست و اینگونه متون هنری خودبشخصه در یک بازی جاودانه قدرت و دیفرانس مرتب با تحول هر متن و بخشی از این موزاییک در خویش تحول و تفاوت ایجاد می کنند. اینگونه نیز نقاد و نقد خوب باید قادر به اجرای این عمل پارادکس برای ایجاد شناخت سیستماتیک از دیسکورس و زمینه سازی جدل قدرت،دیالوگ و تاثیرمتقابل و بینامتنی متون و هنرمندان از یکسو، و از سوی دیگر قادر به تحول در دیسکورس و تحول در این جدل و بالابردن سطح جدل هنری و علمی از طریق ایجاد تفاوت و چشم اندازهای نو باشد. نقد خوب و علمی می تواند به رشد هنر و علم و ایجاد تفاوت در دیسکورس هنری و علمی و فرهنگی کمک فراوان رساند. برای اینکار اما او باید قادر به نقد تثلیثی با متن و هنرمند پشت متن و جداسازی و احترام به عرصه خصوصی و شخصی انسانهای پشت نام هنرمند و یا متن باشد. نقد و نقادی که به جای چالش علمی و ارزش گذاری علمی نگاهها و متون و یا به جای مقایسه کارههای هنرمندان بر اساس قدرت و توان هنری و علمی در متن و شکل، به ارزش گذاری اخلاقی متون و هنرمند و به زندگی شخصی هنرمندان و دیگران بپردازد و بر آن اساس به تشویق و یا تکفیر اخلاقی هنر و هنرمند دست زند، اسیر یک رابطه نارسیستی با هنر و هنرمند و اسیر یکسری فانتزیها و سناریوهای ناخودآگاه فردی و جمعیست و اینگونه محکوم به سترونی فردی و جمعی و یا سترونی هنری است. سنجش و مقایسه علمی و نقادانه آثار و متون هنرمندان بایستی مبداء نقد و مقایسه باشد و نه ارزش گذاری اخلاقی و یا زندگی شخصی هنرمندان . آنجایی که این دو عرصه با هم قاطی می شوند و خیر و یا شر بودن اثر و زندگی شخص هنرمند و یا اندیشمند به معیار زیبایی و یا زشتی، خوب یا بد بودن بودن اثرش و یا میزان هنرمند بودن او تبدیل میشود، آنجا ما با جامعه ای بیمار و سترون سروکار داریم که ناتوان از تحول و خلاقیت است، زیرا اسیر فانتزیها و ترسهای جنسی/ جنسیتی خویش ، بجای سنجش و مقایسه علمی به ارزش گذاری اخلاقی هنرمند و اثر دست میزند و از اینرو به جای شناخت ارزش، سنجش و قدرت متن و هنرمند در چهارچوب دیسکورس مدرن علمی و هنری و ایجاد دیالوگ و جدل اندیشه ها در این باره، به تکفیر و تشویق هنرمندان و عالمانش بر پایه رابطه اش با سنت عمومی و یا سنت یک گروه مشخص دست میزند و در واقع یک سناریو کهن و ناخودآگاه را اجرا می کند. زیرا اینجا اثر هنری برپایه شناخت علمی مورد بررسی قرار نمی گیرد،بلکه اثر و هنرمند بر پایه نقشش در بازی کهن و اسطوره ای و ناخوداگاه جمعیش که بطور معمول یک جدل خوب و بد،خیر وشر سنتی و از طرف دیگر یک سناریوی عاشقانه ادیپالی یا نارسیستی کودکانه و ناخودآگاه است، مورد سنجش و بررسی قرار می گیرد. اینگونه نیز هر تحولی و حرکتی در متن و در کار هنرمند، ابتدا بخاطر تاثیرش بر این سناریو و بازی اخلاقی سنتی و نیز ناخودآگاهانه بخاطر تاثیرش بر این سناریوی عاشقانه/ادیپالی و یا نارسیستی در حال عمل و تاثیرگذاری مورد بررسی قرار می گیرد. بدینخاطر نیز در این بازی ناخودآگاه عشق و ارتباط نارسیستی و یا ادیپالی، عمل و رفتار شخصی هنرمند و یا تاثیر متنش بر این بازی سنتی و کهن بسیار مهمتر و اساسیتر است تا ارزش و اهمیت متن و اثر از لحاظ هنری و علمی. از اینرو نیز در چنین سیستمی نقد و نقادی بجای نقد علمی اثر و تلاش برای شناخت علمی جایگاه هنرمند و یا متن در دیسکورس هنری همعصر خویش، به نقد اخلاقی هنر و هنرمند می پردازد. زیرا ذهن نقد و نقاد اسیر این رابطه نارسیستی و این سناریوی اولیه و ناخودآگاه و بیانگر فانتزیهای عمومی ناخودآگاهست و اینگونه نیز بجای نقد و دیالوگ و بجای قبول رواداری در عین رقابت، ما شاهد نفی دیالوگ و رواداری و برخورد اخلاقی تکبیرگویانه و یا تکفیرگویانه هستیم. از طرف دیگر هنرمند و نقاد این جامعه اخلاقی و گرفتار رابطه نارسیستی با هستی، رابطه رقابت و رواداری اندیشه ها و سلیقه ها و متون و یا بازی قدرت نگاههای هنرمندان را به یک رقابت پنهان و مزّورانه افراد واقعی پشت این سلیقه ها با یکدیگر بر سر بدست آوردن سهم بیشتری از این تکبیرگویی و دوری جستن از نفی شدن تبدیل و مسخ می کند و اینگونه راه چالش اندیشه ها و امکان تحول و دیالوگ را می بندد و بجای چالش اندیشه ها و نگاهها، فضای هنری و اخلاقی دچار بازی قدرت بیمارگونه و پشت پرده این فرد و گروه نارسیستی با آن فرد مشخص و یا گروه مشخص جمع شده بدور یک نارسیست مرکزی تبدیل می شود و بجای دیالوگ و بازی قدرت اندیشه و تفاسیر ، خشونت پنهان و آشکار و نفی یکدیگر و گروه بندیهای خاله زنکی،عمومردکی و دسته بندیهای گروهی بر فضای هنری و علمی و یا سیاسی بیشتر حاکم می شوند. برای مثال، مانند جامعه هنری و فرهنگی و یا سیاسی ما، در جلوی پرده یک حالت عمومی تعارفهای دروغین متقابل و حسابگری متقابل و گفتن چاکرتم و مختلصتم دروغین حاکم است و اینرا میخواهند بجای رواداری واقعی جا بزنند و در پشت پرده برای یکدیگر نقشه نفی یکدیگر را می کشند و بجای جدل سلیقه ای و اندیشه ای بیشتر به جدل فردی و گروهی می پردازند. زیرا بخش عمده این بازی و سناریو در حول محور این بازی نارسیستی و بر سر دست یابی به لحاف ملانصرالدین و یکی شدن و وحدت یافتن با نگاه سنت و یا عشق عمومی ، یکی شدن با نگاه پدر و مادر حاکم بر جهان درونی ایرانی و مورد قبول پیش کسوتان واقع شدن از یکسو و از طرف دیگر دوری جستن و نفرت از عوامل نفی و یا بازدارنده این وحدت نارسیستی و دوری جستن و نفرت به عوامل مورد تکفیر واقع شدن و نفی شدن،تبعید شدن صورت می گیرد. چنین انسانی، چه به عنوان نقاد،هنرمند و روشنفکر و دانشمند بیشتر در پی آن است، با اجرای نقش خوب خویش در این بازی نارسیستی و در چهارچوب این بازی نارسیستی به سان مرید یا مراد به وحدت نارسیستی دست یابد و مورد نوازش عمومی قرار گیرد و یا از هر رفتار و عملی که باعث از دست دادن این قدرت و خوشی بیمارگونه نارسیستی شود خودداری کند. یا می خواهد کسانی را که در نگاه و فانتزیش مانع دستیابی او به این وحدت نارسیستی هستند و یا از چشم انداز نگاه خشماگین و یا پارانویید نارسیستی او، با کلک و دروغ نقش عزیز دل عموم و سنت ، نقش فرزند محبوب را در نگاه پدر و یا مادر درون را بازی می کنند، برملا سازد و داغانش کند و حق خویش بگیرد. در واقع ما اینجا بجای ارتباط تثلیثی مدرن و پسامدرن و ارتباط بالغانه که در جدل و بازی قدرت نگاهها طبیعتا بدنبال دستیابی به قدرت و لذت و پرستیژ فردی و اجتماعی و یا علمی و هنریست، و در عین حال صاحب استقلال فردی و توانایی فاصله گذاری مابین شخصیت فردی و خصوصیش با این شخصیت اجتماعی و عمومی و مابین عرصه های مختلف وجودش و عدم اسارتش در یک حالت و نگاه و یک لذت است، شاهد اسارت نارسیستی این شخص و جامعه در این نگاه و لذت نارسیستی و ناتوانی از استقلال فردی و شخصیتی و ناتوانی از دست یابی به چند شکل متفاوت از لذت و چشم اندازهای فردی،عمومی،خصوصی، عشقی هستیم .این اسارت در این لذت نارسیستی و این ناتوانی به استقلال فردی ، ناتوانی از ارتباط تثلیثی با هستی ، ناتوانی از بدست آوردن تمناها و لذایذ متفاوت فردی و اجتماعی و ناتوانی از فاصله یابی نقادانه با این خواستهای خویش باعث میشود که هنرمند و عالم و نقاد این جامعه در پی دست یابی به سهمیه بیشتری از این کیک نارسیستی و برای غرق شدن و گرفتن جای بیشتری در نگاه اشتیاق آمیز عمومی و یا یک گروه نارسیستی مشخص مانند یک سایت و یا یک دسته بندی منطقه ای و گروهی، لاجرم ناخودآگاه هنرش و نقدش تحت تاثیر این ژوئیسانس نارسیستی و در پی دست یافتن به میزان بیشتری از این لذت نارسیستی عمل کند و نقش خویش را در این بازی ناخودآگاهانه نارسیستی بازی کند. از اینرو بجای تن دادن به استقلال فردی و بازی رقابت اندیشه ها و هنرها و دیالوگ و تاثیر متقابل با رقیب هنری و یا هنرمند متفاوت دیگر، هرچه بیشتر خودش به عنوان شخص وارد این بازی اخلاقی و عشقی نابالغانه شود،بجای آنکه نگاه و ارزش گذاری علمیش را به چالش و گفتگو با نگاه و هنر رقیبش و یا هنرمند دیگر وادارد. نقد علمی می تواند افشاءگرانه،بیرحمانه،طنزآمیز و یا کوبنده باشد، اما همه این حالات بر اساس سنجش و ارزش گذاری علمی توانایی متن و هنرمند متن بر بستر شناخت سیستماتیک از هنر و علم در یک حوزه مشخص صورت می گیرد و نه براساس ارزش گذاری اخلاقی متن و هنرمند برپایه رابطه اش با سنت و یا برپایه نقشش در یک سناریوی عشقی ناخودآگاه جمعی. بدینخاطر نقاد تثلیثی با شخص دیگر وارد درگیری پنهان و آشکار قدرتی و اخلاقی بر سر مقایسه فالوس یکدیکر و یا سهمیه بیشتر از این کیک نارسیستی نمی شود و زن و مرد هنرمند بجای چالش نظری و بیان راه و نگاه خویش و تفاوت خویش، بیشتر در پی بیان برتری اخلاقی و یا در نوع شبه مدرن آن برتری دختربازانه،پسربازانه و یا تابوشکنانه و یا برتری به سان خوشگلترین، پرروترین،بی پرواترین و انواع و اشکال دیگر این حالات نارسیستی نابالغ هستند. در همه حالات حکایت از یک سری کمپلکسهای نابالغ جنسی و نارسیستی می کنند و هراس نارسیستی درونیشان را از دست دادن فالوس و قدرت نشان می دهند.فالوس در روانکاوی به معنای آلت مردانه نیست. هم آلت مردانه،هم کلیتوریس و یا لب و چشم و غیره میتوانند نماد فالوس گردند. در معنای روانکاوی لاکان فالوس مظهر قدرت قانون و یا سمبل و تبلور قدرت نام پدر است و پروسه شکل گیری جنسیتی است که مرد می خواهد از طریق < داشتن فالوس> به مرد تبدیل شود و زن با< فالوس بودن> به زن. از آنجا که هیچ زن و یا مردی کامل نمیتواند به این خواست دست یابد، از آنرو نیز بالماسکه تراژیک /کمیک بازی عشقی و جنسیتی را پایانی نیست و مرتب معنای زن و مرد ؛در عین حفظ این بستر مرد بودن به سان نیاز و زن بودن به سان راز،تحول می یابد. زیرا تن دادن به این حالات <فالوس بودن> و <فالوس داشتن> و قبول ناممکن بودن نهایی هر گونه تمامیت و وحدت نارسیستی به معنای قبول نام پدر و یا قانون جنسی و ورود به ساحت سملبیک و جهان فردی <سوژه> است که مرتب قابل تحول است، زیرا تثلیثی است.زیرا قبول قانون جنسی یا همان قانون ناموس به معنای قبول محرومیت خویش از وحدت نارسیستی یا یگانگی و توانایی فالوس داشتن و یا فالوس بودن و قبول اصل کستراسیون و محرومیت خویش از مادر و قبول نظم جنسی و فانی انسانی است که لاکان این نظم جنسی را نام پدر می خواند. بقول دکتر موللی در < کتاب مبانی روان کاوی فروید/لکان>:

« نام پدر حاکی از آن است که هیچکس صاحب ذکر (یا فالوس. من از کلمه فالوس استفاده می کنم) نیست و افراد آدمی به برکت محرومیت از آن به حیات خویش ادامه می دهند. پذیرش نام پدر قبول تناهی و فناپذیری فرد آدمی است و از این رو با مرگ پیوندی مستقیم دارد. البته مرگ در اینجا به معنای نابودی مادی نیست، بلکه حاکی از آگاهی از فناپذیری ماست که در عرف هایدگر<مرگ آگاهی> نامیده میشود. ص 107»

در حالت بیمارگونه این فالوس داشتن و یا فالوس بودن آنگاه شاهد کمپلکسهای نارسیستی و یا تن نمایی و غیره هستیم که می خواهد بدینوسیله بر کمپلکس اختگی و ترس اختگی چیره شود و بگونه ای دیگربار به میل به یگانگی و وحدت را بشیوه خیالی دست یابد،بجای آنکه این امیال را تعالی بخشد و به تمناهای اروتیکی و نارسیستی فانی خویش تبدیل سازد. یا در حالت عشق نارسیستی که نمی خواهد به ناممکن بودن وحدت مطلق نارسیستی با دیگری،خواه معشوق،مادر یا پدر،مدرنیت یا سنت، تن دهد و با قبول محرومیت و کستراسیون و قبول نام پدر بالغ گردد و به فرد تبدیل شود، آنگاه این میل <فالوس داشتن مردانه> یا <فالوس بودن زنانه> بشکل نفی این ضرورت محرومیت و بشکل ناتوانی از دیدن این بالماسکه و حالت پارادکس بشری و بشکل میل یکی شدن با دیگری و فالوس دیگری بودن و یا از طریق یگانگی با او به فالوس و قدرت دست یافتن صورت می گیرد. آنگاه چنین مرد و زنی در حالت مسحوری نارسیستی یا می خواهد دیگری را ببلعد و با او یکی شود و یا می خواهد در نگاه معشوق و دیگری غرق شود و بلعیده شود. چنین حالت نارسیستی به حالات تلاش برای معشوق و مورد پرستش عموم بودن و زیباترین بودن یا نجیب ترین، بی پرواترین بودن،سوگلی بودن در حالت زنانه و در حالت مردانه به شکل تلاش برای سوپرمن بودن، بزرگترین دخترباز بودن،بزرگترین نقاد و یا مرد بی نظیر و همتا بودن تبدیل میشود. در هر دو حالت تلاش برای فرار از قبول محرومیت و کستراسیون و ناممکنی این وحدت مطلق و هراس از کمپلکس اختگی صورت می گیرد. چون هیچ کس و هیچ فردی نمی تواند همیشه و حتی در همین لحظه زیباترین و بهترین و برترین در همه زمینه ها باشد. در چنین بازی نارسیستی نابالغانه و هراس از بالغ شدن و فانی شدن و بیان ضعفهای خویش،دیگران می توانند نقش این <دیگر> بزرگ و کوچک را در این بازی نارسیستی بازی کنند و چون توده مسحور هورا بکشند و یا با خشم نارسیستی لعنت بفرستند و در هر دو حالت در این تصویر نارسیستی نافی بلوغ انسانی و فردی باقی بمانند و نقشهایی مانند سرباز این نارسیست و یا قهرمان نجات دهنده این قربانی نارسیستی و یا هووها و دختربازان خشمگین دیگری که سهم خویش می طلبند، تبدیل شوند.همینجا نیز باید توضیح بدهم که فرهنگ ناموسی ایرانی بخاطر <ناموسی بودنش> بد نیست، زیرا موضوع هر قانون جنسی و نام پدر در نهایت بیان این قانون <ناموسی> و بیان نقش و جای شخص در تصویر خانواداه و یا به سان مرد و زن در تصویر جنسیتی این قانون جنسی و ناموسیست. موضوع دقیقا این است که چون در فرهنگ ما حالت عمده ارتباط با دیگری و هستی و با سنت بشکل ارتباط نارسیستی است، از اینرو نیز رابطه اش با این قانون ناموسی نیز بشکل نارسیستی و نه بشکل ارتباط تثلیثی فرد مدرن است و بدینخاطر برای حفظ ناموس و به سان مرید ناموس و به عنوان مرد حافظ این بت ناموس گردن خواهر و یا معشوق خویش را می زند و یا در نمونه زنانه اش به چهره زنان و مردان بی پروای دیگر و صاحب فردیت چنگ می اندازد و نفرینشان می کند. هر فرهنگ بشری و نیز فرهنگ مدرن دارای این قانونهای ناموسی خویش است. اما چون در جامعه مدرن نوع رابطه با فرهنگ و سنت بشیوه تثلیثی و به سان فرد است، اینگونه فرد می تواند مرتب از ضلع نام پدر و یا از ضلعهای دیگر به جهان خویش بنگرد و شروع به تحول در خویش و قانون جنسی و یا ناموسی کند و به یک رواداری و فرهنگ بازی جنسی بیشتر دست یابد. از اینرو برخلاف آنچه که خیلیها فکر می کند،در جامعه ایران بخاطر این رابطه غلط با سنت و زندگی در واقع <نام پدر> و قانون جنسی نفی می شود و بدینخاطر از چشم انداز روانکاوی لکان ایرانی به بلوغ جنسی و جنسیتی و فردی دست نمی یابد، زیرا با قبول محرومیت و فانی بودن خویش و قبول نام پدر و با عبور از این تمامیت خواهی نارسیستی به فرد و سوژه و به مرد و زن مدرن تبدیل نمیشود.مشکل ایرانیان در این ارتباط نارسیستی مرید/مرادی با سنت و فرهنگ خویش است و نه خود سنت و فرهنگ. با اینکه طبیعتا هر سنتی در خویش دارای نقاط ضعف و قدرت است که باید نقادی و بر اساس خواست مدرنیت پاکسازی شوند. مشکل اما این نبود این ارتباط تثلیثی است که اگر ایرانی قادر به این ارتباط تثلیثی به سان فرد می بود، می توانست با فاصله گیری از خویش و سنت و یا از مدرنیت ، به نقد سنت و مدرنیت و جذب مدرنیت و پاکسازی سنت در جهان سمبلیک خویش و برای دست یابی به مدرنیت ایرانی دست زند. موضوع اما آن است که همه آنها چون اسیر این نگاه نارسیستی و نابالغانه و در پی وحدت نارسیستی و ژوئیسانس نارسیستی هستند و ناتوان از آنند؛ تن به بخش سمبلیک و فردیت خویش دهند و او را سرور نگاه خویش سازند، از آنرو نیز بازی قدرت و عشقشان و چالششان بیمارگونه و فرسوده کننده و بدون هیچ امکان تحول بنیادین باقی می ماند و آنها اسیر این چرخه نارسیستی می توانند قرون متوالی این بازی نارسیستی فرسوده کننده را ادامه دهند. ژوئیسانس همیشه رو بسوی مرگ و فرسودگی دارد،مگر آنکه فرد بتواند این اشتیاق خویش را با فرد شدن و تعالی بخشی این اشتیاق و جذب آن به عنوان <تمنا> در جهان سمبلیک خویش به یار و لذت و قدرت خویش تبدیل سازد.( برای درک بهتر این موضوعات به سه مقاله قبلی من مراجعه کنید). زیرا اینجا موضوع جدل و رقابت اندیشه ها میان دو فرد و هنرمند مستقل بر سر سروری بر دیسکورس و لحظه و یا جدل هنری بر سر میزان تاثیر گذاری بر فضای هنری و فرهنگی نیست، زیرا این بازی قدرت صادقانه و پرشور ایجاد کننده دیالوگ و گفتگو،چالش و تاثیرگذاری متقابل و ایجادکننده تحول و تفاوت در دیسکورس هنری و علمیست. بلکه اینجا موضوع یک رابطه عشقی پنهان و ناخودآگاه و کودکانه و رقابت عاشقانه دو فرد نابالغ بر سر دست یابی به یگانگی با عشق نارسیستی عمومی و یا با نگاه نارسیستی عمومی و معشوق یا مراد است. در چالش و دیالوگ مدرن نیز میل دستیابی به قدرت و عشق و نگاه عمومی وجود دارد، اما اینجا این بازی قدرت و عشق در جهان سمبلیک میان افراد با هویتهای فردی و مستقل مختلف صورت می گیرد که می دانند،یگانگی و عشق نارسیستی مطلق گرایانه یک توهم است و در پی دست یابی توهم انگیز به این عشق نارسیستی و یا ادیپالی با کمک تبدیل شدن به فیگوری در این بازی نارسیستی نیستند ، بلکه می خواهند از طریق چالش و گفتمان به حقیقت و نگاه فردی و یا سروری دست یابد و مهر و نشان خویش را بر حوزه مشخصی زند و همزمان می دانند که این یگانگی و سروری همیشگی نیست و مانند ذات انسانی خود او پارادکس است و مرتب تحولات و گرایشات ویا سلیقه های نویی بوجود می آیند و اینگونه چنین اندیشمند و هنرمند مدرن و یا پسامدرنی هم در پی تحول خویش از طریق دیالوگ و چالش هست و هم در پی دستیابی به قدرت و تمنای عاشقانه بیشتری از طریق دست یابی به نگاه و تحولی نو و تاثیری نو بر حوزه فعالیتش. او به سان یک فرد مستقل وارد این بازی قدرت و جدل عاشقانه سلیقه ها و نگاهها می شود و نه به سان یک کودک نابالغ و اسیر خوشی درد آور خواستهای نارسیستی نابالغ خویش در پی وحدت با نگاه سنت و یا گروه مشخصی. در او نیز طبیعتا بخش نارسیستی و ساحت خیال وجود دارد و بر اعمال و فانتزیهایش تاثیر می گذارد، زیرا این جدل و بازی قدرت میان سه بخش ساختار روانی انسان یعنی ساحت خیال،ساحت سمبلیک و ساحت واقع را پایانی نیست، اما این ساحت خیال و رابطه نارسیستی ثنوی شکل اصلی ارتباط او با هستی و با دیگری نیست بلکه شکل فرعی و مربوط به دوران گذار او از یک بحران و بیماری به سوی تحولی نو و دگردیسی نو می باشد و شکل اصلی ارتباط او با هستی و با دیگری، یک ارتباط تثلیثی و جذب اشتیاقات نو و چالش و گفتمان به عنوان فرد در جهان سملیک و تثلیثی خویش است. جهان سمبلیکی که بخاطر این حالت ثثلیثی و سه ضلعیش به فرد امکان می دهد،مرتب از زاویه سومی به خویش و تمناهایش و یا چهارچوب و قانون جهانش بنگرد و آن را نقد و متحول سازد، و بقول لکان <هیچگاه پایان نمی دهد نوشته شود>. یعنی این جهان سمبلیک مرتب در حال تحول است. همانطور که این حالت دینامیک و قابل تحول،قدرت بزرگ جهان مدرن و پسامدرن در مقایسه با جهان سنت و جهان شرقی است. انسان شرقی و بویژه انسان ایرانی از آنرو که شکل عمده ارتباطش با هستی، این جهان خیال و ارتباط نارسیستی ثنوی شیفتگانه/متنفرانه است ، از آنرو نیز قرنها در سکون و سترونی مسحور نگاه دیگری،خواه معشوق و یا نگاه خدا و سنتش،می ماند و اگر دست به تعویض معشوق و خدایش زند، آنگاه بدان خاطر است که از معشوقش و خدایش بشیوه نارسیستی خشمگین و دل آزرده است، زیرا او دیگر نقش خویش را به سان خدا و معشوق بی همتا که آدمی بشکل توده و یا به شکل فردی گله وار از طریق همخوانی با او در قدرتش و نگاهش غرق می شود و میتواند بکمک او به لذت یگانگی و ژوئیسانس نارسیستی دست یابد و بگذارد هراسها و پارادکسها و ضعفهای اگزیستانسیال و ارتباطی بشری و انسانیش را با کمک مکیدن پستان این مادر و یگانگی با او و با کمک این بلعیدن و بلعیده شدن در نگاه معشوق ،پدر و خدا فراموش شوند، نمی تواند دیگر بازی و عمل کند. اینگونه این توده و فرد گله وار خشمگین و دل آررده برای دست یابی به لذت نارسیستی اش و ادامه بازی نارسیستی اش، خدا و معشوق ناتوانش را می کشد و نفرین می کند و بجای او معشوق و خدای دیگر ی در تصویر می گذارد که اکنون با نگاه او و با غرق شدن در نگاه او می تواند به حالت نئشگی بطور عمده اورالی نارسیستی دست یابد. نمادهای این پریودهای مسحوری و خشم نارسیستی و تغییر و تحولات نارسیستی بدون هیچ تحول بنیادین را می تواند در عرصه های مختلف سیاسی و اجتماعی و یا هنری جامعه ایران و یا در زندگی یکایک ما ایرانیان بازیافت. بقول معروف شاه مرده، زنده باد شاه. همین حالت نارسیستی و میل به وحدت ویگانگی نارسیستی کودکانه ایرانیان به عنوان معضل بنیادین و پایه ای ایرانیان، در کنار ناتوانی او از دستیابی به فرد شدن و قبول محرومیت و نام پدر که ادامه منطقی این بیماری پایه ای انسان ایرانیست، باعث شده است که کل فرهنگ، رفتار و جامعه ایرانی تحت ثاثیر یک شیوه نگاه و رفتارهای خاص ایرانی گردد.( در این باره به توضیحات دقیق دکتر موللی پدر روانکاوی مدرن ایران در کتاب مبانی روانکاوی فروید/لکان و بخش علامت خاص هویت ایرانی مراجعه کنید. ص 218). خصلت خاص ایرانی ،بخاطر اسارتش در این ساحت خیال و ارتباط نارسیستی ثنوی با هستی، در این حالت <تعارف و حسابگری> و حالت نارسیستی مسحورانه و چاکرانه از یکسو و از طرف دیگر خشم کور نارسیستی و خودمداری نارسیستی و دیدن خویش به سان یک خدای بی همتا از سوی دیگر است. این حالت تواضع دروغگویانه از یکسو و خودمداری نارسیستی از سوی دیگر،علت روانی اساسی ناتوانی ایرانیان از ایجاد دیالوگ و چالش صادقانه و پرقدرت و متحول است. بجای بازی قدرت صادقانه نگاهها و اندیشه ها و همراه با مغزی سرد و قلبی گرم، ما شاهد این بازی تواضع چاکرانه از یکسو و هندوانه زیر بغل گذاشتن از یکسو و از سوی دیگر نفی پنهان و آشکار دیگری با کمک معیارهای اخلاقی و یا به کمک شیوههای شانتاژ، چماق داری،مظلوم نمایی، تبدیل کردن یک چیز به پیرهن عثمان برای کوبیدن حریف، هستیم. همینگونه نیز کل فضای هنری و سیاسی و بحران روانی ایرانی تحت تاثیر این حالت مکیدن اورالی نارسیستی و یا بشکل حالات سادومازوخیستی آنالی ماقبل ادیپالی قرار دارد. اینگونه ایرانی در زبانش بقول خودش خشمش را و غمش را می خورد،بجای آنکه خشم و غمش را در جهان سمبلکیش جذب و تعالی بخشد و به خشم خندان و غم خردمند تبدیل کند. او در حال مکیدن و بلعیدن همه چیز از مدرنیت و سنت برای پر کردن پوچی درونی و برای از یاد بردن چندپارگی خویش و برای از یاد بردن هراسهای پارادکس انسانیش و برای از یاد بردن ناتوانیش از عبور از این بحران است.اینکه این چاه ویل هیچ گاه پر نمی شود و باید مرتب به شکل جدیدی به این بازی نارسیستی ادامه دهد، نیاز به توضیح ندارد. به همین دلیل نیز شکل عمده ای از بیماری روانی ایرانی و شکل عمده ای از تبلور بحران ایرانی و یا سازش ناخودآگاه روان ایران برای بیان بحرانش و در عین حال سبک کردن درد بحرانش، در اعتیاد و مکیدن وافور و یا تزریق هرویین و یا خوردن قرصهای اکسزی و غیره خلاصه میشود. شکل دیگر این حالت، شدت یابی میل به <مصرف و بلعیدن سکس> و بروز حالات مختلف سادو مازوخیسیتی ایرانی در سکس و در فضای شهوت زده ایرانیست. طبیعتا هم این رشد بیماریهای روانی و رشد میل به لذت جنسی و عشقی،خود حکایت از یک طغیان و قیام درونی جامعه و روان ایرانی بر علیه حکومت اخلاق سنگین پدرانه و عشق مطلق مادرانه نافی جسم، نافی سکس و لذت و نافی شورها و تمناهای چندلایه زنانه و مردانه است. اما حاکمیت پنهان این عشق نابالغ نارسیستی و حالات ماقبل ادیپالی بر ذهن و روان ایرانی باعث شده است که این طغیان منطقی و برحق جامعه و فرد ایرانی به یک رنسانس جسم و خرد و یک رنسانس عشق و خرد و ایمان سبکبال زمینی تبدیل نشود و جای اعتیاد را هنرمندان و اندیشمندان و افراد سبکبال و خندان نگیرد که اکنون با عبور از بحران خویش و بدون هیچ شرمساری از بحران انسانی و عمیق خویش و با شناخت منطق بیماری خویش، قادر بدانند اهریمن اعتیاد را به فرشته سبکبالی و یار خویش تبدیل سازند و اکنون بی نیازی به ماده مخدر با رقص نگاه، و رقص کلام و رقص اندیشه قادر باشند،جهانشان را به رقص و سبکبالی درآورند و بر هر سنگینی پژمرده کننده چیره شوند و در کنارش به جشنهای دیونیزوسی دوره ای خویش بپردازند. زیرا مگر آن کسی که زیر فشار ترسها و فشارهای درونی و یا برونی و برای رهایی از این فشارها به وافور پک می زند،تزریق می کند،کوکایین در دماغ می کشد و یا قرص اکسزی بالا می اندازد،کاری جز این سبکبال کردن لحظه می کند. تنها چون این کار بوسیله یک عامل بیرونی و در نهایت یک توهم دیگر صورت می گیرد، از انرو اکنون بیمار اسیر و مسحور نگاه ماده مخدر می ماند و خیال می کند، بی او قادر به دست یابی به سبکبالی نیست و دیگربار در نگاه دیگری غرق و بلعیده میشود و فردیتش محو می گردد. از طرف دیگر تلاش برخی ایرانیان برای استفاده از اطلاعات درباره بحرانها و یا بیماریها و یا حتی لذت بریهای دیگر افراد و هنرمندان، در خدمت کوبیدن این افراد و نفی آنها، خود دیگر بار نشان می دهد که چگونه این افراد نیز تحت تاثیر این لذت اورالی و ماقبل ادیپالی قرار دارند. زیرا افسرده بودن، معتاد بودن و یا ماجراجوییهای سکسی و شخصی هر انسانی فقط به عرصه خصوصی او تعلق دارد و به هیچوجه نمی تواند و حق ندارد بوسیله مقایسه او و کارهایش تبدیل شود. استفاده از این اطلاعات بیشتر نشان می دهد که نقاد و فرد نارسیست چقدر در ذاتش و روانش سنتی و ارتجاعیست و خیال می کند، بیمار بودن،افسرده بودن، دورانی بحران داشتن، بد و یا زشت است. او با این افشاء گریها، در واقع ماهیت نارسیستی و نابالغانه و سنتی خویش را لو می دهد. زیرا در نگاه او هنوز انسان باید به سان قهرمان و حامل سنت، پاک و بیگناه مانند زاهد و عارف ضد جسم باشد و این دروغ نارسیستی خود حکایت از بحران او می کند و حکایت از هراس او از پارادکس بشری. هر انسانی و هر تحول اصیلی از طریق عبور از یک دوران بحرانی و همراه با انواع و اشکال ماجراجوییها می گذرد. آنکه می خواهد به بهشت خویش دست یابد، ابتدا بایستی از جهنمی عبور کند. تحول اصیل به شکل یک تحول فکری/احساسی یعنی بشکل یک تحول دربرگیرنده جان و منش صورت می گیرد و این تحول بدون عبور از هفت خوان درونی و بیرونی خویش و بدون رویارویی با اهریمنان درون خویش و نیز عبور از هزاردالان اخلاقیات ناممکن است. تنها با عبور از این هزار دالان اخلاقیات و چیرگی بر احساس گناه اخلاقی و آری گفتن به فردیت و تفاوت خویش و به عشق و حقیقت فردی خویش از یکسو و از سوی دیگر با عبور از هفت خوان وسوسه های خویش و دیدار با اهریمنان خویش و تبدیل آنها به فرشته های و یاران خویش می توان به جهان نو و سمبلیک خویش و به فردیت متفاوت و چندلایه خویش دست یافت. تنها از طریق این رویارویی با اهریمنان و خدایان درون خویش و با پیروزی در جدل قدرت و عشق با این اهریمنان و خدایان اخلاقی درون خویش میتوان به سان فرد و یا جسم خندان و سرور از اسارت در نگاه این خدایان اخلاقی و یا اهریمنان وسوسه گر رهایی یافت و همزمان آنها را در جهان سمبلیک خویش جذب و تعالی بخشید و به یاران خویش و قدرتهای خویش، به ایمان سبکبال خویش، به خرد شاد خویش، به نارسیسم خندان خویش، به سکس چندلایه گاه نرم و گاه پرقدرت و همراه با هزاران فانتزی و تمنای زیبای نوازش گرانه و سادومازوخیستی خندان تبدیل کرد و اینگونه به یک فرد متفاوت، به یک زن و مرد مدرن و چندلایه، به یک هنرمند و اندیشمند مدرن و چندلایه تبدیل شد. هر فرهنگ و دیسکورسی خود بخود شکل خاص خویش از ناخودآگاهی و نیز حالت خاص خویش از بیماریهای خویش و راههای عبور از آن را بوجود می آورد، زیرا ناخودآگاهی مانند زبان بقول لاکان دارای ساختار است. از اینرو نیز برای انسان رشد یافته در این فرهنگ و جهان مبتلا به این بیماری نارسیستی و ماقبل ادیپالی راهی جز این نمی ماند که آنگاه به کویر خویش می تازد و چون شیر نه می گوید و بر شتر حامل سنت درون خویش چیره میشود، در مسیر این یافتن راه و نگاه خویش بایستی با این اهریمنان و وسوسه های میان راه و افسردگی، روان پریشی و اشتیاقات جنسی،روحی خویش روبرو شود و نیز با بمباران احساس گناه اخلاقی و هزار دالان اخلاقیات مقابله کند و بتواند به سان فرد این اشتیاقات و ژوئیسانس نارسیستی و ماقبل ادیپالی و یا اورالی و آنالی را در خویش جذب و تعالی بخشد و به تمناهایش و قدرتهایش تبدیل سازد و نارسیسم ایرانی، پارانوییای سبکبال و خندان ایران، سکس و لذت اروتیکی و عشقی هزار رنگ و خندان ایرانی و سبکبالی ایرانی و سروری و ایمان سبکبال ایرانی را بیافریند. زیرا حتی در پشت احساس گناه و قدرت سرکوبگر او، قدرت سروری ما و میل سروری ما نهفته است که اما در این سیستم نارسیستی و اخلاقی به غلط بجای کمک به رشد و خلاقیت ما به سرکوب لذت و فردیت و به سرکوب خلاقیت ما دست می زند. هر ایرانی اندیشمند و هنرمند بنا به مسیر شخصی و فردی خویش بناچار به شکلی از این بحران، در قالب انواع و اشکال مختلف افسردگی، روان پریشی و چندپارگی و یا گرفتاری کوتاه مدت و یا درازمدت در انواع و اشکال ژوئیسانس نارسیستی، جنسی و اورالی و یا آنالی گرفتار میشود. بنابراین آنکه با استفاده از این موضوعات می خواهد به سرکوب هنرمند و اندیشمندی دست زند،تنها نشان می دهد که چقدر گرفتار سنت و نگاه نارسیستی است و از طرف دیگر می خواهد با فراافکنی ترسها و فانتزیهایش بر دیگری از یاد ببرد که خود او نیز مالامال از این اشتیاقات اورالی، آنالی و ماقبل ادیپالیست. از طرف دیگر این ارزش گذاریهای اخلاقی و افشاءگریهای احمقانه نشان میدهد که چنین شخص و یا اجتماع علاقه مند به این هیاهوی در پی هیچ، بشدت اسیر این تصور نارسیستی است که یک هنرمند و نقاد و یا اندیشمند بایستی حتما هر عمل و گفته اش باهم یگانه باشد و تا چیزی را در خودش بوجود نیاورده است، از آن سخن نگوید. این میل یگانگی کامل رفتار و عمل یک توهم نارسیستی است. چنین چیزی وجود ندارد. انسان یک ناسازه است. همانطور که کل هستی انسانیش یک ناسازه و پارادکس است. زمان واقعی انسانها بشکل زمان خطی از گذشته به حال و آینده و یا بشکل دایره ای اسطوره ای و یا بشکل مسیر دست یابی به یک غایت اخلاقی حرکت و عمل نمی کند. هر لحظه و حرکت انسان و مفهوم زمان و مکان انسان یک تلاقی گذشته و آینده در این لحظه است و مرتب تلاقی و شکست زمانی و مکانی بوجود می آید. هر حرکت و عمل انسان تحت تاثیر و در تفاوت با گذشته ایست که این گذشته همزمان از طریق آینده بر حال اثر خویش را می گذارد. هر حرکت و عمل انسان به سان یک تفاوت دیفرانسی حاصل تفاوت با چیزی در قبل و با چیزی در بعد که هنوز کامل معلوم نیست،بوجود می آید. در واقع انسان هر لحظه در یک حالت ثثلیث و سه ضلعی قرار دارد و اینگونه نیز هر حرکت و عملش و نوشتارش یک ناسازه و پارادکس است. طبیعی است که هر انسانی در پی آن است که به نزدیکی و یگانگی جسم و روح،عمل و رفتار نزدیک شود، اما انسان بالغ می داند که این کار کامل ممکن نیست، زیرا هر عمل و رفتار او چون نقطه تلاقی یک شبکه از چشم اندازها و فاکتورهایی است که بخش عمده ای از آنها برای او آشنا و خودآگاه نیستند. هر هنرمند و یا اندیشمند و روشنفکری نیز در مسیر دست یابی به فردیت خویش و نگاه خویش مجبور به عبور از بحرانهایی و تچربه و جذب نگاه و حالات نویی است، اما سنجش کار و اثر یک هنرمند و اندیشمند و نقاد برپایه میزان یگانگی میان اثر و رفتار شخصیش، حکایت از اسارت فرد نگرنده در نگاه نارسیستی است و نشان می دهد که او قادر به تفکیک حوزهها نیست و نمیتواند چندلایگی یک انسان و ناسازگی عمل و رفتار انسان و پارادکسهای زندگی انسانی را درک و لمس کند و بدان تن دهد،بلکه تنها بدنبال چشیدن لذت ژوئیسانس نارسیستی یکی شدن با معشوق است و اگر این معشوق رفتارش متناقض و پارادکس با این تصویر سحر انگیز باشد، از آنرو عیش این نارسیست نقص میشود. بدینخاطر اینقدر این انسانهای نارسیست خواهان یگانگی عمل و رفتار در معشوق هستند و یا برای مثال بدینخاطر در عشق وحدتگرایانه ایرانی اینقدر از فردیت معشوق ولمس تفاوتها و فانتزیهای پنهان معشوق هراس وجود دارد، زیرا حس و لمس و بیان این حالات و فانتزیهای جنسی و عشقی سریعا تصویر مسحور کننده عشق نارسیستی پرشکوه و یگانه را می شکند. زیرا هر انسانی صاحب فانتزیها و سلیقه های فراوانی است که هیچ گاه کامل توسط شخص دیگری نمی تواند برآورده شود. اما انسان نارسیست احتیاج به این توهم دارد که او برای معشوق یکی و بی همتاست و مرکز و محور همه اشتیاقات او را تشکیل می دهد اینگونه نیز هر بیان فردیت و یا هر عمل تضعیف کننده این لذت نارسیستی سریعا با خشم و دل ازردگی عاشق و یا توده نارسیست روبرو میشود. همینجا نیز می توان پی برد که راه شکاندن این لذت نارسیستی و راه دست یابی به یک چالش مدرن چیست. این راه، تن دادن به فردیت جسمی و جنسی خویش و بیان اشتیاقات و نگاهها و نظرات صادقانه و پارادکس خویش در باب نگاه و اندیشه دیگری و جداسازی عرصه خصوصی و عمومیست.بایستی بویژه جدل و چالش اندیشه ها و نقد علمی و هنری را از این فضای شخصی جدا کرد و فقط به نقد و چالش و گفتمان اندیشه ای و نگاهی پرداخت. بویژه در چالش و سنجش علمی این جداسازی بسیار مهم است. زیرا در نقد یک نگاه علمی و یا هنری، اصلا مهم نیست که آیا خود نویسنده به حرف و نگاه خویش عمل می کند و یا نمی کند. حرف و سخن او بر پایه توان و قدرت علمی او مهم است. بااینکه در بخش هنری بویژه تاثیر تجارب شخصی از بحرانهای انسانی و یا نوع نگاه به مسائل و بلوغ یا عدم بلوغ شخصی بر نگاه و شکل نگاه موثر است، اما با این حال نقاد به نقد این موضوعات از طریق بیان قدرت و ضعف متون و نگاه هنرمند می پردازد و نه به نقد زندگی شخصی او و دادن پندهای اخلاقی و یا بیان احکام اخلاقی. تنها از طریق تن دادن به این چالش صادقانه و خردمندانه و پرشور می توان چرخه بازی نارسیستی را شکاند و بجای آن لذت و تمنای چندلایه و پرشور و در عین حال خردمندانه بازی قدرت اندیشه ها و چالش و گفتمان مدرن را جایگزین کرد. تنها وقتی نقاد و هنرمند و اندیشمند در یک ارتباط تثلیثی با متن و هنرمند و با دیگری، به بیان احساسات پارادکس و چندلایه خویش از اثر و هنرمند بپردازد و اینگونه پارادکس و نقادانه او را بسنجد و نقاط ضعف و قدرت اثر و هنرمند را بر بستر سیستم و حوزه نگاهیش مطرح کند، آنگاه چرخه نارسیستی شکسته میشود. زیرا چرخه نارسیستی برای حفظ بازیش احتیاج به حالت افراط و تفریط مسحور بودن از یکسو ومتنفر بودن از سوی دیگر دارد. یعنی یکطرف باید مسحورانه از معشوقش و متن دفاع کند و دیگری بایستی با خشم و دل آزردگی نارسیستی آن را بکوید و اینگونه می تواند این بازی نارسیستی میان جان باختگان و سینه چاکان نارسیستی بدون هیچ دیالوگ واقعی در باب قدرت و ضعف اثر و هنرمند مرتب تا پژمردگی و فرسایش نهایی سینه چاکان ادامه یابد ولی پس از مرگ این سینه چاکان در کنار قبری که هیچ مرده ای در آن نیست،نسلی نو از نارسیستها بازی را ادامه می دهد،تا آنزمان که فررندان این نیاکان نارسیست با آگاهی بر تراژدی نیاکانش و تراژدی فرهنگی و فردی خویش و برای پایان دادن به این بیماری کهن، دست به چالش صادقانه و خردمندانه درباره نقاط ضعف و قدرت متون و هنرمندان و دست به سنجش و ارزش گذاری علمی و چندلایه آثار می کند. راه عبور و شکاندن این چرخه نارسیستی، در تن دادن به این چالش صادقانه و پارادکس و چندلایه و در توانایی انجام دادن این سنجش و ارزش گذاری علمی و در عین حال پرشور است. کلید پیروزی در قبول <پارادکس> و چندلایگی خویش و رقیب و توانایی دیدن و بیان نقاط ضعف و قدرت خویش و حریف قرار دارد. بدینخاطر نیز نارسیست از پارادکس بدش می آید و از سنجش علمی و نقد همراه با مغزی سرد و قلبی گرم متنفر است و عاشق هیاهو و جنجالست. بدون سیاه/سفید دیدن بازی نارسیستی نم تواند ادامه یابد اینگونه نیز چیرگی بر این سیاه/سفید دیدن و نقد تثلیثی کلید شکاندن این چرخه نارسیست و آن آب سردیست که بایستی بر سر این نارسیستهای نابالغ توسط نسل ما نقادان تثلیثی فروریخته شود، تا از خواب نارسیستی اش بیدار شود و بتواند بکمک نقد ما از بیرون به خویش بنگرد و بیدار شود. همزمان با وسوسه کردن او به چشیدن لذت تمنای چندلایه و نشان دادن قدرت و زیبایی و لذت بازی قدرت صادقانه و پرشور جسم های خندان می توان به او کمک کرد بر ژوئیسانس نارسیستی چیره شود و به تمنای چندلایه بشری دست یابد و وارد بازی جاودانه و بی آغاز و انجام عشق و قدرت جسمهای خندان و عاشقان و عارفان زمینی گردد و با آری گویی به پارادکس و به میرایی و ضعفهای بشری خویش یاد بگیرد، با کلام، با اندیشه و نگاه برقصد و جهانی را برقص درآورد. راه چیرگی بر این چرخه نارسیستی ایرانی، شکاندن این آیینه و نگاه مسحورانگیز نارسیستی است که همه بازیگران این بازی محو و مسحور نگاهش هستند و طریق شکاندن آیینه، خندیدن طنزآمیز بدان و نشان دادن نقاط ضعف علمی این نگاه سیاه/سفید،چیرگی در بازی قدرت بر این بازیگران نارسیستی از طریق بیان نقاط قدرت وضعف هر متن و هنرمند و عبور از نگاه نارسیستی سیاه/سفید دیدن و جایگزینی نقد و چالش علمی پرشور و تثلیثی و خندان بجای این نقد و بازی نارسیستی است. راه شکستن این فضای نارسیستی در فردیت چندلایه یکایک ما و توانایی تن دادن به نقد پارادکس و تثلیثی و پیروزی در جنگ قدرت با این کودکان نارسیستی و سرور ساختن و حاکم ساختن خواست ما در پی نقد علمی و تثلیثی بر فضای هنری و علمی ایرانیست. کار ما بپایان بردن این بحران و بدست گرفتن فضا و جامعه ایرانی از طریق چیرگی و پیروزی در بازی قدرت و ایجاد دیسکورس مدرن و چالش مدرن در همه عرصه های سیاسی،اجتماعی، فرهنگیست و ابزار ما برای این پیروزی دستیابی به فردیت جسمانی و جنسیتی چندلایه خویش و تواناییمان به چالش علمی و زیبایی و قدرت تمنای مدرن ما و برتری بازی قدرت و گفتمان مدرن ما بر این بازی نارسیستی بیمارگونه است. در پایین و در هنگام نقد یک فضای نارسیستی بیشتر به جزییات این امر می پردازم.

موضوع اینجا این است که درک تفاوت این دو جدل و رقابت و ضرورت چیرگی نقد علمی و بازی و گفتمان قدرت مدرن بر این بازی نارسیستی بسیار مهم است، تا علت عدم تحول درگیریهای نارسیستی ایرانی را به چالش مدرن و تحول مدرن و اسیر ماندن ایرانی در بحران نارسیستی خویش را درک کرد.

هر فرهنگی از طریق مسیر خویش به هویت فردی و دیسکورس مدرن و چالش اندیشه ها و نگاهها و تحول دیسکورسی دست می یابد. هر فرهنگ و یا فردی دارای بخشی از این هویت و یا فردیت و یا بقول فروید <من> و یا بقول نظریه سه بخشی لاکان <سوژه و ساحت سمبلیک> است. اصولا بقول فروید هر انسانی صاحب این سه بخش <من،فرامن، آن> است و یا بقول لاکان هر انسانی و یا هر فرهنگی صاحب این سه بخش هویت و جهان < نارسیستی،سمبلیک،واقع> است . تفاوت میان افراد و فرهنگها در این است که در بخش بالغ یافته فردی و فرهنگی، عنصر <من> مدرن و یا با عبور از اشتباهات <من>مدرن و در نگاه بهتر لاکانی،عنصر <سوژه و جهان سمبلیک> و ارتباط تثلیثی بر جان و روان فردی و جمعی فرد و یا جامعه حاکم است و در فرهنگها و انسانهای نابالغ و در بحران بخش نارسیستی ثنوی و کودکانه. از اینرو نیز گفتن اینکه در فرهنگ ایرانی و یا در عرفان و مذهب هیچگاه فردیت وجود نداشته است، یا خرد نبوده است، به معنای یک مطلق گرایی نو و نمادی دیگر از ارتباط نارسیستی با مدرنیت و عدم درک درست و تثلیثی مدرنیت است. همانطور که در مقاله دوم <آسیب شناسی اروتیسم مدرن> نشان دادم، ما شاهد رشد گیری هویت فردی در عرفان و جامعه ایرانی در عرصه های مختلف بوده ایم و هستیم، اما از آنرو که این شکل گیری فردیت و ارتباط تثلیثی به پایان نمی انجامد و جامعه و فرد ایرانی ناتوان از عبور از ارتباط نارسیستی به ارتباط سمبلیک و تثلیثی به سان شکل اصلی ارتباط و هویتش میشود، از آنرو نیز این هویت فردی مذهبی، عرفانی، ایرانی شکست می خورد و ایرانی مسلمان، زردشتی،عارف، طبیعت گرا و غیره قادر نمی شود به یک ارتباط فردی و تثلیثی و قابل تحول با سنت خویش، با مذهب خویش و عرفان خویش و فرهنگ خویش دست یابد. او اسیر ارتباط نارسیستی و گله وار با سنت باقی می ماند ، بجای آنکه با پایان دهی کار نیاکانش و با دست یابی به هویت فردی و رابطه تثلیثی با مذهب،عرفان، سنت و فرهنگ خویش به ایجاد جامعه و فرهنگ مدرن ایرانی دست زند و به مسلمان و زردتشتی مدرن،عارف و گیتی گرای ایرانی مدرن و یا روشنفکر سکولار مدرن ایرانی تبدیل شود. اینگونه نیز یکایک ما ایرانیان صاحب هم حالات نارسیستی و هم سمبلیک و تثلیثی هستیم و یکایک ما ایرانیان و یا هر هنرمند و روشنفکر ایرانی دارای هویت فردی و تفاوت خویش نیز است که در کارش و اثرش به شکل استیل و نگاه شخصی او خویش را نشان می دهد. موضوع اما این است که از آنرو این هویت سبمیلیک و تثلیثی به عنصر حاکم واصلی بر روان فردی و یا جمعی تبدیل نشده است، از آنرو نیز این پدیده دست یابی به هویت فردی که همیشه ابتدا یک هویت جسمی و جنسیتی خواهد بود، کامل صورت نمی گیرد و انسان و هنرمند ایرانی در مسیر دستیابی به این هویت مدرن فردی و جمعی دچار ایستایی میشود و ناتوان از عبور از بحران چندپارگی خویش بسوی دست یابی به یک هویت مدرن چندلایه، به یک جسم خندان چندلایه می گردد. حاصل این ناتوانی،ماندن در بحران و تشدید بحران و حالات بحرانی خشم و دل آزردگی نارسیستی از یکسو و از طرف دیگر اشتیاق پایان دهی به بحران و رشد آسیب شناسی بحران است. از اینرو نیز براحتی در کار بسیاری از هنرمندان و نقادان و غیره می توان هم نمادها و عناصر این شکل گیری هویت فردی و جنیسیتی را مشاهده کرد و هم در عین حال ناتوانی از بپایان رساندن این شکل گیری و عبور از چندپارگی به چندلایگی مدرن و متفاوت ایرانی.دست یابی به این جسم و هویت جنسیتی چندلایه به معنای پایان نهایی هر بحران و تحول نیست بلکه بدین معنا است که اکنون انسان ایرانی با بحرانها و بیماریهایش و اشتیاقات ناخودآگاهش بشکل بالغانه برخورد می کند و بجای اسارت در بحران و بیماری و یا اسارت در نگاه اشتیاقات پنهانش، شروع به جذب و تعالی بخشی حقایق و قدرتهای نهفته در بیماری و بحرانش می کند و اینگونه مرتب بارورتر و تمناهایش چندلایه تر و لذتمندتر می شوند. موضوع دستیابی به این ارتباط نو با هستی و این حالت نو لمس خویش و زندگی به سان جسم خندان و هویت جسمی و جنسیتی چندلایه است که اکنون به انسان و هنرمند ایران اجازه می دهد، به سان این جسم خندان و یا فردیت جنسیتی چندلایه، هستی و دیگری را در دست گیرد و به نقد خویش و هستی بپردازد و مرتب با جذب و تلفیق اشتیاقات نویش در جهان سمبلکیش، خویش و جهانش را متحول سازد و با تن دادن به خود و به اشتیاقاتش مرتب تفاوت و تحول ایجاد کند. از طرف دیگر از طریق این فردیت جسمانی و جنسیتی چندلایه و بدست گرفتن جهان خویش او می خواهد و بایستی برای دست یابی به خواست خویش و زدن مهر خویش بر جهانش به بازی قدرت و جدل اندیشه ها تن دهد و بر سر سروری زیباترین،عاشقانه ترین و قدرتمندترین اندیشه ها و تصاویر به جدل درونی میان شورهایش و یا جدل برونی میان سلیقه ها و نگاههای مختلف تن دهد و همزمان در راستای این جدل و چالش پرشور به گفتگو و دیالوگ با رقیب و یار بنشیند و بر آنها تاثیر بگذارد و تاثیر بپذیرد و اینگونه دیگربار از طریق این جدل و چالش قدرت و عشق اندیشه ها و نگاهها هم خود دگردیسی یابد و هم در حد توانش جهانش و دیگری را متحول سازد. طبیعتا این بازی قدرت و چالش، دیالوگ و دگردیسی و تفاوت را آغاز و پایانی نیست و یک چنین جامعه و انسانی مرتب در حال تحول و دگردیسی و در حال لمس تمنا و لذت چندلایه این بازی قدرت و دیفرانس جاودانه قرار می گیرد و هر بحرانش و بیماریش به سنگ پرشی برای یک جدل و چالش و دیالوگ نو و برای دست یابی به لذتی و عشق و وصالی نو تبدیل میشود و زندگی در این مسیر و بویژه در شکل جسم گرایانه این بازی پرشور عشق و قدرت به یک جدل جاودانه و فانی عاشقان و عارفان زمینی خندان و سبکبال بر سر سروری بر لحظه و جدل قدرت و عشق تفاسیر و نگاههای مختلف همراه با ایجاد یک جهان هزارجهانی و یک جهان هزارتفسیری و رنگارنگ تبدیل می شود. اگر رقابت مدرن با خویش رواداری را بوجود می آورد و پلورالیسم پسامدرن با خویش رقابت میان اشکال این پلورالیسم و رقابت میان چشم اندازهای مختلف این پلورالیسم را، آنگاه نگاه جسم گرایانه به یک رقابت،چالش قدرتی،عاشقانه،خردمندانه همراه با رواداری متقابل خندان و پرشور خدایان فانی بر سر زیباترین و پرشورترین،شرورترین تفسیر و تاویل بر بستر این جهان هزارجهانی و هزار رنگی دست می یابد. رقابت و رواداری مدرن بر اساس توانایی دگریسی انسان مدرن به <من> مدرن و با فاصله و دست یابی به هویت فردی و جسمی مدرن صورت می گیرد و از اینرو با عبور از بخش مهمی از نگاه نارسیستی و با دستیابی به هویت تثلیثی، قادر به عبور از ارزش گذاری اخلاقی و ایجاد گر چالش و نقد علمی اندیشه ها و سیستم بندی و طبقه بندی نگاهها و ایجاد دیالوگ و بازی قدرت مدرن می شود. اما <من> مدرن هنوز بازهم آغشته به نگاه نارسیستی است و اینگونه در دیالوگش همیشه نوعی تک محوری و دیدن خویش به سان تافته ای جدابافته وجود دارد و توهم یگانه بودن نارسیستی به سان سوژه بالذات را دارد. نقد پسامدرن با عبور از بخش دیگری از این هویت نارسیستی و با توانایی تن دادن بیشتر به هویت تثلیثی و حس و لمس دوگانگی و پارادکس و یا چندلایگی خویش بسان سوژه و انسان و حس و لمس چندلایگی و چندچشم اندازی بودن زندگی و خویش، به درجه نوینی از ارتباط و هویت تثلیثی دست می یابد و ار اینرو نیز با عبور از مولف و قبول مرگ مولف، تن به خود متن و تحول متن و جهان متفاوت و در حال تحول متن می دهد و مرتب در پی دست یابی به چشم اندازهای نوینی به متن و اثر می گردد.با اینکار، همزمان پسامدرنیت بر تک محوری مردانه مدرنیت چیره میشود و راه را برای شنیدن صداها و نواهای نوی زنانه و غریبه در متن باز می کند. همزمان، با تبدیل متن و زندگی به یک بینامتنیت،زندگی و متن و چالش را به اوج تازه ای از درک و لمس دیالوگ و بازی قدرت می رساند و این بازی قدرت و دیفرانس را زیبا،قدرتمند و همراه با دست یابی به یک مرحله تازه و قویتر از رواداری و دیالوگ می کند، زیرا اکنون هر متنی یک تاویل و چشم اندازی به واقعیت و شئی ناممکن و مرموز یعنی زندگی می گردد و از طرف دیگر هر متنی و یا انسانی خود چون یک شبکه و موزائیک حاصل متون و نقطه تلاقی هزاران متن و صدا و نواست و تاخوردگی زمانه خویش است. اینگونه رقابت و رواداری اندیشه ها و دوری جستن از ارزش گذاری اخلاقی هنرمند و متن و تن دادن به پلورالیسم نگاهی وارد مرحله تازه ای و قویتری میشود و بازی جاودانه دیفرانس و قدرت نگاهها همراه با این پلورالیسم نگاهی آغاز میشود. نگاه جسم گرایانه با دیدن نقاط ضعف پسامدرنیت و با عبور از ناتوانی پسامدرنیت در تبدیل شدن به جسم خندان و چندلایه و با عبور از ناتوانی پسامدرنیت به عبور نهایی از مفهوم <من و سوژه> و با تن دادن به حالت و اخلاق چشم اندازی جسم و با آری گویی به خرد جسم و زندگی، اینگونه عرصه نوینی از بازی قدرت و رواداری را آغاز می کند . اکنون در این نگاه جسم گرایانه ،مانند نمونه ایرانی آن در نگاه عارف زمینی من، زندگی به یک بازی جاودانه عشق و قدرت و دیفرانس تبدیل میشود و هر هنرمند و یا متن بسان تبلور این جسم خندان و چندلایه، در پی دست یابی به اوج لذت،عشق و قدرت و خلق واقعیت و سروری نگاه و سلیقه خویش نگریسته می شود. از آنرو که این جسم، همیشه در یک زمان و مکان مشخص می زید و در یک دیالوگ و پیوند دائمی با دیگری و هستی است و تمنایش،تمنای دیگریست و بدون دیگری و بدون این بازی و چالش و دیالوگ عاشقانه و قدرتمندانه امکان حیات و یا دستیابی به عشق و حقیقت را ندارد، از آنرو نیز تفاسیر و حقایقش و نگاهش بر اساس این ارزشها و معیارهای زمینی و در پی یافتن زیباترین،پرشورترین،شرورترین و قدرتمندترین و سالمترین تفاسیر و نگاهها در یک حوزه مشخص و برای جوابگویی به یک سری سوالات مشخص و ضروری دیده و نگریسته و بررسی می شوند. اینگونه نیز بازی قدرت و عشق نگاهها در عین رواداری و ایجاد یک جهان هزار تفسیری و چالش میان این تفاسیر بر سر بهترین تفسیر برای سروری بر لحظه به اوج تازه ای دست می یابد. اینجا اکنون آن ارزش گذاری اخلاقی و آن اسارت در عشق ادیپالی و نارسیستی کودکانه ایرانی به خاک سپرده میشود و همزمان با عبور از تک محوری و متافیزیک مدرن و با عبور از ناتوانی پسامدرنیت در ایجاد معیارهای چشم اندازی و فانی برای سنجش، ارزش گذاری علمی و رقابت، زندگی و هنر و علم را به یک جدل پرشور عشق و قدرت اندیشه ها و سلیقه ها تبدیل می کند و جز این بازی عشق و قدرت پرشور و خندان همراه با رواداری متقابل نمی خواهد. او می داند که زندگیش و جهانش یک تفسیر است و او این تفسیر را با جسمش و شور عشق و قدرتش آفریده است و همزمان این تفسیر حاصل زمانه و جهانش و تاثیر دیسکورس و جدل و بازی قدرت دیسکورسها و اندیشه های زمانش براوست، زیرا او به عنوان <جسم> تبلور زمانه و چندلایگی تاریخی/اسطوره ای و چندهویتی پارادکس ذات انسانی خویش است. او به سان جسم تبلور این زمانه و یک ضرورت خندان است،پس آن میشود که هست و با عشق به سرنوشتش و به زمین،تن به این بازی می دهد و با توانایی ارتباط تثلیثی با خویش مرتب قادر به نقد خویش و دیگری برای دستیابی به مرحله تازه ای از لمس و لذت تمنای جسمانی و چندلایه خویش و تمناهای عاشقانه،قدرتمندانه و خردمندانه خویش در این بازی و چالش قدرت اندیشه هاست. زندگی، فونکسیونال ویک سیستم باز است و اینگونه مرتب برای دستیابی به خواستهای خویش احتیاج به ارزش گذاری،سنجش،مقایسه و دیالوگ و گفتمان و جدل اندیشه ها دارد، تا بهترین راه و نگاه برای این لحظه و این یا آن حوزه مشخص انتخاب شود و بتواند در جدل قدرت اندیشه ها و سلیقه ها پیروز گردد و مهر خویش بر زمانه زند و همزمان از طریق دیالوگ و چالش با رقیب و یار مستحکم و متحول گردد و خویش را بازسازی کند. عاشق بدون معشوق و اندیشمند بدون رقیب قادر به دست یابی به لذت عشق و قدرت نیست. از اینرو نیز زیباترین و پرشورترین و چندلایه ترین معشوق و داناترین و قدرتمندترین رقیب را می طلبد، تا خود نیز چندلایه و پرشور و دانا و قدرتمند گردد. عاشق و عارف زمینی و جسم خندان از اینرو سراپا شور و با قلبی گرم و مغزی سرد و به سان این هویت جسمانی چندلایه تن به بازی و جدل قدرت و عشق می دهد و همزمان چون می داند که اینجا جدل بر سر بهترین تفسیر و تاویل است و نه بر سر واقعیت عینی و یا حقیقت مطلق، از آنرو نیز هم تن به جهان هزار تفسیری می دهد و قادر است چون رندی قلندر به بهترین تفسیرهای خویش نیز بخندد و هم می داند که این بازی تفسیرها و سلیقه ها هیچگاه قادر به بیان کامل جهان و شخصیت او و یا نام واقعی او و رقیبش نیست، از اینرو میان عرصه خصوصی و عمومی فاصله می گذارد و می داند که هیچ تفسیری قادر به بیان کامل حقیقت و واقعیت و یا بیان واقعیت دیگری و رقیب نیست و بخشی از انسان و رقیب و معشوق و هستی همیشه راز گونه و ناپیدا و یا غریب باقی می ماند و از اینرو نیز جدل اندیشه ها و تفسیرها به جدل شخصی و فردی نمی تواند تبدیل شود. زیرا هیج تفسیری تفسیر نهایی و هیچ نامی نام نهایی من و تو نیست. از طرف دیگر چون برای این جسم خندان، زندگی چیز جز این تفسیر و زنده کردن تفسیر و تبدیل رویا به واقعیت با شور خرد و عشق خویش نیست و او می داند که همیشه نه در واقعیت بلکه در تصویر و روایت شخصی خویش از واقعیت و در جهان سمبلیکش می زید، از اینرو نیز پرشور و پراز احساس و رند قلندر و یا چون شیر خندانی به این بازی و واقعیت سازی و جدل عشق و قدرت سلیقه ها و تفاسیر تن می دهد. به زبان طنز موضوع برای او <ناموسی> و رقصان است. با چنین نگاه پارادکس و چندلایه ای به زندگی، انسان جسم گرا و عاشق و عارف زمینی هم می تواند پرشور و با تمام وجود به لحظه و چالش تن دهد و حریف را با نقد، با طنز به چالش کشد و هم از رقیبش و یارش یاد بگیرد و مرتب خویش را بازسازی کند. بدینخاطر نیز او برای دستیابی به اوج چالش و برای دستیابی به اوج درجه لمس بازی قدرت و عشق احتیاج به رقیب قوی و معشوق و یار چندلایه و مستقل دارد. این میل و اشتیاق دستیابی او به این تمنای جسمانی چندلایه و میل دستیابی به اوج لمس لذت این رقابت و جدل خندان در عشق و بازی قدرت، اساس رواداری او و اساس میل او به رقیب و یار پرتوان است. اینگونه او از خویشتن دوستی به دگردوستی می رسد و همان لحظه که بسان نارسیستی، مغرورانه به تفسیر و تاویل خویش می نگرد و آنرا به سان بهترین تفسیر و تاویل می بیند و مطرح می کند،همزمان با فاصله گیری و عوض کردن صندلی و چشم اندازش از بیرون به کار و راه خویش می نگرد،نقاط ضعفش را می بیند و به گنده گوییهای نارسیستی خویش نیز می خندد و از نقد رقیب برای بازسازی سیستم خویش شرورانه و خندان استفاده می کند تا بهتر بر حریف چیره شود و معشوق را به دست آورد. با این جسم خندان و پارادکس،نارسیسم خندان و بالغانه متولد میشود و نیز جهان هزارجهانی و هزارتفسیری عاشقان زمینی و زندگی و زمین به محل و تبلور این بازی جاودانه و دیالوگ و چالش خندان، سبکبال عاشقانه و قدرتمندانه خدایان فانی تبدیل می گردد.

مشکل نقد نارسیستی ایرانی این است که بخاطر عدم دستیابی به فردیت جسمانی و جنسیتی،چه در شکل مدرن،پسامدرن و یا جسم گرایانه اش و بخاطر حاکمیت این بخش نارسیستی بر جان و روان ایرانیش ، قادر به دست یابی به یک فردیت جسمانی و جنسیتی و ارتباط تثلیثی با هستی و قادر به حس و لمس تمناهای مدرن و لذت بازی مدرن و چالش و بازی قدرت مدرن و چالش اندیشه ها و دیالوگ اندیشه ها نیست و درجا می زند و سترون باقی می ماند و در بحرانش می پوسد. یا به زبان بهتر و دقیقتر، او بخاطر ناتوانیش در به پایان رساندن پروژه فرد شدن و ارتباط تثلیثی با هستی محکوم بدان است، در بحران بزید و هویت فردی در حال شکل گیریش و قدرت و توان متفاوتش نتواند به عنصر عمده در روان فردی و جمعیش تبدیل شود و اینگونه به سان فرد و یا جمع اسیر این بازی نارسیستی و ارزش گذاری اخلاق نافی جدل و دیالوگ مدرن و پرشور باقی می ماند او قادر نمیشود با دست یابی به این جهان سمبلیک و فردیت جسمانی و جنسیتی چندلایه به سان شکل اصلی ارتباطش با خویش و هستی، پا به عرصه چالش و دیالوگ مدرن،پسامدرن و یا جسم گرایانه بگذارد و از میوههای این جهان نو بچیند و استفاده ببرد و مرتب به تمنا و لذتی نو و دگردیسی نو از طریق چالش و دیالوگ دست یابد و یا جهانش را با قدرتش متحول سازد. بدینخاطر نیز جدل و بازی قدرت درون دیسکورس و سنتش یک بازی ارتجاعی و سترون و واپس گراست و اینگونه در واقع بخاطر ارتباط نارسیستی اش با سنت و دیسکورس جهان خویش و ناتوانیش از تبدیل شدن به سوژه و فرد، نه قادر است به شناخت سیستماتیک دیسکورس سنتی و مدرن دست یابد و نه قادر به تلفیق و جذب این نگاهها در جهان سمبلیک و فردی خویش و دستیابی به هنر، علم متفاوت چندلایه خویش است و نه بازی قدرت درون دیسکورسش و در فضای هنری و علمیش به یک بازی پرقدرت و خلاق و استراتژیک و قادر به تحول و تفاوت تبدیل میشود، آنطور که بقول فوکو خصوصیات اساسی نظم دیسکورس است. بلکه این جدل و بازی قدرت به یک صحنه جنگ کودکانه بر سر عشق نارسیستی و سهم خویش از لحاف ملانصرالدین و یک اسارت در نگاه امیال پنهان خویش و تکرار یک مونولوگ درونی و ناتوانی از دیالوگ تبدیل میشود. بدینخاطر نیز در چنین حالات جدل نارسیستی ایرانی، شرکت کنندگان در این جدل نارسیستی می توانند سالها در این هیاهوی نارسیستی با یکدیگر به جدل بپردازند، بی آنکه اصلا به یکدیگر گوش دهند و یا جدلشان با دیالوگی و تفاوت یابی در مسیر بحث و جدل همراه باشد. اینگونه در انتهای بحث و جدل شخصی،سایتی و گروهی هرکس همانقدر نارسیست و معتقد به نگاه خویش بیرون می رود که قبل از بحث وارد شده بود. گویی هیچ بحثی و دیالوگی صورت نگرفته است و این اصل موضوعست که هیچ دیالوگی نیز نبوده است و آنچه صورت گرفته بوده است،یک مونولوگ درونی و اسارت در نگاه معشوق نارسیستی شرکت کنندگانی بوده است که برای معشوق خویش و به سان سرباز او می خواهند دیگری و دگراندیش را داغان کنند و یا میخواهند با سرکوب رقیب و نفی اخلاقی او،خود به این مراد نارسیستی و عزیزدردانه عموم تبدیل شوند و از پستان مادر و عموم شیر نارسیستی و ژوئیسیانس نارسیستی بنوشند. بدون عبور از از لذت دردآور نارسیستی و چیرگی بر حالات ماقبل ادیپالی، بدون تن دادن به هویت فردی و تن دادن به بازی قدرت اندیشه ها و سلیقه ها و دیالوگ قدرتی نمی توان به تحول و تفاوت در خویش و در درون دیسکورس هنری و یا علمی دست یافت. هر دیسکورسی در خویش دارای این بازی قدرت است و اینگونه نیز هر دیسکورس هنری و علمی و یا فرهنگی، همیشه بخشی دیگر از خویش را بیرون می اندازد و منع می کند. این کانالیزه کردن حقایق و اندیشه ها و منع کردن بخشی از نگاهها جزء وظایف بنیادین نظم دیسکورس بباور فوکو است. موضوع این است که آیا این کانالیزه کردن و منع کردن بشیوه یک دیسکورس مدرن و همراه با امکان تحول و نیز جا و مکان برای ساب دیسکورسها و نگاهها و فرهنگهای حاشیه ای صورت می گیرد و یا اینکه این نظم دیسکورس بیشتر بشکل توتالیتاریسم سنتی و یا مارکسیستی صورت می گیرد. اشتباه بزرگ مارکسیستها و یا مارکسیست/لنینیستها این نبود که می دیدند، دموکراسی مدرن در پشتش یک ایدئولوژی سرمایه داری و قدرت طبقه سرمایه دار حاکم است. اشتباه آنها این بود که می خواستند بقول خودشان بجای این حکومت پنهان یک طبقه، یک دموکراسی طبقاتی آشکار را ایجاد کنند. زیرا آنها نمی دیدند که دقیقا این حالت پنهان بودن حکومت سرمایه داری و نگاه سرمایه داری و تلاش برای ایجاد یک متاروایت بنام انسانیت و یا دموکراسی و آزادی ، این امکان را بوجود آورد که در فرهنگ مدرن در کنار سیستم حاکم و نگاه حاکم سرمایه داری ، انواع و اشکال هنرها و نگاهها و سیستمها امکان رشد و بیان بیابند. علت دیگر آن این بود که سرمایه داری و جامعه مدرن برای رشد، احتیاج به رقابت اندیشه ها و نگاهها در همه عرصه های اقتصادی، فرهنگی و هنری داشت و دارد. برعکس دقیقا حکومتهای سوسیالیستی که می خواستند حکومت آشکار دموکراسی طبقاتی را بوجود آورند و بر دروغ جامعه مدرن چیره شوند و صادق و راستگو باشند، بدترین انواع دیکتاتوری و توتالیتاریسم را و انواع خشن ممانعت از جدل و رقابت اندیشه ها و هنرها را و خشنترین دروغها را بوجود آوردند. زیرا هر دیسکورس و نگاهی با خویش ثمرات خویش را و منطق خویش را به همراه می آورد و از چیزی دفاع می کند و چیزی را منع می کند. به این خاطر وقتی که دموکراسی طبقاتی یا دینی را اصیلترین دموکراسی خواندی،پس از اول طبقه کارگر و دهقان و یا روحانیون و نمایندگان آنها برایت صاحب مقام برتر و ویژه ای در جامعه هستند و اینگونه به نفی عنصر اصلی دموکراسی و رقابت و روادارای مدرن که عدم برتری و عدم امتیاز ویژه برای شخص و گروه خاصی است دست می زنی؛ با آنکه طبیعتا آنکه در این بازی مدرن بیشتر پول و قدرت دارد، میتواند امتیازات و امکانات بهتری را نیز برای خویش بوجود آورد. اما اینکار نیز برای رقیب، بهرحال در شکل صوری آن، ممکن است. از اینرو نیز هنر <رئالیسم سوسیالیستی> به سان هنر واقعی برایت مطرح میشود و دیگر هنرها به سان دشمن این هنر مطرح می شوند و باید طرد و منع شوند. زیرا این دیسکورس در خویش یک نگاه خیر/شرانه دارد و منطقش از اینرو نافی دیالوگ و چالش است. از اینرو نیز در جهان سوسیالیسم هنرهای دیگر سرکوب می شوند. همینگونه نیز وقتی ماهیت انسان را <کار> خواندی، آنگاه هر کس که نتواند کار کند و یا خوب کار کند،پس بنا به منطق دیسکورست باید به سان <مخّرب> به سیبری تبعید شود. همانطور که در دیسکورس مدرن با بیان اینکه، دیوانه کیست، خودبخود هر آن کس که علائمی اینگونه نشان بدهد، برچسب دیوانگی می خورد. موضوع این است که در دیسکورس مدرن و پسامدرن با تمامی ضعفهایشان، باز شکل اصلی بازی قدرت در دیسکورس یک شکل خلاقانه و استراتژیک هست،همانطور که فوکو در کل دیسکورس را صاحب این خصلت خلاقانه و استراتژیک می داند، اما در شکل دیسکورس سوسیالیستی و یا سنتی مانند جامعه ما، شکل بازی قدرت دیسکورس بیشتر بخاطر این توهمات نارسیستی بیشتر بشکل بازی ارتجاعی و سرکوب کننده و سترون گونه است. این دیسکورسها بجای تن دادن به جدل و بازی اندیشه ها و نگاهها در دیسکورس، به نفی آنها و سرکوب دگراندیش می پردازند، زیرا اسیر یکسری اشتباهات فکری و یا اسیر خوشیهای دردآور نارسیستی و تابالغانه بودند و هستند. در شکست نگاه سوسیالیستی نیز شکست این توهمات را می بینیم و در بحران و شکست جامعه ایرانی و در کل بحران شرق،شکست این ناتوانی ارتباط تثلیثی با سنت و ناتوانی تحول در سنت از طریق بازی و چالش و دیالوگ قدرتی را. در نمونه ایرانی آن ما می بینیم که علت اصلی روانی این ناتوانی تن دادن دیسکورس ایرانی به جدل و بازی قدرت اندیشه ها و نگاهها همراه با رواداری متقابل، در عدم گذار فرد و جامعه ایرانی از این ارتباط نارسیستی به ارتباط تثلیثی و در عدم عبور از <روح سیال در پی وحدت نارسیستی> به جسم خندان و چندلایه و فردیت جنسیتی ریشه دارد. حاصل این ناتوانی این است که هنوز هم می توان در بخش زیادی از هنر و علم و سیاست جامعه ما و در درون بخش زیادی از هنرمند،عالم و سیاست مدار ایرانی این را دید که چگونه به سان <یک روح سیال در پی وحدت> در جستجوی یک ارتباط نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه، غرب شیفتگانه و غرب ستیزانه، سنت شیفتگانه و یا سنت ستیزانه، با سنت و مدرنیت و یا با دیگری و نگاه عمومیست و اینگونه نیز در پی دست یابی به این ژوئیسانس نارسیستی و به آغوش نگاه عموم رفتن می خواهد شخص دیگر،هنرمند دیگر را پس بزند و خود عزیزدرددانه نگاه نارسیستی گروه و سنت و یا نگاه پنهان پدر و مادر حاکم بر روان فردی و جمعی ایرانی شود. از اینرو نیز چون اینجا موضوع بر سر عشق نارسیستی و یگانگی نارسیستی و وحدت نارسیستی است، موضوع به شخص و فرد کشیده میشود و در عرصه جدل اندیشه و هنر نمی ماند، زیرا اینجا موضوع بر سر سهمیه عشق و خوشی نارسیستی شخصی در میان است و نه جدل اندیشه ها بر سر بهترین و قویترین نگاه و هنر هنرمندان و افراد مستقل. اینجا موضوع جدل کودکانی نابالغ، هرچند گاه مسن؛ بر سر آن است که کی اول و بیشتر پستان عشق مادرانه عمومی را بمکد، عزیز دل و یا سوگلی نگاه پدر و سنت و نگاه جمع و یا نگاه معشوق نارسیستی باشد، و کی و یا چه کسی بهتر سمبل خواستهای سنت پدرسالارانه/مادر محوری در این بازی نارسیستی می شود و چه کسی این نظم را بهم می زند و مقصر عدم دستیابی دیگری به پستان مادر و آغوش پدر و یا معشوق نارسیستی است. اینگونه نیز ایرانیان در این بازی نارسیستی مانند فیگورهای بوف کور هدایت ،بجای آنکه در این بازی قدرت و دیالوگ قدرتی افراد مستقلی باشند که بر سر بهترین و قویترین اندیشه ها،نگاههای هنری و یا علمی در عرصه دیسکورس هنری و علمی با یکدیگر به جدل اندیشه ای و نگاهی می پردازند و در عین حال در این دیالوگ و بازی قدرت شرورانه،خندان و بازیگوشانه از یکدیگر یاد می گیرند و بر یکدیگر تاثیر می گذارند و همزمان زندگی و جهانی ورای این بازی نیز دارند و زندگیشان تنها به سان یک هنرمند و یا نقاد و یا عالم ختم نمی یابد و می توانند دنیاهای متفاوتی داشته باشند، بطور عمده به فیگورهایی در یک بازی سنتی نارسیستی تبدیل و مسخ شده و می شوند که تمامی هستیشان را این بازی سنتی و نقششان در این بازی سنتی نارسیستی تعیین می کند. تنها حدااکثر نقششان عوض می شود و گاه بجای مرید نقش مراد را بازی می کنند و یا بجای نقش قهرمان، نقش قربانی را. زیرا این بازی نارسیستی ایرانی در اشکال مختلف می تواند خویش را نشان دهد، اما ماهیتش یکیست و آن ناتوانی از دست یابی به فردیت جسمانی و ارتباط تثلیثی با هستی و ناتوانی از چالش و دیالوگ مدرن و ناتوانی از بازی قدرت و دیالوگ اندیشه ها و نگاهها و ناتوانی از لذت بردن از این بازی مدرن و تمناهای چندلایه مدرن است. بجای آن، این انسان ناتوان از دست یابی به فردیت جسمانی و جنسیتی چندلایه خویش و ناتوان از ارتباط تثلیثی با هستی می خواهد با تن دادن به بازی قدرت بیمارگونه نارسیستی و در پی دست یابی به حالت شیفتگی به معشوق و تنفر از رقیب و با اجرای نقش مرید و یا مراد ، نقش قربانی و یا قهرمان، نقش شاعر مسحور نگاه زن اثیری و یا زن اثیری،نقش تکفیرگوی اخلاقی و یا تکبیرگوی اخلاقی هنرمند و عالم،نقش پدر و مادر خوب و حافظ سنت و عشق مطلق مادرانه ، نقش دختر و پسر خوب برای پدر سنت و عشق مطلق مادرانه، نقش سوگلی حرمسرای عمومی و حسودان و هووهای دل آزرده او، نقش دخترباز یا در نوع بظاهر مدرن و سنت شکنش پسرباز نارسیستی و عاشقان و یاران مسحور و دلخسته اش و دشمنان دل آزرده نارسیستی اش، نقش حافظ و سرباز سنت و یا مدرنیت و رقیب خواهان سهم خویش از این سربازی و نوازش عمومی به سان پیش کسوت، روشنفکر و غیره، و با میل بلعیدن دیگری و معشوق و یا اشتیاق بلعیده شدن توسط معشوق، به وحدت نارسیستی و مطلق گرایانه با معشوق و نگاه پدر و مادر دست یابد و اینگونه بر فردیت و فانی بودن بشری و ناکامل بودن بشری و هراسهای بشریش چیره شود. اما این میل دستیابی مطلق گرایانه به یگانگی نارسیستی جز توهمی بیش نیست و در انتها جز سرکوب بیشتر فردیت و وجود خویش و تشدید بحران فردی و جمعی خویش به چیزی نمی انجامد.آدمی راهی جز قبول این فانی بودن و فردیت خویش و دست یابی به عشق فردی و فانی و حقیقت فردی و فانی بشری ندارد.هیچ معشوقی نمی تواند تمامی خواسته های ما را برآورده سازد،خواه این معشوق یک انسان واقعی و یا یک آرمان باشد. همانطور که من و تو و هیچ انسان دیگری نیز نمی تواند همه خواستهای معشوق واقعی و یا آرمانیش را برآورده سازد. اینگونه هر انسانی و هر حالت و دیالوگ انسانی و یا بازی عشق و قدرت انسانی یک ناسازه و یک پارادکس است و زیبایی انسانی او در همین ناسازگیش،ناکاملیش، چندلایگی و پارادکسش می باشد. هر عشق و معشوقی والا حالات و جوانب خنده دار و تهوع آور یا کابوس واری نیز دارد.دیدن این نقاط ضعف و قدرت معشوق و حقیقت یا آرمان خویش و دیگری باعث می شود که ما اسیر و مسحور نگاه نارسیستی معشوق و آرمان نشویم و بتوانیم یاد بگیریم که تمنای بشری می تواند چندلایه و زیبا باشد و در نهایت با این تن دادن به آگاهی و قبول فانی بودن خویش و خواستهای خویش به لذت چندلایه فانی و سبکبال و پارادکس بشری دست یابیم که قدرت و لذتش بسیار عمیقتر از شور و لذت نارسیستی نابالغانه است. عبور از این اسیر نگاه معشوق و یا سنت بودن، بویژه در جوامعی ما جوامع ما که قرون متوالی در انتظار این رهایی و تحول می زید، نقش مهمی در تحول و دگرگونی فردی و جمعی بازی می کند، زیرا بقول لاکان انتظار باعث جادویی شدن ابژه مورد هراس و یا مورد اشتیاق میشود. از اینرو نیز عبور از این نگاه سنتی و نگاه کاهن و عارف نهفته در درون یکایک ما و عبور از این بازی سنتی نارسیستی بسیار سخت است و هر جداسازی و حرکت در مسیر فردیت با بمباران احساس گناه درونی و نگاه سرزنش آمیز بیرونی و یا هراس از دست دادن معشوق و لذت نارسیستی همراه میشود، زیرا انتظار و ترس قرون این نگاه سنت را جادویی کرده است و ایرانی مسحور و اسیر این نگاه سنت و یا عشق مادرانه است، همانطور که راوی بوف کور اسیر تصویر و نگاه زن اثیریست. همینگونه نیز این انتظار اشتیاقات مدرن ما را که می خواهیم بدان دست یابیم، جادویی می کند و می تواند رابطه ما با او را نیز به یک ارتباط نارسیستی و ثنوی تبدیل کند و کرده است که باعث مسخ و اخلاقی شدن مدرنیت میشود و شده است، مانند خواست سراپا مدرن شدن تقی زاده و غیره. راه عبور از این مسحور و اسیر بودن در نگاه معشوق و آرمان و دستیابی به مسحوری عاشقانه و پارادکس که به انسان اجازه می دهد،هم خویش و معشوقش را به سان جسمی پارادکس و چندلایه ، و نه در درجه اول به شکل نگاه یا آرمانی، ببیند و این ارتباط تثلیثی همراه با دیدن نقاط ضعف و قدرت خویش و معشوق و دوست داشتن خویش و معشوق بخاطر این حالات پارادکس و چندلایه، زمینه ساز دست یابی انسان به عشق و حقیقت فانی بشری و زمینه ساز شکوه بشری و خلاقیت بشری می شود و انسان را از عشق نارسیستی کودکانه و یا فیکس ماندن در عشق ادیپالی و حالات ماقبل ادیپالی می رهاند و به بلوغ فردی و جمعی انسان کمک می کند. زیرا نه وحدت کامل ممکن است و نه هیچ انسانی می تواند نماد جاودانه عشق و زیبایی و یا قدرت باشد،مگر آنکه عشق و رابطه مرتب تحول یابد و اشکال جدیدی از احساس عشق و قدرت را حس و لمس کند. عشق و بازی قدرت انسانی مثل کل هستی انسانی، فانیست و زیباییش در قبول این فانی بودن و قبول پارادکس و چندلایگی زندگی،معشوق و خویش است. بقول پسامدرنها کافیست تنها جایمان را تغییر دهیم،تا معشوق یا خودمان از رویا به کابوس تبدیل شویم. راه خوشبختی و تعالی بشری براساس آری گویی به این جسم و زندگی فانی و زیباسازی و چندلایگی سازی این جهان فانی و زیبا قرار دارد. بهترین حالت آری گویی به جسم و این چندلایگی انسانی ، تبدیل شدن به کودک خندان و بی تهوع و چرخ خودچرخان نیچه ای همراه با عبور از تک محوری خواست قدرت نیچه و یا در نمونه ایرانی آن جسم خندان و عارف زمینی و سبکبال من است. علت اصلی ناتوانی استحکام یابی و سروری یابی نقد و چالش علمی برفضای هنری و سیاسی و علمی ایرانی را باید در این ناتوانی ایرانی به دستیابی به جسم و جنسیت چندلایه و ارتباط تثلیثی با خویش و هستی و با دیگری بازیافت . او اسیر این نگاه و ژوئیسیانس و خوشی دردآور نارسیستی است و نمی تواند به سان فرد مدرن و زن و مدرن مدرن و چندلایه ایرانی از تمنای چندلایه خویش و از بازی قدرت پرشور اندیشه ها و نگاههای مدرن و پسامدرن لذت ببرد و حریم خصوصی و عمومی را از یکدیگر جدا نگهدارد.

تراژدی در این است که ایرانیان دارای هنرمندان،نقادان و عالمان فراوان و خوبی هستند و این نشان می دهد که هر کدام از آنها تا حدی توانسته اند به این جدل و چالش و فردیت مدرن دست یابند، اما از آنرو که این تحول کامل نبوده است، در هر جدل عمومی و یا فردی که احساسات بالا می رود ، ناگهان بیشتر و بیشتر این بخشهای ناخودآگاه در بازی قدرت نقش خویش را ایفا می کنند و بحث علمی و هنری کم کم به یک جدل شخصی و خصوصی و گروهی تبدیل می شود. اینگونه نیز هست که اکنون می توان براحتی در این اروپا و یا آمریکا از وجود دسته بندیهای مختلف هنری و گروهی سخن گفت، اما کمتر از دسته بندی و گروههای حول یک نگاه و سلیقه مدرن یا پسامدرن و جریانات مشخص هنری که در چالش نگاهی و دیالوگ با دیگر جریانات باشند.این چالش هنری و نگاهی را بشکل وجود سایتهای مختلف هنری می توان دید، اما بباور من دسته بندیهای نهفته در پشت اکثر این سایتها و گروهها هنوز کم یا بیشتر اسیر این بازی نارسیستی هستند و بدینخاطر بازی قدرت و چالش و دیالوگ پرشور و آشکار همراه با رواداری متقابل حاکم بر صحنه نمیشود و در حاشیه می ماند. با آنکه خوشبختانه مرتب در حال قویتر شدن است و بی هیچ تواضع ایرانی که در پشتش همیشه ادعایی نهفته است، نقد جسم گرایانه من یکی از اشکال مهم این نقد و چالش مدرن و همراه با دیالوگ و رواداریست.جالبی ایرانیان در این است که چون به این بازی قدرت اندیشه ها و دیالوگ و چالش مدرن همراه با رواداری کامل تن نمی دهند، به این خاطر نیز حرکاتشان تراژیک/کمیک و از جهاتی بسیار خنده دار است. اینگونه ملتی که نمی خواهد خودخواه باشد، از همه خودمدارتر و خودبین تر است. اینگونه بخش زیادی از هنرمندان و روشنفکران ایرانی در واقع خود را دانای کل و بهترین هنرمند و روشنفکر معاصر می دانند و اگر بخواهی او را با دیگری مقایسه کنی، به پرو قبای نارسیستی اش برمی خورد و اصلا می خواهد وجود دیگری را به سان هنرمند نفی کند و همزمان در برخورد سایتی و عملی طوری رفیقانه و با تعارفات چاکرتم،مخلصتم با همان هنرمند و رقیب برخورد می کنند، که گویی در آنها هیچ احساس نارسیستی و جاه طلبی نیست. جالبی در اینجاست که چون او به سان فرد و سوژه به تعالی و جذب اشتیاقاتش دست نمی زند و اشتیاقاتش را با تعالی بخشی و جذب در جهان سمبلیکش به تمنای چندلایه بشری تبدیل نمی کند، اینگونه دورو و مزّور و حسابگر است و گاه اسیر وسوسه های ناخودآگاه خود،گاه خویش را خدای جهان می بیند و چون قورباغه ای اینقدر خود را باد میکند که می ترکد و مضحک میشود و لحظه ای دیگر اسیر <فرامن> و اخلاقیات عمومی جانماز آب می کشد و یا با استفاده از لعاب بر مدرن امیال نارسیستی اش از عدم امکان مقایسه هنرمند با هنرمند و لزوم چندنگاهی سخن می گوید. اما در همین تواضعش و تعارفش نیز باز خودمداری نارسیستی اش خود را نشان میدهد. زیرا او از یاد می برد که سنجش و مقایسه علمی نافی چندنگاهی و چند بخشی بودن و پلورالیسم نیست بلکه با ایجاد سیستم و چهارچوب و معیار درعین رواداری،تفاوتها و تفاوتها و درجات مختلف ارزش علمی و هنری یک اثر و یا هنرمند و روشنفکر را نشان می دهد. این نارسیست ایرانی اسیر خدای نارسیست درون خویش و ناتوان از جذب و تعالی بخشی او، از آنرو نیز هر نقدی را به شکل هوادارای کامل از خویش و نفی دیگری می طلبد و یا نقاد نارسیست نیز بدینگونه کامل مسحورانه و یا منفورانه به اثر و هنرمند می نگرد. بخاطر ناتوانی گذار از این نارسیسم نابالغانه و بخاطر ناتوانی به دستیابی به فردیت و جهان سمبلیک خویش و جذب شور نارسیستی خویش در جهان خویش، این هنرمند و نقاد نارسیست نمی تواند به نارسیست خندان و تثلیثی تبدیل شود و اسیر این دورویی خویش که از یکطرف در خفا خود را خدای هنر و نقد و علم می پندارد و از طرف دیگر تاب تحمل کوچکترین نقد و انتقادی را و یا برتری دادن هنرمند یا متنی دیگر توسط نقادی را ندارد، پس دورویانه از یکطرف با هر نقد و انتقاد به شیوه خشم آشکار و پنهان نارسیستی برخورد می کند و سعی میکند رقیب هنری و یا نقاد را بقول خودش <خراب> کند و همزمان در برخورد چنان تعارف و متواضعانه برخورد می کند که گویی بجای هنرمند مدرن شیفته کار خویش و مغرور از نگاه خویش،ما با یک عارف و کاهن بی نیاز و متواضع و سربزیر روبرو هستیم. اینکه این کاهنان و عارفان بی نیاز بقول حافظ در خفا همیشه کاری دیگر می کنند و در واقع خودمدارترین و شهوتیترین و اسیرترین انسانها هستند، نیازی به توضیح ندارد و می توان در نگاهها و خشم و عشق نارسیستی این نسل نوی کاهنان و عارفان بی نیاز مدرن ما نیز این را بازیافت. طبیعتا در این میان می توان از یکسری سایتها و جریانات هنری و روشنفکران و هنرمندانی نیز نام برد که از این نگاه نارسیستی عبور کرده اند و آنها بباور من نقطه امیدی برای گذار جامعه ما از این بحران هستند، اما نگاهی کلی بیشتر نشان می دهد که این بخش سالم و قوی هنوز در اقلیت است. بااینکه بباور من آینده به این گروه و یا به جسم گرایانی چون ما تعلق دارد. ایرانی برای عبور از بحران خویش راهی جز دست یابی به این جسم چندلایه و فردیت جسمی و جنسیتی چندلایه ندارد و بنابراین مجبور است از مسیر این بخش سالم و یا مسیر جسم گرایانه ما عارفان و عاشقان زمینی بگذرد. همزمان اما باید به این نکته توجه داشت اگر چه در جوامعی مثل جوامع ما که در آن سنت در حال فروپاشیست، فضاهای هنری و علمی نویی نیز بوجود آمده و می آید که اکنون در آنها بظاهر تکبیر و تکفیر سنت نه تنها نقشی بازی نمی کند بلکه حاملان و بازیگران این فضاها خویش را تابوشکن و مدرن می بینند، اما با نگاهی دقیقتر به این فضاهای هنری و ادبی و یا علمی نیز می توان ادامه این ارتباط نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه و یا مرید/مرادی را و گروه بندیهای شخصی و نفی شخصی رقیبان خویش بجای جدل و رقابت هنری در عین روادارای را در همین گروههای بشدت مدرن یا پسامدرن مشاهده کرد. خوشبختانه فضای چالش و برخورد علمی و هنری و نقد علمی و تثلیثی در میان ایرانیان در حال بوجود آمدن است و ما برای مثال در عرصه اینترنت شاهد سایتهای فراوان هنری ، فلسفی و علمی و بیان سیستمهای مختلف و جدل و رواداری علمی و هنری هستیم. از طرف دیگر در درون بخشی از همین سایتها و روندها و در کل در فضای نقد و هنری و یا علمی ایرانی می توان ادامه روند رابطه نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه،مرید/مرادی و حالات پیش کسوتی، کیش شخصیت و گروه بندیهای نارسیستی میان هنرمندان و عالمان و برتری جدل فردی و شخصی و حاکمیت روابط قدرتی سنتی بجای جدل علمی و چالش و رقابت و گفتمان اندیشه ای و هنری و روابط قدرتی مدرن براساس گرایشات و اندیشه ها را مشاهده کرد. از اینرو نیز آسیب شناسی این بیماری قدیمی جامعه ایرانی و این علت مهم عدم تحول هنری و علمی ایرانی و نشان دادن ضرورت چیرگی بر او و دست یابی به نقد تثلیثی و چشم اندازی بسیار مهم و اساسی است. نقد و نقادی و فضای هنری و علمی ایرانی هنوز بشدت تحت تاثیر این فضای نارسیستی و نابالغانه است و بدینخاطر نیز گفتگو و چالش علمی و هنری و رقابت همراه با رواداری متقابل، کامل بر فضای ایرانی حاکم نمی شود . این نقد می خواهد با نشان دادن مثالی این موضوعات را بهتر روشن سازد و ضرورت چیرگی بر این بازی کهن ایرانی و ضرورت چیرگی بر این ارتباط نارسیستی و ضرورت دست یابی به سوژه لکانی ویا جسم خندان نیچه و عارف زمینی من و دست یابی به ارتباط تثلیثی با هستی و ایجاد نقد و چالش و بازی قدرت اندیشه ها و نگاهها را نشان دهد. بدون عبور از این رابطه نارسیستی و بدون دست یابی به این نقد و ارتباط تثلیثی با هستی بسان سوژه،فرد و یا جسم خندان، بدون دست یابی به این بازی قدرت اندیشه ها و سلیقه ها،چالش و دیالوگ پرشور اندیشه ها ، انسان ایرانی قادر به استحکام و سروری فضای مدرن در عرصه هنری و علمی خویش و قادر یه ایجاد خلاقیت و مدرنیت ایرانی و هنر و نگاه متفاوت خویش نخواهد بود. بدون دست یابی به این هویت جسمی،جنسیتی چندلایه هیچگاه هنر و هنرمند ایرانی نمی تواند مدرن،چندلایه و متفاوت گردد و نمی تواند به یک هنر مدرن و متفاوت جهانی تبدیل شود و از حالت بومی در آید. کلید عبور ایرانی از بحران سترونی هزارساله خویش و بحران سنت و مدرنیت خویش و کلید چیرگی بر تاخیر و حاشیه نشینی تاریخی خویش، در دست یابی به این فردیت تثلیثی و خلاق است و این فردیت و سوژه ،همانطور که بارها توضیح داده ام، بدون دست یابی به <جسم و هویت جنسیتی زنانه و مردانه چندلایه و متفاوت> و تبدیل شدن به عاشق و خردمند زمینی و یا در بهترین حالت عارف زمینی امکان پذیر نیست. معضل جامعه ما ناتوانی و هراسش ازجسم و تبدیل شدن به جسم و تن دادن به جسم خویش و در عین حال سرور جسم خویش بودن است، یعنی ناتوانی از دگردیسی به جسم خندان،به عاشق و عارف زمینی. تنها با تبدیل شدن به این جسم است که دیگر بار انسان ایرانی پایش بر روی زمین قرار می گیرد و می تواند دنیا و خویش را در دست بگیرد و به سنجش هستی و اندیشه و به نقد دیگری و نقد هنر و هنرمند دست زند و سره را از ناسره بازجوید. او به سان جسم خندان قادر است با هستی و دیگر به گفتگوی تثلیثی و با فاصله بنشیند و شروع به هضم و جذب مدرنیت و سنت در درون خویش کند و تلفیق خویش را بیافریند و بر بحرانش چیره شود. او به سان جسم می تواند به سوژه لکان و فردیت دست یابد و یا به جسم خندان و تثلیثی جسم گرایانی چون نیچه،ویلهلم رایش و یا در نوع ایرانیش در نگاه جسم گرایانه من دگردیسی یابد. زیرا <من> مدرن، سوژه لکانی و ابرانسان نیچه در هر سه حالت اشکالی از جسم شدن هستند. بقول فروید <من> انسان یک <من> جسمانی و یا نفسانی است. او به سان <جسم> می تواند با گذشته و حالش و با زندگی آشتی کند و به سرنوشتش عشق بورزد و با تبدیل شدن به آنچه هست، به تفاوت و تفاوط مدرن خویش دست یابد و به جسم چندلایه و متفاوت و جذاب برای هردو جهانش تبدیل شود و اینگونه از بحران چندپارگیش به چندلایگیش دست یابد و همزمان به حالت خاص خویش از این چندلایگی بر اساس پروسه تکامل شخصی خویش و جهانی متفاوت بیافریند. انسان ایرانی تنها با عبور از این ارتباط نارسیستی ثنوی شیفتگانه/متنفرانه با سنت و هستی ، که این ارتباط نارسیستی او را به یک <روح سیال وبی جسم> در پی وحدت با یک جسم و یا آرمان تبدیل کرده است، و با دست یابی به مفهوم <جسم خندان> خویش و سراپا جسم شدن و در عین حال سرور جسم خویش بودن و بدان معنا بخشیدن می تواند دیگربار به سان فرد و زن و مرد مدرن جهانش را در دست گیرد و به گفتگو و نقد هستی و هنر بپردازد و مدرنیت متفاوت و ایرانی خویش را، مردانگی و زنانگی چندلایه و هنرمتفاوت و چندلایه خویش را بیافریند. زیرا فردیت از طریق دستیابی به هویت جنستی خویش، یعنی هویت مردانه و زنانه خویش دست می یابد و این هویت مردانه و زنانه از طریق لمس خویش بسان جسم،بسان <من> جسمی فروید،سوژه لکانی و یا جسم خندان جسم گرایی ممکن است. از طرف دیگر اما این زنانگی و مردانگی و جسم گرایی می تواند چندلایه،چندگانه،متفاوت و متفاوط باشد و اینگونه راه برای یک جهان چند جهانی و بازی و رقابت قدرت این تلفیقها و نگاههای جسمی و زمینی مختلف بوجود می آید. بویژه از آنرو که مفاهیمی مثل جسم،زنانگی و مردانگی در فرهنگ یک جامعه ریشه قوی دارند، هر ایجاد مفهومی نو و مدرن از جسم و زنانگی ویا مردانگی بایستی و راهی جز این ندارد که بخشی از این فرهنگ سرکوب شده بیانگر جسم و زنانگی و مردانگی خویش را نوزایی کند و به تاویلهایی نو از فرهنگ و سنت خویش دست زند و از طریق این نوسازی فرهنگی و جذب مدرنیت و معیارهای مدرنیت دراین نگاه و فرهنگ خویش به معنای چندلایه و متفاوت و یا متفاوط مدرن خویش از زنانگی و مردانگی، از فردیت و گیتی گرایی دست یابد و اینگونه برای هر دو جهان مدرن و سنتش چیزی نو و وسوسه انگیز خلق کند و نیز خود از چندپارگی به چندلایگی دست یابد، زیرا مدرنیت و جسم شدن از طریق دست یابی به این مدرنیت ایران و جذب مدرنیت در جهان سمبلیک ایرانی و از طریق دست یابی به این جسم ایرانی مدرن چندلایه و متفاوت و قادر به ارتباط تثلیثی بدست می آید. چنین هنرمندان و روشنفکران نویی آنگاه می توانند با تلفیق بهترین بخشهای فرهنگهای سنتی و مدرن خویش به تفاوت و تفاوط چندلایه مدرن خویش براساس این هویت فردی جسمی و جنسیتی خویش دست یابند و به ناباکوف و جیمز جویس، دریدا، فوکو، ویرجینیا ولف، جولیا کریستوا، جودیت باتلر و غیره تبدیل شوند. در کار بخشی از هنرمندان و روشنفکران ایرانی میتوان نطفه ها و گاه علائم قوی این چندلایگی متفاوت و مدرن را مشاهده کرد و بخش عظیم دیگری نیز از هنرمندان و روشنفکران ایرانی نیز در حال نشان دادن علائم اولیه هویت فردی و جستجوی هویت فردی و استیل فردی خویش هستند. نقد مدرن ایرانی بایستی با نقد تثلیثی و نیز با بیان و تشریح سیستماتیک هنر مدرن و پسامدرن و آسیب شناسی دقیق علل ناتوانی دگردیسی هنر ایرانی به هنر جهانی به رشد گیری این روند و قدرت گیری این فرایند خوب و نو کمک کند و آنرا مستحکم سازد و حرکتش را با نقد علمی قویتر و پرشورتر سازد. کلید دست یابی به نقد علمی و به هنر مدرن و پسامدرن و کلید دست یابی به این هویت متفاوت و چندلایه هنر و روشنفکری ایرانی و کلید دستیابی به فضای سالم و جدل زییای اندیشه ها و هنرها همراه با رواداری متقابل، در دست یابی به این جسم خندان و تثلیثی است. معضل بنیادین جامعه ما و اینگونه نیز معضل بنیادین عرصه نقد و علت سترونی نهایی هنر و علم ما، نبود این <جسم خندان و فردیت جسمانی تثلیثی چندلایه> است. نبود این جسم و هراس از این جسم و هراس از این ارتباط تثلیثی با هستی و هراس از عبور از لذتهای ژوئیسانس نارسیستی ،علت روانی و پایه ای ناتوانی ما در چیرگی بر بحران مدرنیت و سنت و ناتوانی ما در دستیابی به تلفیق و جذب مدرنیت در جهان سمبلیک خویش و علت نهایی روانی سترونی قرون متوالی فرهنگی ماست. راه عبور از این فضای نارسیستی و سنتی، تبدیل شدن به این فردیت جسمانی و جسم خندان قادر به ارتباط تثلیثی با هستی و دیگریست، وگرنه ما محکوم به تکرار تاریخ و تکرار سناریوی کهن نارسیستی جامعه خویش و مسخ مدرنیت هستیم. در این راستا نیز همینگونه به مسخ نقد مدرن دست می زنیم و او را به نقد نارسیستی مجیزگویانه و یا تکفیرگویانه تبدیل می کنیم.( برای درک بهتر درک نقد لکانی و نیز نقد جسم گرایانه درباره جان و روان ایرانی و علل روانی ناتوانیش در عبور از بحران مدرنیت و سنت و برای درک دقیق راه حل جسم گرایانه و هویت مدرن <عارف زمینی و جسم خندان> به سه مقالات اخیر من در باب <آسیب شناسی هماغوشی نگاه و اروتیسم مدرن و پسامدرن با جان و روان ایرانی> و یا دیگر آثارم مراجعه کنید).

حال برای آنکه نمونه ای از این نقد نارسیستی و معضلات آنرا و نیز فانتزیهای نهفته در درون آنرا بیان و تشریح کنم و از عرصه فرانقد به نقد آن بپردازم و معضلات درون این نگاه و دینامیک گروهی و فانتزیهای عمومی و ناخودآگاه نهفته در پشت آنرا نشان دهم، میخواهم از یک یادداشت وبلاگی و یا نقدی در حد وبلاگ از شهلا شرف در وبلاگش بر شعری از زیبا کرباسی و عکس العملهای صورت گرفته بر این نقد در کامنت دانی وبلاگش استفاده کنم. طبیعی است که از وبلاگ نویسی نباید انتظار یک نقد علمی تمام و کمال را داشت. بویژه که شهلا شرف با نقدهای مختلفش تخصص ادبی و هنری خویش را نشان داده است.از آنرو که بهرحال اینجا نقدی توسط یک هنرمند و نقاد خوب ایرانی صورت گرفته است و این نقد و حوادث بعد از آن به بهترین شکلی ما را بشناخت این معضلات نارسیستی درون فضای ایرانی نزدیک می کند، میخواهم از این نمونه و مثال استفاده کنم. مطمئنا دوستان می توانند مثالهای مشابه فراوانی در عرصه های سیاسی، اجتماعی و نقد علمی و هنری بیابند.در مقالات گذشته ام مثالهای فراوانی را در کارهای هنرمندان نشان داده ام و در طی مقالات آینده ام نیز مطمئنا به مثالهای دیگری اشاره خواهم کرد.

 

نقدی روانشناختی بر یادداشت نقادانه و گفتگوی وبلاگی شهلا شرف بر شعری از زیبا کرباسی

( در ابتدا لازم است بیان کنم که من از ابتدا برای راحتی از گفتن کلماتی مثل خانم و آقا خودداری می کنم ولی این به معنای بی احترامی به همه این عزیزان نیست بلکه برعکس من برای همه این دوستان و نگارندگان کمال احترام را حس می کنم و بدینخاطر نیز به نقدشان می پردازم. اگر در نقد نیز گاه از طنزی تلخ و یا شیرین استفاده می کنم همیشه در عین حال نقدم با احترام به این دوستان می نگرد و تنها می خواهم با طنز این فضای نارسیستی را بشکنم و به کمک طنز علمی به دوستان امکان دهم، با لبخندی بر لب، از چشم اندازی دیگر به خویش بنگرند. باری بقول نیچه ما با خنده می کشیم و نه با خشم و آنچه می کشیم حالات و روابط و نگاههای غلط است و نه شخصیت و یا خود شخص را. این بازی قدرت خندان و بدون هیچ خونریزی و بدون لطمه زدن به عرصه خصوصی رقیب است و طبیعی است که نه کامل است و نه خالی از خطا. بلکه تنها یک چشم انداز دیگر است و در عین حال بباور خودم بهترین شیوه برای نقد روانشناختی و بهترین راه برای شکاندن چرخه نارسیستی و هیاهوی نارسیستی میان ایرانیان و زمینه سازی خوب برای استحکام نقد و چالش علمی و بازی قدرت خندان و پرشور هنرمندان،روشنفکران مدرن ایرانی. آنچه در باب ساختار روانی و حالات نارسیستی نگارندگان مطرح میشود و یا اشارات به دینامیک روانی گروهی، تنها چشم اندازی روانشناختی به این گفتگو و نقد است و به هیچوجه نمی تواند توضیح دهنده و روانکاوی دقیق و جامع شخصیت نگارندگان باشد. این نقد اصولا در پی چنین کاری نیست. <بویژه که من از روانکاوی بدون مزد و حق الزحمه خوشم نمی آید. طنز>)

شهلا شرف در نقدی وبلاگی (لینک5 ) با تیتر < چاپلوسی ست و دم تکان دادن یا اینکه اصلن نمیدانیم شعر خوب چیست؟!> به نقد کوتاه و کوبنده شعر < مگر ما آدم نیستیم!؟> از زیبا کرباسی می پردازد و همزمان کوتاه به نقد عفت ماهباز در باره شعرهای زیبا بنام < شوخ و زیبا،بانوی شعر ایران> می تازد و در واقع قدرت و مشهور بودن اشعار زیبا کرباسی را بیشتر ناشی از توانایی پابلیسیتی و تبلیغ او و دوستانش می پندارد و در نهایت نیز با مقایسه این شعر با شعری از سزار والخو، شعر زیبا کرباسی را نه یک شعر بلکه یک <معر> می خواند. این نقد با خویش عکس العملهای موافق و یا مخالفی را بدنبال می کشد که باعث یک جدل نارسیستی در کامنتدانی وبلاگ شهلا شرف میشود و اگر بعد از مدتی شهلا شرف جلوی ادامه بحث نارسیستی را بشکل حذف هر جمله فحاشی گونه نمی گرفت،مطمئنا این هیاهوی نارسیستی و بدون هیچ دیالوگ و چالش واقعی درباره توان و قدرت علمی و سنجش علمی نقد شهلا شرف و یا درباره توان و قدرت شعر زیبا کرباسی می توانست روزها ادامه یابد و گروههای بیشتری را به وسط معرکه و جنجال نارسیستی بکشاند. اما در همین حد هم برای بحث روانشناختی من باندازه کافی اطلاعات در اختیار می گذارد. شهلا شرف درباره شعر زیبا کرباسی اینگونه می نویسد:

تصاویر ِ ساده، فاقد پیچیدگی، تصاویری کلیشه‌ای و دست دوم، حرف‌هایی تکراری که با ذات هنر هیچ هم‌خوانی‌ای ندارند، تصاویری هستند که در شعری که در پایین آمده موج می‌زنند. "مگر ما آدم نیستیم!؟"، از این بی‌مزه‌تر و بی‌فانتزی‌تر نمی‌شد. "جاکش"، فحش دادن و از پایین‌تنه نوشتن تبدیل به شاخص مدرنیت و تابوشکنی در اشعار این "هنرمندان" فاقد هنر شده است.

و در ادامه برای تصدیق نظرش شعر زیبا کرباسی را می آورد.

آقا!، یل، جناب، پهلوان، حضرت، دلاور، سالار، تهمتن، مردی، مردانگی، حضرتِ آقا، حضرت آدم! ، جناب عالی، جناب آدم!، جاکِش ش ش ش ش ش ش!!!

مگر آدم نیستیم ما!؟

دیوار‌هایت از چین است

وَرچین! چین ِ همه دیوارهایت!

مگر آدم نیستیم ما!؟

زیبا کرباسی

موضوع نقد من بررسی صحت و یا غلط بودن نقد شهلا شرف بر شعر زیبا کرباسی نیست، بویژه که هیچ نقد علمی نمی تواند صد در صد چیزی را خوب یا بد بداند و فقط می تواند به بررسی نقاط ضعف و قدرت نقد دیگر و یا متن دیگر نماید. از طرف دیگر من بر اساس نقد روانشناختیم و از چشم انداز توان و قدرت بیان اروتیسم زنانه و نگاه زنانه به برخی اشعار زیبا کرباسی و همینگونه این شعر او پرداخته ام و نظرم را درباره نکات قدرت و ضعف اشعارش در این حوزه مشخص گفته ام و دوستان می توانند برای خواندن نگاه من به مقاله قبلی مراجعه کنند. از اینرو نیز این شعر زیبا از جهت روانشناختی و نقد طنز آمیز تک محوری مردانه و بویژه حالات پدرسالاری جامعه ما، زیبا و پرقدرت و همراه با طنزی قویست. اما حوزه روانشناختی حوزه شهلا شرف نیست و او بنا به رشته تحصیلش و نیز به کارهایش به عنوان نویسنده و نقاد ادبی، از چشم انداز ادبی بیشتر به این موضوع می پردازد . در این حوزه ادبی نیز اشعار زیبا و این شعر زیبا از طرف کسان دیگری نیز نقد وبررسی شده اند که با مقایسه این نقدها خواننده می تواند به مقایسه و سنجش علمی این نقدها بپردازد. اگر شهلا و یا دیگری بخواهد از حوزه روانشناختی و یا از چشم اندازی که من مطرح کرده ام به این اشعار و یا اشعار مشابه بپردازد،بایستی ابتدا نشان دهد که توان شناخت علمی او در این زمینه به چه اندازه است و از چه چشم انداز مشخصی و در چه حوزه مشخصی به بررسی این یا آن شعر و شاعر می پردازد. طبیعی است که در نقد ادبی نیز بایستی حوزه و چشم اندازها مشخص باشد و مهمتر از همه آنکه نقد باید با فاصله گیری تثلیتی،قادر به دیدن نقاط ضعف و قدرت یک اثر و یا یک متن باشد. البته چون این نقد در واقع یک یادداشت وبلاگیست، نمیتوان چنین انتظارات فراوانی را از او داشت و مطمئنا اگر روزی شهلا شرف در قالب یک مقاله به نقد اشعار زیبا بپردازد، ما بهتر به نگاه و انتقاد او و نیز توان خوب نقادی او آشنا میشویم و آشنایان به نقد ادبی بهترمی توانند نقدش را بر پایه ارزش وقدرت علمیش بسنجند و با دیگر نقدها مقایسه کنند بویژه که چنین مقاله ای از نویسنده هم وقت بیشتر و هم سخت گیری علمی بیشتر در کارش را می طلبد . اما جالبی نقد روانشناختی این است که حتی یک یادداشت وبلاگی می تواند اطلاعات فراوان درباره شیوه نگارش و نگاه یک نویسنده بدهد، چون موضوع نقد نوع نگاه نهفته در پشت این نقد است و نه بررسی علمی خود متن و سنجش قدرت ادبی آن. پس سوال و معیار من در نقد این نقد و در این نوشته نقد در نقد این است که تا چه اندازه شیوه نقد شهلا شرف علمی و تثلیثی و تا چه اندازه نارسیستی و نابالغانه است و نه اینکه آیا نقد او بر زیبا کرباسی درست است و یا درست نیست. سوال بعدی این است که چرا نقد و چالش در کامنتها به سنجش و چالش و جدل گفتمانی و علمی نظرات مختلف درباره این شعر و یا اشعار زیبا کرباسی کشیده و یا به نقد علمی و ارزش گذاری علمی (در حد بحث وبلاگی) نقد شهلا شرف کشیده نمی شود و به جدل نارسیستی و بیان دل آزردگیهای نارسیستی تبدیل می شود. در چهارچوب این دو سوال و بر اساس نگاه روانشناختی همچنین باید به این موضوع اشاره کرد، که اینکه آیا شهلا شرف بایستی دوستانه تر و یا بی پرواتر به نقد زیبا کرباسی بپردازد، نمی تواند مورد سوال قرار گیرد. این حق مدرن و علمی شهلا شرف است که به عنوان نقاد و بر اساس احساس و خردش شیوه ای بیرحمانه،کوبنده، تشویق کننده و یا دوستانه را پیشه کند. این حق اوست که نظرش را آنگونه بیان کند که خود می پسندد. از طرف دیگر اما دیگران می توانند با نقد علمی و از اینرو نیز بیرحمانه و یا کوبنده و یا دوستانه به نقد نقد او بپردازند. موضوع اساسی در تمامی این انواع جدل و نقد این است که بایستی به اصول چهارگانه ای که در بالا مطرح کردم، احترام گذاشته شود و نقاد و خواننده و کامنت گذار بتوانند به یک نقد تثلیثی و با بیان نکات ضعف و قدرت یک اثر ، مشخص کردن حوزه مشخص نظرش و چشم اندازش و جدا کردن نقد متن و نقد هنرمند از زندگی خصوصی هنرمند و عدم ورود به عرصه خصوصی هنرمند و نقاد دست یابند. بر پایه این سوالات است که می توان دید که آیا نوع نگاه شهلا شرف به متن زیبا کرباسی به طور عمده به گونه نقد نارسیستی و یا بگونه نقد تثلیثی صورت می گیرد. در نگاهی دقیق به متن بالا می توان دید که شهلا شرف یک نقد ادبی کوبنده و با چهارچوبی نسبتا تثلیثی می نویسد( بدون آنکه به درستی یا غلطی نگاهش بپردازم. این موضوع یک نقد ادبی است)، اما نگاهش و نقدش اسیر یک خشم و دل آرزدگی نارسیستی نسبت به متن و شخص زیبا کرباسی است که در نهایت این نقد بی پروا را به یک نقد نارسیستی تبدیل می کند و از توان و ارزش علمی آن بشدت می کاهد و اسیر بازیهای نارسیستی و به ابزاری برای یک هیاهو و جنجال نارسیستی تبدیل می کند. ژیژک(لینک5 ) که یکی از شاگردان لاکان است،تئوری دایرههای برومه ای لاکان را که به شکل سه دایره در هم تافته اند و سه بخش روان بشری ،یعنی جهان سمبلیک، واقع و جهان خیالی را تشکیل می دهند، از جهتی تکامل می بخشد و نشان می دهد که چگونه در نقاط تقاط این حالات و دایرهها اشکال التقاطی رفتاری/احساسی و نظری از حالات سمبلیک/ خیالی/واقع بوجود می آید و اینگونه برای مثال بخش سمبلیک روان که بایستی قدرت اصلی را در شخصیت انسان داشته باشد و عرصه سوژه و رابطه تثلیثی است، می تواند مانند بخشهای دیگر به سه شکل سمبلیک/سمبلیک، سمبلیک/خیالی، سمبلیک/واقع بوجود آید. نقد وبلاگی شهلا شرف در واقع نمادی از حالت سمبلیک/خیالی یا بهتر است بگوییم خیالی/سمبلیک است. اینگونه در قالب یک چهارچوب زبانی نسبتا تثلیثی در واقع این خشم و نگاه نارسیستی عرصه خیالی بر فضای درونی نقد حکمرانی می کند و باعث می شود که بجای ماندن در حالت تثلیثی و بافاصله با ابژه تحقیقش ، حرف نهاییش بیان این خشم و دل آزردگی نارسیستی باشد. اینگونه نیز حکم و فتوا درباره هنرمند بودن یا نبودن دیگری صادر می کند و دچار مطلق گرایی می گردد و به حالت سیاه و سفید دچار می شود و در متنش کلماتی مانند < هنرمندان فاقد هنر>، < شعر نبودن و معر بودن>، هنرمند نبودن و با کمک تبلیغ بالا آمدن زیبا و خشم به نگاه عفت ماهباز بخاطر دیدن زیبا کرباسی به سان <بانوی زیبای شعر ایران> دیده میشود و از نقد متن به عرصه نقد شیوه عمل زیبا و چسباندن کلماتی مثل پابلیستی بازی و غیره می پرد. اینکه این یک یادداشت وبلاگیست ، نمی تواند توضیحی برای این خشم و نقد بطور عمده نارسیستی باشد. زیرا میتوانست همین مطلب کوتاه به شکل یک نقد تثلیثی و کوبنده شعر زیبا باقی بماند بدون آنکه نیازی به این حالات سیاه/سفید و نفی هنرمندی دیگر مبتلا شود. اگر شهلا شرف در عرصه نقد ادبی و بافاصله ادبی و علمی لازم برای نقد باقی می ماند،می توانست نیز براحتی نگاه عفت ماهباز و یا هر کس دیگر را نیز به نقد بکشد و از نگاه خویش نشان دهد که آیا چنین ادعاهایی بباور او صحیح و یا غلط است. او حتی می توانست با همین چند جمله و در حد توان خویش بیشتر توضیحاتی بدهد که چرا او این شعر را ضعیف می داند،چون طبیعتا خود شهلا شرف نیز می داند که می توان از نمونه چنین شعری و چنین سبکی هم در شعر ایران و یا شعر مدرن نمونه هایی بازیافت . وقتی شاعری با استفاده از کلماتی آشنا و دادن معنایی نو و یا با استفاده از این کلمات در چهارچوب یک کونتکس نو به آنها یک تفاوت معنایی بدهد و به نقد طنزآمیز دیسکورس جنسی بپردازد، می توان در این خلاقیت هنریش نیز طبیعتا نکات مثبت کم یا زیادی بنا به نگاه بیننده بازیافت و می توان با بحث دقیق درباره شعرش به نکات قوت و ضعفش پرداخت. مشکل بحث شهلا شرف این است که نقدش در چهارچوب بحث تثلیثی نمی ماند و دلایل بیشتری برای بیان نظرش نمی آورد و یا بحث را در این زمینه باز نمی کند و احکامی کلی صادر می کند و فتوا می دهد، و از طرف دیگر( و برای بحث من مهمتر) با بیان خشم نارسیستی خویش و نگرش سیاه/سفیدی به شعر و هنر زیبا و بخاطر ناتوانی از تبدیل خشمش به نقد عفت ماهباز به یک اعتراض و نقد کوبنده ، نقدش اسیر خشم و نگاه نارسیستی باقی می ماند و بجای جدلی علمی به هیاهوی نارسیستی تبدیل میشود.. گویی در نهایت او می خواهد بگوید که حالا اگر شما او را <بانوی شعر ایران> می دانید،من هم می گویم که او هیچ چیز نیست و بدروغ این مقام را دزدیده است. و این حرفهای نهفته در این نقد، اسارت نگاه نقاد را در نقد نارسیستی و در سناریوی کودکانه ایرانی نشان می دهد. اگر شهلا درعرصه نقد تثلیثی و ادبی که قادر بدان است می ماند، می توانست هم نظرش را بیان کند و بدون افراط و تفریط و تلاش برای نفی دیگری و کوبیدن دیگری، نکات ضعف و قدرت شعر زیبا را از چشم انداز خویش ببیند،مطرح کند و هم با بدست گرفتن نقد عفت ماهباز و یا نقدهای فراوان دیگری که بر سر اشعار زیبا کرباسی نوشته شده است، به نقد ارزش علمی این یا آن نقد بپردازد. البته طبیعتا دیگران نیز آنگاه به نقد نگاه او می پرداختند، اما موضوع این بود که آنگاه جدل و چالش اندیشه ها در چهارچوب یک جدل علمی و منطقی باقی می ماند و باعث ایجاد دیالوگ و شاید بحث دقیق در باب نقد شعر و معضلات دیگر فضای شعر و هنر ایرانی میشد. او حتی می توانست اگر واقعا احساس می کند که زیبا و یا هنرمند دیگری بیش از قدرت واقعی کارش و بخاطر تبلیغات خوبش مورد توجه قرار می گیرد، این موضوع را به یک بحث و چالش و نقد تبدیل کند، بدون آنکه لازم باشد ،اینگونه مطلق گرایانه به نفی یک هنرمند دیگر بپردازد و از طرف دیگر همزمان بایستی با رواداری حق هر هنرمند در تبلیغ برای خویش را برسمیت شناسد . اما در چنین چالشهای علمی ، آنگاه سلیقه ها،معضلات عمومی و یا چشم اندازهای مختلف نقد و نقدهای مختلف بر یک متن و یا یک هنرمند به جدل و گفتگو با یکدیگر برمی خیزند و اینگونه دیالوگ و تفاوت و تحول ایجاد میشود. نقد نارسیستی اما به خشونت آشکار و پنهان و نفی دیالوگ ختم میشود، زیرا موضوعش نه نقد دیگری بلکه پس زدن و سرکوب دیگری برای گرفتن سهم بیشتری از کیک نارسیستی و عشق عمومیست. این تلاش برای نفی دیگری و گفتن آنکه او صاحب هنری نیست و معر می گوید، و این پایین آوردن سطح بحث نقادی به این حد، همه حکایت از اسارت شهلا شرف در خشم و دل آزردگی نارسیستی خود در حین نقد این نوشته می کنند. با این حال باز هم می توان گفت که شهلا شرف نظرش را درباره شعری بیان کرده است و اکنون دیگری می تواند نظر او را نقد کنند و یا برای مثال با بیان نقد دیگری بر شعر زیبا به نقاط ضعف نگاه شهلا اشاره کند و اینگونه جدل و چالش علمی را آغاز کنند و مانع از رشد نقد و بازی نارسیستی شوند . یا مثل نقد اکنون من، با نقد روانشناختی نگاه او و نشان دادن نکات ضعف نگاه او زمینه ساز چالش و گفتگوی علمی بر سر این معضلات نارسیستی در بحث شوند ، بی آنکه به افراط و تفریط و خشم نارسیستی دچار گردند. چنین نگاه علمی و توانایی هم حق مدرن شهلا در بیان نگاه کوبنده خویش را قبول می کند و مخالف آن نیست و هم به نقد نکات ضعف این نقد و نگاه شهلا می پردازد، بی آنکه بخواهد و یا اشتیاقی به نفی و یا کوبیدن شخص شهلا داشته باشد. زیرا چنین نفی ایی به معنای اسارت نقد در نگاه نارسیستی و ناتوانی از ارتباط تثلیثی خواهد بود. باری اینگونه نیز کامنت گذاران می توانستند به چالش علمی نقد ادبی شهلا بپردازند و یا با در دست گرفتن نقد شهلا و دیدن نکات ضعف نارسیستی آن، نکات ضعف نقد او را مطرح کنند و براحتی بحث را و جدل و بازی قدرت را بشکل مدرن بنفع خویش تمام کنند و یا کاری کنند که جدل و گفتمان باعث آشکارشدن چشم اندازهای مختلف و ضعیف و یا قوی اشعار زیبا کرباسی و یا چشم اندازهای مثبت و منفی نگاه شهلا شرف گردد. اما آیا کامنت گذاران قادر به چنین کاری و چالشی می شوند؟

از اولین کامنت گذاران( من به همه کامنتها اشاره نمی کنم،چون تکرار مکررات می شود و خود دوستان می توانند از طریق لینک داده شده به آنجا روند و بقیه را بخوانند لینک 6.) شخصی به اسم ساراست که گویی خود نیز شاعر است و او به این حالت سیاه/سفیدی دیدن به گونه ای ظریف اشاره می کند و به یکی از اشعار دیگر زیبا که بباور او شعر خوبیست، اشاره می کند. اینجا بقول معروف یکنفر می خواهد با یک بیان صادقانه نظرش به تک محوری بودن نقد چیره شود. اما همزمان او نیز گویی تنها شعر خوب زیبا را همین یک شعر می داند که می توان از طرف دیگر این را حق و سلیقه او دانست و موافق یا مخالف آن بود.

 

سارا:

salam asis , ziba be nazaram ie sheer khub goft , unam esmesho iadam rafte wali darbereie sangsar bud, benazaram as ruie iek sheer e "bad" nemishe ghezawate kolli dad dar bareie iek shaeer, bus, wa ghorbanet

شهلا شرف در پاسخ، بجای تن دادن به این هشدار دوست دیگر و ایجاد فاصله گیری بیشتر با شعر و هنرمند و چیرگی بر خشم و دل آزردگی نارسیستی اش، ابتدا یک هندوانه زیر بغل سارا می گذارد و می گوید که <تو خودت شاعری> ،یعنی باید بدونی من راست می گم که زیبا شاعر نیست و یا شعرش بسیار ضعیف است، و آنگاه مثالی برای ضعیف بودن شعر زیبا می آورد که امیدوارم خود او به این خواست هیچگاه عمل نکند. ابتدا کامنت شهلا را بخوانید

« سارا جان، تو خودت شاعری. می دانی شعر خیلی خیلی بیش از نثر خصلت اتوبیوگرافیک دارد. شاعر با موضوع شعرش ارتباطی بی واسطه

(unmittelbar)

دارد. نویسنده هم حتی، اما نه به شدت شاعر. شعر شاعری که از شنیده هایش بنویسد، به دل نمی نشیند. شعری که زیبا کرباسی راجع به سنگسار نوشته، در همین هیدلبرگ هم شنیدیم. شعر برای من خیلی قلابی بود. جان دار نبود، شاعر می خواست احساسات ِ زنی را بیان کند که در حال سنگسار شدن است. ایده جالب است، اما عملی نیست، مگر اینکه شاهد سنگسار بوده باشی. مگر اینکه با زنی که تا آستانه ی سنگسار رفته هم سخن شده باشی یا اینکه از زبان شاهد بنویسی. و این اتفاق برای کرباسی نیفتاده، چون شعرش مستعمل بود. من نمی گویم کرباسی استعداد شعر سرودن ندارد. چرا دارد. اما همیشه از چیزهایی می نویسد که بی واسطه تجربه نکرده. تا آنجا که می دانم از 14 سالگی خارج از کشور زندگی می کند. موضوعات اشعارش همه در مورد ایران و ایرانی ست. ایران و ایرانی ای که نمی شناسه. موضوعات ِ اشعارش معمولن دستمالی شده هستند. حتی اشعار اروتیکش هم. نو نیستند. زاویه ی نوئی را به من شنونده نشان نمی دهد. تکرار مکرارات هستند. در مورد زیبا کرباسی می توانم حکمی کلی بدهم. چرا؟ چون وضعیت ِ شاعر تا تغییر نکند نمی تواند چیزی متفاوت و نو بیافریند. کرباسی بی مطالعه و کم تجربه است و دارد درجا می زند. خیلی وقت است »

یعنی اگر شاعری از این ببعد بخواهد درباره تجاوز به زنی شعر بسراید، یا باید برود و بگذارد بهش تجاوز شود و یا شاهد تجاوز باشد، تا بتواند شعری در آن باره گوید. امیدوارم نه خود شهلای عزیز و نه هیچکس دیگر به چنین پیشنهاد ضد علمی و ضدهنری توجه نکند، بویژه که کار شعر و هنر در نهایت نه بازتاب واقعیت بلکه ساختن واقعیتی نو و یا بیان چشم اندازی بر بستر نگاه خویش از واقعیت است، وگرنه ما هیچ تحول هنری عظیمی نداشتیم. اینکه آیا اشعار زیبا و یا هر هنرمند دیگر مستعمل و یا نو و یا اشعار اروتیکش نو و یا قدیمی هستند، موضوع بحث من نیست. این حق شهلاست که نظر خاص خویش را داشته باشد،همانطور که من در نقد روانشناختیم به ستایش این نگاه اروتیسم پرشورو چندلایه او پرداخته ام و نقاط ضعفش را از جانب خودم گفته ام و همانطور که نقادان فراوان دیگری بر اشعار زیبا نقد نوشته اند و نظر خویش را گفته اند و خواننده می تواند با مقایسه این نظرها و از چشم اندازهای مختلف و نیز خواندن اشعار زیبا و یا دیگر شاعران خوب ایرانی به سنجش و ارزش گذاری شخصی خود بپردازد. موضوع در این نقد روانشناختی، نقد تلاش فراوان شهلا در نفی قدرت هنری زیباست که برای اینکار حتی چنین استدلاتی می آورد موضوع این است که چرا نکات ضعف و قدرت نگاهش را مطرح نمی کند و اینگونه به خواننده اجازه نمی دهد ،تصویری کاملتر از کار دیگری داشته باشد. موضوع این است که چرا شهلا با وجود توان خوب علمی و هنریش،اینجا اینگونه مطلق نگر میشود و قادر به دیدن پارادکس متون دیگری و نقاط ضعف و قدرتش نیست. دلیل آن همانطور که گفتم، اسارت نقد و نگاه او در این خشم و دل آزردگی نارسیستی است. از اینرو نقدش در مجموع بی مایه و غیرعلمی و گرفتار یک محتوای نارسیستی نابالغانه باقی می ماند. اما می توان گفت که خوب نقد شهلا دچار این ناتوانی از ارتباط تثلیثی است و حال یک طرفدار خوب اشعار زیبا و یک نقاد بیشتر مثبت نگر به اشعار او می تواند براحتی از نقاط ضعف علمی و نارسیستی نگاه شهلا استفاده کند و در بازی جدل و قدرت اندیشه ای دوستانه بقول معروف پشت او را بخاک بمالد ویا در جدل علمی دوستانه با نشان دادن نکات بسیار مشخص ضعف و خطای فکری و احساسی او ، بحث را به موضوع اساسی برگرداند و اینگونه با یک نقد در نقد کاری کند که هم شهلا و هم خوانندگان دیگر مجبور به فکر کردن و جواب دادن به نگاه هوشمندانه و ظریف این نقاد و کامنت گذار نو شوند. این چنین کامنت گذاری می توانست براحتی با چند سوال و چند بررسی کوتاه نگاه شهلا، بحث را به بحث علمی نقد نقد شهلا تبدیل کند و اینگونه دیالوگ و گفتمان ایجاد کند.دیالوگی که برای هر دو طرف می توانست باعث یادگیری نکاتی از یگدیگر شود. مشکل اما این است که هوادار طرفدار زیبا(خواه زن باشد و یا مرد) بیشتر از شهلا اسیر این حالت نارسیستی است و اکنون این سرباز جان برکف و این قهرمان مسحور نگاه شاعرش؛ احساس می کند که به مقدساتش و خدایش توهین شده است و خشماگین و دل آزرده از اینکه کسی جرات کرده است به مراد و عشق نارسیستی او چپ نگاه کند و بگوید که عشق و مرادش نه تنها آنقدر بزرگ و رویایی نیست که او می پندارد بلکه برعکس کوچک و ناتوان است، بر این ملحد و دشمن می تازد و میخواهد او را بکوبد و داغان کند. او نمی تواند هیچگونه شکست و یا نقصان و چروکی را بر تصویر نارسیستی مرادش قبول کند ، زیرا او به این تصویر نارسیستی بی عیب و نقص شاعر محبوب و برتر از همه ی خویش احتیاج دارد. زیرا هرچه معشوق بزرگتر، زیباتر، بی عیب تر، به همان اندازه لذت غرق شدن در نگاه او، لذت بلعیدن او و یا لذت توهم و یا واقعیت دیدن حسادت در چشمان دیگر سربازان نارسیست موافق و یا دشمن بیشتر است و او به این بازی و ژوئیسانس نارسیستی احتیاج دارد. پس به جای نقد علمی و مطرح کردن نکات ضعف نگاه شهلا با چند سوال ساده و طنزی زیبا، چون سربازی خشمگین که به مجسمه خدایش توهین و یا تف شده است، به میدان می آید و سریعا مرز میان عرصه خصوصی و عمومی را کامل می شکند( شهلا با تمامی اشتباهاتش در این نقد، این مرز را کامل نمی شکند و وارد عرصه خصوصی نمی شود. بجز قاطی کردن نقد مطلب با شیوه تبلیغ.). از قدیم گفته اند، هیچی بدتر از دوستی خاله خرسه نیست. زیرا چنین دوستی بدتر از یک دشمن می تواند ضربه زند. اینگونه نیز این هوادار سینه چاک ، دل آزرده و سراپا خشم نارسیستی قبل از هرچیز تحقیرگرانه به عرصه خصوصی و ریشه قومی شهلا حمله می کند و می گوید( به ارتباط میان این حالت نارسیستی و فرهنگ ناموسی توجه کنید):

خانم شهلا شرف، مایه تاسف است که بعد از اینهمه سال در اروپا زیستن، فرهنگ و ادبیات بختیاری و چهارمحالتان را حفظ کرده اید. امیدوارم در دادگاهی که تا چند وقت دیگر (در پی تهمت و فحاشی ات به آن زن فمینیست در فرانکفورت ) برایت تشکیل می شود و احتمالا مجبور به پرداخت وجه نقد خواهی شد، تفاوت بین اروپا و بختیاری را بفهمی چیست. برای آشنایی با جهان شعر زیبا کرباسی هم به اینجا سرکی بزن:

http://www.mtirehgol.com/archive/mehr_ziba.htm البته می دونم که چشمت آنچه را می بینه که فقط مغزت به آن معتقده....

اکنون دیگر جنگ نارسیستی با شدت کامل از طرف هر دو گروه جریان می یابد و بازیگران دیگری به این بازی نارسیستی به میان می آیند و ناخودآگاه و خودآگاه سناریوی نارسیستی مرتب تکرار شده را تکرار می کنند و به عنوان فیگورهای دیگر این بازی تراژیک/کمیک شروع به بیان دل آزردگیها و خشمهای نابالغانه نارسیستی خویش می کنند و به همدیگر توهین میکنند و شیفتگانه از یک بت در برابر بت مقابل دفاع می کنند و می خواهند گردن حریف را بزنند و خود بر صندلی سلطنت نارسیستی و یا نگاه عاشقانه معشوق نارسیستی دست یابند، بجای آنکه موضوعاتشان را به موضوع بحث و جدل اندیشه ای تبدیل سازند و یا درباره موضوع نقد و یا شعر زیبا سخن گویند و نگاه خویش را مطرح کنند. موضوع این است که همانطور که گفتم، بخاطر اسارت جان و روان ایرانی در این حالت نارسیستی، وقتی یک کم احساسات ایرانیان داغ می شود،گویی پرده کنار زده میشود و ایرانیان اصل خویش را نشان می دهند و آن اصل، این جدل کودکانه بر سر عشق و معشوق نابالغ نارسیستی و بیان حالات نابالغ نارسیستی و ماقبل ادیپالیست. این جنگ و دعوا بر سر آرمان و معشوق و معبود و کوبیدن حریف مخالف و یا داغان کردن دگراندیش نافی این مسحوری آرمانی و نارسیستی است. اینگونه نیز ایرانیان وقتی سرباز و عاشق آرمان و اندیشه ایی و یا مرید رهبری میشوند، بخاطر او می خواهند گردن حریف را بزنند و سینه چاک می دهند و مسحورانه و بی توجه به جان خویش و دیگری، خویش و دیگری را فدا و قربانی این لذت نارسیستی می کنند و از یکسو عاشق شهادت و قربانی گری و از سوی دیگر متنفر از هر دگر اندیش و یا مخالفی هستند که به خدا و مراد نارسیستی آنها باور ندارد و می خواهند او را از بین ببرند و داغان کنند. زیرا وجود او مثل آینه ای که تصویری غیر نارسیستی از مرادش نشان می دهد، کشنده لذت نارسیستی و از بین برنده ژوئیسانس نارسیستی او می باشد. بدینخاطر این سرباز سینه چاک و یا خود مراد و بت می خواهد آینه را بشکند تا این زشتیها و یا ضعفهای دیگر خویش را نبیند. مشکل اینجاست که اما طرف مقابل و حریف نیز خود دچار این حالت نارسیستی است و دعوای او در واقع بر سر لحاف ملانصرالدین است و اینکه مجسمه بت و مراد چه کسی در میدان عمومی نصب شود و چه کسی سهم بیشتری از این عشق نارسیستی بدست آورد. اینگونه دو طرف و دو حریف یکدیگر را تکمیل می کنند و بازی نارسیستی می تواند سالها و یا قرنها ادامه یابد. تنها در این مسیر مرتب فرسوده تر و بیمارتر میشوند. بر اساس این سناریوی کهن ، اکنون بازیگران نارسیستی نویی پا به میدان می گذارد و برای مثال یکی از آنها بی هیچ مدرک و دلیلی و بدون آنکه اصلا به این فکر کنند که آیا این حرف او ربطی به این بحث و جدل درباره یک شعر و یک نقد دارد، بقول خودش و در واقع بازهم از روی خشم نارسیستی و حسادت نارسیستی شروع به بیان اتهاماتی به زیبا می کند. اکنون بازی نارسیستی عمومی ایرانی همراه با شیوه های شانتاژ، تهمت زنی، مظلوم نمایی، خراب کردن یکدیگر و غیره به اوج به بیان خویش مشغول میشود:

« زیبا کرباسی یک شاعر دزد هست. شعر نارنجش رو از مینا دستغیب دزدیده از مهری رحمانی شعر دزدی کرده از مهناز حمیدی دزدی شعر کرده که مهناز حمیدی زیبا رو به دادگاه کشوند از نسرین جافری شعر دزدی کرده از نازنین بهادری شعر دزدی کرده دو شعر نباید پر می کشید و خیالستان را از رقیه کاویانی برداشته و عین همان دو را نوشته و چاپ کرده شعر تیک تاک هم که در بالا کسی تعریف کرده دزدیه. از بهاره گشتاسبی شعر دزدی کرده. بگو از کی شعر ندزدیده به اسم خودش دوباره چاپ کنه. این ادمهای بی سواد هم واسه عشوه هاش دم تکون می دن»

در یک جامعه باز و یک چالش علمی هر ادعایی می تواند با طرح دقیق و درست خویش و در چهارچوب چالش علمی مطرح و بیان شود، اما اینکار همراه با سند و مدرک و با امکان نقد متقابل برای مخالف و رقیب همراه است و اینگونه چالش و گفتگو بوجود می آید. در یک جامعه بیمار و مبتلا به این حالات نارسیستی بیمارگونه، بدون توجه به بحث و موضوع و فقط برای خالی کردن عقده ها ی درونی خویش و بیان خشم کور خویش مخفیانه تیر انداخته میشود و یا با غیبت گویی سعی در خراب کردن دیگری می کنند. اینگونه نیز آنکه چنین ادعایی میکند،همزمان آنقدر ترسوست که حتی قادر به بیان یک نام اینترنتی مجهول نیست. این شیوه تیراندازی از درون تاریکی و پخش شایعات و تلاش برای ترور شخصیت دیگری،حکایت از این جامعه خاله زنکی،عمومردکی ترسو و بیماری می کند که حتی جدا از ناتوانی چالش علمی،هراس ار برخورد رو در رو دارد. هواداران نارسیست زیبا کرباسی به خیال خودشان به مقابله با این تهمت بر می خیزند ولی این دوستان نادان بیشتر آتش معرکه را تندتر می کنند و بحث را نارسیستی تر، زشت تر و قبیح تر. حال هر دوطرف کامل اسیر نگاه این بازی نارسیستی اند و دقیقا اعمال و حرکاتی را تکرار می کنند که این جامعه چندین قرن در عرصه های مختلف سیاسی،اجتماعی و هنری تکرار کرده است. این سناریویی قدیمی و در عین حال کودکانه است که مرتب ،هرجا که بایستی چالش و بازی قدرت مدرن در عرصه های سیاسی،هنری، فرهنگی صورت گیرد، وبخاطر ناتوانی این ملت از دست یابی به هویت فردی و رابطه تثلیثی به یک بازی نارسیستی و نافی دگراندیش یه یک بازی بیمارگونه قدرتی و نافی چالش و گفتمان، به یک چرخه کشنده و فرسوده کننده حرفها و اعمال شیفتگانه/متنفرانه نارسیستی تبدیل شده است.حال هوادارانی از زیبا بخیال خودشان با (یا بظاهر هواداری از او یا در طرف مقابل بظاهر هواداری از شهلا) توپ نارسیستی را با حرفهای زشتی به میدان حریف پس می فرستند( یکی از آنها با نام شادی امین این را می نویسد که البته امیدوارم او نباشد و نامش را بناحق دزدیده و استفاده کرده باشند.. ):

« در ضمن در یاد بماناد این عروس خرامان شعر چشمهایش را از جهنم کوثر لبهایش را از قاسمه پر پر و اندامش را از سهیله نازگل و کسش را از شهلا شرف به یغما برده است،»

« و بر همگان واضح و مبرهن است که القصص الذکر فی کون الگشاد را نیز بر اساس تذکره شهلا شرف به رشته درآورده است»

و فحاشی متقابل ادامه می یابد که از درج همه این حماقتها خودداری می کنم،چون قصد من نقد این هیاهوی نارسیستی و این سناریوی نارسیستی کهن است و شکاندن این چرخه نارسیستی و نشان دادن حماقت و بیماری این بحث نارسیستی و وسوسه دوستان به نقد و تمنای چالش مدرن و لذت بازی زیبای قدرت و عشق مدرن و تثلیثیست. اما گویی این توهین متقابل این هواداران مختلف کم نبود که ناگهان پای مانا آقایی نیز به میان کشیده میشود و او نیز شروع به همکاری با این بازی نارسیستی می کند. شهلا شرف در جوابش به او اشاره می کند که دو شاعر زن دیگر هم از طریق کامنتهای بی نام در بحث شرکت دارند که بخشی از این کامنتها را بالا خواندید. یعنی حدااقل سه زن شاعر ایرانی دیگر هم بطور مستقیم در این بازی نارسیستی و بیان خشم و کینه نارسیستی به یکدیگر شرکت دارند. اگر طرفداران زیبا را نیز به سان آدمهایی هنرمند در نظر بگیریم، آنموقع عمق فاجعه بیشتر مشخص میشود. مانا آقایی می نویسد:

« سلام خانم شرف. ممنون از مطلب شما. البته قبلا هم به صفحه تان سر زده بودم و از خواندن مطالبتان لذت برده بودم. ایندفعه گفتم سلامی نیز کرده باشم. من هیچگونه مخالفتی با خانم زیبا کرباسی ندارم و برخی از شعرهایش را نیز می بسندم. با این همه فکر می کنم شما به خوب نکته ای اشاره کرده اید چون مساله شعر ایشان شده است مساله ی لباس نامرپی پادشاه. چون یک اهل فن چندین سال پیش ایشان را مطرح کرده دیگر هیچکس گویی نباید اجازه داشته باشد با شعر ایشان برخورد منتقدانه ای داشته باشد. به نظر من باید با شعر ایشان برخورد کرد البته و نه با شخص ایشان. بنابراین از نظر دادن درمورد کامنت های قبیحی که در این صفحه راجع به ایشان نوشته شده است خودداری می کنم. اما نظر قاطعانه بنده این است که ایشان عمده شهرت خود را مدیون دستگاه تبلیغاتی هستند که آن را به ضرب هم نشینی با اهل قلم و چاپ عکس های آرتیستی به دست آورده اند نه به قوت شعرهایشان. با این همه من برای ایشان و شعرشان بهترین آرزوها را دارم. با مهر مانا آقایی»

مانا در سخنش خودآگاه و ناخودآگاه به موضوعات و معضلات فرهنگی فراوانی اشاره می کند که دقت بر روی آنها اهمیت فراوان دارد. او ابتدا مثل همه ایرانیان سنتی با تعارفات معمولی ایرانی می گوید که با ( زیبا کرباسی هیچگونه مخالفتی ندارد و برخی از شعرهایش را نیز می پسندد). اینکه این فقط یک تعارف است و در واقع بشدت با خود زیبا درگیری احساسی و حتی نسبت به او حسادت منفی زنانه دارد، در جملات بعدی نشان داده می شود، اما قبل از ورود به این موضوع بایستی ابتدا این جمله مانا را در دست گرفت و از خود پرسید، اصلا چه اشکالی دارد که او با زیبا مخالفت داشته باشد و یا از شعرهای زیبا خوشش نیاید. چرا برای او مهم است که ابتدا با این شعار به وسط آید. چرا این اندیشه ساده مدرنیت را در خویش جذب نکرده است که او حق دارد با همه کس و همه چیز مخالف باشد و از این شاعر و یا آن شاعر اصلا خوشش نیاید. تنها موضوع این است که بتواند به سان انسان مدرن قادر به تفکیک حوزهها باشد و وسط بحث یک شعر به جدلهای خصوصی نپردازد. بقول معروف هر نکته مکانی دارد. همین شروع مطلب گرفتاری و اسارت مانا را در این فرهنگ تعارف بازیهای ایرانی نشان می دهد. اما مطلب جالبتر میشود. چون بطور معمول بعد از چنین تعارفاتی همیشه جملاتی دیگر با <ولی>، <ولاکن> و یا <با این همه>می آید که قصدش در واقع نفی جمله قبلی خویش و بیان مخالفت خویش و نفی دیگریست. بقول فریتز پرلز پایه گذار گشتالت تراپی این کلمات مثل <ولی> و غیره در واقع یک <کلمه قاتل > هستند و همیشه می خواهند جمله و حرف قبلی را بکشند و وسیله بیان معضلات و خشمهای احساسی هستند. اینگونه نیز جملات بعدی مانا به این شیوه نفی زیبا و شعرهایش تبدیل می شود. اول می گوید:

« با این همه فکر می کنم شما به خوب نکته ای اشاره کرده اید چون مساله شعر ایشان شده است مساله ی لباس نامرپی پادشاه. چون یک اهل فن چندین سال پیش ایشان را مطرح کرده دیگر هیچکس گویی نباید اجازه داشته باشد با شعر ایشان برخورد منتقدانه ای داشته باشد.»

اما با این نوع نگاه ، در واقع مانا بیش از هرچیز نقاط ضعف احساسی،نارسیستی خودش را بیان می کند،تا آنکه به نقاط ضعف شعر زیبا بپردازد. چون اول از همه این سوال مطرح میشود که چه کسی جلوی مانا و دیگران را گرفته است که به نقد ادبی، روانشناختی، زبانشناسی و غیره اشعار زیبا و یا شخص دیگری بپردازند. چرا این دوستان خودسانسوری می کنند؟ آنها اسیر نگاه چه پیش کسوتانی هستند و یا اسیر نگاه چه ترسهایی از خویش هستند، که حتی با وجود سالها زیستن در خارج از کشور، توان یک چالش مدرن را ندارند و آخر باید بشیوه سنتی و در واقع بشکل فرهنگ سنتی حرمسرایی در برابر چشم پدر حاکم بر سنت و یا مردان و پدران حاکم بر فضای ادبی و غیره،موهای همدیگر را بکشند و بخواهند ثابت کنند که چه کسی شاعرتر،زیباتر و یا در نهایت سوگلی می باشد. در اینکه این <اهل فن> و پیش کسوت که مانا به او اشاره می کند و تحت تاثیر نگاه او جرات نقد نمی کند، احتمالا مرد و یا پیش کسوت مرد است، نمی توان شک چندانی داشت. با آنکه اگر حتی منظورش نیز یک زن می بود،باز هم تکرار مادر و گرفتاری در عشق نارسیستی و یا ادیپالی اولیه می کرد،چون نوع رابطه نابالغانه است. موضوع این است که <این لباس نامریی> بطور عمده نه در نقد یک منتقد بر شعر زیبا،بلکه در نگاه مانا و دیگر دوستان این چنین قرار دارد که بخاطر اسارتشان در نگاه پدر و مادر سنت، ناتوان از آنند که اگر نظر دیگری دارند، با بررسی علمی نقد خویش را از شعر زیبا و یا شاعر دیگری مطرح کنند و به نقد شعر این پیش کسوت و خطاهای او بپردازند. همین موضوع نشان می دهد که چقدر مانا اسیر فرهنگ پیش کسوتی است و حتی بجای آنکه با یک بررسی علمی این پیش کسوت را به نقد بکشاند و نقاط ضعفش را نشان دهد، بجای آن خشمگین به زیبا می تازد و می خواهد بگوید که او حقش نیست که از طرف این پیش کسوت مجهول مورد ستایش قرار گیرد. این حرکت او که حتی نمی تواند خشمش را به این پیش کسوت بیان کند و به جای آن به زیبا می تازد، خود نمادی دیگر از گرفتاری او و امثال او در این فرهنگ نارسیستی،مسحورانه،پیش کسوتانه و از طرف دیگر اسارتش در این حالات عشق ادیپالی و کودکانه است. چون در این خشم او به زیبا در برابر نگاه این پدر و یا مرد پدرسالار ، می توان خواست کودکانه او را دید که در واقع حق خود و دیگری می داند که عزیز دردانه این پیش کسوت سمبلیک و در واقع نگاه پدر باشد و نه حق زیبا و به این خاطر زیبا را نارسیستی می کوبد. جنبه تراژیک این قضیه این است که هم مانا شاعر خوبیست و هم زیبا و هر کدام در بخشهایی قوت خویش و دربخشهای دیگری نقاط ضعف خویش را دارند و امروزه دیگر هیچ شاعر و یا هنرمندی نمی تواند در همه چشم اندازهای هنری شعر و یا ادب بهتر از همه باشد و تنها می توان گفت که بر پایه این چشم انداز مشخص و یا در این حوزه مشخص و بر اساس این سوالات مشخص، قدرت و توان هنری یک اثر و یا یک هنرمند چیست و یا اینکه آیا او در این عرصه مشخص بر دیگر هنرمندان برتری خاصی دارد یا ندارد. امروزه حتی برای مثال بخاطر مکاتب و نگاههای مختلف روانشناختی و ادبی و انواع نقدها و مکاتب هرمونوتیک،مدرن،پسامدرن و غیره حتی در هر حوزه مشخص ادبی و روانشناختی نیز می توان از چشم اندازهای متفاوت آثار را بررسی کرد و به نتایج و ارزش گذاریهای علمی متفاوتی دست یافت. اما موضوع دقیقا همین است که برای حاکمیت این نقد علمی چند چشم اندازی و بر بستر حوزه های مشخص بایستی نقد تثلیثی و مدرن جای این نقد و فرهنگ نارسیستی را بگیرد و این تحول تنها با تحول فکری صورت نمی گیرد، زیرا اگر تحول احساسی و پایه ای نیز به همراه این تحول فکری صورت نگیرد، آنگاه این حالات احساسی سنتی مرتب نقد و چالش را به جنگ نارسیستی و سناریوی کهن ناموسی، ادیپالی،حرمسرایی، نارسیستی، خیر وشر بینانه بر می گرداند و ما شاهد تبدیل و مسخ هنرمندان و نقادانمان از انسان مدرن به یک نارسیست سنتی در مسیر جدل و بحث هستیم. برای جلوگیری از این رجعت احساسی و تکرار معضل ابدی ایرانی بایستی هر ایرانی این ماتریکس و سناریوی ادیپالی و نارسیستی را دقیق در خویش بشناسد و با تن دادن به فردیت جنسیتی و جسمی خویش و با تن دادن به نگاه پارادکس و صادقانه خویش و با تعالی بخشی احساسات و اشتیاقات نارسیستی خویش به تمناهای نارسیستی مدرن و به چالش علمی، بتواند از این چرخه جهنمی رهایی یابد و ماتریکس ذهنی و روانیش را با این شناخت و فاصله گیری تثلیثی و با این حس و لمس زیبایی ولذت تمنای مدرن و لمس لذت بازی قدرت و چالش نگاهها و سلیقه های مدرن متحول و نو سازد و کم کم به جهان سمبلیک و فردی خویش و یا به جهان زمینی جسم خندان و عارف زمینی دست یابد. مشکل دیگر این فیکس بودن نگاه مانا بر این نقد پیش کسوت در این است که از یاد می برد، لااقل بیش از یک نفر بر اشعار زیبا نقد نوشته اند و بخش مهمی از آنها نیز زنان نقاد و روشنفکر بوده اند و این ندیدن و بی توجهی به بقیه و اهمیت ندادن به آنها، خود نشان دیگری از اسارت او در این نگاه پدر و عشق ادیپالی و علت خشم و حسادت نارسیستی او به زیباست. (مطمئنا بر اشعار خود مانا نیز بیش از یکنفر نقد نوشته اند)

اما در هر خشم نارسیستی و نابالغانه نیز نکاتی منطقی وجود دارد. هیچ حرکت انسانی بدون یک سری عوامل بیرونی نیست. در هر حرکت و احساس انسانی منطقی عمیق نهفته است. حتی در پارانوییای بیمار اسکیزوفرن نیز نکات منطقی دقیقی وجود دارد و هر سیستم احساسی از درون صاحب یک منطق عمیق است. تنها از بیرون و با فاصله گذاری تثلیثی است که می توان دید که این منطق درونی در کنار نکات درستش ، در عین حال بر پایه ای توهمات و فانتاسم پایه گذاری شده است و این توهمات و فانتاسمها ریشه در این معضلات روانی فرهنگی و فردی دارند. اینگونه نیز در خشم شهلا و مانا و دیگران به زیبا، در واقع خشمی به دنیای نقد و نقادی و دنیای پیش کسوتی و فرهنگ روابط قدرتی و پیش کسوتانه در میان ایرانیان وجود دارد که مانع رشد چالش و نقد مدرن میشود و در آنها روابط بجای ضوابط حکمرانی می کنند. مشکل اما این است که آنها بجای بیان این خشم خویش به یک هنرمند دیگر، بایستی با تعالی بخشیدن خشمشان و تبدیل آن به اعتراض پرشور و نقد خردمندانه، این روابط ضد مدرن و نافی تحول و تفاوت در هنر و علم ایرانی را به چالش می کشیدند و اینگونه معضل اساسی را بیان می کردند. برای درک این معضل به دوستان پیشنهاد می کنم که کافیست به سایتهای هنرمندان مختلف سر بزنند و به نقدهای نوشته بر آنها توجه کنند، تا ببیند که چگونه حتی بهترین نقادابی ادبی ما بیشتر به توضیح یک اثر می پردازند،بجای آنکه به نقد آن بپردازند و وقتی نیز نقد می کنند ،کمتر این نقد قادر به بیان نکات ضعف و قدرت اثر است و بطور معمول یکجانبه است و برای مثال فقط از خوبیهای یک اثر می گوید. برای من مدتهاست که این سوال مطرح است که چگونه ممکن است حتی بخش عمده ای از نقادان خوب ادبی ما در حین نقد یک اثر تنها نکات مثبت و یا در نقطه مقابل آن، تنها نکات منفی ببیند و یا درباره شاعر و هنرمند مورد علاقه شان که بیشتر هم رابطه دوستانه و شخصی و یا گروهی دارند بنویسند ولی شاعران و هنرمندان دیگر را ندیده بگیرند . چرا نقادانی پیدا نمیشود که با نقد بینامتنی شروع به بیان تاثیرات متقابل کارهای هنرمندان هم عصر و شاعران هم عصر بر یکدیگر کنند و اینگونه هم این فضای نارسیستی و خودمداری هنرمندان ایرانی را بشکند که گویی می خواهند بگویند،هرچه می گویند از خودشان است و هم به ایجاد چالش و دیالوگ و تحول کمک کنند و هم با مقایسه چشم اندازها و موضوعات مختلف در متون به بررسی نقاط ضف و قدرت هنرمندان و شاعران مختلف بپردازند. اینکه چرا نقادان بیشتر مسحورانه و یا کین توزانه می نویسند و یا قادر به ایجاد این بحثها و چالشهای علمی نیستند، بایستی دلایل روانیش بر همگان بعد از خواندن این مقاله و دیگر مقالات من و امثال من بایستی باشد. از طرف دیگر دقیقا این روابط قدرتی پنهان میان ایرانیان باعث میشود که مرتب در مورد کسانی سکوت اختیار شود و کسان دیگری مطرح شوند. اینکه چه کسانی بویژه بیشتر مطرح میشوند، بستگی به تبلیغات آنها و توانایی استفاده آنها از هیاهوی عمومی و اجرای نقشهای لازم در این بازی مسحورانه و نارسیستی و از یکطرف چاکرانه،مخلصانه و از طرف دیگر بشدت خودمدارانه است. یعنی اشخاصی که می خواهند مطرح شوند، یا باید با اجرای نقشهای مشخص سوگلی، قهرمان، دخترباز بزرگ، دختر یا پسر نجیب و از طرف دیگر در گروههای بظاهر مدرن به عنوان زن و مرد بی پروا و تابو شکن جلوه و ظاهر شوند و اینگونه در این بازی قدرتی پنهان و سنتی ایرانی دو طرف مرتب زیر بغل هم هندوانه می گذارند و یا به عمد از سخن گفتن درباره بخشهای دیگر خودداری میکنند و یا بقول معروف می خواهند <زیرآب> طرف مقابل را بزنند. این روابط غلط سنتی و این حاکمیت حالات پدرسالارانه و یا نارسیستی بر عرصه نقد و هنر ایرانی از مهمترین علل رشد نیابی روابط مدرن و نقد مدرن می باشد. همه این حالات نارسیستی و خودمداری میان هنرمندان و روشنفکران از یکسو و از طرف دیگر این حالات پیش کسوتی و فرهنگ هیرارشی پیش کسوتانه و برتری روابط بر ضوابط و نقد علمی ، چون اجزای مختلف یک سیستم بیمار و سترون، ماتریکس فرهنگی ایرانی را تشکیل می دهد و از علل مهم عقب ماندگی فرهنگ ایرانی است. مشکل بحث مانا، شهلا و دیگران این است که با این شیوه برخورد، آنها بجای به نقد کشیدن این سیستم غلط و افشای آن به تکرار آن دست می زنند و اینگونه بجای دیالوگ و نقد به جنگ نارسیستی و جدل بر سر سهیمه بیشتر از نگاه پدر و عشق عمومی می پردازند و بدینخاطر نیز بجای خشم علمی به این فرهنگ و نقد و افشای آن و بجای بررسی علمی(حتی در حد بحث و یادداشت وبلاگی)، مثل کودکان نابالغ تشنه نگاه پدرو مادر سنت، به فرد دیگری که به احساس آنها از این نوازش عمومی و مسحورانه بیشتر سود می برد و بباور آنها عزیز دردانه این نگاه نارسیستی محسوب می شود، حمله می کنند و مانند مانا حسادت می ورزند ویا مانند دیگران قصد در خراب کردن و ترور شخصیتی زیبا می کنند و هواداران زیبا نیز همین کار را با شدتی بیشتر با شهلا،مانا و مخالفان خویش می کنند و اینگونه همه اسیر این نگاه پدر و اسیر این عشق نارسیستی در پی یگانگی با مادر، به جدل نارسیست و خشم و پارانوییای نارسیستی می پردازند و اسیر باقی می مانند و این فرهنگ بیمار بازتولید میشود. از طرف دیگر نباید فراموش کرد که در کنار این فرهنگ حاکم بیمار، بخش سالم و نویی در حال بوجود آمدن است که در نهایت بباور من بر این پیر کهن و رنجور نارسیستی و سنتی پیروز خواهد شد و دقیقا برای چیرگی در این نبرد قدرت میان این عنصر نو و این نگاه کهن،نیاز بدان است که مخالفان این نگاه کهن خود به دام این بازیهای نارسیستی و ادیپالی نیافتند و به چنین بازیها و هیاهوهای نارسیستی نه گویند. این فرهنگ روابط و پیش کسوتانه و روابط نارسیستی مسحورانه در عین حال حکایت از معضلات و کمبودهای جنسی یک جامعه و فرهنگ تشنه می کند که تشنه و ناتوان از لمس تمناهای جنسی و فانتزیهای عشقی و اروتیکی خویش، با هر خنده و لب خندی ناگهان وا می رود و از خود بیخود شروع به مداحه نویسی و یا نوحه نویسی می کند و با ندیدن لبخندی دیگر به فحش پراکنی مشغول می شود. مشکل اما آن است که برای چیرگی بر این فرهنگ تشنه و روابط بیمار، بایستی نقادان و هنرمندان مدرن در کار خویش در عین احترام به هنرمند و در عین توانایی لذت بری و مسحوری از کار یک هنرمند و یا از تواناییهای خود هنرمند، قادر به ایجاد رابطه تثلیثی و پارادکس باشند و بتوانند نقاط ضعف و قدرت اثر و هنرمند را بیان کنند و نگذارند اسیر این روابط شوند. بنابراین اگر مانا با چنین روابط بیمارگونه ای می خواهد مقابله کند، بایستی دقیقا از این بازیهای نارسیستی دوری کند و به جای جدل نارسیستی با تصویر زیبا و بجای میل به پایین کشاندن تصویر زیبا،شروع به نقد نقاط مثبت و منفی شعر زیبا و دیگران کند و همینگونه دیگران نیز اینگونه به شعر او و زیبا و داستانهای شهلا و دیگران بپردازند. و این دقیقا کاری نیست که مانا انجام می دهد، بلکه برعکس آن به جای این نقد تثلیثی به این بازی نارسیستی می پردازد و این بخوبی در جمله بعدی نوشته بالا معلوم است. مانا می گوید:

« به نظر من باید با شعر ایشان برخورد کرد البته و نه با شخص ایشان. بنابراین از نظر دادن درمورد کامنت های قبیحی که در این صفحه راجع به ایشان نوشته شده است خودداری می کنم. اما نظر قاطعانه بنده این است که ایشان عمده شهرت خود را مدیون دستگاه تبلیغاتی هستند که آن را به ضرب هم نشینی با اهل قلم و چاپ عکس های آرتیستی به دست آورده اند نه به قوت شعرهایشان.»

بزبان طنز باید گفت، خوب است که مانا می خواهد از بیان کلمات قبیح خودداری کند و به شعر زیبا بپردازد و با این وجود اینگونه نارسیستی و خشمگینانه و بقول خودش با <نظری قاطعانه> بجای پرداختن به شعر او و بیان نقاط قدرت و ضعفش به نفی اشعار و قدرت شاعرانه زیبا می پردازد و عمده مشهوریتش را مدیون دستگاه تبلیغاتیش می داند. اگر می خواست بجای شعر به نقد زندگی زیبا بپردازد، آنموقع چی می شد. زیرا جمله دومش نفی جمله اولش است و او به تنها چیزی که نمی پردازد شعر زیباست. مشکل دوم سخن او نیز اما این است که راستی اگر به فرض زیبا و یا هنرمند دیگری به تبلیغ کارهایش بپردازد و از قدرت تبلیغ استفاده می کند، چرا این موضوع اینقدر خشم و دل آزردگی نارسیستی این دوستان را ایجاد می کند و باعث دل آزردگی و حسادتشان می شود. چون اگر اینکار را تحقیر می کردند و یا اگر به سان انسان مدرن حق دیگری را در تبلیغ بشیوه خویش و برای کار خویش برسمیت می شناختند ،خشمگین نمی شدند و این موضوع اینقدر برایشان مهم نبود. دوما اگر واقعا بخش عمده قدرت شعر زیبا و یا هنرمند دیگری بخاطر تبلیغ است که این دوستان و نقادان باید خوشحال شوند، زیرا اکنون با نقد شعرهای او و نشان دادن باصطلاح متوسط بودن شعرهای او و نشان دادن ضعف نارسیستی نقادان او می توانند به یک شیوه مدرن و پرقدرت هم باد حریف را بخوابانند، هم حساب نقد پیش کسوتی را برسند و هم با تعالی بخشی خشم نارسیستی شان به اعتراض و نقد کوبنده مدرن قدرت خویش را نشان دهند و از طرف دیگر با بیان خشمشان دلی از عزا درآورند و لذت ببرند. بهرحال هر حرکت انسان،حتی هر حرکت خردگرایانه در پشتش لذایذ و تمناهای احساسی نیز نهفته است که موتور محرک آن هستند و چه زیبا که اینگونه است، آنطور که روانکاوی این تمناها و اشتیاقات پنهان را نشان میدهد. اگر واقعا اینگونه است که دوستان می گویند،پس آنها بایستی خوشحال شوند و بقول معروف با نقد خوب به میدان آیند. زیرا حتی بهترین تبلیغات نیز نمی تواند در نهایت حرف و اندیشه ضعیف را نجات دهد و پس از مدتی چهره واقعی اثر از پشت همه پودرها و آرایشهای تبلیغی خویش را نشان میدهد. بقول فروغ همکاری حروف سربی اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد. در فضای فرهنگی ایرانی میتوان نمونه های فراوانی از این گلهای یک شبه را دید که به فراموشی سپرده شده اند. پس اینجا باز هم در نهایت اشکال در نگاه و ضعفهای نارسیستی این دوستان است و نه در نوع تبلیغ زیبا و یا هر هنرمند دیگری. این گوی و این میدان،کافیست این دوستان از هراسها و تعارفات احمقانه بگذرند و به نقد علمی و مدرن نگاههای یکدیگر دست زنند، تا اینگونه به کمک هم و با چالش و گفتگوی علمی حساب این فرهنگ بیمار نارسیستی را برسیم و بازی قدرت مدرن را و گفتگوی مدرن و همراه با رواداری متقابل را بر فضای بحثهای نقادانه و یا وبلاگی ایرانی حاکم سازیم.

بازی نارسیستی ادامه می یابد و حال هوادار نارسیست دیگری( یا هوادار سابق با نامی نو) از زیبا با نام پژمان وارد صحنه میشود و مانا را برای نجات دادن ناموس و نام خدایش و بخاطر انتقاد مانا به عشق بزرگ و نارسیستی اش به جدل تن به تن می طلبد و مثل قهرمانان شاهنامه کرکری می خواند و از زیبایی و قدرت بی مثال عشق و مرادش سخن می گوید و او را <زیباترین>، <شاعرترین>، <بااستعدادترین> می نامد و احتمالا چندین <ترین> دیگری مسحورانه حاضر و آماده دارد. او مسحورانه و مثل کودکی که به پستان مادر عاشقانه مک میزند و یا مثل مردی که تاکنون زن ندیده است و برای اولین بار بوسه ای چشیده است و مجنون وار فکر می کند که به آفرودیت دست یافته است، بجای نقد نگاه مانا، وارد بحث مقایسه خوشگلی زیبا با مانا و دیگران میشود و با این بحث نشان میدهد که موضوع او در دفاع از زیبا در واقع چیست و چرا پشت تمام این سینه چاکیهای نارسیستی، در واقع یک مسحوری رمانتیک و جنسی نهفته است و همزمان نشان می دهد که چرا این مسحوری رمانتیک و جنسی برای لذت بردن نارسیستی احتیاج به این دارد که معشوق را زیباترین،پرقدرترین، عالیترین بداند،وگرنه لذت ارگاسمی و استمناء کلامیش ناقص می ماند . این بازی نارسیستی برای بالا بردن لذت نارسیستی اش احتیاج به تماشاچیان خیالی نارسیستی دارد که به خیالش برای معشوقش و بتش له له می زنند تا لذت مسحورانه اش بیشتر شود. اما مشکل این بازی نارسیستی این است که هیچکس نمی تواند اینقدر بادشدن و بزرگ شدن را تحمل کند و یکروز بطریقی این بادکنک نارسیستی یا به کمک خنده دیگران و یا دیدن حقیقت بازی دن کیشوت وار خویش و معشوق و مراد ، و یا به وسیله دور شدن معشوق نارسیستی بزرگ شده می ترکد. زیرا وقتی کسی را بر ستونی گذاشتی و پرستیدی. خوب کم کم او دیگر به مرید و معشوقی نارسیستی دیگر نیاز پیدا میکند که او را به ماه ببرد و بپرستد. زیرا لذت نارسیستی احتیاج به بالا رفتن درجه لذتش دارد. اما تا زمان بیداری از این اسارت نارسیستی بایستی این بازی ادامه یابد و معشوق و معبود نارسیستی بایستی شکوهمندترین، زیباترین و ترینهای دیگر و بدون هیچ ضعف انسانی باشد. او باید بت باشد، تا عاشق بتواند در نگاهش غرق شود. اینگونه در بازی نارسیستی معشوق محو نگاه دیگریست و به کل چهره و یا تن معشوق و به جوانب انسانی ضعیف و قوی در هر انسانی توجه نمی کند.( برای درک تفاوت میان نگاه و چهره در بیماریهای نارسیستی و یا انحرافات جنسی به کتاب دکتر موللی و بیان نظرات لاکان در این کتاب< بویژه بخش مربوط به چهره و احکام مرتبت به آن ص 206> و یا به نقد من درباره نقش <نگاه پدر جبار> درباره معنای انحرافات جنسی در مقاله دوم و در بخش نقد دساد توجه کنید). به این خاطر نیز عشق وحدت طلبانه ایرانی اینگونه از استقلال معشوق و قبول فردیت و تفاوت معشوق و دیدن حالات پارادکس و نقاط قدرت و ضعف معشوق هراس دارد و معشوقش جسم ندارد و بیشتر نگاه و چشم است(به اهمیت کلماتی مانند شورچشمی، چشمش زدن و غیره در زبان فارسی دقت کنید) و اسارت در نگاه و اگر کسی تصویری دیگر از معشوق و معبود نشان دهد و یا بدلیلی ضعفهای انسانی معشوق و مراد رو شود، او با دیدن چنین چیزهایی یا دگراندیش را خفه می کند و یا معشوق را بدور می اندازد، تا سریع بتی نو دست یابد و به لذت ژوئیسانسی نارسیستی و مسحورانه دست یابد. در پشت این لذت نارسیستی، اما عشق به مادر نهفته است و عشق به مکیدن پستان مادر. قهرمان ایرانی،عارف ایرانی، شاعر عاشق پیشه اسیر زن اثیری، همه و همه اسیر نگاه مادرند و اسیر عشق مطلق و غیر جسمی مادرانه. بدینخاطر نیز قهرمان،عارف و راوی اسیرزن اثیری محکوم به مرگند، زیرا عشق مطلق و پاک نافی زندگیست و نافی عشق پارادکس و چندلایه زمینی. همین اسارت در نگاه مادر و عشق مطلق مادرانه مردان ایرانی و در نمونه زنانه اش اسارت در نگاه پدر، باعث شده است که شور زنانه و مردانه در ایران رشد نکند و مرد و زن ایرانی بخاطر این فرهنگ پدرسالارانه/مادر محورانه اسیر اخلاق و عشق مطلق مادرانه و اسیر نقشهای پدر و مادر و یا زن اثیری و قهرمان باقی بمانند و نتوانند کامل به زن و مرد مدرن و مستقل و چندلایه تکامل یابند. به زبان طنز علت زن ذلیلی مردان ایرانی و مردذلیلی (یا زلیل) زنان ایرانی را بایستی در اسارتشان در این نقشهای پدر و مادر، زن اثیری و قهرمان یا شاعر مسحور زن و مرد جستجو کرد که نا عاشق می شوند و مسحور چیزی میشوند،حافظه تاریخیشونو از دست می دهند و مثل روحی سیال به قالب این نگاه و بازی نارسیستی در می آیند و استقلال و فردیتشان را گم می کنند. اینگونه نیز پژمان مسحور ما بی آنکه این موضوع ربطی به بحث داشته باشد، راز عشق و کشش نارسیستی به مرادش را برملا میسازد، کشش نارسیستی که برای ژوئیسانس نارسیستی اش احتیاج به رابطه نابرابر مرید/مرادی دارد، خواه پژمان زن یا مرد باشد:

« مانا آقایی اگر خوشگلی زیبا کرباسی را داشت اینهمه کونش نمی سوخت. مسئله زیبا که باعث کونسوزی کسانی همچون مانا و دیگران است اینست که هم خوشگلترین در عرصه ادبیات است و هم با استعداد ترین و هم شاعر ترین. و برخورد خانم شهلا شرف با وبلاگ و نوشته اش مرا بیاد این شعر انداخت:

شغالی گر ماه بلند را دشنام داد»

و مانا در جوابش با طنزی کوبنده و از جهتی بالغانه و از جهتی با دهن کجی کودکانه جواب می دهد:

« پژمان عزیز که کسی غیر از خود خود زیبا کرباسی یا احیانا دوست پسر جدیدش نیستی بنده خانم کرباسی را از نزدیک دیده ام و به نظرم از لحاظ ظاهر چیزی که از او کم ندارم یک سر و گردن هم بلندترم. این زیبایی درمورد اندامم هم صدق می کند این را از حالا گفته باشم که بدانی مثل جنابعالی عقده ای نیستم که بجای شعرم قیافه ام را پتک کنم و بر سر دیگران فرود بیاورم. وگرنه آرایش کردن به سبک حرمسرا و لوندی کردن برای پیروپاتال های ادبی را من هم بلدم اما عامدانه از آن استفاده نمی کنم. برعکس جنابعالی مساله من شعر است. اگر در خانه تان آینه ندارید بگویم بفرستم خدمتتان تا از جلو وعقب خودتان را تماشا کنید».

این بسیار زیباست که مانا به زیبایی و توانایی خویش اعتماد دارد و قادر به خویشتن دوستی است و بباور من که تنها بعضی شهرهایش را خوانده ام و یا عکسش را در سایتها دیده ام، حق دارد خویش را زیبا و شاعر بخواند، همانطور که در زیبایی زیبا کرباسی و قدرت شاعرانه او شکی ندارم. خوشبختانه امروزه ما نسلی از هنرمندان زن و مرد داریم که هر کدام در حد خویش دارای هویت فردی و زیبایی خاص خویش هستند،همانطور که نسلهای قبلی نیز زیبایی و تواناییهای خاص خویش را داشتند. مشکل اینجاست که چرا وسط بحث درباره شعر به این موضوعات و مقایسه زیباییها کشیده میشود، زیرا همانطور که گفتم فضای هنری، فرهنگی و سیاسی ایرانی تحت تاثیر این فضای نارسیستی قرار دارد. شاید برای طنز هم شده بایستی یکبار برای همیشه مشکل را حل کنیم و از همه هنرمندان بخواهیم،تا با فرستادن عکسها و بیان اندازه های دورکمر،سینه و غیره به یک هیئت ژوری ، این امکان را بوجود آورند که ما <زن شایسته هنرمند> و برای برابری <مرد شایسته هنرمند> سال را انتخاب کنیم و یکبار برای همیشه و یا لااقل برای یکسال این مسئله را حل کنیم و از بحث علمی بیرونش سازیم. تنها پیشنهاد می کنم که این هیئت ژوری از محیط فرهنگی نباشد و بجای آن بیشتر از زنان و مردان جوان و یا معمولی خارج از این محیط استفاده کنند. زیرا بر اساس تجربه من با محیط فرهنگی ایرانی که البته و خوشبختانه همیشه دورادور با آن در تماس بوده ام، این محیط در این مسائل از محیط معمولی ایرانی خارج از کشور و یا حتی داخل از کشور از جهاتی عقب مانده تر هستند و کمبودهایش در این زمینه ها کمی بیشتر است. از طرف دیگر باید قبول کرد که همه این دوستان هنرمند با تمامی زیبایهایشان در برابر زیبایی دختران و پسران خارج از محیط فرهنگی احتمالا کم می آورند، اگر که بخواهیم این مسابقه را گسترش دهیم. و تازه در این مسابقه می توان فقط گفت که در مجموع و یا در کدام بخش مشخص، کی از کی برتر است. چون بهرحال دوران حاکمیت یک نفر بر تمامی فضایی علمی گذشته است .در واقع با بیان این طنز می خواستم، خنده دار بودن کشیدن این مطالب به وسط مقایسه و جدل هنری را نشان دهم و هم مطرح کنم که اصولا طرح این مسائل از چه فانتزیها و کمبودیهای نارسیستی و یا جنسی سخن می گوید. مشکل حرف مانا در آن بخش است که بعد از دفاع بالغانه از خویش( بدون توجه به حدسیات او در باب نویسنده کامنت قبلی که در هر حال یک حدس باقی می ماند و اگر درست باشد نمایانگر اسارت نارسیستی زیبا و دیگر دوستان در این بازی نارسیستی نیز هست)، بقول مکتب ترانس اکسیون آنالیز، عرصه بالغانه را که عرصه اصلی گفتگوی بایستی باشد ترک می کند و به دهن کجی کودکانه می پردازد و حتی میتوان دهن کجی کودکانه او را در باب فرستادن آینه با خنده ای نگریست و پسندید.اما خشم و تهمت نارسیستی آخر حرفش که زیبا را به < آرایش کردن به شیوه حرمسرا و لوندی برای پیروپاتالهای ادبی> متهم می کند، بار دیگر حکایت از خشم نارسیستی و حسادت زنانه او می کند و در واقع نشان می دهد که چقدر او به زیبا و توجه دیگران به زیبا حسادت می کند. زیرا اگر حسادت نابالغ زنانه نمی کرد (حسادت بالغانه زنانه و مردانه نیز وجود دارد که ایجاد گر رقابت خندان است. هر احساس بشری دارای حالات بالغانه و نابالغانه است که حالت نابالغانه اش به شکل ژوئیسانس است و حالت بالغانه اش به شکل تبدل شدن به تمنا و اشتیاق بشری و جذب آن در جهان سمبلیک فرد و تبدیل آن به قدرت و یار خویش به سان جسم خندان)، هم به حق زیبا در آرایش خاص خویش احترام می گذاشت و هم مثل یک زن سنتی که زنی دیگر را به اصطلاح بخاطر وسوسه مرد و یا پدر خانواده، بی چشم و رو و هرزه خطاب می کند، او نیز اینگونه در دفاع از نظم اخلاقی، زیبا را متهم به لوندی و گول زدن دیگران و به هم زدن این نظم اخلاقی نمی کرد. و تازه اگر این مسائل برایش مهم نمی بود، به همان دفاع بالغانه از زیبایی خویش قناعت می کرد و خود دیگربار به قالب یک زن سنتی و نجیب در نمی آمد. از طرف دیگر حمله به لوندی زن دیگری و این اتهامات اخلاقی، خود نشان دهنده ریشه های سنتی در مانا و نشان دیگری از معضلات سنتی او در عرصه اروتیسم و غیره است، زیرا چرا لوندی بد است. دیگر نمی خواهم وارد این بحث بشوم که چرا اینقدر مانا بر روی کلمات پیش کسوت، پیرپاتال تاکید می کند و می خواهد ثابت کند که زیبا با دروغ و با لوندی خویش را به عزیز دردانه اینها و یا عموم تبدیل کرده است . زیرا این حالات عشق ادیپالی و خشم و حسادت کودکانه و نارسیستی را قبلا توضیح داده ام و قصد من روانکاوی ساختار مانا و دیگر دوستان نیست. بلکه تنها می خواهم به این این حالات آنها که در بحث بدان رجعت می کنند و مانع بحث علمی و مدرن میشود، اشاره کنم. تاثیر این نگاه و حالات را بر اشعار اروتیکی و عشقی این دوستان را، دیگران خود می توانند قضاوت کنند. من در مقاله دوم با مقایسه دو شعر مانا بنوعی دوستانه به همین معضلات سنتی در شعر مانا اشاره کرده ام، بی آنکه هیچ آشنایی با مانا داشته باشم و تنها از روی دو شعرش به این تناقضات پی برده ام و همزمان قدرت شعری مانا را و برخی دیگر قستمهای اروتیکی پرتوان شعرش را تحسین کرده ام. همانطور که همزمان در عین تحسین کار زیبا و برتر دانستن قدرت اروتیک و نگاه چندلایه زنانه او بر اشعار دیگر شاعران در عرصه اروتیسم و نگاه زنانه چندلایه به عشق و زندگی، دقیقا ضعف او را در این می بینم که چون به تکه تکه شدن و چندپاره بودن فراگمنتی ذهن و جان و عشق انسانی کامل وارد نمیشود، برای مثال در عین قدرت بزرگ کلاژهایش که بباور من تحسین برانگیز است، ما در نهایت کامل پی نمی بریم که علل شکست و علل بحران عشقهای درون کلاژ چیست. البته او اشارات متعددی به معضلات فردی و اجتماعی در این اشعار و دیگر اشعارش دارد، اما چندپارگی درونی عشق و جان ایرانی که باعث شکست و اسیر ماندن جان ایرانی در بحران می شود، عمیق بیان نمی شود، بی آنکه نیازی باشد که حتما راهی نشان دهد. او برای ورود به عمق این بحران عشق،اروتیکی و وجودی دقیقا باید به درون کشف و بیان این چندپارگی عمیق جان و روان ایرانی و زن و مرد ایرانی رود که بباور من قدرت کار کسانی مثل مریم هوله و پگاه احمدی را تشکیل می دهد. از طرف دیگر طبیعتا کارهای این دوستان از جهاتی قدرت طنز خندان، و پرشور و ناز پرنیاز، و مغرور زیبا را ندارد. طبیعتا هم زیبا،هم مانا و هم دیگر دوستان دارای قدرتها و ضعغهای خویش در عرصه های مختلف هستند و تنها بربستر این نگاه چشم اندازی می توان به این اررش گذاری چندسیستمی و در عین قبول پلورالیسم نگاهی دست یافت و زمینه را برای جدل و چالش مدرن باز کرد.( در بخش پنجم مقاله ام به این مسائل و نقد اشعار شاعران مختلف خواهم پرداخت) زیبایی نقد روانشناختی این است که حتی از طریق یک شعر ساده می توان و یا یک عکس و یا یک کامنت می توان به زوایای درونی کسی پی برد و همزمان این نقد همیشه مرز خویش را می داند و می داند که نه مانای واقعی را بلکه مانا، زیبا و یا هر شاعر و هنرمند دیگر نهفته در پشت این قطعه شعر را نقد می کند. زیرا هر شعر تنها یک تکه کوچک از اونیورسوم درونی یک شاعر را نشان می دهد و نقد شعر نیز محدود به این قطعه است. از طرف دیگر طبیعتا خوشحال خواهم شد که دوست و نقاد دیگری در زمینه نقد روانشناختی به نقاط ضعف نگاه من اشاره کند و اینگونه باعث یک دیالوگ و جدل خندان شود.

باری حاصل این بازی سنتی و نارسیستی که توسط چندنفر دیگر نیز ادامه می یابد که بخاطر آنکه پرداختن به آنها تکرار مکررات است و نامهایی که مطرح میشود، دقیق مشخص نیست که آیا واقعا خود آنها هستند و یا دیگران هستند، به آنها نمی پردازم و قضاوت را به عهده خود خوانندگان می گذارم. موضوع این است که این بحث مثل هر بحث نارسیستی و سنتی دیگری ایرانی ، بدون هیچ ثمر علمی و مثل هیاهویی برای هیچ به پایان می رسد و اینگونه گفتگوی تعدادی از هنرمندان و روشنفکران ما به یک فحش و تهمت متقابل نارسیستی و سنتی تبدیل می شود و این تراژدی تبدیل بحث و جدل به یک جنگ و جدل خیر و شرانه و یا نارسیستی، یک تراژدی کلی در بسیاری از عرصه های سیاسی،اجتماعی و فرهنگیست. بدون گذار از این فرهنگ نارسیستی و سنتی وبدون توانایی تن دادن به فردیت جسمانی و جنسیتی و ارتباط تثلیثی با هستی، ما قادر نخواهیم بود به حاکمیت فرهنگ مدرن و باز و چالش مدرن و باز دست یابیم و یکایک ایرانیان، و حتی یکایک هنرمندان و روشنفکران،همینطور که اینجا می بینیم، در خطر این هستند که در یک برخورد احساسی در نقد و جدل، سریعا بدرون این حالت نارسیستی و سنتی کشیده شوند و تکرار فاجعه و تراژدی تاریخی و تکرار تراژدی کنند و بجای چالش و گفتمان مدرن به سرکوب و نفی یکدیگر بشکل سنتی بپردازند. راه چیرگی بر این رجعت و راه چیرگی بر این بازگشت به خویشتن ایرانی، در دیدن این تراژدی و ماتریکس سنتی خویش، در شناخت بر این خطر و بر این سناریوی کهن و در عبور از آن با تبدیل شدن به فرد و یا در بهترین حالت در تبدیل شدن به جسم خندان و عارف و عاشق خردمند زمینی و تن دادن به بازی قدرت و عشق عاشقان زمینی و چالش خندان اندیشه ها و سلیقه هاست. بازی ایی که هیچ آغاز و انجامی ندارد و مرتب دیفرانس و تفاوت می آفریند و هیچکس در آن نمی تواند به بت و یا مرید تبدیل شود، زیرا آنکه تمنای چندلایه این بازی پرشور و خندان زمینی را بچشد، به لذت نارسیستی و ژوئیسانس نارسیستی این نارسیستهای کوچولو می خندد و با لبخندی می گوید:« چرا نارسیستتان اینقدر کوچک و چرا لذتتان اینقدر اندک و سنتی است» و با لبخندی و با نقد و طنزی پارادکس بر بازی سنتی و نارسیستی آنها چیره می شود و می تواند آنها و بازیشان را بدست گیرد و با این نقد علمی و خندان آیینه ای در برابرشان بگذارد که در آن هم قدرت و هم ضعفهاشان را ببینند و هم یاد بگیرند که به خود و حماقتهایشان بخندند و با این خنده به خویش و با این شناخت ماتریکس روحی خویش، بر این سناریوی کهن چیره شوند و چرخه جهنمی این بازی و حالت شرطی خویش را بشکنند و بالغتر شوند.

 

ماتریکس و سناریوی ناخودآگاه ایرانی

از آنرو که من خوشبختانه یاد گرفته ام،چند سیستمی به جهان بنگرم و مسائل را چندسیستمی بررسی کنم، از آنرو میتوانستم جدا از نقد بالا بر پایه نظرات فروید یا لاکان و تفکرات جسم گرایانه، برای مثال بر بستر تفکر مکتب ترانس اکسیون آنالیز روانکاوانی مانند اریک برن(7 ) نشان دهم که چگونه در این بحث افراد بالا مرتب عرصه <بالغ> را رها می کنند و بجای اجرای بحثشان در عرصه <بالغ/بالغ> به عنوان دو انسان بالغ که همزمان از قدرت خلاقیت <کودک> درونشان و تجربه <والد> درونشان در بحث و جدل استفاده می کنند ، مرتب عرصه ها را قاطی می کند و جواب یکی در عرصه <بالغ> را آن دیگری با جوابی در عرصه <کودک> یا < والد> میدهد و لحظه ای بعد آنکه قبلا یک جمله بالغانه گفته است، خود دیگربار برای پاسخ بجای ماندن در عرصه <بالغ/بالغ> به کودک یا والد تبدیل میشود و اینگونه اغتشاش گفتمانی و احساسی پیش می آید ودو طرف گویی با هر جمله بیشتر در این گرههای احساسی و گفتمانی و بازیهای بیمارگونه گیر می کنند و به عرصه بحث و جدل و گفتمان خصوصی و صادقانه و علمی وارد نمیشوند. اینگونه در بحثی که بایستی در عرصه بالغ/بالغ صورت گیرد ، به سان <کودک> دهن کجی می کنند، خشم می ورزند، فحش می دهند و یا مثل< والد> فتوا صادر می کنند و حکم می دهند و بحثشان هیچگاه به نتیجه ای نمی رسد. اصولا یکی از مشکلات مهم فرهنگ ما در این است که چون عنصر <من> یا فردیت به سان قدرت اصلی بر روان فردی و جمعی حاکم نیست، از اینرو نیز ایرانی یا اسیر کودک درونش و یا کاهن و والد درونش است. اینگونه او قرنهاست که اسیر جنگ وسوسه/گناه است و نمی تواند به این جنگ پایان دهد، زیرا عنصری که بایستی به این جنگ پایان دهد و این دو نیرو را در خدمت خویش گیرد، یعنی عنصر <من> در نگاه فرویدی، یا <سوژه> و جهان سمبلیکش در نگاه لاکانی، یا عنصر< بالغ/بالغ> و عرصه بحث و گفتمان بالغانه در نگاه مکتب ترانس اکسیون آنالیز قدرت اندکی دارد و نقشی فرعی در روان فردی و جمعی ما بازی می کند و حاکم بر جهان درونی خودآگاه ما نیست. یا می توانستم با کمک مکتب گفتمان درمانی پاول واتسلاویک(لینک8 ) نشان دهم که از آنرو دو طرف مجادله مرتب میان <خبر اطلاعاتی> سخنشان و <خبر احساسی> همان صحبتشان اختلاف وجود دارد، اینگونه مرتب بیشتر دچار اختلال گفتمانی و درگیری احساسی میشوند. زیرا هر خبری و حرفی دو بخش < آنالوگ یا احساسی> و <دیجیتال و یا اطلاعاتی> دارد و وقتی بخش احساسی حرفش با بخش اطلاعاتی نخورد، آنگاه بجای بحث درباره موضوع اطلاعات و برای مثال نقد وبلاگی شهلا بر شعر زیبا، بحث زیر تاثیر این احساسات نارسیستی و خشم و غیره مبتلا به اختلال گفتمانی میشود. مگر آنکه دو طرف متوجه این خشم و احساسات نهفته شوند و ابتدا در آن باره سخن گویند. اگر شهلا و دیگران نیز قبل از بحث درباره شعر زیبا، به این خشم خویش از وضعیت دنیای نقد و یا نابرابریهای که احساس می کنند،می پرداختند،آنگاه بحث درباره شعر زیبا نیز بهتر می توانست برگزار شود. زیرا بخاطر تفاوت میان انفورماسیون و احساس نهفته در انفورماسیون بحث به جدل نارسیستی کشیده میشود. همین نیز درباره طرفداران نارسیستی زیبا صدق می کند که اگر صادقانه متوجه این حالت دوگانه احساس/فکری سخن خویش میشدند، آنگاه بجای کشیده شدن در این بحث نارسیستی و کاسه داغتر شدن از آش می توانستند بحث را به یک جدل خوب فکری تبدیل کنند. از طرف دیگر چون یک گفتگو همیشه بشکل یک حالت دایره مانند صورت می گیرد، در نهایت مهم نیست و معلوم نیست که چه کسی دعوای اول را شروع کرده است. موضوع این است که اگر از طرف دیگر میان <محتوای> گفتگو و <ارتباطات نهفته در گفتگو> اختلال وجود داشته باشد، آنگاه برای مثال در وسط یک بحث و جدل، در واقع هر طرف چون در عرصه <ارتباطات احساسی> در پی کنار زدن دیگری و نشان دادن برتری خویش به اوست، از اینرو محتوای بحث نیز به وسیله ای برای این جدل پشت پرده تبدیل می شود و بحث اولیه و آگاهانه گم و گور میشود و در واقع بحث احساسی و یا در نهایت اصلی خویش را نشان می دهد. در این بازی گفتمانی و جدل گفتمانی هر حرکت یک طرف دعوا،حرکت طرف دیگر را تکمیل می کند و هر معلولی خود به علتی برای حرکت بعدی رقیب در این حالت دایره وار گفتگو میشود و جدل می تواند مدتها ادامه یابد. مگر آنکه دو طرف متوجه جدل واقعیشان در عرصه ارتباطات احساسی شوند و ابتدا در آن باره سخن گویند وگرنه بحث هیچگاه به نتیجه نمی رسد. یا می توانستم با کمک <گره حقارت> آلفرد آدلر نشان دهم که چگونه در این بحث در واقع ما شیوه غلط برخورد ایرانی به گره و کمپلکس حقارت را می بینیم، که بجای آنکه با قبول ضعف و قدرت خویش و طرف متقابل، شروع به ارتباط و دیالوگ انسانی و رقابت و تکمیل کردن یگدیگر کنند، برعکس هر کس می خواهد ثابت کند، او قویتر است و برتر است و بی نیازتر است و اینگونه می خواهند با باد کردن خویش و نفی دیگر بر ترسهای حقارت خویش و بر نیاز انسانی خویش به نگاه و تشویق دیگری و نیاز به دیگری چیره شود. این شیوه عمومی ایرانی است که به جای قبول کمپلکس حقارت به سان یک اصل مهم زندگی فانی و ناکامل انسانی که ما را به ارتباط و همکاری و نیز رقابت سالم با یکدیگر وامی دارد و به یکدیگر در عشق و قدرت و بازی محتاج می کند، می خواهد ثابت کند که هنر نزد ایرانیان است و بس و اینجا در این بازی نارسیستی وبلاگی، هنر نزد خودش است و رقیب بی هنر است. یا می توانستم با باز کردن هرچه بیشتر حالات ادیپالی و عشق ادیپالی در این بحث که به شیوه درگیری در بحث میان دو زن بر سر عشق و نگاه پدر سنت و یا نبرد زنان و مردان بر سر عشق عمومی مادرانه صورت می گبرد؛ نشان دهم که چگونه اینجا ما شاهد سناریو ادیپالی و نیز نارسیستی هستیم که فرهنگ ناموسی، حرمسرایی و غیره را در فرهنگ ایرانی ایجاد می کند و از طرف دیگر فانتزیهای اروتیکی و جنسی و شور زنانه و مردانه ایرانیان را چنان اسیر این فضای ادیپالی و ماقبل ادیپالی کرده است که بدان خاطر فرهنگ باز جنسی و قبول متقابل فانتزیها و خواستهای مختلف همراه با استقلال فردی و بدون مسحور بودن نارسیستی نابالغانه رشد نمی کند. شاید در فرصتی دیگر بیشتر به این مسائل بپردازم و این موضوعات را بیشتر باز کنم. آنچه در پایان این نقد فقط می خواهم بدان اشاره کنم، ماتریکس نهفته و تکرار سناریوی کهن نهفته در این جدل نارسیستی و در همه جدلهای نارسیستی دیگر در عرصه های سیاسی، اجتماعی و غیره است، تا با شناخت دقیق این ماتریکس هر کس بتواند بهتر خویش و دیگری را بشناسد و با این شناخت بر فانتاسمهای ایرانی خویش و ساختار ذهنی خویش، بتواند مانع رجعت به این حالت و رشد فردیت خویش گردد. ماتریکس روان ایرانی همانطور که در جریان بحث بالا شاهدش بودیم بر پایه این دو عنصر حاکم است.

1/ جنگ خیر و شر . تبدیل هر بحث و جدل به بحث خیر وشر و جنگ اهورامزدا/اهریمن، سیاه/سفید گونه. اینگونه بطور معمول در چنین بحثهایی هر طرف خویش را خوب و اهورایی و دیگری را اهریمنی می پندارد و نفی می کند. این حالت جدل خیر وشر و لذت نارسیستی این حالت خیر وشرانه در این دو سده اخیر هر اندیشه و تفکر مدرنی را در نهایت به یک تفکر خیرو شرانه و جنگ اهورامزدا/اهریمنانه تبدیل کرده است.

2/ اسارت نارسیستی در نگاه معبود و تبدیل شدن به روح سیال و سرباز جان بر کف معبود خویش. تبدیل هر بحث و جدل به یک جدل و جنگ بر سر عشق نارسیستی بر سر دست یابی به حالت مسحوری نارسیستی و ژوئیسانس نارسیستی. اینگونه نیز ایرانیان بجای تلفیق و جذب مدرنیت یا پسامدرنیت، بیشتر به بلعیدن نارسیستی مدرنیت و پسامدرنیت و غرب شیفتگی و یا غرب ستیزی دچار میشوند. زیرا آنها چنان اسیر این نگاه و لذت نارسیستی اند که هر بحث و جدلی را به جدل نارسیستی بر سر اینکه کی عزیز و دردانه نگاه مادر و یا پدر و یا عموم تبدیل می کنند و می خواهند بجای داشتن ارتباط تثلیثی با دیگری، چه با معشوق و یا با هنرمند و مدرنیت و یا با سنت، سریع با او یکی شوند و اینگونه مسحور و شیفته او میشوند و برایش مثل سربازی جان بر کف می جنگند و یا از او متنفر میشوند و میخواهند حسابش را برسند و داغانش کنند. گذار از این حالت نارسیستی و <روح سیال در پی وحدت نارسیستی> ودست یابی به فردیت جسمانی و جنسیتی یکی از وظایف پایه ای یکایک ما ایرانیان برای دست یابی به فرهنگ و فضای مدرن است. همزمان بایستی با شناخت این حالت، یکایک ما یاد بگیریم که چگونه با نقد علمی و طنز پارادکس این هیاهوی نارسیستی را بشکنیم و دو طرف را وادار سازیم از این خواب و رویای نارسیستی بیدار شوند و بجای زیبا و شکوهمند دیدن بی نقص خویش و کارهای خویش و زشت دیدن مطلق حریف، در عین خویشتن دوستی، قادر به دیدن نقاط ضعف و قدرت خویش و حریف شویم و بتوانیم از بیرون بخود بنگریم و به خویش نیز بخندیم و قادر به چالش و بازی قدرت مدرن و یا در بهترین حالت قادر به چالش قدرت و عشق اندیشه ها و نگاههای عاشق و عارف زمینی گردیم و بتوانیم به قول نیچه با قلبی گرم و مغزی سرد تن به این بازی جاودانه دهیم و مرتب از طریق بازی قدرت و عشق و جدل و گفتمان دگردیسی یابیم و نیز جهانمان و رقیبمان را متحول سازیم.

 

سخن نهایی

باری این وظیفه بدوش یکایک ماست که برای به پایان بردن بحران فردی و جمعی ایرانی و در نهایت پیش برد رنسانس عشق و خرد ایرانی و برای دست یابی به مدرنیت، بر این ساختار و بازی و سناریوی کهن چیره شویم و به یاری هم فضای مدرن و چالش و گفتمان مدرن را بر عرصه نقد و هنرو روشنفکری ایرانی حاکم سازیم. از اینرو این نقد در عین احترام به همه دوستان بالا،به نقد صادقانه و بی پروای حوادث بالا پرداخت. قصد من همانطور که می بینید پندهای اخلاقی نیست، زیرا بقول مسیح < اولین سنگ را کسی بندازد که خود مرتکب خطایی نشده باشد> و من نیز هم بارها این خطاهای نارسیستی را انجام داده ام و احتمالا چنین خطاهایی نیز در آینده خواهم کرد. بهرحال همه ما فرزندان این فرهنگ و ساختار کاهنانه/عارفانه هستیم و بقول برشت در کتاب گالیله، مگر آدم می تواند در خانه ماهیگیر بزرگ شود و ماهی نخورده باشد. از طرف دیگر دقیقا چون این بیماری نیز در من بوده است ، قادر به شناخت بهتر آن شده ام. اما خوشبختانه عنصر سالم و قوی در من آنقدر بیشتر بوده است که بتوانم با شناخت ماتریکس و ساختار روانی خویش و با تحول فکری/درونی به این تکرار سناریو تا میزان زیادی پایان دهم و بتوانم به عنوان نقاد در دیگران نیز این خطاها را ببینم و مطرح کنم. همه دوستان بالا نیز و بسیاری از دیگر روشنفکران و هنرمندان ایرانی نیز بباور من،هرکدام در حد توانشان، تا اندازه ای بر این نگاه چیره شده اند و رشد کرده اند. بویژه که من بعضی از دوستان بالا را به شخصه تا حدودی می شناسم و می دانم که چنین توانایی را دارا هستند. موضوع اما آن است که دست یابی به استقلال فردی به معنای لزوم هشیار بودن و صادقانه به ضعفهای خویش اشاره کردن است. بهای آزادی، هشیاری و مسئولیت در برابر خویش و جهان خویش است. اینگونه نیز بحث من دیدن خطر رجعت به این حالات و نیز دیدن ضعف نقد علمی و ضعف بحث و چالش مدرن بخاطر حاکمیت این فضای نارسیستی بر عرصه نقد و هنر و روشنفکری ایرانیست و همه ما علاقه مندان به این عرصه ها موظفیم ،بر اساس نیاز خویشتن دوستانه خویش در ایجاد این فضای مدرن و عبور از این فضای بیمارگونه و ایجاد چالش و رقابت سالم و علمی ، با یکدیگر همکاری و گفتمان کنیم. قصد این مقاله نیز ایجاد این چالش و گفتمان و نشان دادن معضلات ما در عرصه نقادی و در عرصه گفتمان و چالش است و بدینخاطر نیز بعد از تشریح علمی ضرورتها و معیارهای نقادی تثلیثی و مدرن، با تشریح و آنالیز یک بحث وبلاگی به بیان مشخصتر و عمیقتر معضلات بر سر راه نقادی مدرن پرداخته است و بر ضرورت چیرگی بر این فضای نارسیستی و ضرورت ایجاد نقد تثلیثی و مدرن تاکید ورزیده است. امیدوارم که دوستان نیز از این جنبه به این بحث من بنگرند و در صورت تمایل به چالش متقابل بپردازند. بحث من شناخت معیارهای نقد علمی و نقد هیاهوی نارسیستی نافی چالش و نافی نقد مدرن و ضرورت چیرگی بر آن است . باری زمان دگرگونی بیشتر و دگردیسی فضای ایرانی به یک فضای مدرن فرارسیده است. سهم خویش را در این بازی و دگردیسی انجام دهیم و به چالش مدرن و تمنای چندلایه بازی قدرت مدرن و گفتگو و دیالوگ پرشور مدرن دست یابیم و بر این لذت ضعیف نارسیستی چیره شویم. لااقل یاد بگیریم از این قناعت بیمارگونه عبور کنیم و اگر لذت طلب هستیم، تن به لذت و تمنای چندلایه نارسیسم های خندان و لذت پرشور،شرورانه و خندان عاشقان زمینی و دیالوگ و چالش پرشور و خندان آنها دهیم و اینگونه به سان مردان و زنان چندلایه و مستقل و متفاوت مدرن با یکدیگر به جدل و چالش و رقابت علمی و هنری برخیزیم و خویش و جهانمان و معشوق و رقیبمان را در پی دست یابی به اوج لذت بازی عشق و قدرت زندگی متحول سازیم و به بازی قدرتی زمینی و مدرن وسوسه کنیم.، به بازی جاودانه قدرت و عشق پرشور اندیشه ها و سلیقه ها و لمس لذت تمنای چندلایه احساسی/خردی این بازی و چالش و گفتمان مدرن وسوسه کنیم . بر قناعت و لذت ژئیسانس بیمارگونه نارسیستی چیره شویم و به تمنای پرشور و چندلایه عاشقان خندان و خردمندان شاد و رقصان زمینی دست یابیم.

پایان

 http://www.sateer.persianblog.com/

ادبیات:

1/ http://www.kuwi.euv-frankfurt-o.de/~polsoz/extras…

2/ http://www.gender.hu-berlin.de/w/files/ztgpdf/thu…

3/ Rundgänge der Philosophie. Derrida. S 43

4/ http://titusbogen1.blogspot.com/

5/ http://de.wikipedia.org/wiki/Slavoj_%C5%BDi%C5%BE… 6/http://www.blogger.com/comment.g?blogID=35378527&…

7/ اریک برن. بازیها. بخش اول.

8/ http://de.wikipedia.org/wiki/Paul_Watzlawick

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.