رفتن به محتوای اصلی

نگاهمان را عوض کنیم مشکل نشست پاریس
23.08.2007 - 12:09

۶

 نان محلی، ماست محلی، موسیقی محلی، زبان محلی، گروه
های محلی و .... آیا انسان محلی هم؟

ایرانیانی که دیگران را محلی می
خوانند، خود را محلی نمی
دانند. به زبان دیگر خود را سرتاسری
 می
دانند؛ یک مثال: موسیقی کردی و آذری و ترکمنی و…. موسیقی محلی هستند؛ گو این موسیقی کار گروه کامکارها باشد که یکی از زبده
ترین آفرینندگان موسیقی در ایران امروزند. اما، موسیقی دیگری داریم در ایران که محلی نیست؛ موسیقی سنتی ایرانی نامیده می
شود. گو پردازندگانش همان گروه کامکارها باشند.

آن چه را من شووینیسم پارسی می
نامم دیگران ناسیونالیسم عظمت
طلب ایرانی می
نامند و این دو نام هریک بخش
هائی از واقعیت را نشان می
دهند. از آنجا که غیرفارس
هائی هم هستند (کرد، ترک و….) که دارای اینگونه از گرایش رادیکال
اند، پس می
توان از ناسیونالیسم عظمت
طلب ایرانی سخن گفت. اما، مسئله این است که محور این گونه از ناسیونالیسم گرایش به تک
زبانی و تک
فرهنگی کردن مردم ایران است و در این راه تا آنجا پیش می
رود که ایرانیگی (ایرانیت) را با فارسیگی (فارسیت) این
همان می
انگارد؛ و آنگاه می
رود سراغ بزرگنمائی
های اغراق
آمیز، راسیستی و زننده
ای نسبت به گذشته و به ویژه دوران هخامنشیان.

این گرایش که در اصل، واکنشی بوده
است در برابر تحقیر انسان ایرانی پس از شکست
های پی در پی ایران از روس و آنگاه دریافتن پوسیدگی اعماق جامعه در مواجهه با غرب، در سیر خویش می
رسد به اغراق
هائی از قبیل آنچه میرزاآقاخان کرمانی در بارة افتخارات گذشتة ایران نوشته است. اما، اگر بتوان چنان اغراق
هائی را بر آن جوان آزادی
خواه و مظلوم بخشید که سر درراه اندیشه
هایش گذاشت، نمی
توان از گناه بهرام چوبینه گذشت وقتی که بر همة اغراق
های گریه
خندآور میرزاآقاخان چشم می
بندد و می
نویسد:

«….. (میرزاآقاخان) گاهی معتقد به این یا آن مذهب گردیده، ولی بالاخره به همه
چیز پشت کرد و تنها به پرستش میهنش پرداخت.

در عشق و شیدائی او به ایران هیچ گونه پریشانی و تناقضی در آثارش دیده نمی
شود، به همین سبب خواندن آثارش را برای هر ایرانی ضروری می
دانم (ایران
شناسی، سال هشتم، شمارة دوم، تابستان ۱۳۵۷)»

دکتر ماشاءالله آجودانی در کتاب بسیار عبرت
آموزش (هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم ایرانی) آنچه را بهرام چوبینه «عشق و شیدائی» به ایران می
نامد، ناسیونالیسمی می
داند آمیخته به نوعی نژادپرستی و به تبع آن نوعی شووینیسم. او می
نویسد؛ ”این عشق به گذشتة ایران و هر آنچه ایرانی
ست متضمن نفرتی هم بود. نفرت نسبت به هر آنچه غیرایرانی است.“ (ص۵۸ همان کتاب)

نگاه این ناسیونالیسم بیمار و نژادپرست به ایران باستان نگاه یک شیفتة جادو شده بوده و هست؛ اگر کسانی مانند میرازاآقاخان کرمانی نمی
دانسته
اند و نمی
توانسته
اند بدانند واز ظن خویش یار ایران باستان می
شده
اند. کسانی چون بهرام چوبینه فرصت دانستن داشته و دارند. از گناه اینان نمی
توان گذشت که میهن دوستی را به عالمی تجریدی برمی
کشند و به مثابه عشق و شیدائی می
ستایندش.

زبان فارسی آنگاه که زبان دیوانی پادشاهی
های ترک
تبار ایران شد، پیشینة ادبی درخشانی نداشت. فقط زبان مناطق استراتژیک ایران بود. گزینش این زبان به جای زبان عربی، یک سرپیچی فرهنگی بود در برابر استیلای خلیفة عرب. یعقوب لیث صفار هنگامی که مدیحه
ای به عربی برایش سرودند گفت آنچه من اندر نیابم چرا باید نوشت. و از آنگاه فارسی نویسی و فارسی
سرائی باب شد. اگر به جای فارسی زبان کردی زبان مردم خراسان و فارس و اصفهان می
بود، شک نیست که کردی سرائی و نویسی باب می
شد. در این که زبان فارسی زبان مشترک مردمان ایرانی شده
است، هیچ تقصیری متوجه فارس
ها نیست. ایجاد دولت مرکزی بدون زبان رسمی کتابت ممکن نیست. چرا که فرمانها باید به زبانی همه
فهم صادر شوند. و آیا در فارسی غیر از این که زبان بخش
های تعیین کننده
ای در آن سرزمین بوده
است ویژگی دیگری نیز برای زبان مشترک شدن وجود داشته است؟ نمی
دانم. این را زبان
شناسها باید بگویند؛ به عنوان یک فرض محض مطرحش می
کنم؛ شاید فهمیدن فارسی برای اهالی دیگر حوزه
های زبان
های ایرانی ممکن
تر باشد و شاید حتی شکل
گیری و بالش این زبان در بخش
های مرکزی ایران (فارس، کرمان، اصفهان و آنگاه خطة بسیار استراتژیک خراسان) نتیجة تلاقی دیگر زبانهای ایرانی باشد. یعنی از تلاقی مجموعة زبانهای ایرانی با هم، زبانی شکل گرفته
است که اهالی دیگر حوزه
های زبانی حتی اگر بدان در حد سخن گفتن تسلط نداشته
باشند، می
توانند به آسانی آن را ـ و دست کم پیام
هائی ساده از آن راـ دریابند. (۲)

دلیل مشترک، و بعد رسمی شدن، زبان فارسی را در ایران هر چه بدانیم، در این واقعیت تغییری نمی
دهد که ناسیونالیسم ایرانی، به گونه
ای با زبان فارسی عجین شده
است؛ و این ناسیونالیسم به راسیسم و شووینیسم عجین شده، بیگانه
ستیز است و این بیگانه
ستیزی میل می
کند به سمت فارسیده کردن همة غیر فارسها (با میل به تحمیل زبان فارسی به عنوان محمل ایرانیگی) که وجه دیگرش نفی است؛ از نفی نژادی که راسیسمی مجهول
الهویه است چرا که نظر دارد به نژادی فرضی و غیرواقعی به نام نژاد آریا تا نفی فرهنگی که هرچند در عقب
نشینی
اش، به ضرورت توجه به زبانهای غیر فارسی گردن می
نهد، اما، با تقسیم قدرت سیاسی میان بهرهای گونه
گون تشکیل دهندة ایران امروز مخالف است و تقسیم قدرت سیاسی را سرآغاز تجزیه می
داند.

این گرایش شووینیستی هیچ راهی جز تقدیس راه حل رضاشاهی به عنوان یگانه راه محافظت از تمامیت ارضی ندارد. در یک روم پالتاکی شنیدم از یک ایرانی که از نوجوانی هم در خارج کشور زندگی کرده است: مخلص کردها، ترکها، بلوچها و…. هستم. پایشان را می
بوسم. اما، اگر پای تجزیة ایران به میان بیاید تیر خلاص می
زنم. این عریان شدة گرایش شووینیسم پارسی
ست؛ حاصل یک تربیت فرهنگی درازمدت که متاسفانه بسیاری از روشنفکران ایرانی بدان آلوده
اند.

در کِبِک، ۴۰ درصد مردم به جدائی از کانادا رأی دادند؛ اما، همان ۴۰ درصد اکنون نیز شهروندان متساوی
الحقوق کانادا هستند. این است مدرنیته.

اگر میل به جدائی در میان بهرملتها ـ یا به قولی اقوام یا گروه
های محلی ـ
ی ایرانی نهادینه شده باشد (که من گمان نمی
کنم چنین باشد.) راه حل رضاشاهی دیگر کارا نیست؛ با چنین رویکردهائی همة ایران را به خون خواهید کشید؛ چرا که دیگر سروکار شما با چند فئودال (امثال شیخ خزعل) یا جریانهای روشنفکرانة انتزاعی (امثال پیشه
وری در وجه وابسته و قاضی
محمد در وجه مستقلش) نیست. مردمانی که به هر دلیل، پذیرفته بوده
اند، تا کنون، که تحت سلطة فرهنگی و سیاسی حوزة زبان فارسی زندگی کنند، به خودآگاهی رسیده
اند. هیچ راهی برای نگاه داشتن ایران و رهاندنش از برخوردهای خونین قومی وجود ندارد، جز این که همة آنها را به عنوان شرکای داوخواه هستی ملی ایرانی به رسمیت بشناسیم و از این طریق لبة دیگر قیچی را کند کنیم: لبة شووینسم قومی غیرفارس و فارس
ستیز را.

به این نمونه
ها توجه کنید:

در یک روم پالتاکی شنیدم که زبان مشترک مردم ایران باید ترکی شود.

در رومی دیگر شنیدم که فقط استان فارس و کرمان ایرانی و یعنی فارسند. (گوینده لطف فراوانی کرد و گفت برای استقلال تحت نام ایران، به این دو استان، کمک خواهد کرد.)

در رومهائی دیگر شنیده
ام بارها، که خوزستان را عربستان و اهواز را الاحواز می
نامند. در مدارکی که در اختیار داریم، از قرن سوم هجری دست کم، خوزستان همواره خوزستان بوده و اهواز، اهواز. (در دوران شیخ خزعل، بخش غربی خوزستان برای تمایز عربستان نامیده شده است.)

این گرایشات البته که منزوی خواهند شد اگر که روشنفکران ایرانی و به ویژه فارس، دست از بازی گاه دل به هم
زن شووینیستی
شان بردارند؛ در این بازی
ها (شاید آنها توجه نداشته باشند) گاه جواز سرکوب و اعدام برای جمهوری اسلامی صادر می
شود. کسی که نشستن و مذاکره با کومله و حزب دمکرات کردستان ایران را محکوم می
کند، خواسته یا ناخواسته، دانسته یا نادانسته، دارد به جمهوری اسلامی، توصیه می
کند اعضای این دو جریان سیاسی را اعدام کن. کسی که محور ایرانی بودن را بر عرب
ستیزی می
نهد دانسته یا ندانسته دارد از یک سو حکم اعدام جوانان خوزستانی را برای جمهوری اسلامی صادر می
کند و از سوی دیگر، به عرب
های خوزستان القا می
کند که اگر می
خواهید هویت عربی
تان را نگاه دارید، هیچ راهی جز جدا کردن سرزمینتان از ایران ندارید. و خنده
دارترین توصیه در این میان این است که از عرب نامیدن عرب
های خوزستان خودداری کنیم. باور کنید از یک روشنفکر برجسته این را خوانده
ام و چون توصیه شده
است به من، نام نبر تا دشمن برای خودت درست نکنی، و گفته
اند شنیدن ادب است، نام نمی
برم.

نگاه را باید تغییر داد. نگاه به ایران را. نگاه به انسان را. نگاه به انسان ایرانی را. این تنها راه بقای ایران و انسان ایرانی
ست.

و بپرسیم از خود:

راستی چرا در جهانی که در آن، گرایش به اتحاد میان نزدیکان فرهنگی و اقتصادی دارد جای پای
فشردن بر میهن
پرستی
های شووینیستی را می
گیرد، مردم محلی ایرانی (یعنی دارای ویژگی
های فرهنگی متمایز) میل کنند به این که از ایران جدا شوند؟ این جدائی در واقع دست شستن از سهم مالکیت مشاعی
ست که نسبت به بقیة بخش
ها دارند. وادارشان نکنیم.

ـــــــــــ

۱ـ البته باید اذعان داشت که دمکراسی ویسی در ایران باستان نیز همانند همه جای دنیا (و تمدنهای سرخ
پوستی مثلا) وجود داشته است. اما در همین دمکراسی
های ویسی که در آنها سران خانوارها سران ویس را، سران ویسها سران دهیو را و سران دهیوها سران زنتاو و در نهایت سران زنتاوها کشایتی یا شاه را برمی
گزیده
اند، نگاه به انسان بیگانه، ای بسا که نگاه به گوشت تنش بوده
است و آدابی هم داشته
اند برای سر بریدن و نوش
جان کردنش. برای دریافتن دمکراسی ویسی نگاه کنید به در تاریکی هزاره
ها از ایرج اسکندری و نگاهی هم بیندازید به مقالة خوب آیدین تبریزی در ایران گلوبال به نام باستان
شناسی یا باستان
پرستی.

۲ـ و بگویم این را که اساس این نظریه اگر درست باشد از من نیست؛ از دوستم ابو کریمی این حکم را در بارة لهجة کردی کرمانشاهی که در محاصرة بسیاری لهجه
های کردی شکل گرفته
است شنیده
ام؛ او درست می
گوید: کردی کرمانشاهی برای همة لهجه
های پیرامونی کردی و حتی فارس
ها قابل فهم است؛ حتی برای آنها که نمی
توانند به این لهجه سخن بگویند؛ و می
توان نتیجه گرفت که کردی کرمانشاهی حاصل تلاقی همة لهجه
های دیگر کردی و نیز زبان فارسی
ست.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.